کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی -نوشته حمیدرضا صدر – خلاصه و معرفی

کتاب «از قیطریه تا اورنج کانتی» نوشتهٔ حمیدرضا صدر در نشر چشمه چاپ شده است. از قیطریه تا اورنج کانتی آخرین کتاب حمیدرضا صدر، محقق و پژوهشگر سینما و فوتبال بود که بعد از مهاجرتش به اورنج کانتی آمریکا نوشت. او بعد از آگاهی از سرطان خود و مهاجرتش به آمریکا در سال ۹۷ شروع به نوشتن این کتاب کرد. صدر از خانواده اش خواسته بود تا بعد از مرگش این کتاب را منتشر کنند. مدتی بعد از مرگ وی در ۲۵ تیر سال ۱۴۰۰ خورشیدی، این کتاب در شهریور همان سال راهی بازار نشر شد.
همهچیز از سرفههای حین خواب شروع شد. مگر نه اینکه بسیاری از چیزهای مهم حین خواب شروع شدهاند؟ مگر نه اینکه رخدادهای بزرگ معمولاً از دل کوچکترین وقایع برآمدهاند؟ مگر نه اینکه پیشامدهای بد بیخبر درِ خانه را کوبیدهاند؟
صدر در این کتاب از علاقه خود به زندگی، فوتبال و سینما صحبت میگوید و از چالشها و اتفاقاتی که بعد از مبتلا شدنش به بیماری سرطان با آن در گریبان بود صحبت مینمایند. لازم است ذکر شود که بخشهای انتهایی این کتاب را که شامل روایت یک سال و نیم پایانی عمر حمیدرضا صدر میشود، را دختر او غزاله صدر نوشتهاست.
کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی
نویسنده: حمیدرضا صدر
نشر چشمه
«هر چه داری به پای زندگی بریز تا مرگ چیزی برای بردن نیابد.»
عادی بودن و روزمرگی چه شیرین است. بوق بیدلیل اتومبیل چه طنین دلپذیری دارد.
اگر در گذشته زندگی کنید در همان گذشته هم میمیرید
برایت جملهٔ معروف کریستین بوبن را میخواند: «دوستت داشتم، دوستت دارم، دوستت خواهم داشت. برای متولد شدن داشتن جسم کافی نیست و باید این جملهها را زمزمه کنی.»
خداحافظی کردن کمی مانند مُردن میماند… و تو امشب خداحافظی کردهای، تو امشب کمی مُردهای.
«مُردن» از «مرگ» وحشتناکتر بوده، همیشه،
بیماران و همراهانشان نشسته و منتظرند. زُل زدهاند به دیوارها. بیمار خوب میداند «زُل زدن» یعنی چه. چشمان ثابت و بیحرکتشان، که برق زندگی از آنها رخت بربسته، نمایشگر انتظاری تمامنشدنیاند. اصلاً میتوان بیمارها را با طرز زُل زدنشان تقسیمبندی کرد. زُل روبهپایین. زُل روبهبالا. زُل با حرکت و بیحرکت مژه. زُلی که با کوچکترین صدایی از بین میرود و زُلی که توپ و تانک هم خللی در آن ایجاد نمیکند. برخی زُلها خبر از گم شدن دارند و برخی نشان از تمرکز بسیار بالا. قصهای است برای خودش.
مُردگان از زندگان عزیزترند.
زیبایی از عشق میآید و عشق از توجه. توجه به چیزهای ساده و فروتنانهای مثل گرفتن انگشتان یخزدهٔ کسی که دوستش داری.
هیچچیز واقعیتر از مرگ نیست،
کمترشان گیر آدمهای باهوش افتادهاند و، به همین دلیل بیآنکه بدانند و شاید بخواهند، اعتمادبهنفسی نفرتانگیز دارند. رذیل نیستند اما رذیلانه میخندند و چشمانشان در برابر بیمار درمانده، زیرکی روباهان شکارچی را به خود میگیرند. آنقدر جسم پارهپاره و ناله و مرگ دیدهاند که پوستشان شده پوست کرگدن. هنوز پزشکی ندیدهام که صمیمانه و از سر رفاقت دستی بر گردن بیمارش بیندازد و بوسهای بر گونهاش بزند. فاصلهشان را حفظ میکنند و دستور میدهند و یادشان میرود که اگر نتایج آزمایشات و عکسها و اسکنها نبود، همین چند دستور طوطیوار را هم قادر نبودند صادر کنند.
مبتلایان به بیماریهای مهلک، معمولاً با شنیدن واژههای «فردا» و «فرداها» مات میشوند، حرف نمیزنند و گوش میدهند، فقط گوش.
مبتلایان به بیماریهای مهلک، معمولاً با شنیدن واژههای «فردا» و «فرداها» مات میشوند، حرف نمیزنند و گوش میدهند، فقط گوش. «فردا» برایشان نامأنوس است. زندگیشان ناگهان شده «دیروز» و «امروز». همین حالا. حرفی ندارند برای گفتن دربارهٔ هر آنچه با آینده گره میخورد. از «بیآیندگی» زجر میکشند.
وقتی آدم به چنین نقطهای میرسد که زیر پایش چنین خالی میشود، هر لبخند مهربانانهای را نیشی از سر تکبر میپندارد و هر موسیقی دلنشینی برایش میشود نغمهٔ عزا. همهچیز از سیاهی تا سفیدی برایش نشانی از بیماری و مرگ پیدا میکند، بیتعارف، همهچیز.
من
نوشتهاند: «شما تنها نیستید.» اما تو یاد پدرت میافتی در ماههای واپسین بیماریاش لای آن عبای کبریتی. پدری پوستواستخوان، نشسته بر پتویی چهارخانه و تکیهداده به یک پشتی کوتاه. پدری که خسخسکنان میگفت: «آدمها تنهان، تنهای تنها. تو خودتی، فقط خودت.»
درحالیکه سرطان بهتدریج له میکند. بیمار را آب میکند و سپس خدمتش میرسد. خوارش میکند و آرامآرام محوش میسازد. مثل یک فِید اوت سینمایی. هم جسمش را میگیرد و هم روحش را میجود. مرگ یک بیمار سرطانی، زمین تا آسمان فرق دارد با مرگ یک سرباز در جبهه یا مرگ بر اثر تصادف اتومبیل یا سکتهٔ قلبی. سرطان بلایی سرتان میآورد که همه برایتان دل میسوزانند.
نوشتهاند: «شما تنها نیستید.» اما تو یاد پدرت میافتی در ماههای واپسین بیماریاش لای آن عبای کبریتی. پدری پوستواستخوان، نشسته بر پتویی چهارخانه و تکیهداده به یک پشتی کوتاه. پدری که خسخسکنان میگفت: «آدمها تنهان، تنهای تنها. تو خودتی، فقط خودت.»
به دریا نگاه میکنی. به سایههای روی آب که سایه نیستند و شبیه خاطره و رؤیایند. چیزهایی برای دل سپردن به چنگ امواج. به اینکه باید رفت و به شکل رؤیا و خاطره درآمد. این آب درخشان و درعینحال محزون. این آسمان بیکران و البته دلگیر. آمیزهای از قدرت طبیعت و سوگواری مهارناپذیر که حالا برایت از بیهودگی مبارزه میگویند. وجدآورند و البته بیاهمیت، دلپذیرند و بیمعنی. چه بد. تو اینچنین نبودهای اما حالا شدهای. بهزحمت سوی مثبت لحظهها را میبینی. تا همین پارسال برایت یک فنجان چای داغ همهچیز بود. یک خط شعر. یک نگاه. حالا اما این دریای بیانتها به نظرت حوض کوچکی است.
درخواهی یافت که جدایی ناگهانی چهقدر سخت است و هر چه زندگی را ساده دنبال کنی باز هم نمیتوانی جلوِ سختیاش را بگیری. ای کاش اینچنین نبود، ولی مثل همیشه حرف آخر را او زده: مرگ. دژخیمی که پوزخندزنان دندانهایش را در تن طعمه فشار میدهد. اینبار آرامآرام. ذرهذره. سلولبهسلول. گوشتبهگوشت. اینبار تو طعمهاش بودهای. مثل خیلی از نزدیکانت. مثل پدرت.
احساس بیوزنی، احساس سبکی، احساس بدل شدن به یک پَر، به یک تکه کاغذ کوچک رهاشده در هوا که چرخزنان به سوی زمین میرود و نمیداند کجا پایین بیاید. احساس کنده شدن از زمین. چشمانت را میمالی و خودت را جمعوجور میکنی. روی صندلی جابهجا میشوی. دکتر بــــ دستور نمونهبرداری از لکه و توده را میدهد. لزوم فرستادن نمونهها برای آزمایشات پاتولوژی. یکی از اوراق دفترچهبیمهٔ دستنخوردهات به سرعت برقوباد سیاه شده و همین یک برگه برای کل زندگیات کافی است. همین چند واژه و چند آزمایش. در این لحظات هیچچیزِ رمانتیک و دراماتیکی از جنس آنچه در فیلمها دیدهای و در کتابها خواندهای وجود ندارد. کلیشهها و قصهها مسخرهاند. همهچیز سرد است و سنگی. سنگ… سنگ… سنگ… هم فضا، هم میز و هم صندلی.
درخواهی یافت… درخواهی یافت که نمیتوان باد را در مشت گرفت و خطاب به درخت فریاد زد: «مراقب باش، از خودت محافظت کن.» درخواهی یافت که جدایی ناگهانی چهقدر سخت است و هر چه زندگی را ساده دنبال کنی باز هم نمیتوانی جلوِ سختیاش را بگیری. ای کاش اینچنین نبود، ولی مثل همیشه حرف آخر را او زده: مرگ. دژخیمی که پوزخندزنان دندانهایش را در تن طعمه فشار میدهد. اینبار آرامآرام. ذرهذره. سلولبهسلول. گوشتبهگوشت. اینبار تو طعمهاش بودهای. مثل خیلی از نزدیکانت. مثل پدرت.
دفتر میرسی. میرسی و بیقرارانه پشت کامپیوتر میپری. میپری و صفحهٔ گوگل را باز میکنی. باز میکنی و واژهٔ «آدنوکارسینوما» را تایپ میکنی. جملهها پشت هم ردیف میشوند: سرطان، تومور بدخیم در بافت غدد که چهل درصد مبتلایان سرطان ریه دچارش هستند. بلافاصله تو و آن واژه به هم گره میخورید، همان توده، همانی که تا آخرین لحظهٔ زندگیات یار غارت خواهد بود، دشمنت، جلادت: کارسینوما. میخوانی. دوباره و دوباره. بیشتر و بیشتر. اکثر مبتلایان به این نوع سرطان ریه سیگاری هستند و تو سیگاری نیستی. پدرومادرت سیگاریهایی حرفهای بودهاند، ولی تو هیچوقت سیگاری نبودهای. آنقدر بیدستوپا بودهای که حتی بلد نیستی سیگار روشن کنی، بلد نیستی به سیگار پُک بزنی، بلد نیستی با دودش چه کنی، بلد نیستی و حالا مبتلا به سرطان سیگاریها شدهای و همدم کارسینوما. لحظهای فکر میکنی که ای کاش حداقل چندباری سیگار دود کرده بودی تا درمییافتی از ته دل سیگار دود کردن چه حالوهوایی دارد.
پزشک آنجا پشت میزش بسان امپراتوری مینشیند و بیمار مثل یک اسیر در برابرش خموراست میشود تا او حکمش را صادر کند. پزشک قامت سلطان را میگیرد و بیمار هیبت گدایی را که التماسکنان چند روز زندگی بیشتر میطلبد. پزشک پزشک است و، هر چند دست بر رگ و پوست و گوشت بیمارش میگذارد، هزاران فرسنگ با بیمار فاصله دارد. حرفهٔ پزشکی با مرگ درآمیخته. پزشکان مأمور به تأخیر انداختن مرگاند. معمولاً شمایید که در جایگاه بیمار بهبندآمده و مستأصل با شنیدن ناقوس مرگ برای اولینبار میخکوب میشوید. میخکوب و تسلیم. تسلیم و گردننهاده. گردننهاده و مطیع. مطیع و فرمانبردار.
مثل دوندهای شدهای پاشکسته که از دوِ ماراتن حرف میزند. اما منطقی که میشوی درمییابی بهزودی طعمهٔ مرگ خواهی شد و بقیه هم دیر یا زود به تو خواهند پیوست. بعد فکر میکنی زندگی چه بیمعناست و شصت و دو سال عمرت ثمری نداشته. اما اگر چنین است چرا از شیمیدرمانی بیم داری؟ چرا از مُردن میترسی؟
قصهٔ تو و امثال تو و سقوط هواپیمای اوکراینی تفاوت دو نوع مرگ است. مرگ نوع اول، مرگ بیدرد در دل حادثه و مرگ نوع دوم، یعنی جان دادن تدریجی با درد و شکنجه. یکی بیمقدمه و یکی با پیشدرآمد و پسدرآمد. یکی کوتاه و یکی بلند. یکی آمیخته با بهت و ناباوری و یکی با انتظاری طولانی و بدون شگفتی. کدام مرگ آسانتر است، کدام سختتر؟ برای کی؟ چه میکشند آنها که میروند و آنها که میمانند؟ مرگهایی از نوع سقوط هواپیما رسانهای و پُرسروصدا هستند، پُرهیاهو. جریانساز. کُشتهشدگان بیدردوعذاب میروند و بازماندگان را میسپارند به کابوسی تلخ برای باقی عمرشان. برخلاف بیماران که در سکوت میمیرند، با سقوطی آرامآرام تا کشیدن آن چند نفس آخر و رها کردن عزیزانی که دوروبرشان چرخ میزنند. مرگهایی اینچنین باید خاموش باشند و در خلوت. برخلاف زندگی که باید در دل جمع جاری شود. همراه موسیقی و آواز و خنده.
شبها حملهٔ لشکر تومورها خواب را از چشمانت میپراند و تو به دوره کردن بیماریات میافتی و برق چشمانت در دل تاریکی مثل صاعقهزدهها خشک میشود. میدانی پرچینی کاغذی دورت کشیدهای. ناچیز، حقیر. درمییابی شعلهٔ خردی بیش نیستی و عاقبت در گوشهای بسان شمعی به آخر میرسی و خاموش میشوی و میمیری. درمییابی بیماری گردت چرخیده و دارد از سروکولت بالا میرود. چشمانت در دل شب از حدقه درمیآید و به تاریکی خیره میشوی و صدای نفس نامنظمت تنها چیزی است که میشنوی.
بچه که بودی، گاهی در مراسم بدرقه، آینهای هم کنار قرآن قرار میدادند و پیش از سفرها از زیرشان رد میشدید. گاهی یک بشقاب آرد و یک سکه هم درون سینی میگذاشتند. مسافر سهبار از زیر قرآن و آینه رد میشد و بار آخر، به چهرهاش در آینه نگاهی میانداخت و انگشت در آرد فرومیکرد و به پیشانیاش میزد و کسی که آینه و قرآن را در دست داشت میگفت «بسماللّه»
میگوید: «ببخشید، سرطان ریهٔ شما استیج چهاره، سرطان مرحلهٔ چهارم. بدترین شرایط. بحرانیترین ترکیب.» «ببخشید» گفتنش معرکه بوده و آرزوی وودی آلن و گروچو مارکس بوده تا در فیلمهایشان بیاورندش