کتاب توتالیتاریسم- نوشته هانا آرنت – خلاصه و معرفی
کتاب توتالیتاریسم نوشته هانا آرنت، فیلسوف و نظریهپرداز سیاسی آلمانی است. کتاب توتالیتاریسم ترجمه بخش سوم کتاب «خاستگاههای توتالیتاریسم» است.
هانا آرنت در کتاب توتالیتاریسم تلاش میکند با بررسی دو نمونه از نظامهای توتالیتر یا تمامیتخواه به چگونگی استقرار این نظامها و مشروعیت یافتن آنها بپردازد. محسن ثلاثی مترجم این اثر است.
کتاب توتالیتاریسم بخش سوم کتاب خواستگاههای توتالیتاریسم است. دو جلد دیگر این مجموعه به موضوعاتی مانند یهودیستیزی و امپریالیسم پرداختهاند.
هانا آرنت کتابش، توتالیتاریسم، را با تحلیل روی به وجود آمدن یهودیستیزی در اروپا آغاز میکند و به چگونگی رشد و نمو این جنبش میپردازد. او به اهمیت تودهها و اتحادی که میان اوباش و نخبگان در زمان استقرار حکومتهای توتالیتر به وجود میآید اشاره میکند و به روشهای تبلیغاتی و سازمانی این حکومتها برای ماندگاریشان میپردازد. در کل میتوان گفت که کتاب حاضر از این میپرسد که حکومتهای توتالیتر چه هستند؟ چگونه رخ میدهند؟ و چگونه دوام میآورند؟
توتالیتاریسم
نویسنده: هانا آرنت
مترجم: محسن ثلاثی
نشر ثالث
برعکس، رهبر توتالیتر نمیتواند انتقاد از زیردستانش را تحمل کند، زیرا آنها پیوسته به نام او عمل میکنند. اگر او بخواهد خطاهایش را تصحیح کند، باید آنهایی را که به خطاهای او عمل کردهاند از میان بردارد. اگر او بخواهد مسئولیت اشتباهاتش را به دوش دیگران اندازد، باید آنها را بکشد، زیرا در این چارچوب سازمانی، هر اشتباهی میتواند یک نیرنگ باشد؛ یعنی کسی که اشتباه میکند، درواقع شیادی است که خودش را به عنوان متجسمکننده رهبر جامیزند.
جنبشهای توتالیتر نیز مانند جوامع سرّی، جهان را به دو بخش «برادران قسم خورده» و توده نامشخص و درهم برهمی از «دشمنان قسم خورده»، تقسیم میکنند. این تمایز که برپایه دشمنی مطلق با جهان پیرامون جنبش استوار است، با گرایش عادی احزاب به تقسیم مردم به دو دسته حزبی و غیرحزبی، بسیار تفاوت دارد. احزاب و جوامع باز، عموما تنها کسانی را که با آنها آشکارا مخالفت میکنند دشمن میدانند، حال آنکه اصل بنیادی جوامع سرّی، این است که «هر فردی که درون جامعه سرّی نیست، مطرود است.»
این مسئولیت تام رهبر در مورد هر عملی که در جنبش انجام میگیرد و این یکی شدن کامل او با هر یک از کارگزارانش، عملاً چنین نتیجه میدهد که هیچیک از اعضای جنبش، در موقعیتی نیست که مسئول اعمالش باشد و بتواند دلایلی برای اعمالش بیاورد. از آنجایی که رهبر، حق توجیه اعمال جنبش را به انحصار خود در آورده است، برای جهان خارجی چنین مینماید که او تنها کسی است که میداند چه میکند؛ یعنی تنها نماینده جنبش و تنهاکسی که هنوز میتوان به زبانی غیرتوتالیتر با او گفتوگو کرد و در صورت قرار گرفتن در تنگنا، نمیتواند بگوید که چرا از من میپرسی، از رهبر بپرس.
برای چیرگی توتالیتر، هرگونه اطلاع ناچیز ولی واقعی که در پرده آهنین رخنه کند و طوفان تهدیدکنندهای از واقعیت را از جهان دیگر، یعنی از سوی جهان غیرتوتالیتر، به جهان ساختگی توتالیتر سرازیر کند، حتی از خطری که ضد تبلیغات برای جنبشهای توتالیتر دارد، خطرناکتر است.
این مسئولیت تام، مهمترین جنبه سازمانی اصل رهبری است که طبق آن، هر کارگزاری نهتنها از سوی رهبر گمارده میشود، بلکه تجسم متحرک شخص رهبر است و هر دستوری، همیشه باید از این مرجعِ پیوسته واحد و حاضر، صادر شود. این یکیشدنِ کامل رهبر با هر یک از رئیسان زیردست و انتصابیاش و این انحصار مسئولیت برای هر عملی که از سوی جنبش انجام میگیرد، یکی از آشکارترین تفاوتهای تعیینکننده میان رهبر توتالیتر و یک دیکتاتور خودکامه معمولی است. یک بیدادگر، هرگز خود را با زیردستانش یکی نمیسازد، چه رسد به اینکه مسئولیت هر یک از اعمالشان را نیز بر عهده گیرد. او میتواند از وجود زیردستانش بهعنوان سپربلا استفاده کند و برای رهایی از خشم مردم، اجازه میدهد که آنها را به باد انتقاد بگیرند، اما همیشه باید فاصلهاش را با رعایایش حفظ کند.
فروریختن دیوارهای حفاظت طبقاتی، اکثریت خاموشِ واقع در پشت احزاب را به توده بیسازمان و بیشکلی از افراد خشمگین مبدل ساخته بود که ویژگی مشترکی جز این دریافت مبهم نداشتند که به امیدهای واهیِ اعضای حزب نمیشد دل بست و در نتیجه، محترمترین و برجستهترین نمایندگان اجتماع، از دیدگاه آنها، احمقانی بیش نبودند و همه قدرتمندان موجود، نه تنها بسیار شریر، بلکه خرفت و نیرنگبار نیر به شمار میآمدند.
آمادهسازی انسانها برای ایفای نقش قربانی و دژخیم، زمانی کامل میشود که مردمان تماس با همنوعانشان و نیز تماس با واقعیت پیرامونشان را از دست داده باشند، زیرا همراه با از دست دادن این تماسها، انسان استعداد کسب تجربه و اندیشه را نیز از دست میدهد. بهترین فرمانبر فرمانروای توتالیتر، یک نازی و یک کمونیست معتقد نیست، بلکه کسی هست که برای او تفاوت میان واقعیت و افسانه (یعنی همان واقعیت تجربه) و تمایز میان راست و دروغ (یعنی همان معیارهای اندیشه)، دیگر وجود نداشته باشد.
با استعدادترین رهبران تودهایِ زمانه ما، هنوز هم از میان اوباش برمیخیزند تا از تودهها. زندگینامه هیتلر، مانند یک کتاب درسی نمونه، در این زمینه به شمار میآید. استالین نیز از دستگاه توطئهباز حزب بلشویک، متشکل از راندهشدگان و انقلابیون برخاسته بود. حزب هیتلر، در آغاز منحصرا از ناجورها و ناکامها و ماجراجویانی ساخته شده بود که به راستی نمایندگان «کولیهای مسلح» بودند. آنها، آنروی سکه جامعه بورژوایی را نشان میدادند و از همین رو، بورژوازی آلمان میبایست توانسته باشد از وجود آنها برای دستیابی به هدفهایش، با موفقیت استفاده کرده باشد
برخلاف همه چشمداشتها، امتیازدادنهای مهم و افزایش اعتبار بینالمللی به کشورهای توتالیتر کمک نکرد تا به جامعه ملل دوباره بپیوندند و از این شکایات دروغین خود دست کشند که سراسر جهان علیه آنها صفآرایی کردهاند. این گذشتها و نرمشها، نهتنها آنها را بازنداشتند، بلکه پیروزیهای دیپلماتیک میل توسل به ابزارهای خشونت را در آنها تشدید کردند و در همه موارد، به افزایش دشمنیشان نسبت به همه آن قدرتهایی انجامیدند که نشان میدادند خواستار سازشاند.
«عملیات خانمانبراندازی» همچون تصفیه بزرگ، رویدادهای تصادفی نبودند و نمیتوان آنها را به عنوان زیادهرویهای یک رژیم در شرایط اضطراری دانست، بلکه اینها از لوازم ارعاب بهشمار میآیند که در فواصل منظم، میبایست انتظارشان را داشت؛ مگر آنکه سرشت رژیم دگرگون شده باشد. برجستهترین عنصر تازه در آخرین تصفیهای که استالین در واپسین سالهای زندگیاش برنامهریزی کرده بود، یعنی مطرح ساختن توطئه جهانی یهود برای نخستینبار، نقطه عطفِ تعیینکنندهای در ایدئولوژی بهشمار میرفت. سالها بود که زمینهسازی برای این دگرگونی ایدئولوژیک در شماری از محاکمهها در کشورهای اقماری، به دقت فراهم میشد
جاذبه شر و جنایت برای ذهن اوباش، چیز تازهای نیست. این امر پیوسته حقیقت داشته است که اوباش، «کردارهای تجاوزگرانه را با نگاه ستایشآمیز مینگرند: فلانی ممکن است پَست باشد، اما بسیار زیرک است». عامل تکاندهنده در پیروزی توتالیتاریسم، همان بیخویشتنیِ هواداران این جنبش است. کاملاً قابل درک است که چرا یک فرد نازی یا بلشویک، از ارتکاب جنایت علیه مردمی که به جنبش تعلق ندارند یا با آن دشمناند، خم به ابرو نمیآورد. اما شگفت اینجاست که زمانی که غول توتالیتاریسم، آغاز به بلعیدن فرزندانش میکند و ممکن است که خود آن فرد هم قربانی این جریان شود، او باز هم دچار تردید نمیشود، حتی اگر دستگیر و محکوم یا از حزب تصفیه شده و به یک اردوگاه کار و یا کار اجباری فرستاده شود. برعکس، آنچه سراسر جهان متمدن را شگفتزده میسازد، این است که او، ممکن است به دستگیری و مرگ خویش نیز کمک کند، به شرط آنکه، پایگاه او به عنوان عضو جنبش دست نخورده بماند. سادهاندیشی خواهد بود اگر این سرسختی در اعتقاد را که هرگونه تجربه عملی را بیاعتبار میسازد و بر هرگونه مصلحت شخصیِ فوری قلم بطلان میکشد، با تعبیر ساده آرمانپرستیِ تبآلود توجیه کنیم.
تبدیل جامعه شوروی به تودهای از ذرات، با استفاده زیرکانه از تصفیههای مکرر که مقدم بر هرگونه انهدام بالفعل گروهی بود، تحقق پذیرفته بود. برای نابود کردن هرگونه پیوندهای اجتماعی و خانوادگی، تصفیهها به شیوهای اعمال میشدند که متهم و بستگان نزدیک او، از آشنایان صِرف تا نزدیکترین دوستان و خویشاوندانش، را سرنوشت یکسانی تهدید کند. پیامد ترفند ساده و ماهرانه «گناه همدستی»، این بود که همین که فردی متهم میشد، دوستان پیشین او بیدرنگ، بهصورت سرسختترین دشمنانش درمیآمدند.
حکومت توتالیتر تنها زمانی احساس امنیت خواهد کرد که بتواند برای واداشتن انسانها به همگامی در جهت حرکت غولآسای تاریخ یا طبیعت، از اراده خود آنها استفاده کند. این حرکت غولآسا، نوع بشر را بهعنوان مواد خویش مورد استفاده قرار میدهد و در حرکت خویش نه مرگ میشناسد و نه زندگی. برای آنکه جنبشِ مبتنی بر ارعاب به حرکت درآید و حرکتش را ادامه دهد، هم به اجبارِ ارعاب تام نیاز است و هم به نیروی الزامآور قیاس منطقی، تا یکی با رشته آهنین خود تودههای انسانهای منزوی را بههمفشرده و آنها را در دنیایی که برایشان بهسان جنگل شده حمایت کند و دیگری هر فردی را در انزوایش علیه دیگران تنها نگهدارد. درست همچنان که ارعاب، حتی در مرحلهای که هنوز جنبه تام پیدا نکرده و صورتی صرفا بیدادگرانه دارد، همه روابط میان انسانها را از بین میبرد، نفس اجبار تفکر ایدئولوژیک، نیز هرگونه رابطه انسان را با واقعیت از هم میگسلد.
یکی از ویژگیهای سر برکشیدن جنبش نازی در آلمان و جنبشهای کمونیستی در اروپا پس از ۱۹۳۰، این بود که آنها اعضایشان را از میان همین مردمِ آشکارا بیتفاوت پیدا میکردند، مردمی که احزاب دیگر به دلیل بیحسی یا خرفتی مفرطشان آنها را نادیده میگرفتند.
تفاوت عمده میان پلیس مخفی حکومت خودکامه با حکومت توتالیتر، در تفاوت میان مقوله «مظنون» و «دشمن عینی» مشخص میشود. «دشمن عینی» بهوسیله خط مشی حکومت تعیین میشود و نه از طریق خواست او بهمنظور براندازی حکومت. او فردی نیست که افکار خطرناکش از طریق تحریک مشخص شود و یا سوءپیشینهاش ظنّ حکومت را برانگیزد، بلکه کسی است که گرایشهایش در زندگی، همچون «قراین و امارات یک بیماری»، خطرناک انگاشته میشود. فرمانروای توتالیتر عملاً مانند کسی رفتار میکند که آنقدر به دیگری توهین میکند تا آنکه همه بدانند آن شخص دشمنش است، و از آن پس بتواند با توجیه دفاع از خود، او را بکشد. این روش، بیگمان قدری زشت است، اما نتیجه میدهد؛ همچنان که آدمهای دقیق میدانند که چگونه برخی از مقام دوستان موفق، رقیبانشان را حذف میکنند. برای کارکرد داشتن رژیمهای توتالیتر، مفهوم «دشمن عینی» از تعیین ایدئولوژیک ردههای دشمن، بسیار تعیینکنندهتر است.
ماشینی که دروغپردازیهای عظیم جنبشهای توتالیتر را ایجاد کرده و آنها را سازمان و گسترش میدهد، به مقام رهبر اتکا دارد. بنابراین، سازمان توتالیتر بهعنوان پشتوانه این اظهارنظر تبلیغاتی که همه رویدادها برحسب قوانین طبیعت یا اقتصاد بهصورت علمی پیشبینیپذیرند، از مقام مردی سود میجوید که این دانش را در انحصار خویش دارد و کیفیت اصلیاش این است که «پیوسته برحق بوده است و خواهد بود»
لایههای نخبه جنبش، از اعضای عادی جنبش متمایزند، زیرا به چنین اثباتهایی نیاز ندارند و حتی لازم نیست که حقیقت محتوای تصورات قالبی ایدئولوژیک را باور داشته باشند. این تصورات، برای ارضای روح حقیقتخواهی در میان تودههایی ساخته شدهاند که پافشاریشان بر اثبات و تبیین امور، نشان میدهد که آنها هنوز با جهان عادی وجه اشتراک دارند. هدف سراسر آموزشِ این اعضای نخبه، لغو هرگونه استعداد تمایز قائل شدن میان راست و دروغ و واقعیت و افسانه است.
یک بیدادگر، هرگز خود را با زیردستانش یکی نمیسازد، چه رسد به اینکه مسئولیت هر یک از اعمالشان را نیز بر عهده گیرد. او میتواند از وجود زیردستانش بهعنوان سپربلا استفاده کند و برای رهایی از خشم مردم، اجازه میدهد که آنها را به باد انتقاد بگیرند، اما همیشه باید فاصلهاش را با رعایایش حفظ کند. برعکس، رهبر توتالیتر نمیتواند انتقاد از زیردستانش را تحمل کند، زیرا آنها پیوسته به نام او عمل میکنند. اگر او بخواهد خطاهایش را تصحیح کند، باید آنهایی را که به خطاهای او عمل کردهاند از میان بردارد. اگر او بخواهد مسئولیت اشتباهاتش را به دوش دیگران اندازد، باید آنها را بکشد