کتاب استالین جوان؛ از تولد تا انقلاب اکتبر |خلاصه و معرفی | سایمن سیبیگ مانتیفوری

کتاب استالین جوان؛ از تولد تا انقلاب اکتبر نوشتهٔ سایمن سیبیگ مانتیفوری با ترجمهٔ بیژن اشتری در نشر ثالث چاپ شده است. «سایمن سیبیگ مانتیفوری» پژوهشگر و مورخ انگلیسی در این کتاب تلاش میکند به این پرسش پاسخ دهد که چطور استالین که در ۱۸۹۸ جوانی آرمانگرا بود و در ۱۹۰۷ یک راهزن، به یک مارکسیستِ متعصب آدمکش در دهه ۱۹۳۰ تبدیل شد و کمی بعد به فاتح برلینِ ۱۹۴۵؟
تاکنون کتابهای زیادی درباره استالین نوشته و بسیاری از آنها به فارسی ترجمه شده است. شاید عدهای تصور کنند که همه حرفها درباره استالین زده شده و دیگر هیچ نکته تازهای درباره او وجود ندارد. اما مانتیفوری ده سال درباره این موضوع تحقیق کرد و با دستیابی به اسناد تازه کشف شده در آرشیوهای گرجستان، روسیه و… پرتو تازهای بر زندگی یکی از مخوفترین و مرموزترین جباران قرن بیستم انداخته است.
مانتیفوری بیوگرافی و تاریخ را به نحو خلاقانهای با هم ترکیب کرده و در مجموع توانسته شخصیت مرموز استالین را با جزئیات کامل و دقیق به خواننده بشناساند. پرداخت کاراکترها در این کتاب تنها با کتابهای داستانی قابل قیاس است؛ بیجهت نیست که یکی از منتقدان، کارِ مانتیفوری را با آثار برجسته ادبیات پلیسی مقایسه کرده است. در مجموع میتوان ادعا کرد که هیچ نویسنده و پژوهشگر غربیای تا این حد نتوانسته به استالین و اطرافیان وی نزدیک شود.
کتاب استالین جوان؛ از تولد تا انقلاب اکتبر
نویسنده: سایمن سیبیگ مانتیفوری
مترجم: بیژن اشتری
نشر ثالث
سرنوشتِ رفقای بلشویک استالین فاجعهبار بود، تا چه رسد به مردم شوروی. کامینیف و زینوویف در سال ۱۹۳۶، و بوخارین در سال ۱۹۳۸ تیرباران شدند؛ تروتسکی هم در سال ۱۹۴۰ با یک تیشه یخشکن کشته شد. همه این افراد به دستور مستقیمِ استالین کشته شدند. در حین سالهای ۱۹۳۷ تا ۱۹۳۸، حدود یک و نیم میلیون نفر تیرباران شدند. استالین شخصآ فهرست اسامی ۳۹ هزار اعدامی را، که بسیاری از آنها از دوستان و آشنایان قدیمیاش بودند، امضاء کرد. گرجستان، که مسئولیت آن به عهده بریا، رجُلِ برکشیده استالین، بود بیش از هر جای دیگری مزه سرکوب و اعدام را چشید. مجموعآ ده درصد از اعضای حزب کمونیست شوروی تصفیه (معدوم) شدند؛ و ۴۲۵ تن از ۶۴۴ نماینده شرکتکننده در کنگره دهم حزب تیرباران شدند
لنین بعد از شنیدن سوناتِ آپاسیوناتای بتهوون به یکی از دوستانش گفته بود: «من نمیتوانم زیاد به موسیقی گوش بدهم. موسیقی وادارم میکند که بخواهم حرفهای احمقانه بزنم و سر آدمها را نوازش کنم. درحالیکه حالا باید توی سر آنها زد و بدون ترحم کتکشان زد.»
ککه همواره در برابر قدرت پسرش بیاعتنا و بیتوجه بود. او خاطرات خود را در یک اقدام آشکارا متمردانه در ۲۳ تا ۲۷ اگوست ۱۹۳۵ کمی قبل از مرگش نوشت.
با اینحال، مثل اغلب موارد، «وقاحتِ» بیشرمانه استالین عاقبت موفق و پیروز شد
استالین به یک شکارچی تنها مبدل شد؛ نقشی که در تناسب با تصور وی از خویش به مثابه انسانی در راه یک مأموریت مقدس بود. او تک و تنها به دلِ برف و طوفان میزد. تنها همراهِ وی تفنگش و ایمانِ خللناپذیرش بود. او عاری از احساسات گراییهای بورژوایی بود اما همیشه، حتی در مواقعی که تراژدی وی را احاطه کرده و به ستوه آورده بود، شکیبایی قطبیاش را از دست نمیداد. استالین برای مابقی زندگیاش، روایتگرِ ماجراهای سیبریایی خود برای علیلویفها و کله گندههای دفتر سیاسی حزب میشد. او حتی در آن زمان که بر روسیه حکم میراند، باز همان شکارچی تنها بود.
استالین در سال ۱۹۲۹ موقعی که جمله کفرآمیز زیر را بر زبان راند، درست میگفت: «حزب مرا عین خودش کرده است.» او و حزب باهم بزرگ شده بودند، اما این مخلوقِ افراطگرایی بیحد و مرز، این مخلوقِ اضطرابآفرینِ بداندیشِ برآمده از ظلمت و تاریکی، همیشه توان این را داشت که از حزب جلوتر بزند. او در قفقازِ قبیلهای و عشیرهای بزرگ شد و تمامی دوران بلوغ خود را در یک دنیای زیرزمینی آکنده از دسیسه و توطئه گذراند؛ در یک فضای غیرعادی که خشونت، تعصب و وفاداری سکههای رایج روز بودند. او در جنگلی از نبردهای مداوم، رؤیاها و اضطرابها نشو و نمو کرد؛ او از این رو به قدرت رسید که یک ویژگی منحصر به فرد داشت: هم خشن بود هم متفکر، هم متخصص در گنگستریسم بود هم یک مارکسیستِ فداکار. اما، فراتر از همه اینها، او به خودش و به رهبری بیرحمانهاش به مثابه تنها راه برای حکومت کردن بر یک کشورِ درگیرِ بحران و تنها راه برای ارتقاء دادنِ یک آرمانِ صرف به یک اتوپیای واقعی، باور داشت.
استالین در هیچ دوره دیگری از تاریخ نمیتوانست به قدرت برسد؛ به قدرت رسیدن او نیاز به یک تقارن زمانی خاص داشت. ظهورِ نامحتملِ استالین به عنوان یک گرجی که قادر به حکومت بر روسیه باشد، تنها به واسطه ویژگی انترناسیونالیستی مارکسیسم امکانپذیر شد. جباریتِ استالین نیز به واسطه وضعیتِ در معرضِ حمله روسیه شوروی، تعصب اتوپیایی برآمده از ایدئولوژی شبهمذهبی آن، قدرتنمایی بلشویکی بیرحمانه آن، خصلتِ سفاکانه جنگِ بزرگ (جنگ جهانی اول)، و پندارِ بیرحمانه لنین در خصوصِ دیکتاتوری پرولتاریا تحقق یافت
فئودور (برادرزن استالین) در حین جنگ داخلی عضو نیروهای ویژهای شد که کامو، سارق سابق بانک، مسئولیت آموزش و تربیت آنها را برعهده داشت. اما این مرد دیوانه رواننژند در آن زمان به شدت دلمشغولِ «آزمایشِ وفاداری از طریق تیرباران» بود. کامو برای پی بردن به میزان وفاداری نیروهایش، در یک صحنهسازی ترتیبی داد تا آنها دچار این توهّم شوند که نیروهای دشمن (گاردهای سفید) حمله کرده و آنها را به اسارت گرفتهاند. «او همان شب در لباسِ بدلی یک گارد سفید رفقا را بیرون برد و طوری جلوه داد که آنها به زودی تیرباران خواهند شد و سپس منتظر شد تا ببیند کدامیک از آنها زاری و التماس میکند. از نظر کامو هر رفیقی که زاری و التماس میکرد یک خائن بود. او بعدآ همه این به اصطلاح خائنها را شخصآ تیرباران کرد… کامو میگفت: «با توسل به این شیوه میتواند اطمینانِ کامل پیدا کند که هیچکس در پایان کار وی را دست تنها نخواهد گذاشت.» یکی از کسانی که با استفاده از همین روش، «خائن» بودنش برملا شد و توسط کامو به قتل رسید، افسر فرمانده فئودور بود. کامو در برابر چشمان فئودور سینه فرد «خائن» را شکافت و قلب او را بیرون کشید و سپس به فئودور گفت: «این قلبی که میبینی، مالِ افسر فرمانده تو است!»
سوسو، پیر و شکسته و فراموشکار شده بود، اما این سرودخوانِ پیر تا زمان مرگش در پنجم مارس ۱۹۵۳، سیاستمداری بیهمتا، انسانی خودبزرگ بین مبتلا به بیماری سوءظن، و حاکمی رواننژند و توانا در ایجادِ مصیبتهای بشری در مقیاسی هماندازه آلمان هیتلری، باقی ماند. استالین که مسئولِ مرگِ حدودِ ۲۰ تا ۲۵ میلیون نفر بود، خود را همچون یک نابغه سیاسی، نظامی، علمی و ادبی، یک پادشاهِ تودهها، یک تزار سرخ، تصور میکرد. شاید استالینِ جوان باید آخرین حرف خود را بزند. سوسو در اگوست ۱۹۰۵، در ۲۷ سالگی، در یک مقاله نادر اما به نحو عجیبی پیشگویانه که در یکی از نشریات حزبی به چاپ رسید، آدمهای مبتلا به جنون خودبزرگبینی را اینگونه مسخره کرد: «در برابر چشمان شما، آن قهرمان داستانِ گوگول سر برمیآورد، قهرمانی که در یک حالت اختلال روانی تصور میکرد پادشاه اسپانیاست.» استالینِ جوان در پایان نتیجه گرفت که «این سرنوشت همه مبتلایان به جنون خودبزرگبینی است.»
فئودور (برادرزن استالین) در حین جنگ داخلی عضو نیروهای ویژهای شد که کامو، سارق سابق بانک، مسئولیت آموزش و تربیت آنها را برعهده داشت. اما این مرد دیوانه رواننژند در آن زمان به شدت دلمشغولِ «آزمایشِ وفاداری از طریق تیرباران» بود. کامو برای پی بردن به میزان وفاداری نیروهایش، در یک صحنهسازی ترتیبی داد تا آنها دچار این توهّم شوند که نیروهای دشمن (گاردهای سفید) حمله کرده و آنها را به اسارت گرفتهاند. «او همان شب در لباسِ بدلی یک گارد سفید رفقا را بیرون برد و طوری جلوه داد که آنها به زودی تیرباران خواهند شد و سپس منتظر شد تا ببیند کدامیک از آنها زاری و التماس میکند. از نظر کامو هر رفیقی که زاری و التماس میکرد یک خائن بود. او بعدآ همه این به اصطلاح خائنها را شخصآ تیرباران کرد… کامو میگفت: «با توسل به این شیوه میتواند اطمینانِ کامل پیدا کند که هیچکس در پایان کار وی را دست تنها نخواهد گذاشت.» یکی از کسانی که با استفاده از همین روش، «خائن» بودنش برملا شد و توسط کامو به قتل رسید، افسر فرمانده فئودور بود. کامو در برابر چشمان فئودور سینه فرد «خائن» را شکافت و قلب او را بیرون کشید و سپس به فئودور گفت: «این قلبی که میبینی، مالِ افسر فرمانده تو است!»
سوتلانا علیلویوا استالین، دختر استالین، مینویسد که استالین «پسر بد و مسامحهکاری برای مادرش بود، و همینطور پدر و شوهر بد و مسامحهکاری برای بچهها و همسرانش. او همه وجود خود را صرف چیز دیگری کرد؛ صرفِ سیاست و مبارزه. و بنابراین، آن آدمهایی که از حیث شخصی به او نزدیک نبودند، اهمیت بیشتری برایش داشتند تا آن آدمهایی که به او نزدیک بودند.»
«استالین زندگیهای دیگر بلشویکهای قدیمی را بهخاطر میآورد و حکایتهایی از زندگیهای آنها را تعریف میکرد.» او اسامی آدمهایی را بر زبان میآورد که فکر به آنها رعشه به جان میهمانان میانداخت زیرا این آدمها کسانی بودند که بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشند به دستور شخص استالین اعدام شده بودند. چارکویانی میگوید: «موقعی که استالین اسامی کسانی را بر زبان آورد که اشتباهآ تصفیه شده بودند، من حسابی جا خوردم. او در اینباره همچون یک مورخ بیطرف و خونسرد حرف میزد، بدون اینکه خشم یا غم و غصهای را ابراز کند؛ با یک لحن آرام، با حوصله و عاری از بغض و کینه…» تنها زمانی که استالین احساس خود را در اینباره توضیح داد مربوط به چند سال پیش میشد. او در نامهای به مادرش نوشت: «حتمآ این ضربالمثل را شنیدهای که میگوید: تا موقعی که زندهام میخواهم از گُلهایم لذت ببرم، و موقعی هم که مُردم کرمهای قبرم میتوانند لذت ببرند.»
استالین به استعدادهای هنری احترام میگذاشت. او عمومآ ترجیح میداد مزاحمانِ حزبیاش را بکشد تا شاعران باقریحه را و به همین دلیل بود که استالین در پی دستگیری مندیلشتام دستور داد: «او را منزوی اما سالم نگه دارید.»
اما او داستان کوتاهِ «دوشنکا» ی چخوف را از همه بیشتر دوست داشت و حتی آن را از حفظ بود. استالین خیلی دوست داشت که راجع به زنها حرف بزند. او هر زمان که صحبت زنان سبکسر پیش میآمد، میگفت این زنها فقط محض خاطر عشاق خود زندهاند و گرنه هیچ موجودیت مستقلی ندارند و «دوشنکاهای واقعی همینها هستند.»
زیرا این اقدام استالین در واقع ژستِ زودگذری بود در دوران جنگ برای تحریک حسِّ وطن پرستی روسی. (نخستوزیر آینده شوروی در زمان برژنف) فرستاد. وی همراه این هدیه، یادداشت زیر را نیز ضمیمه کرد: «رفیق
کشیش گاچه چیلادزه در حین دورانِ دیکتاتوری استالین بارها با خود اندیشیده بود که ای کاش این دیکتاتورِ ملحد را آن روز در کوهستان کشته بود. اما استالین در آن روزها «هرکسی را تحت تأثیر خود قرار میداد.»
در ساعت ده و سی دقیقه صبح دَم کرده چهارشنبه سیزدهم ژوئن ۱۹۰۷ در میدان مرکزی شلوغِ شهرِ تفلیس، یک کاپیتان سوارهنظامِ شیکپوش ملبس به شلوارِ سوارکاری و پوتین، با یک شمشیرِ بزرگِ قزاقی آویخته به کمر، روی اسب نشسته بود و حرکاتِ نمایشی انجام میداد. کاپیتان همزمان مشغول شوخی کردن با دو دختر گرجی زیبای شیکپوش بود. دخترها درحالیکه چترهای رنگارنگی به دست داشتند، پیستولهایی را در زیر لباسهای خود پنهان کرده و آماده شلیک بودند. مردانِ جوانِ سرخوش ملبس به بلوزهای دهقانی با رنگ روشن و شلوارهای گشاد سبک ملوانی در گوشههای خیابان انتظار میکشیدند. این جوانان نیز، هفتتیرها و نارنجکهایی را در زیر لباسهای خود پنهان کرده بودند. در گوشهای از میدان، گروهی از گنگسترهای شدیدآ مسلح در میکدهای نشسته بودند و با خوشخُلقی رهگذران را دعوت میکردند که برای بادهگساری به آنها بپیوندند. همه این افراد منتظر اجرای نخستین اقدام چشمگیر جوزف جوگاشویلی بیست و نه ساله ــ بعدآ معروف به استالین ــ برای جلب توجه جهانیان بودن
موفقیتهای استالین حداقل تا حدی بهخاطر دو ویژگی توأمان وی بود: تحصیلات کلاسیک (به لطف مدرسه علمیه تفلیس) و خشونتهای خیابانی؛ او این دو ویژگی نادر را توأمان داشت؛ هم «روشنفکر» بود و هم «جنایتکار».
استالین به استعدادهای هنری احترام میگذاشت. او عمومآ ترجیح میداد مزاحمانِ حزبیاش را بکشد تا شاعران باقریحه را و به همین دلیل بود که استالین در پی دستگیری مندیلشتام دستور داد: «او را منزوی اما سالم نگه دارید.»
سوتلانا علیلویوا استالین، دختر استالین، مینویسد که استالین «پسر بد و مسامحهکاری برای مادرش بود، و همینطور پدر و شوهر بد و مسامحهکاری برای بچهها و همسرانش. او همه وجود خود را صرف چیز دیگری کرد؛ صرفِ سیاست و مبارزه. و بنابراین، آن آدمهایی که از حیث شخصی به او نزدیک نبودند، اهمیت بیشتری برایش داشتند تا آن آدمهایی که به او نزدیک بودند.»
«یک بوسه اسکیمویی برایت میفرستم که آن را روی دماغت بگذاری. گوش شیطان کر! کامینیف دلم برایت تنگ شده؛ باور کن مثل یک سگ دارم راستش را میگویم! فکر نمیکنم که مطلقآ هیچکسی پیدا شود که با آدم کثافتی مثل تو چنین رابطه صمیمانهای برقرار کند. آیا میتوانی یک جورایی خودت را به اینجا، به کراکف، برسانی؟»
استالین موقع کار آدمِ خستگیناپذیری بود؛ آدمی آکنده از انواع ایدهها و ابتکارها. این آدمِ خلاق، تشنه یادگیری بود و به شکلی غریزی میل به یاددادنِ دانستههایش داشت. استالین به نحوِ تبآلودی کتابهای تاریخی و رمانها را میخواند
اما جالب و غافلگیرکننده اینجاست که در زیر این خشونتِ متکبرانه و هنرستیزانهای که استالین حقآ بهخاطرش بدنام شد، یک مردِ ادیبِ مطلع با تحصیلاتِ کلاسیک نهفته بود. استالین هرگز علاقه و توجه خود را به شعر از دست نداد. مندیلشتام موقعی که گفت: «در روسیه، شعر واقعآ ارزش دارد زیرا در اینجا بهخاطر شعر آدم میکشند.»
او به کشیش یادآور شد که: «پدر! میبینی موسیقی چه قدرت عظیمی برای آرامش روح دارد!»
استالین در سنین بالای عمر گفت: «اگر لنینی وجود نداشت، من همچنان یک عضو گروه کر کلیسا و یک طلبه باقی میماندم.»
«پرشکوفه باشی ای سرزمین دوستداشتنی «شادمان باشی ای کشور کهن «و تو ای گرجی، سواد و دانش بیاموز تا «سرزمین مادریات را غرق در لذت کنی»
احتمالا بسو بهخاطر شایعاتی که از مدتی پیش در سطح شهر پخش شده بود، این چنین دیوانهوار مشروب میخورد. این شایعات احتمالا همان «بدزبانیها» یی بودند که ککه در خاطراتش به آن اشاره کرده است.
انقلابیون به تعدادی از دختران عضو هنگ زنان آمازون تجاوز کردند. آنتونف اووسینکو بعدها گفت «قضیه انبارهای شرابِ کاخ بدجوری مسئلهساز شده بود.» امپراتور نیکالای دوم عنایت ویژهای به انبارهای شراب خود داشت. قدمت برخی از این شرابها به عهد کاترین کبیر میرسید و شخص امپراتور علاقه ویژهای به مشروب Chateau d’yquem (ساخته شده در سال ۱۸۴۷) داشت. اما این گنجینه شراب کار دستِ انقلابیون داد. آنتونف اووسینکو میگوید: هنگ پروبراژنسکی کاملا مست شده بود. هنگ پاولوفسکی، نگاهبانان انقلابی ما، نیز نتوانستند جلوی خود را بگیرند. ما گاردهایی از دیگر واحدهای دستچین را روانه کاخ کردیم اما آنها هم به زانو درآمدند. ما ماشینهای زرهپوش را برای متفرق کردن مردم روانه کردیم، امّا آنها هم بعد از مدتی شروع کردند به تلوتلو خوردن. شب که شد، یک شادخواری عنان گسیخته آغاز شد. آنتونف اووسینکوی عصبانی و خشمگین، بریگادِ آتشنشانانِ پتروگراد را فراخواند. او میگوید: «ما سعی کردیم انبار شرابها را به آب ببندیم اما به جای اینکار، آتشنشانان مست کردند.» کمیسرها در میدانِ کاخ، مشغول شکستن بطریهای شراب و ریختن آنها به جوی آب شدند، اما «مردم شروع کردند به نوشیدن شراب از جویهای آب. دیری نگذشت که نشاط مستانه همه شهر را فرا گرفت.»
سرنوشتِ رفقای بلشویک استالین فاجعهبار بود، تا چه رسد به مردم شوروی. کامینیف و زینوویف در سال ۱۹۳۶، و بوخارین در سال ۱۹۳۸ تیرباران شدند؛ تروتسکی هم در سال ۱۹۴۰ با یک تیشه یخشکن کشته شد. همه این افراد به دستور مستقیمِ استالین کشته شدند. در حین سالهای ۱۹۳۷ تا ۱۹۳۸، حدود یک و نیم میلیون نفر تیرباران شدند. استالین شخصآ فهرست اسامی ۳۹ هزار اعدامی را، که بسیاری از آنها از دوستان و آشنایان قدیمیاش بودند، امضاء کرد. گرجستان، که مسئولیت آن به عهده بریا، رجُلِ برکشیده استالین، بود بیش از هر جای دیگری مزه سرکوب و اعدام را چشید. مجموعآ ده درصد از اعضای حزب کمونیست شوروی تصفیه (معدوم) شدند؛ و ۴۲۵ تن از ۶۴۴ نماینده شرکتکننده در کنگره دهم حزب تیرباران شدند
استالین همیشه در حرکت و غالبآ در حال فرار بود. او برای تغییر قیافه از انواع یونیفرمهای معمول در جامعه تزاری استفاده میکرد و حتی گهگاه برای گریز از دست پلیس تزاری لباس زنانه میپوشید.