کتاب از ترس تنهایی – خلاصه و معرفی- امیلی گیفین
از ترس تنهایی نوشته امیلی گیفین داستان تردیدهای دختر سی سالهای است که به شکلی ناخواسته در موقعیت عاشقانه پیچیدهای قرار میگیرد.
او که همیشه دختر خوب و سربهراهی بوده است، در شب تولد سی سالگیاش وارد ماجرایی میشود که زندگی عاطفیاش را بهکلی عوض میکند. ماجرایی که به او میفهماند مرز درست و غلط بسیار باریک است و گاهی لازم است در زندگی خطر کنیم. این رمان درست مثل زندگی است.
امیلی گیفین یکی از پرفروشترین نویسندگان نیویورک تایمز است و همهی آثارش با استقبال خوب مخاطبان روبهرو میشوند. اما در بین آثار او، رمان عاشقانهی از ترس تنهایی بیش از دیگران مورد توجه خوانندگان قرار گرفته و از این لحاظ، در صدر فهرست آثار او قرار دارد. این رمان در سایت گودریدز نیز نزدیک به پانصدهزار رأی دارد که نشان میدهد تا چه میزان در بین علاقهمندان به آثار عاشقانه محبوب است.
کتاب از ترس تنهایی
نویسنده: امیلی گیفین
مترجم: علی شاهمرادی
نشر سنگ
اما من باید یاد میگرفتم که شادی را خودت میسازی، اینکه وقتی چیزی را میخواهی به این معنی است که باید چیزهای دیگری را از دست بدهی. و وقتی سهام بالا میرود، زیان میتواند بیشتر شود.
«فکر کنم واکنششون آقای گیلهولی رو عصبانی کرد. اون میخواست بچهها عمق بیکفایتی و آیندهٔ خرابشون رو درک کنن. برای همین نمودار بزرگی روی تخته کشید تا به ما نشون بده پتانسیل درآمد من با داشتن مدرک دانشگاهی، به جای اینکه مثل اونها بخوام بعداً تو رستوران میز تمیز کنم، چهقدر اختلاف داره. و اینکه چهطور با گذشت زمان همه چیز بدتر میشه.»
کارهای عمدتاً خستهکننده انجام میدهم. از آن کارهای نفرتانگیزی که زندگی را کمکم بیمعنی میکند. برای همین مدام باید با خودم این وِرد را تکرار کنم که من از وکالت متنفرم و بهزودی آن را ترک خواهم کرد. به محض اینکه بتوانم وامهایم را پرداخت کنم. به محض اینکه پاداش سال بعدم را دریافت کنم. به محض اینکه بتوانم کار دیگری پیدا کنم تا از پس اجارهٔ خانهام بربیایم. یا کسی را پیدا کنم که بتواند اجارهٔ خانهام را بدهد.
وقتی به ایستگاه اتوبوس رسیدم، دارسی را دیدم که با کیفی بنفش، درست شبیه به کیف من آنجا بود. با ناباوری به کیف اشاره کردم و گفتم: «مثل من گرفتی.» دارسی گفت: «میدونم. میخواستمش. کی اهمیت میده شبیه به هم داشته باشیم؟» آیا او نبود که میگفت شبیه به هم پوشیدن بچهبازی است؟
. او برنده میشود، چون انتظار دارد برنده شود. من توقع ندارم چیزی را که میخواهم به دست بیاورم، برای همین به دست نمیآورم. و حتی سعی هم نمیکنم.
دارم یاد میگیرم که کامل بودن مسألهٔ مهمی نیست. در واقع، اگر وسواس به خرج بدهی، نه تنها چیزی کامل نمیشود، که ممکن است خراب بشود.
خواستههای من ساده هستند: یک شغل که دوست داشته باشم و پسری که عاشقش باشم. و در شب تولد سی سالگیام باید با این واقعیت روبهرو شوم که هنوز این دو را ندارم.
نمیشود کلید شادی را در یک مرد پیدا کرد. که این یکجور وابستگی است، زنِ قوی باید احساس بینیازی داشته باشد و روی پای خودش بایستد.
برای کسی که خودش عاشق است، بهترین چیز، شنیدن داستان عاشقانهٔ یک نفر دیگر است.
هرچند به این فکر میکنم خیلی حالت رقابتی هم ندارد، وقتی یک نفر مدام در حال باختن است.
وقتی دبیرستانی بودیم با بچههایی که میخواستند از مغازه چیزی بلند کنند، همراهی نکردم، چون میدانستم کار اشتباهی بود، اما بیشتر از آن به این دلیل که مطمئن بودم من جزء کسانی هستم که دستگیر میشوم. به همین علت هیچ وقت در امتحانات هم تقلب نکرده بودم.
«چهطور شما دو تا شدین دوقلو و منو بیرون انداختین؟ کیف من تنهاست.»
درک میکنم که سی فقط یک عدد است و پیری به احساس تو برمیگردد. در ضمن میفهمم که به طور کلی، در سی سالگی هم آدم هنوز جوان است. اما نه آن قدرها جوان. زمانی است که دیگر دوران بلوغت را پشت سر گذاشتهای و به عنوان مثال در سالهای آغازین آمادگی برای بچهدار شدن هستی. هرچند مثلاً دیگر برای شروع تمرین که مدال المپیکی بگیری خیلی پیر شدهای.
در گوشم میگوید: «خوشحالم الان در حال خوردن کیک عروسی نیستیم.» آهسته میگویم: «منم همینطور.»
دارسی از من پرسید: «خب چرا ازش خوشت نمیآد؟» گفتم: «اون به من نمیخوره. فقط با هم دوستیم.»
نیت گاهی در کلاس حرف میزد، اما نه مثل نصف کسانی که در مدرسهٔ حقوق درس میخوانند، حرفهای بیربط بگوید.
او گفت فراموش کرده دارسی چه گفته.
یه آدم خوب…
عشق چیزیه که نمیتونی کنترلش کنی.»
یک بار مادرم به من گفت مقابل عشق، نفرت نیست، بیتفاوتی است.
کسی که کمتر اهمیت میدهد، یا وانمود میکند، قدرت را در دست دارد.
دارم یاد میگیرم که کامل بودن مسألهٔ مهمی نیست. در واقع، اگر وسواس به خرج بدهی، نه تنها چیزی کامل نمیشود، که ممکن است خراب بشود.
البته من گاه پایان متفاوتی را مینویسم، در یکی من و دکس با هم هستیم، اما آن تصاویر خیلی زودگذر و کم هستند، هیچ وقت از محدودهٔ ای کاش خارج نمیشوند. خلاصه بگویم، هیچ اعتقادی به شادی خودم در پایان ندارم. و بعد دارسی هم هست، او زنی است که باور دارد چیزها باید برای او باشند، در نتیجه همینطور هم میشود. همیشه چیزها در اختیارش هستند. او برنده میشود، چون انتظار دارد برنده شود. من توقع ندارم چیزی را که میخواهم به دست بیاورم، برای همین به دست نمیآورم. و حتی سعی هم نمیکنم.
البته من گاه پایان متفاوتی را مینویسم، در یکی من و دکس با هم هستیم، اما آن تصاویر خیلی زودگذر و کم هستند، هیچ وقت از محدودهٔ ای کاش خارج نمیشوند. خلاصه بگویم، هیچ اعتقادی به شادی خودم در پایان ندارم. و بعد دارسی هم هست، او زنی است که باور دارد چیزها باید برای او باشند، در نتیجه همینطور هم میشود. همیشه چیزها در اختیارش هستند. او برنده میشود، چون انتظار دارد برنده شود. من توقع ندارم چیزی را که میخواهم به دست بیاورم، برای همین به دست نمیآورم. و حتی سعی هم نمیکنم.
اما من باید یاد میگرفتم که شادی را خودت میسازی، اینکه وقتی چیزی را میخواهی به این معنی است که باید چیزهای دیگری را از دست بدهی. و وقتی سهام بالا میرود، زیان میتواند بیشتر شود.
آنها با اینکه بزرگ شدهاند، انگار در جایی گیر افتادهاند و بعد از آن دیگر به معنای زندگی فکر نکردهاند و وارد روزمرگی شدهاند. این مربوط به زمانی میشود که به نظرم میآمد دوران کمسنوسالیام کِش میآید و بیست سالگیام تا ابد ادامه پیدا میکند.
رسیدش را امضا میکند و به فروشنده لبخند میزند. «کی گفته من قراره باهاش دوست بشم؟»
مرا محکم بغل میکند و میگوید هر کاری برایم میکند و اگر من نبودم او چه میکرد، که من خیلی به او نزدیکم و به عنوان خواهری هستم که هیچ وقت نداشته. اینها را با لحنی خیلی احساساتی میگوید. مثل همیشه وقتی که مست میکند.
شاید من آدم بدی هستم. شاید تنها دلیلی که سعی میکنم خوب باشم، این است که از گیر افتادن میترسم، نه اینکه بخواهم از نظر اخلاقی آدم درستکاری باشم. با قوانین بازی میکنم، چون آدم ریسکپذیری نیستم.
«باورم نمیشه سی سالت شده. باید هنوز هم چهارده ساله باشی. حس میکنی پیرتر شدی؟ عاقلتر؟ دنیادیدهتر؟ اون شب بزرگ تولدت چی کار کردی؟» او این سؤالات را مسلسلوار از من میپرسد. میگویم: «مثل همیشه بود.» دروغ میگویم.
وقتی تو در رابطه هستی، از اینکه ممکن است تمام شود آگاهی. ممکن است از هم جدا شوید و یک نفر دیگر را پیدا کنید و خیلی راحت عاشق دیگری شوید. اما دوستی اینطور نیست. فکر میکنی تا همیشه ادامه دارد، مخصوصاً دوستیهای قدیمی. ایمان داری برای همیشه دوام میآورد، به همین دلیل خیلی چیزها در دوستی عزیز میشوند
سعی میکنم روی ناامیدی و غمم ماسک بکشم. زن ناامید جذاب نیست. زن ناامید بازنده است.
«اما حالا هرچی. دیگه به چاق بودن عادت کردم.» چشمهایم را میچرخانم. «تو چاق نیستی.»