کتاب برادران کارامازوف – نوشته فئودور داستایفسکی – خلاصه و معرفی
براردان کارامازوف مشهورترین نوشتهی فئودور داستایفسکی یک رمان کلاسیک بلند معمولی نیست. داستایفسکی در برادران کارامازوف به شرح ماجرای غیرعادی قتل یک پدر و اتهام به پسرش میپردازد.
این اثر شاهکاری است که برخی از منتقدان آن را نهتنها متعلق به ملت روسیه بلکه متعلق به همه ملتهای جهان دانستهاند. برادران کارامازوف را در دو جلد با ترجمهی پرویز شهدی میخوانید.
فئودو داستایفسکی این اثر را تقریبا در پایان عمرش نوشت، دو سال پیش از مرگش، البته پیش از نوشتن و انتشار، سالها روی آن کار کرده بود. میگویند فئودور داستایفسکی داستان برادران کارامازوف را بر اساس ماجرایی واقعی که در زندان از زبان یک همبندی شنیده بود، نوشته است. داستان کشته شدن پدری و اتهام ناحق قتل، به پسری که هسته اصلی داستانش شد.
خانواده کارامازوف عبارتست از پدر، سه برادر از دو مادر و فردی معلول و دچار صرع که فرزند نامشروع یک مادر عقبمانده ذهنی است. افراد این خانواده همه غیرعادیاند و تعادل روانی ندارند. حتی برادر کوچکتر که به ظاهر جوانی آرام و فرشتهخو میآید. این عدم تعادل روانی نقطه مشترک همه آنها است. حتی افراد دیگر ماجرا هم نامتعادلند. از پیر یک صومعه گرفته تا وکیل و دادستان شهر. کل ماجرای این رمان شگفتانگیز هم درباره رابطه فئودور کارامازوف متمول و فاسد با سه پسرش و فرزند نامشروعش است، چهار فرزندی که همه از پدر متنفرند و تضادهای اخلاقی و رفتاری دارند و دائم در تلاش برای همزیستی مسالمتآمیز با یکدیگرند و در نهایت هم پسر بزرگتر نقشه نابودی پدرش را میکشد اما برادر دیگری به دردسر میافتد.
در سراسر داستان، تمام صحنهها و دیالوگها دولایهاند، یکی لایهٔ رویی؛ یعنی آنچه ما بهظاهر میبینیم و میخوانیم، که لایهایست بسیار نازک و سطحی و گاه پیشپاافتاده و دیگری لایه زیرین که گاه چنان عمیق و رعبآور است که لرزه به اندام آدم میاندازد. این اثر در چارچوب یک رمان کلاسیک متداول نمیگنجد و چیزی فراتر از آن است چون محدود به زمان و مکان خودش نمیشود.
برادران کارامازوف رمانی پیچیده است که مباحث عمیق الهی، فلسفی و اخلاقی را مطرح میکند. بسیاری از اندیشمندان مانند فروید، هایدگر، کورت ونگات و ویتگنشتاین این اثر را ستوده و در ردیف بهترین آثار ادبی جهان دانستهاند.
کتاب برادران کارامازوف
نویسنده: فئودور داستایفسکی
مترجم: پرویز شهدی
انتشارات مجید
دروغ نگویید. کسی که دروغ میگوید و دروغهایش را هم باور میکند، دیگر هرگز نمیتواند حقیقت را دریابد، نه در خودش و نه در اطرافیانش، درنتیجه هم حرمت خودش را ازبین میبرد و هم حرمت دیگران را. وقتی کسی رعایت حرمت خودش و دیگران را نکند، دیگر کسی را دوست نخواهد داشت و در نبودن عشق، موقعی که میخواهد خود را سرگرم کند، به شهوت و گناه رو میآورد. آنوقت در فساد و تباهی، حالتی حیوانی پیدا میکند و همهٔ اینها از دروغ گفتن به خود و به دیگران ناشی میشود. کسی که حتی به خودش هم دروغ میگوید، اولین کسی است که به خودش توهین میکند.
در گذشته موقعی که در مسکو بود، در زمان کودکی لیز، دوست داشت برود سری به او بزند و گاهی دربارهٔ آنچه برایش پیش آمده بود، یا درمورد آنچه خوانده بود، یا خاطرات دوران کودکیاش با او صحبت کند. گاهی هم هردو با هم در خواب و خیالها غوطهور میشدند و داستانهایی واقعی که بیشتر وقتها بامزه و شاد بود، از خودشان میساختند. حالا هم انگار هردو به ناگهان به مسکو و به دو سال پیش برگشته بودند.
راهبان عزیز، چرا روزه میگیرید؟ چرا از خدا چشمداشت پاداشی دارید؟ برای چنین پاداشی، من هم حاضرم روزه بگیرم. نه، راهب مقدس، در زندگی باتقوا باش! چرا خودت را در صومعه، جایی که ناهار و شامت حاضر و روبهراه است زندانی میکنی و درون اجتماع نمیروی تا برایشان مفید واقع شوی، بدون اینکه انتظار پاداشی را داشته باشی؟ دراینصورت انجام وظیفه دشوارتر خواهد شد. من هم، پدر روحانی سرپرست صومعه، میتوانم از این حرفها بزنم.
درحقیقت همیشه دربارهٔ سنگدلی «حیوانصفتانهٔ» آدمها صحبت میشود؛ ولی این گفته توهین و بیانصافی بزرگی است نسبت به حیوانها. حیوان هیچگاه نمیتواند مانند انسان بیرحم و سنگدل باشد، انسانی که در سنگدلی اینهمه هنرمند و ظریفکار است. ببر فقط گاز میگیرد و میدرد و جز این هم کار دیگری بلد نیست. هیچوقت به فکرش نمیرسد که میتواند گوش آدمها را در سراسر شب میخکوب کرد، حتی اگر هم میتوانست این کار را بکند، نمیکرد.
عزیزم، پسر نازنینم، این را خوب بهخاطر بسپار، چون تا آخر عمرم میخواهم به عیش و نوش بپردازم، عیاشی کار خیلی دلچسبی است، همه بهشدت آن را منع میکنند؛ ولی درعینحال هم همه دنبالش میروند، با این تفاوت که آنها پنهانی عیاشی میکنند و من آشکارا. بهخاطر همین رکگوییام است که این حرامزادهها به سرم میریزند.
ما که آمدهایم و خودمان را در این چهاردیواری محبوس کردهایم، از مردمانی که بیرون هستند و جامهٔ روحانیت نپوشیدهاند، مقدستر نیستیم؛ کاملا برعکس، کسانی که به اینجا آمدهاند، بهخاطر همین عزلت گزیدن، دریافتهاند که از غیرمذهبیها و همهٔ مردمان روی زمین، عیب و نقصهای بیشتری دارند… راهب هرچه مدت زمان بیشتری در پس این دیوارها بماند، بیشتر باید به این امر آگاهی یابد
آیا آدم میتواند داور همنوعانش باشد، و ایمانش را تا پایان حفظ کند؟ بهویژه بهیاد داشته باش که تو نسبت به هیچکس نمیتوانی داوری کنی. چون هیچ فردی نمیتواند درمورد یک جنایتکار داوری کند، مگر اینکه درک کند که خودش هم نسبت به این کسی که میخواهد داوری کند، مقصر است. فقط موقعی که به این حقیقت پی ببرد میتواند داوری کند. چون اگر من آدم باانصاف و درستکاری بودم، شاید در دنیا هیچ مقصری پیدا نمیشد. حتی اگر هم قانون تو را داور او تعیین کرده، باز تا جایی که میتوانی با این طرز فکر عمل کن.
مرد جوان، دعا را از یاد نبر، اگر دعایت صادقانه باشد، هربار احساس جدیدی در آن پیدا خواهد شد. همچنین بهیاد داشته باش: هرروز و هربار که میتوانی تکرار کن: «خداوندا، به کسانی که امروز به حضور تو شتافتهاند رحم کن.» چون در هر ساعت و هرلحظه هزاران نفر زندگی را ترک میکنند و چه زیادند کسانی که دنیا را در انزوا، بدون اطلاع کسی و در غم و نگرانی ترک میکنند، در این صورت دعای تو برای آرامش روحشان شاید از آن سر دنیا بهسوی خداوند روانه شود. چه دشوار است برای کسی که روحش با وحشت دربرابر پروردگار حاضر میشود و چه آرامشبخش وقتی بفهمد، فردی که در دنیا باقی مانده بهعنوان میانجی برایش شفاعت کرده و آمرزش طلبیده است.
… در این قضیه عزیزم موضوعی وجود دارد که تو هنوز از آن سردرنمیآوری. مردی که عاشق زیبایی یا اندام و یا حتی فقط بخشی از بدن او شود (یک شهوتران بهخوبی این را میداند)، حاضر است حتی بچههایش، پدر و مادرش و وطنش روسیه را هم بفروشد؛ درستکار است؛ ولی دست به دزدی میزند، آرام و ملایم است؛ ولی سر میبرد، وفادار است؛ ولی خیانت میکند. مدیحهسرای پاها و اندام زنانه، پوشکین، شعرهای زیبایی دراینباره سروده؛ کسانی هم هستند که دربارهاش شعر نمیگویند و آواز نمیخوانند؛ ولی نمیتوانند از دیدن آن آشفته و تحریک نشوند، فقط هم مسئلهٔ پاها در میان نیست… تنفرداشتن یا تحقیرکردن در اینگونه موارد به کاری نمیآید، حتی اگر از گروچنکا متنفر باشد. شاید هم واقعاً از او نفرت دارد؛ ولی نمیتواند خود را از چنگ او خلاص کند.
بچهها را حتی از نزدیک میتوان دوست داشت، حتی اگر کثیف یا زشت باشند (اگرچه، بچهها بهنظر من هرگز زشت نیستند). ثانیآ اگر دربارهٔ بزرگسالها حرف نمیزنم، به این دلیل است که آنها علاوهبراینکه منزجرکنندهاند، شایستهٔ دوستداشتن هم نیستند؛ تفاوتی که با بچهها دارند، این است که سیب را خوردهاند، مزهٔ آن را میدانند، با خوب و بد آشنا هستند و شبیه «خدایان» شدهاند. همواره هم به خوردن آن ادامه میدهند؛ ولی بچههای کوچک مزهٔ هیچچیز را نچشیدهاند و نسبت به هیچ کاری مقصر نیستند.
درست در همان لحظهای که با هراس میبینید بهرغم همهٔ تلاشهاتان، نهتنها به هدفتان نزدیک نشدهاید؛ بلکه بهنظرتان میآید از آن دور هم شدهاید، در آن لحظه است، این را یقین داشته باشید، که ناگهان به هدفتان میرسید و قدرت معجزهآسای خداوند را در وجود خودتان درمییابید. خدایی که در همهٔ احوال شما را دوست داشته و پنهانی هدایتتان کرده است
بهنام پرستش دستهجمعی همنوعانش را از دم تیغ گذرانده است. خدایانی علم کرده و مردم را فراخوانده که «خدایانتان را ترک کنید و بیایید به ستایش خدایان ما مشغول بشوید، وگرنه وایبهحال شما و خدایانتان!» و تا آخر دنیا هم وضع به همین منوال خواهد بود. هرموقع هم که خدایان در دنیا ازبین رفتهاند، مردم دربرابر بتهای دیگری به زانو افتادهاند.
عذابآورترین دغدغهٔ آدمها این است که هرچه زودتر کسی را بیابند و این موهبت آزادی را که همراه با خودشان به دنیا میآید، به او واگذارند. ولی فقط کسی میتواند این آزادی را دراختیار بگیرد که بتواند به وجدانشان آرامش ببخشد. همراه با نان، درفشی چون و چراناپذیر هم به تو تقدیم شد؛ کافی است به انسان نان داده شود، تا سر تعظیم فرود آورد، چون هیچچیز بیشتر از نان در زندگیاش اساسی و مهم نیست؛ ولی اگر کس دیگر جز «تو» بر وجدانش چیره شود، آنوقت تو را رها میکند و بهدنبال کسی میشتابد که وجدانش را دراختیار گرفته است
چیزی در او بود (که پس از آن هم در تمام عمرش آن را حفظ کرد) که آشکارا تأیید میکرد که بههیچوجه نمیخواهد درمورد همنوعش داوری کند و به خودش هرگز اجازه نمیدهد در هر موردی که باشد کسی را محکوم کند. حتی بهنظر میآمد بدون هرگونه ملامتی، ولی با اندوهی ژرف، همه کاری را از دست بشر ساخته میداند. با این طرز فکر بهجایی رسیده بود که هیچکس و هیچچیز نمیتوانست او را بترساند یا حیرتزده کند، این ویژگی از همان دوران کودکی در او جلوهگر شد.
افسوس! به این یکپارچهشدن آدمها اعتماد نکنید. آزادی را به مفهوم افزایش نیازها و برآوردهکردن سریع آنها انگاشتن، سرشتشان را درهم میریزد؛ زیرا تعداد زیادی خواستها و هوسهای نابهجا و سبکسرانه اگر برآورده شوند، عادتها و ابداعهای پوچ در خودشان ایجاد میکنند. آدمها برای این زندهاند که نسبت به همدیگر رشک ببرند، به شهوترانی بپردازند و به همدیگر فخر بفروشند. شامهای آنچنانی بدهند، به گردش و مسافرت بروند، اسب و کالسکه و خدم و حشم داشته باشند، مقامی اجتماعی بهدست آورند، با خدمتکارهای فراوان. اینطرز زندگی و عادتها بهصورت ضرورتهایی درمیآید که آدم حتی زندگیاش، شرافتش و حس بشردوستیاش را هم فدا میکند.
ــ از هیچچیز نترس و ترس را هم هرگز به خودت راه نده. به این شرط که احساس ندامت همیشه در دلت بماند. خداوند همهٔ گناهان را میبخشد. هیچ گناهی وجود ندارد که گناهکار از آن واقعاً ابراز ندامت کند و از سوی خداوند بخشیده نشود. اگر انسان عشق بیپایان خداوند را در دل داشته باشد، هرگز مرتکب گناه نمیشود. آیا گناهی هست که از عشق به خداوند فراتر رود؟ بهجز به ندامت دایمی به چیز دیگری فکر نکن و ترس را برای همیشه از قلبت بیرون کن. بهیاد داشته باش که خداوند خیلی بیشتر از آنچه بتوانی تصورش را بکنی، تو را دوست دارد؛ او حتی تو را با وجود ارتکاب گناه باز هم دوست دارد.
راهبان عزیز، چرا روزه میگیرید؟ چرا از خدا چشمداشت پاداشی دارید؟ برای چنین پاداشی، من هم حاضرم روزه بگیرم. نه، راهب مقدس، در زندگی باتقوا باش! چرا خودت را در صومعه، جایی که ناهار و شامت حاضر و روبهراه است زندانی میکنی و درون اجتماع نمیروی تا برایشان مفید واقع شوی، بدون اینکه انتظار پاداشی را داشته باشی؟ دراینصورت انجام وظیفه دشوارتر خواهد شد.
تجربهٔ عشق عملی. بکوشید همنوعانتان را همیشه عملا دوست داشته باشید. هرقدر در این عشق پیش بروید، به همان ترتیب هم میتوانید خودتان را متقاعد کنید که خدا وجود دارد و روحتان نیز فناناپذیر است، شما اگر در این راه آنقدر پیش بروید تا خودتان را بهطور کامل در دوستداشتن دیگران فراموش کنید، آنوقت بهطور حتم ایمان پیدا میکنید و هیچ شک و تردیدی نمیتواند به ذهنتان راه یابد.
خودت بیپرده به من بگو؛ تصور کن خودت هستی که بنای سرنوشت بشریت را بهپا میکنی، با این هدف غایی که آدمها را خوشبخت کنی، به آنها سرانجام صلح و آرامش ببخشی؛ ولی برای این کار بهطرزی ضروری و پرهیزناپذیر مجبور باشی فرد کوچکی را زجر دهی، بهطور مثال همان کودکی که با مشت به سینهاش میکوفت و این بنا را براساس اشکهایی تلافینشده پایهریزی کنی، حاضری در چنین شرایطی معمار این بنا باشی، راستش را بگو؟»
آنها سلاح علم را در دست دارند؛ ولی مگر دانش شامل چیزهایی نمیشود که زیر فرمان حسها هستند؟ و اما دنیای معنویت را اکثریت مردمان دنیا بهکل کنار گذاشتهاند، با گونهای پیروزمندی و یا حتی نفرت از صفحهٔ روزگار حذف کردهاند. دنیا، بهویژه در این دوران اخیر اعلام کرده انسانها آزادند؛ ولی زیر لوای آزادی ما چی میبینیم؟ فقط بردگی و خودکشی! چون دنیا میگوید: «تو نیازهایی داری، آنها را برآورده کن. چون حقوق تو به همان اندازهٔ ثروتمندان و مقامهای بالای جامعه است، از اقناع کردن نیازهایت ترسی به خودت راه نده و حتی چندین برابرشان کن»؛ نظریهٔ فعلی مردم دنیا این است. آنها آزادی را در این میبینند و این حقوق با چندینبرابرکردن خواستها و نیازها به کجا میانجامد؟ میان ثروتمندان به «انزوا» و خودکشی معنوی، میان تهیدستان به غبطه و جنایت، چون حق برآوردهکردنشان را به آنها دادهاند؛ ولی وسایل برآوردهکردن آنها را تعیین نکردهاند