کتاب خرد شکست | الیزابت دی | خلاصه و معرفی

خرد شکست اثر الیزابت دِی کتابی است که با شما درباره نقش شکست در درک و رسیدن به پیروزی سخن میگوید.
درباره کتاب خرد شکست
الیزابت دی عقیده دارد دنیا اهل تناقضهای شوخیوار است و زندگی ترکیبی از تجربیات است. تجربهٔ تمام وجوه هستی، خوب و بدکه به ما امکان میدهد آنها را کامل درک کنیم. او در این کتاب میگوید اگر بفهمیم چطور شکست میخوریم در واقع میتوانیم بفهمیم چطور بهتر موفق شویم. بیشتر شکستها میتوانند به ما چیزهای ارزشمند دربارهٔ خودمان بیاموزند؛ اگر تصمیم بگیریم گوش کنیم. علاوه بر این مزهٔ موفقیت بسیار شیرینتر خواهد بود اگر برایش جنگیده باشیم.
«شکست به مقام و منزلت نگاه نمیکند و این بهطور شگرفی آزادیبخش است. گرچه باید اذعان کرد ثروت و مزیت، تحمل برخی شکستها را بهطور چشمگیری آسانتر میکند. اما در کل، شکست نیرویی همسانکننده است. اگر میدانیم که قرار است اتفاقی بیفتد، پس چرا عمرمان را صرف اجتناب از آن کنیم؟ چرا حقیقت شکست را نپذیریم و سعی نکنیم در صورت امکان از آن نفع ببریم؟ و چرا دربارهاش حرف نزنیم؟ تنها راه برخورد با تابوها حرفزدن دربارهٔ آنهاست. پادزهرِ مناسب برای رهایی از شرم، تجربهٔ مشترک است، به همین دلیل هنگام مشکلات همه باید بیشتر ذهنمان را باز نگه داریم. وقتی شکست را ننگ ندانیم، دیگر نمیتواند به ما آسیب بزند. این همانجایی است که خِرد شکست وارد میشود.»
او در کتابش به ما میآموزد که اگر نسبت به گذشتهمان آگاه شویم و خواستار یادگیری از آن باشیم، آنگاه دیگر محکوم به تکرار آن نیستیم. پذیرفتن شکست به معنای پذیرفتن رشد است. شکست برای همهٔ ما اتفاق میافتد، حتی برای آن چهرههای موفق که مثل خدایانِ مدرنِ مشعشع روی فرش قرمز ظاهر میشوند و ظاهراً همهچیزشان روبهراه است.
اتو در کتابش درباره اصول هفتگانه شکست سخن میگوید. اوصل هفتگانه ای که از مصاحبه با افراد گوناگون و تجربیات واندوخته های آنها درباره شکست به دست آورده است.
در این صفحات با مالکوم گلدول، آلن دو باتن، فیبی والربریج، لمن سیسی، نایجل اسلیتر، امیلی ساندی، میرا سایال، دیم کلی هولمز، اندرو اسکات و بسیاری از افراد دیگر آشنا میشوید. همچنین از فوتبالیستها، رواندرمانها، سیاستمدارها، ستارگان پاپ، سرآشپزها و شرکتکنندگان سابق تلویزیونِ واقعنما خواهید شنید.
الیزابت دی قصد بتساختن از شکست را ندارد، و نمیگوید با جدیت به دنبالش بروید و شواهد تصمیمات افتضاحتان را همچون مدالهای جنگ با افتخار بر سینه بزنید. او طرفدار نهایت تلاش در هر کاری است، اما حرفش این است که اگر با وجود تلاش فراوان باز هم شکست خوردید، این، به خودی خود، به این معنا نیست که زندگیتان با این شکست تعریف میشود. در پی بیشتر شکستها میتوان نکتهای ضروری را یاد گرفت؛ هرچقدر هم که در آن لحظه مشکل بهنظر برسد.
کتاب خرید خرد شکست
چه کنیم وقتی اوضاع بر وفق مراد نیست!
نویسنده: الیزابت دی
مترجم: هاجر علیپور
انتشارات میلکان
شکست همهٔ ما را پیوند میدهد و ما را انسان میسازد.
«خیلی طول کشید بفهمم که نمیتوانم دیگران را تغییر دهم و در واقع نمیتوانم دیگران را کنترل کنم. من کارهای آنها را کنترل نمیکنم. فقط میتوانم خودم را کنترل کنم.»
«نیاز نیست بهترین باشی، فقط نهایت تلاشت را بکن.»
هر هفته، قبل از ضبط، از مهمانم میخواهم که به سه «شکست» فکر کند. فرقی نمیکند برجسته، مضحک، عمیق یا سطحی باشد؛ مهم این است که مهمان بتواند راجع به موضوعی که انتخاب میکند راحت صحبت کند و دربارهٔ آنچه از این شکستها یاد گرفته است تعمق کند. هدف این است که باعث شویم شنوندههایی که از شکستخوردن در زندگیشان میترسند کمتر احساس تنهایی کنند و همچنین خاطرجمع شوند که میتوانند به آن طرفِ قضیه امید داشته باشند. فرض ما بر این است که اگر بفهمیم چطور شکست میخوریم، در واقع میتوانیم بفهمیم چطور بهتر موفق شویم.
اگر یاد بگیریم که با کاستیهایمان زندگی کنیم (و حتی به آنها افتخار کنیم) میتوانیم شاد باشیم. نیاز نیست همیشه آنها را از بین ببریم یا برای ناپدیدکردنشان چیزی بخریم.
در این سیارهٔ حاصلخیز، بینظیر، وسیع و کامل هیچچیز وجود ندارد که بتواند ما را برای همیشه از شکست حفظ کند. واقعاً نیست. آرزویی نظیر این مثل آرزوی حذف اکسیژن است. یا چیز دیگری که مانند حقیقتی وجود دارد در نظر بگیرید: مثل چای کیسهای یا بند کفش. زندگی با ترس از چای کیسهای یا بند کفش بیمعنی است، همانطور که زندگی با ترس از شکست بیمعنی است.
اگر ساختارِ تصورِ بیرونی از خود (یعنی آن تجسماتی که بازتابشان بهوسیلهٔ مطالبات و انتظاراتِ دنیای بیرون به ما برمیگردند) را بشکنیم، یک خودِ درونی برایمان باقی میماند که برای بودن به هیچچیز بیشتری نیاز ندارد؛ بودنش کافی است. و بهترین قسمتش اینجاست: همین عملِ سادهٔ بودن، خود بهطور اساسی، ما را با دیگران پیوند میدهد، چون دیگر خودمان را زیر تلاشی مداوم برای «بهتر» بودن از خودِ واقعیمان پنهان و تظاهر نمیکنیم. ما خودِ اصلی، متناسب و سرشار از انسجاممان هستیم، که در آن نمودهای درونی و بیرونیمان یکسان است. این باعث میشود که در کنار هم احساس راحتتری داشته باشیم. به جای اینکه مهمانی باشیم که مدام سعی میکند از مدعوینِ دیگر مهمانی بهتر باشد، میتوانیم شخصی باشیم که از آنچه هست راضی است و برای ارزشمند به نظر رسیدن نیازی به خودنمایی ندارد. کیست که نخواهد آن فرد باشد؟
خوشبینی میتواند به شما انگیزهٔ لازم برای انجام کارهایی را دهد که ممکن است از آنها پروا داشته باشید. حرف من این است که همهٔ اینها مستلزم تلاشی بسیار بیشتر از صحبت با خود در آینه یا جمعآوری نقلقولهای شبه فلسفی از پینترست است. به نظر من، عضلات ذهنمان درست به اندازهٔ عضلات جسم نیاز به تمرین دارند.
«نگرانی دربارهٔ اینکه آیا همهچیز دارد خراب میشود یا نه بیفایده است. آنچه باید به آن فکر کنید این است که: “خب، تنها کاری که میتونم بکنم بهترین کاریه که میتونم بکنم، باید آن را به نحوی که فکر میکنم انجام بدم و ببینیم در نهایت چی میشه”… شکست بخشی از فرایند رسیدن به جایی است که باید باشید.»
نمیشود صرفاً با قدرت تفکر خوشحالی را خلق کرد. به ما یاد دادهاند که شادی را بهعنوان هدف نهایی دنبال کنیم. اما شادی، لزوماً، گذراست و درک آن تنها در تضاد با احساساتِ ناخوشایند دیگر ممکن است.
خوشبینی میتواند به شما انگیزهٔ لازم برای انجام کارهایی را دهد که ممکن است از آنها پروا داشته باشید. حرف من این است که همهٔ اینها مستلزم تلاشی بسیار بیشتر از صحبت با خود در آینه یا جمعآوری نقلقولهای شبه فلسفی از پینترست است. به نظر من، عضلات ذهنمان درست به اندازهٔ عضلات جسم نیاز به تمرین دارند.
«شخصیترین چیز، عمومیترین چیزه.»
همین عملِ سادهٔ بودن، خود بهطور اساسی، ما را با دیگران پیوند میدهد، چون دیگر خودمان را زیر تلاشی مداوم برای «بهتر» بودن از خودِ واقعیمان پنهان و تظاهر نمیکنیم.
از سونیم یاد گرفتم که بهجای عذابدادن خود با احساساتی که نسبت به شکست دارم، از عملِ سادهٔ مشاهده، که نوعی مدیتیشن است، استفاده کنم. سونیم پرسید که چه کسی مشاهده میکند؟ و نتیجه گرفت آن شخص تو هستی؛ موجودی مجزا که قادر است احساساتت را مشاهده کند، به جای اینکه توسط آنها نابود شود. همچنین کسی که اتفاق بعدی را کنترل میکند تو هستی؛ آن موجودِ شهودی، روشنفکر و مهم.
«اشتباهات، هرچه باشند، پایههای حقیقتاند و اگر انسانی ذات چیزی را نمیشناسد، حداقل به معلوماتش اضافه میشود اگر بداند ذاتش چه نیست.» کارل یونگ، روانکاو
ادعا نمیکنم روش من برای همه مؤثر است. شما آزادی کامل دارید که هر کاری میخواهید با شکستهای خود انجام دهید! اگر میخواهید با شکست کنار بیایید و هیچ چیز مثبتی از تجربهٔ آن نیاموزید، اصلاً مشکلی نیست، ولی من روش دیگری را انتخاب میکنم. ترجیح میدهم باور کنم تقریباً همهچیز میتواند پیامد خوبی داشته باشد، حتی اگر فوراً نتوانیم بفهمیم که آن پیامد چیست. گاهی فقط در بازنگری میتوانید از آن پیامد مثبت آگاه شوید
دیگر از اشتباهاتم شرمنده نیستم، چون اکنون که برمیگردم و به بزرگترین بحرانهای زندگیام نگاه میکنم، از اینکه با مقاومت آنها را پشتسر گذاشتم، احساس غرور میکنم. اشتباهاتم منِ امروز را ساختهاند، اما من با آنها تعریف نمیشوم.
گمان میکردم انجام درستِ کارها دلیلی حیاتی برای وجودم بود. این بهایی بود که برای ورود به این شهربازی، که اسمش زندگی است، پرداختم.
تصمیم به مواجههٔ مستقیم با شکست، پردازش آن و سپس یادگیری از آن، بهطور صادقانه و بیپرده، کلید زندگی واقعیتری است.
هرگز فکر نکنید که دنیا اهل تناقضهای شوخیوار نیست.
زندگی ترکیبی از نور و ظلمت است و نمیتوانیم فراز را کاملاً درک کنیم مگر اینکه معنای زندگی در نشیب را هم چشیده باشیم. اما یک قدم پا را فراتر میگذارم و میگویم با تصمیم به یادگیری از شکست، انتظاراتمان از موفقیت هم تعریفی تازه پیدا میکند. اکنون موفقیت برای من به این معناست که بتوانم واقعیترین و کاملترین تجلیِ خودم در تمام حوزههای زندگیام باشم و در عین حال پیوندهای قویتر، مفیدتر و گستردهتری با انسانهای دیگر ایجاد کنم.
میتوانیم شکست بخوریم، اما همچنان آرامش داشته باشیم. میتوانیم باور داشته باشیم که همهچیز به بهترین شکل پیش میرود در حالی که همچنین با این حقیقت کنار بیاییم که درک ما از جهان کامل نیست و هرچه که پیش بیاید اگر روی قدرتمان، انعطافپذیری و پذیرش شکستمان کار کنیم، همهچیز روبهراه یا در واقع بیشتر از روبهراه خواهد شد. انسانهایی کاملاً تحققیافته خواهیم بود که درک میکنند زندگی نه کاملاً خوب است و نه کاملاً بد، بلکه مجموعهای شگفتانگیز است از هزاران تجربهٔ مختلف که میتوانیم بکوشیم تا با وقار به طور مساوی با آنها روبهرو شویم. تمام این تجربیات چیزی ارزشمند به ما یاد میدهند.
شعفی که از نتیجهٔ خوب در آزمون یا ارزشیابیِ شغلی نصیبم میشد گذرا بود و از من در برابر اندوه، فقدان، تَرکشدن و بدبودن در ورزشهای گروهی محافظت نمیکرد، از من در برابر شکستی که بهسختی تلاش میکردم از آن اجتناب کنم محافظت نمیکرد و باعث نمیشد حسی قویتر یا مطمئنتر نسبت به آن کسی که بودم داشته باشم. در عوض، تنها نتیجهاش این بود که کسی که هستم را با آن کاری که کردهام اشتباه بگیرم.