کتاب جادوی بزرگ، زندگی خلاقانه با غلبه بر ترس – خلاصه و معرفی
«جادوی بزرگ، زندگی خلاقانه با غلبه بر ترس» نوشته الیزابت گیلبرت (-۱۹۶۹) و ترجمه شهلا ثریاصفت است. این کتاب شماره یک پرفروشترینهای نیویورک تایمز و توصیه شده توسط یو اس اِی تودِی، نیوز دِی، سیاتل تایمز، مَشِیبِل و …است: تاکنون افراد زیادی از تمامی سنین و مناطق جهان، با مطالعه کتابهای الیزابت گیلبرت توانستهاند خود و زندگیشان را ارتقا دهند. اکنون او در این کتاب با همان سبک انگیزاننده و آموزنده خود به موضوع خلاقیت پرداخته است. او با پرداختن به طبیعت رازآلود الهام بخشی، از ما میخواهد تا با آغوش باز، از کنجکاویهایمان استقبال کنیم. گیلبرت به ما نشان میدهد که چگونه با چیزهایی که بیش از همه به آنها عشق میورزیم و چیزهایی که بیش از همه از آنها میترسیم برخورد کنیم. او نگرشها، روشها و عادتهایی را مورد بحث قرار میدهد که برای داشتن یک زندگی خلاقانه نیاز داریم. کتاب «جادوی بزرگ» دنیایی پر از شگفتی و لذت را به رویمان میگشاید.
کتاب جادوی بزرگ، زندگی خلاقانه با غلبه بر ترس
نویسنده: الیزابت گیلبرت
مترجم: شهلا ثریاصفت
نشر نوین
آنچه که مطرح است این نیست که شما به چه چیزی علاقه دارید؟ این است به چه کاری آنقدر علاقه دارید که بتوانید ناخوشایندترین جنبههای آن را تحمل کنید؟
به نظر من کمالگرایی، نسخه بسیار باکلاسِ ترس است. کمالگرایی همان ترس است که لباس مبدل، کفشهای فانتزی و کت خز پوشیده است و وانمود میکند که بسیار زیبا و برازنده است، درحالیکه وحشتزده است. زیرا در زیر این پوشش زرقوبرقدار کمالگرایی، چیزی بیش از احساس وحشت و نگرانی عمیق نیست که همیشه میگوید «من به اندازه کافی خوب نیستم و هرگز خیلی خوب نخواهم بود.»
گر بر سر خلاقیت داد بزنید و بگویید «تو باید برای من پول دربیاوری» مثل این است که سر گربه داد بزنید؛ او اصلاً درک نمیکند شما در مورد چه صحبت میکنید و همه این کارها فقط موجب میشود که او از ترس فرار کند، زیرا سروصدای زیادی به راه انداختهاید و صورتتان در هنگام انجام این کار عجیبوغریب به نظر میرسد
من این ویژگی مردان، یعنی اعتمادبهنفس کاذب و پوچ را دوست دارم که مثلاً بیمقدمه تصمیم میگیرند: «خب، من ۴۱ درصد واجد شرایط این کار هستم پس این کار را به من بدهید.» البته نتایج، گاهی اوقات مضحک و فاجعهبار است اما گاهی اوقات به طرز عجیبی کارساز واقع میشود، مردی که به نظر میرسد به هیچ وجه آمادگی و شایستگی کافی برای کاری را ندارد، به سرعت تواناییهایش را رشد میدهد. آرزو میکنم زنان بیشتری جرئت چنین ریسکهایی را داشته باشند.
قانون طلایی خانواده من این است: اگر خودتان را از لحاظ مالی حمایت میکنید و فرد دیگری را هم به زحمت نمیاندازید، آنگاه آزادید که هر کاری که دوست دارید با زندگیتان انجام بدهید
تاریکترین صدای درونیتان از شما خواهد پرسید: فکر میکنی چه کسی هستی؟ شما باید جواب بدهید: سؤال بامزهای میپرسی. من به تو خواهم گفت که هستم. من فرزند خدا هستم همانند همه افراد دیگر. من جزئی از جهان او هستم. من حامیان نامرئی دارم که مرا باور دارند و در کنار من تلاش میکنند. اصلاً این حقیقت که من اینجا هستم خود گواه بر این است که من حق دارم اینجا باشم
«خیلی از ما به کمالگرایی اعتقاد داریم که این امر موجب نابودی خیلی چیزهای دیگر میشود زیرا کمالگرایی فقط دشمن خوبی نیست بلکه دشمن واقعبینی، امکانپذیری و سرگرمی و لذت هم است.» کمالگرایی افراد را از به اتمام رسانیدن کارشان باز میدارد و حتی بدتر، اغلب افراد را از شروع کردن کارشان باز میدارد
سالها طول کشیده است تا متوجه شدهام که اگر فعالانه در پی خلق چیزی نباشم درآنصورت احتمالاً فعالانه در حال خراب کردن چیزی هستم (خودم، رابطه، آرامش ذهنی).
وقتیکه «بااستعدادها» رسماً از بقیه افراد تفکیک میشوند، درنتیجه، جامعه تحقق رؤیاهایش را از تعدادی از افراد منتخب انتظار دارد و درعینحال، افراد دیگر را به داشتن زندگی عادی و عاری از هرگونه الهامبخشی محکوم میکند، وای، چه سیستم افتضاحی…
تعریف زندگی خلاقانه باور دارم که تمام زندگیهای خلاقانه با این سؤال اساسی مرتبطند: آیا شجاعت پدیدار کردن گنجینههای نهفته درونت را داری؟ ببینید، نمیدانم چه چیزی در درون شما نهفته است، به هیچ طریقی نمیتوانم به آن پی ببرم، شاید خود شما هم به صراحت ندانید، اگرچه شک دارم که حتی توجه اجمالی کرده باشید.
در یونان باستان، کلمهای که برای نشان دادن نهایت درجه شادی انسان بکار میرود خوشروانی یا یودایمونیا است که اساساً به معنای خرسندی روان است که روح خلاق، کمکهای خارجی و معنوی دریافت میکند. (مفسران مدرن شاید با این حس رمز و راز الهی راحت نباشند و آن را صرفاً «اشتیاق به کار» یا «جذب شدن به فعالیت» بنامند)
زندگی خلاقانه این است که کنجکاوی هدایت کننده آن باشد، نه ترس!
خلاق بوده و هستید. حتی اینکه کسی را «فرد خلاقی» بنامید به طرز خندهداری بیهوده است. خلاقیت، مشخصه ذات ماست. ما حواس آن را دارا هستیم. ما حس کنجکاوی آن را داریم. ما ظرفیت آن راداریم؛ ما ریتم آن را داریم؛ ما زبان و هیجان و ارتباط ذاتی با الوهیت آن را داریم.
تفکرات مادرم در موقع انجام هر کاری، اعم از شستن ظرفها تا کادو کردن هدایای کریسمس، بسیار شبیه به تفکرات ژنرال جورج پاتن بود «نقشه خوبی که همین الآن اجرا شود، بهتر از نقشه بیعیب و نقصی است که هفته آینده اجرا خواهد شد.»
رماننویس بزرگ آمریکایی رابرت استون، یکبار با شوخی گفت که او دو تا از بدترین ویژگیهایی که یک نویسنده میتواند داشته باشد را داراست: او تنبل و کمالگرا است. درواقع این دو، ضروریترین عناصر رخوت و بدبختی هستند. اگر میخواهند زندگی خلاقانه و رضایتبخشی داشته باشید، نباید هیچیک از این دو ویژگی را در خودتان رشد دهید، باور کنید
من زن جوانی بودم که بهتازگی کالج را تمام کرده بودم. هنوز بخشهای تاریک و محدودکننده تصورات من بر این باور بودند که تحصیلات من تمام شده است، چون دانشگاه نیویورک به تازگی مدرک دیپلم به من اعطا کرده بود. بااینحال ملاقات با وینفرد باعث شد بفهمم تحصیلاتم به پایان نرسیده است؛ تحصیلات زمانی به پایان میرسد که شما بگویید به پایان رسیده است و وینفرد که زن سرزنده هشتادسالهای بود، با قاطعیت تصمیم گرفته بود که: تحصیلاتم هنوز به پایان نرسیده است.
هنر کاملاً بیمعنی است. بااینحال عمیقاً معنادار است. درست است این پارادوکس است، اما من فکر میکنم همه ما که داریم این کتاب را میخوانیم بزرگسال هستیم و از عهده کنترل آن برمیآییم. من فکر میکنم همه ما میتوانیم به طور همزمان دو ایده متضاد داشته باشیم بدون اینکه سرمان منفجر بشود. پس بیایید یکبار آن را انجام بدهیم. پارادوکسی که نیاز است تا بتوانید به راحتی زندگی کنید، درصورتیکه خواهان زندگی خلاقانه و خرسندکننده هستید، اینگونه است: اگر میخواهم زندگی هنرمندانهای داشته باشم و اگر میخواهم معقولانه زندگی بکنم، بیان خلاقانه من باید مهمترین چیز در دنیا برای من باشد.
بعدها گفت که شهرت برایش خستهکننده شده بود، نه به این دلیل که غیراخلاقی یا فاسد باشد؛ بلکه صرفاً به این دلیل که دقیقاً همه روزها مشابه هم شده بودند.
اولین شواهد از هنرهای انسانی که قابل شناسایی باشد به چهل هزار سال پیش باز میگردد. در مقابل، اولین شواهد کشاورزی انسان فقط به ده هزار سال پیش باز میگردد. که به این معناست که در روند تکامل جمعی، بشر به این نتیجه رسید که ساخت اقلام جذاب و زائد، مهمتر از یادگیری تغذیه منظم خویش است
دوست دارم که شما گفتوگوهای خلاقانهتر و جالبتری با زندگیتان داشته باشید. به خاطر خدا حداقل از خودتان دفاع کنید. با تعریف کردن از خودتان بهعنوان موجودی خلاق از خودتان دفاع کنید و این امر با اعلام قصد و تصمیمتان میسر میشود.
من همیشه سعی میکنم به خودم یادآوری کنم که من و خلاقیت در رابطه عاشقانهای به سر میبریم و سعی میکنم آنطور که خودمان را برای کسی که میخواهیم با او رابطه عاشقانه داشته باشیم آراسته میکنیم، خودم را به نیروی الهام نشان بدهم، نه مثل کسی که به این علت که کلاً خسته و ناامید است لباس زیر شوهرش را در کل هفته در خانه پوشیده است
من با اظهارات روانشناس انگلیسی آدام فیلیپس موافقم «اگر هنر به ظلم و ستم مشروعیت ببخشد، فکر میکنم که آن هنر ارزش ندارد.»
موزیسینهای مشتاق جوان بسیاری را دیده بود که برای تقلید از قهرمان خود چارلی پارکر، هروئین مصرف میکردند. مک لین میگوید او شاهد جوانان علاقمند به جاز بود که وانمود میکردند معتاد به هروئین هستند (چشمان نیمه بسته، دولا و خمیده راه رفتن) حتی خود پارکر از مردم به التماس خواسته بود که تراژیکترین جنبه زندگی او را تقلید نکنند. اما شاید مصرف هروئین یا تظاهر به مصرف آن آسانتر از این است که با تمام وجود به هنرتان متعهد شوید. اعتیاد هنرمند نمیسازد
جهان آفرینش، جواهرات عجیبی درون همه ما مخفی میکند و سپس عقب میایستد تا ببیند آیا میتوانیم آنها را پیدا کنیم!
قانون طلایی خانواده من این است: اگر خودتان را از لحاظ مالی حمایت میکنید و فرد دیگری را هم به زحمت نمیاندازید، آنگاه آزادید که هر کاری که دوست دارید با زندگیتان انجام بدهید).
این قانون ساده و سخاوتمندانه زندگی است که هر چیزی که تمرین کنید، در آن پیشرفت خواهید کرد.
هیچ چیز عاری از انتقاد وجود ندارد. مهم نیست چقدر زمان صرف کنید تا کار بیعیب و نقصی ارائه کنید، همیشه کسی پیدا خواهد شد که در آن ایراداتی بیابد. (کسانی هستند که هنوز هم سمفونیهای بتهوون را کمی گوشخراش میدانند). گاهی اوقات شما باید فقط کارتان را به اتمام رسانده و منتشرش کنید و آنگاه میتوانید با قلبی شاد و مصمم به سراغ خلق چیزهای دیگر بروید.
همه ما به آن واقفیم و همه ما میدانیم که وقتی شجاعت میمیرد، خلاقیت نیز همراه با آن میمیرد. همه ما میدانیم که ترس، گورستان متروکهای است که رؤیاهای ما در آفتاب داغ آن خشک میشوند. این دانش مشترک بین همه انسانهاست
ایده نبوغ خارجی به کنترل نفس هنرمند کمک میکند و او را تا حدودی از فشار اعتبار یا سرزنش کامل حاصل از نتایج کارش دور نگه میدارد. اگر در کارتان موفق نشوید، تماماً تقصیر شما نخواهد بود. میتوانید بگویید «هی، تقصیر من نیست نبوغ من امروز کمکم نکرد». درهرصورت از نفس آسیبپذیر انسان محافظت میشود. در برابر تأثیر مخرب ستایش محافظت میشود. در برابر تأثیر فرساینده شرم محافظت میشود.
تفکر من این است که اگر شما دوست دارید در زمینه خاصی به یک هنرمند تبدیل بشوید، آنگاه کنترل ناامیدی، جنبه مهمی از کارتان خواهد بود و شاید مهمترین جنبه آن باشد. ناامیدی فقط در روند کارتان ایجاد وقفه نمیکند، ناامیدی جزئی از خود روند است.
هیچ چیز عاری از انتقاد وجود ندارد. مهم نیست چقدر زمان صرف کنید تا کار بیعیب و نقصی ارائه کنید، همیشه کسی پیدا خواهد شد که در آن ایراداتی بیابد. (کسانی هستند که هنوز هم سمفونیهای بتهوون را کمی گوشخراش میدانند). گاهی اوقات شما باید فقط کارتان را به اتمام رسانده و منتشرش کنید و آنگاه میتوانید با قلبی شاد و مصمم به سراغ خلق چیزهای دیگر بروید.
او گفت همه ما دهه بیست و سی زندگیمان را در حالی سپری میکنیم که سخت در تلاشیم که بیعیب و نقص باشیم، چون به نظرات و حرفهای دیگران در مورد خودمان خیلی اهمیت میدهیم. سپس وارد دهه چهل و پنجاه میشویم و بالأخره کم کم رها میشویم چراکه علاقهای به حرفهایی که مردم در موردمان میزنند نداریم. اما هنوز هم کاملاً رها نیستیم تا اینکه به دهه شصت و هفتادسالگی میرسیم و بالأخره متوجه این حقیقت رهاییبخش میشویم که اصلاً هیچکس به ما فکر نمیکند
اینشتین این تاکتیک را بازی ترکیبی مینامد که به معنای باز کردن یک کانال ذهنی با درگیر شدن در کار دیگری است. به همین دلیل بود که وقتی او در حل یک معمای ریاضی دچار مشکل میشد، اغلب ویولن مینواخت. پس از چند ساعت نواختن سونات، او معمولاً میتوانست جوابی را که میخواست پیدا کند. من فکر میکنم بخشی از ترفند بازی ترکیبی این است که با کم کردن مخاطراتتان، نفس و ترس شما را آرام میکند.
این حس عمیق علاقمندی باعث میشد حتی با اینکه موفقیت ملموسی به دست نیاورده بودم، به کارم ادامه بدهم. و من آرام آرام پیشرفت کردم. این قانون ساده و سخاوتمندانه زندگی است که هر چیزی که تمرین کنید، در آن پیشرفت خواهید کرد.
هر مانعی که شما را از رسیدن به زندگی خلاقانه بازمیدارند، از سر راه بردارید. میتوانید مشروبات الکلی را ترک کنید تا ذهن پذیرندهتری داشته باشید. میتوانید روابط سالمتری پرورش بدهید تا غمهای عاطفی زاده خیالاتتان، حواستان را پرت نکنند. میتوانید گاهی اوقات به خاطر آنچه که خلق کردهاید، ابراز شادمانی بکنید
و گنجینه فوقالعادهای درون من و شما و همه کسانی که اطراف ما هستند نهفته است و آشکار نمودن آن گنجینهها نیازمند تلاش، ایمان، تمرکز، شجاعت و ساعتها ازخودگذشتگی است. ساعت تیکتاک میکند و جهان در حال چرخش است و ما زمانی در اختیار نداریم که آنقدر کوچک فکر کنیم.
هیچ محدودیت زمانی تعیین نکردم، مثلاً «اگر تا سیسالگی کتابی منتشر نکنم، این آرزو را رها خواهم کرد و به سراغ حوزه کاری دیگر خواهم رفت» درواقع هیچگونه شرط و محدودیتی در مسیرم تعیین نکردم. مهلتی که تعیین کردم این بود: تا ابد! در عوض فقط در برابر عالم هستی سوگند یاد کردم که بدون توجه به اینکه نتیجه چه باشد تا ابد مشغول نویسندگی باشم. قول دادم تلاش کنم شجاع و سپاسگزار باشم و تا حد امکان گله و شکایت نکنم.
یکی از گاوچرانها بنام هانک، اعتراف کرد که اخیراً نوار ضبطشدهای از گفتوگوهای گوزنها خریده است که توسط بزرگترین استاد احضار گوزنها در تاریخ شکار گوزنها، مردی بنام لری دی جونز (نامی که هیچ وقت فراموش نمیکنم) درست شده بود. بنا به برخی دلایل که یکی از آنها میتوانست خوردن نوشیدنی باشد، فکر کردم که این بامزهترین چیزی بود که در عمرم شنیده بودم. برایم جالب بود که کسی در دنیا به نام لری دی جونز وجود داشت که منبع درآمد او تقلید صدای گوزنهای نر واپیتی در هنگام جفتگیری و ضبط آن صداها بود و جالب بود که افرادی مثل دوستم هانک این نوارها را خریده بودند
باید بدانید که نامههای رد درجات مختلفی دارند و شامل طیف کاملی از کلمه «نه» میشوند. در پایین نامه رد، یادداشت کوچک بدخطی بود که این بود «جالب است، اما نه برای ما.» دریافت چنین تصدیقی برای من هیجانانگیز بود و خیلی مواقع در دوران جوانی من به این طرف و آنطرف میدویدم و با صدای بلند میگفتم «من جالبترین نامه رد را دریافت کردهام.»
زمین موهبتهای ما را طلب میکند و در عوض موهبتهای خودش را به ما میدهد و این به معنای ماهیت متقابل زندگی و خلاقیت است. یا اگر به طور سادهتری بگویم، طبیعت دانه را فراهم میکند؛ بشر باغ را آماده میکند؛ هرکدام از آنها به خاطر کمک دیگری سپاسگزار هستند.
ترس، گورستان متروکهای است که رؤیاهای ما در آفتاب داغ آن خشک میشوند. این دانش مشترک بین همه انسانهاست، بعضی مواقع واقعاً نمیدانیم که چطور کنترلش کنیم.
هیچ محدودیت زمانی تعیین نکردم، مثلاً «اگر تا سیسالگی کتابی منتشر نکنم، این آرزو را رها خواهم کرد و به سراغ حوزه کاری دیگر خواهم رفت» درواقع هیچگونه شرط و محدودیتی در مسیرم تعیین نکردم. مهلتی که تعیین کردم این بود: تا ابد! در عوض فقط در برابر عالم هستی سوگند یاد کردم که بدون توجه به اینکه نتیجه چه باشد تا ابد مشغول نویسندگی باشم. قول دادم تلاش کنم شجاع و سپاسگزار باشم و تا حد امکان گله و شکایت نکنم.
«ما باید برای یافتن خوشیها ریسک کنیم، باید سرسختی لازم برای پذیرش خوشحالی، در کوره بیرحمانه این جهان را داشته باشیم.»
ترس من نوعی کالای ساختگی بود. محصولی که به صورت انبوه تولید شده بود و در قفسههای هر مغازهای یافت میشد. آیا این چیزی بود که میخواستم شخصیتم را بر مبنای آن شکل دهم؟ خستهکنندهترین غریزهای که داشتم؟ واکنش وحشتزده بچه قورباغه درونم؟ نه.
زندگی خلاقانه، مسیر افراد شجاع است. همه ما به آن واقفیم و همه ما میدانیم که وقتی شجاعت میمیرد، خلاقیت نیز همراه با آن میمیرد.
منسون آن را بدین شیوه بیان میکند «اگر میخواهید هنرمندی حرفهای شوید، اما دوست ندارید که ببینید کارتان صدها یا هزاران بار مورد قبول واقع نمیشود، پس قبل از اینکه شروع کنید، کارتان تمام شده است. اگر میخواهید وکیل فوقالعادهای شوید؛ اما نتوانید هشتاد ساعت کار در هفته را تحمل کنید، این نشانه نویدبخشی نیست.» زیرا اگر چیزی را واقعاً بخواهید و دوست داشته باشید، آنگاه واقعاً به ناخوشایندیهای اجتنابناپذیر یا به عبارتی دیگر خوردن همان ساندویچ زهرمار اهمیت نمیدهید.
او نمیخواست سخت تلاش کند، مگر اینکه تضمینی وجود داشته باشد که او به موفقیت دلخواهش دست پیدا خواهد کرد.