کتاب دختران مطرود – خلاصه و معرفی – سایمون سنت جیمز

کتاب دختران مطرود از سایمون سنت جیمز داستانی پرتعلیق دربارهی زندگی عجیب دخترانی است که هیچ کس آنها را نمیخواهد. بچههای نامشروع، دختران مشکلساز و حتی آنهایی که بیش از اندازه باهوشند… نشر سنگ کتاب دختران مطرود را با ترجمه بهاره شریفی، منتشر کرده است.
فیونا شریدان روزنامهنگاری است که نمیتواند از فکر کردن به حوادث مربوط به مرگ خواهرش دست بکشد. بیست سال پیش، جسد خواهر او را نزدیک ساختمان مخروبهای به نام آیدلوایلد هال پیدا کردهاند. این اتفاق زندگی آنها را به شدت تحت تاثیر قرار داد. با اینکه دوستپسرش به عنوان قاتل دستگیر و متهم شده است، فیونا معتقد است چیزی دربارهی مرگ خواهرش درست نیست. او وقتی میفهمد آیدلوایلد هال در حال بازسازی است، تصمیم میگیرد داستانی دربارهی آن بنویسد… و این آغاز کشف رازهایی دربارهی این ساختمان است. رازهایی که ریشه در گذشته دارند و به شکل غافلگیرکنندهای به مرگ خواهر فیونا پیوند خوردهاند.
داستانهای جیمز عموماً ترکیبی از عشق، دلهره و وحشت را به نمایش میگذارند، ولی او را میتوان روایتگر رنجها و تصویرگر زخمهای زنان و دختران نیز توصیف کرد. چرا که به عنوان یک نویسندهی زن، در همهی آثارش، ازجمله همین کتاب، توجه ویژهای به مسائل و مشکلات قهرمانان زن دارد.
کتاب دختران مطرود
نویسنده: سایمون سنت جیمز
مترجم: بهاره شریفی
نشر سنگ
دخترهایی که غش میکنن چون نظم رو به هم زدن میفرستن برای تنبیه.
پول همیشه سرنخه؛ این همیشه یکی از باورهای پدرش به عنوان یک روزنامهنگار بود. کسی، جایی همیشه در حال سود کردن است.
دختران مطرود رمانهای روز دنیا – ۶ نویسنده: سایمون سنتجیمز مترجم: بهاره شریفی نشر سنگ
سه نفر دیگر موافق بودند که به هیچ وجه کاری به کار پسرها ندارند، جز اینکه نمیدانستند بدون داشتن شوهر چهطور زندگیشان را بگذرانند
مالکوم زمانی به او گفته بود، عدالتی وجود نداره، ولی به هر حال ما براش ایستادگی میکنیم. عدالت یه ایدهآله، ولی واقعیت نیست.
این چیزیه که وقتی با گروه خاصی کاری میکنی اتفاق میافته فیونا. ازت استفاده میکنن و هیچ وقت ازت تشکر نمیکنن. فقط تا زمانی که میتونن چیزی رو که میخوان ازت میگیرن.»
عدالتی وجود نداره، ولی به هر حال ما براش ایستادگی میکنیم. عدالت یه ایدهآله، ولی واقعیت نیست.
غیرممکنها را کنار بگذار، چیزی که باقی میماند حقیقت خواهد بود.
مالکوم زمانی به او گفته بود، عدالتی وجود نداره، ولی به هر حال ما براش ایستادگی میکنیم. عدالت یه ایدهآله، ولی واقعیت نیست.
اینکه وقتی نوجوان هستی چند نفر دربارهٔ تو اشتباه فکر میکنند، دیوانهکننده بود
سونیا به این حالت او غبطه میخورد. به این تواناییاش که میتوانست ذهنش را ببندد و مطلقاً دربارهٔ چیزی فکر نکند. این نوعی راه فرار از افکار آزاردهنده بود که سونیا هرگز یاد نگرفته بود. در عوض کتابها برای او این کار را انجام میدادند. آنها راه افکارت میبستند و مطالب خودشان را در سرت جا میدادند و باعث میشدند از افکار خودت رها شوی.
«اگر کسی چیزی رو با تمام وجود بخواد، گمان میکنم میتونه راه به دست آوردنش رو پیدا کنه.»
با وجود اینکه میتوانست قسم بخورد خودش همهٔ آنها را دیده است، بعد از مدتی برایش سؤال شده بود یعنی ممکن است که تمام این حوادث را از دیگران شنیده باشد؟ همه چیز خیلی گیجکننده بود.
«سیسی خفه شو.» اما سیسی نتوانست. وقتی میترسید، وقتی عصبی میشد، خیلی سخت بود که دهانش را ببندد.
روبرتا تصور میکرد شاید سونیا با گفتن این چیزها حس بهتری داشته باشد. اینکه بیرون ریختن تجربیاتش از ذهن و تبدیل آنها به کلمات باعث شود کوچکتر و ممکنتر به نظر برسند.
کتابها وسیلهٔ نجات او بودند. وقتی بچه بود، قفسهای از کتابهای محبوب کودکان داشت و اینقدر عاشقشان بود که آنها را بارها و بارها خوانده بود. ولی بعد از آن، در طول بستری شدنش در بیمارستان و سفر دریایی طولانیاش و روزهای سرد در راهروهای ترسناک آیدلوایلد، کتابها بیشتر اهمیت پیدا کرده بودند. کتابها زندگی او بودند و صفحاتشان برای او مثل نفس کشیدن.
در عوض کتابها برای او این کار را انجام میدادند. آنها راه افکارت میبستند و مطالب خودشان را در سرت جا میدادند و باعث میشدند از افکار خودت رها شوی
«سیسی خفه شو.» اما سیسی نتوانست. وقتی میترسید، وقتی عصبی میشد، خیلی سخت بود که دهانش را ببندد.
روبرتا تصور میکرد شاید سونیا با گفتن این چیزها حس بهتری داشته باشد. اینکه بیرون ریختن تجربیاتش از ذهن و تبدیل آنها به کلمات باعث شود کوچکتر و ممکنتر به نظر برسند.
با وجود اینکه میتوانست قسم بخورد خودش همهٔ آنها را دیده است، بعد از مدتی برایش سؤال شده بود یعنی ممکن است که تمام این حوادث را از دیگران شنیده باشد؟ همه چیز خیلی گیجکننده بود.
سونیا، هرگز و هیچوقت فرار نمیکرد. دخترها او را میشناختند. او به اندازهٔ کافی در زندگی گذشتهاش فرار کرده و سفر کرده بود. تمام چیزی که سونیا میخواست امنیت بود و مکانی برای ماندن. حتی اگر آن مکان آیدلوایلد با دختران خلافکار و ارواحش باشد.
چه چیزی خبیثتر از دختری نوجوان است؟
من بهش علاقهمند شدم. از زندگی با من خوشحال بود. هیچ فقط فکر نمیکردم باعث خوشحالی کسی بشم. ما نزدیک شصت سال با هم بودیم و رابطهٔ خوبی هم داشتیم. تعداد کمی از زوجها میتونن این حرف رو دربارهٔ زندگیشون بزنن.
مالکوم زمانی به او گفته بود، عدالتی وجود نداره، ولی به هر حال ما براش ایستادگی میکنیم. عدالت یه ایدهآله، ولی واقعیت نیست.
من بهش علاقهمند شدم. از زندگی با من خوشحال بود. هیچ فقط فکر نمیکردم باعث خوشحالی کسی بشم. ما نزدیک شصت سال با هم بودیم و رابطهٔ خوبی هم داشتیم. تعداد کمی از زوجها میتونن این حرف رو دربارهٔ زندگیشون بزنن.
«برای خود اردوگاه بعد از جنگ چه اتفاقی افتاد؟» گینت جواب داد: «تقریباً درگذر زمان از بین رفت. ارتش شوروی اونجا رو تصرف کرد و لزومی برای حفظ اثر تاریخی نبود.
بیشتر از صد دختر در مدرسه بود، اما به ندرت شش یا هفت خانواده در هر نوبت ملاقات سر و کلهشان پیدا میشد. بقیه یا نمیدانستند چنین روزی وجود دارد یا برایشان مهم نبود. سیسی یونیفرمی تمیز پوشیده بود و موهایش را به دقت شانه زده بود. انتظار زیادی بود که توقع داشته باشد مادرش به دیدنش بیاید.
مالکوم شلوار چینو قدیمیای که حالا فقط در فروشگاههای کهنهفروشی میشد پیدایشان کرد و پیراهن دکمهدار شطرنجی فلانلی پوشیده بود و جلو درِ اتاق عقبی که از آن به عنوان دفتر کارش استفاه میکرد، با فیونا روبهرو شد. با وجود اینکه بیشتر از هفتاد سال داشت هنوز بین موهای بلند خاکستریاش تارهای قهوهای دیده میشد و همچنان سرزندگی همیشگیاش را به رخ میکشید.
کلیسایی فقط به فاصلهٔ چند صد مایلی آنجا وجود داشت؛ یکی از آثار تاریخی نیو انگلند، با آجرهای قرمز و برج سفید بلندی با تزیینات ظریف، درست به زیبایی یک کیک عروسی.
هیچ وقت از اینکه در دوران کودکیت پدرت این همه غایب بود ناراحت شدی؟ اینکه هیچ وقت خونه نبود؟ و فیونای هفده ساله جواب داده بود: چهطور پدرم با خونه موندن کنار من میتونه دنیا رو نجات بده؟
تیم با لحنی سرد گفته بود، بعضی دخترها فقط به درد مردن میخورن. کاری نمیشه براشون کرد.
گرت گفت: «نمیتونه با وجود قرار گذاشتن با تو پیشرفت کنه. کسی به پلیسی که توی تختش یک روزنامهنگار داره اعتماد نمیکنه.»
مالکوم زمانی به او گفته بود، عدالتی وجود نداره، ولی به هر حال ما براش ایستادگی میکنیم. عدالت یه ایدهآله، ولی واقعیت نیست.
«غم بزرگیه نه؟ ما دوست داریم باور کنیم که زنها این قبیل کارها رو با زنهای دیگه نمیکنن. اینکه زنها رو با بچههاشون تو اتاقهای گاز بفرستن یا تو کوره بسوزوننشون. ولی متاسفم که باید بگم هیچ شکی نیست که اونها این کارها رو کردن.»
عدالتی وجود نداره، ولی به هر حال ما براش ایستادگی میکنیم.
کتابها چیزی بودند که سونیا تصمیم داشت در نهایت بعد از ترک آنجا با آنها زندگی کند. او میخواست در کتابخانهای کار کند؛ مهم نبود هر کتابخانهای در هر جایی. اگر مجبور میشد حتی حاضر بود زمین را هم تمیز کند. اما حتماً در کتابخانهای کار میکرد و برای باقی عمرش هر روز کتاب میخواند.
سونیا به این حالت او غبطه میخورد. به این تواناییاش که میتوانست ذهنش را ببندد و مطلقاً دربارهٔ چیزی فکر نکند. این نوعی راه فرار از افکار آزاردهنده بود که سونیا هرگز یاد نگرفته بود. در عوض کتابها برای او این کار را انجام میدادند. آنها راه افکارت میبستند و مطالب خودشان را در سرت جا میدادند و باعث میشدند از افکار خودت رها شوی.
سارا لاندن دربارهٔ سونیا گفته بود: چون کم حرف بود و زیبا نبود، براش سخت بود که با کسی دوست بشه.
در حاشیهٔ جادهها حسی مثل آرامش و تفکر وجود داشت که بیشتر افراد فقط از کنارش عبور میکردند.
نتوانست کاری بکند. نتوانست بدذات باشد. جوزف سعی کرده بود با او مهربان باشد و پول زیادی را برای رادیو او خرج کرده بود. صدای خودش را شنید که گفت: «ممنون برای هدیهات.»
چیزی که دخترها از آن بیزار بودند کار کردن نبود، خود باغ بود که باعث نفرتشان میشد. باغچه در وهم سایههای بین دو ساختمان اصلی و غذاخوری واقع شده بود و مهم نبود در چه فصلی باشند همیشه سرد، مرطوب و نمزده بود.