کتاب دختر استالین | خلاصه و معرفی| رزماری سالیوان

کتاب «دختر استالین» نوشته رزماری سالیوان، سرگذشت سوتلانا علیلویوا، دختر دیکتاتور قرن بیستمی، جوزف استالین را از زمان تولد تا لحظه مرگش روایت میکند. این کتاب با ترجمهٔ بیژن اشتری در نشر ثالث چاپ شده است.
سوتلانا همه عمر خود را صرف این کرد که از زیر سایه ترسناک پدر بیرون بیاید و این داستان، داستان جنگیدن او برای رهایی از این سایه شر است؛ نوعی از وابستگی خونی که سرنوشتی تلخ را برای انسان رقم میزند. او می خواست انسان بماند و مانند همه انسان ها، عشق و آرامش درونی داشته باشد.
رزماری سالیوان پنج سال از عمر خود را برای نوشتن این کتاب صرف کرد و بسیار تحقیق و پژوهش نمود و کتاب درواقع حاصل گفتگوی او با اعضای خانواده، دوستان، آشنایان سوتلانا در نقاط مختف جهان از مسکو و گرجستان گرفته تا هند و بریتانیا و آمریکا است.
نامههای شخصی این دختر نیز علاوه بر اسناد محرمانه آرشیوهای کا.گ. ب، سیا، حزب کمونیست شوروی و… کمک شایانی به نگارش این اثر کردهاند.
کتاب دو جلدی «دختر استالین» از کتابهای بسیار موفق زندگینامهای در سال ۲۰۱۶ بوده و جوایز بسیاری را نصیب نویسندهاش کرده است؛ از جمله جایزه پلوتارک، جایزه آر.بی.سی. تیلور، جایزه هیلاری وستون و علاوه بر اینها، کتاب فینالیست جایزه معتبر پن/بوگارد ولد، و فینالیست جایزه نشنالبوک کریتیکس سیرکل هم بوده و در فهرست بهترین کتابهای روزنامه دیلیمیل مقام اول را به خودش اختصاص داده است.
«دختر استالین» الگوی خوبی برای نگارش کتابهای زندگینامهای است. روایتی منسجم، بدون قضاوت شخصی و دارای ارزش بالای تاریخی.
علاوه بر همه این محاسن، «دختر استالین» بهترین کتاب برای شناختن استالین، این پدیده بینظیر تاریخی است.
کتاب دختر استالین
نویسنده: رزماری سالیوان
مترجم: بیژن اشتری
نشر ثالث
اگر صادق باشیم، این فقط استالین نیست که نمیتوانیم ببخشیمش، هیچکس دیگری را نمیتوانیم ببخشیم، از جمله خودمان را… شاید ما مرتکب هیچ عمل بدی نشده باشیم، حداقل در نگاه نخست، اما چیز بد آن است که ما به آن جنایتهای شنیع و باورنکردنی دوره استالین عادت کرده بودیم؛ جنایتهایی که یک جورهایی به تدریج به نوعی هنجار تبدیل شده بودند به طوری که تقریبآ عادی و معمولی به نظر میرسیدند. وسط همه این جنایتها همچون آدمهای ناشنوا زندگی میکردیم
مردم در «میدان سرخ» جمع شدند و به طرف «سالن ستونها» راه افتادند تا تابوت استالین را ببینند، اما جمعیت به قدری زیاد بود که نیروهای پلیس و میلیشیا نتوانستند آن را کنترل کنند. در خیابانهای اطراف، بیش از صد نفر، از جمله کودکان، به علت له شدن زیر پاهای جمعیت کشته شدند. از نظر آنهایی که از استالین زخم خورده بودند ــ کسانی مثل دکتر راپوپورتــ انگار حتا جنازه استالین هم «تشنه قربانیان تازه بود».
تو اصلا نمیتوانی تصورش را بکنی که کار کردن فقط برای گذران زندگی، حالا میخواهد هر کاری باشد، چقدر ناخوشایند است؛ به نظرم آدم باید تخصصی، مهارتی داشته باشد تا او را از وابسته شدن به دیگران نجات دهد…
هدف ککه این بود که پسرش در آینده کشیش شود. سوتلانا همیشه بر این باور بود که بیرحمی معروف کشیشهای ارتودوکس، که محصلان نافرمان خود را برای روزهای متمادی در اتاقهایی شبیه سیاهچال زندانی میکردند، عاملی بوده تا پدرش به بیرحمی و خشونت رو بیاورد.
ویساریون جوگاشویلی، معروف به «بسو»، پدربزرگ پدری سوتلانا، کفاشی بود که به هنگام مستی پسرش را بیرحمانه کتک میزد تا اینکه ککه نهایتآ او را از خانه بیرون کرد. ککه با زحمات و مشقات بسیار زیاد توانسته بود پول لازم برای ثبتنام تنها فرزندش (جوزف) را در «مدرسه کلیسا» ی شهر گوری و سپس در «حوزه علمیه مسیحی» تفلیس فراهم کند.
مردم در «میدان سرخ» جمع شدند و به طرف «سالن ستونها» راه افتادند تا تابوت استالین را ببینند، اما جمعیت به قدری زیاد بود که نیروهای پلیس و میلیشیا نتوانستند آن را کنترل کنند. در خیابانهای اطراف، بیش از صد نفر، از جمله کودکان، به علت له شدن زیر پاهای جمعیت کشته شدند. از نظر آنهایی که از استالین زخم خورده بودند ــ کسانی مثل دکتر راپوپورتــ انگار حتا جنازه استالین هم «تشنه قربانیان تازه بود».
بعد از مرگ استالین، افراد شروع کردند به بیرون آمدن از اردوگاههای کار اجباری (گولاگ). سوتلانا هم، مثل هر کس دیگری، از تعداد زیاد این افراد یکه خورد: «خیلیها بازگشته بودند، هزاران هزار نفری که توانسته بودند یک جورهایی زنده بمانند… تعداد مردگانی که به زندگی بازگشته بودند به قدری زیاد بود که به دشواری میشد آن را تصور کرد.» در ۲۷ مارس ۱۹۵۳، رهبری جمعی جدید، که از سوی کمیته مرکزی در آخرین ساعات حیات استالین تعیین شده بود، اعلام عفو عمومی برای زندانیان غیرسیاسی کرد. بنا به گفته استیون کوهنِ مورخ «تقریبآ یک میلیون زندانی اردوگاهها، که عمدتآ در حال گذراندن احکام محکومیتشان بودند، بلافاصله آزاد شدند.» این لاورنتی بریا بود که با ابتکار عمل خویش باعث آزادی این زندانیان شده بود. واقعیت قضیه این است که اردوگاههای کار اجباری فشار عظیمی بر بودجه کشور وارد کرده و همچنین باعث افزایش بیثباتی در جامعه شده بود. جمعیت اردوگاههای کار اجباری در دهه ۱۹۳۰ نسبتآ قابل تحمل بود اما حالا در اوایل دهه ۱۹۵۰ به شدت افزایش یافته بود.
ما به آن جنایتهای شنیع و باورنکردنی دوره استالین عادت کرده بودیم؛ جنایتهایی که یک جورهایی به تدریج به نوعی هنجار تبدیل شده بودند به طوری که تقریبآ عادی و معمولی به نظر میرسیدند. وسط همه این جنایتها همچون آدمهای ناشنوا زندگی میکردیم، انگار صدای گلولههایی را که تمام مدت در اطرافمان بر سر و مغز قربانیان شلیک میشد نمیشنیدیم؛ انگار عامدانه چشمها و گوشهایمان را بر تیربارانها، قتلها و ناپدید شدنهای آدمها بسته بودیم.
«مسکو حالا بهتر به نظر میرسد، اما در بعضی جاها مثل زنی است که برای پوشاندن خرابیهای صورتش پودر زده و فقط کافی است باران ببارد تا خرابیها دوباره آشکار شود… آدم آرزو میکند ایکاش این کمبودها روزی از زندگی ما رخت ببندد و برود، تا مردم حس خوبی پیدا کنند و بهتر کار کنند.
امکان نداشت سوتلانا یا شوهرش در باره مقولاتی همصحبت شوند که حتا فکر به آن مقولات باعث ترس و وحشتشان میشد. در چنین خانوادههایی که عملا هیچ حرف واقعیای گفته نمیشد امکان نداشت آدمها درگیر احساسات واقعی شوند.
شاید ما مرتکب هیچ عمل بدی نشده باشیم، حداقل در نگاه نخست، اما چیز بد آن است که ما به آن جنایتهای شنیع و باورنکردنی دوره استالین عادت کرده بودیم؛ جنایتهایی که یک جورهایی به تدریج به نوعی هنجار تبدیل شده بودند به طوری که تقریبآ عادی و معمولی به نظر میرسیدند.
مسئولان سفارت آمریکا در هند نتوانسته بودند پی ببرند که پرواز کانتاس دقیقآ در چه وضعی است. آنها اگر به موقع خبردار میشدند که این پرواز دو ساعت تأخیر دارد به احتمال زیاد به ریلی دستور میدادند که به اتفاق سوتلانا به سفارت برگردند و سپس طبق دستور مقامات مافوق سوتلانا را از سفارت بیرون میکردند. در این صورت کل زندگی سوتلانا به مسیر کاملا متفاوتی میافتاد. اما ظاهرآ زندگی سوتلانا همیشه به مویی بند بوده، و شانس یا سرنوشت همواره او را به این مسیر یا آن مسیر سوق داده بود. بیدلیل نبود که او خودش را یک کولی مینامید.
«چیز بسیار وحشتناکی که کشور در دهه سی و دهه چهل تجربه کرد این است که موقعی که آنها (رژیم) دستگیری گسترده مردم را در همه جا آغاز کردند، مردم یواش یواش به این پدیده عادت کردند و حتا آن را امری طبیعی تلقی کردند. نکته وحشتناک همین است! همه به این باور رسیده بودند که این دستگیریها کاری ضروری است که باید انجام شود.»
سوتلانا تا شانزده سالگی، مثل بسیاری از همکلاسیهایش، کمونیستی آرمانگرا باقی ماند؛ کمونیستی که بیهیچ چون وچرایی ایدئولوژی حزب را قبول داشت. او بعدها در بزرگسالی به این نتیجه رسید که این ایدئولوژی مردم را به سرکوب و سانسور اندیشههایشان وادار کرده و میلیونها نفر را به خواب مصنوعی فرو برده است. او اسم این خواب هم به خاطر منافع شخصیاش یاد گرفته بود چطوری از سیستم سوءاستفاده کند؛ سیستمی که دقیقآ در ذاتش، مشوق فساد و تباهی بود. واسیلی خیلی زود پی برد که بهترین راه برای پیشرفت در چنین رژیمی آدمفروشی است.
کنستانتین سیمونفِ نویسنده بعدها ضمن جستجو در روحیات و رفتارهای همنسلیهایش نوشت: اگر صادق باشیم، این فقط استالین نیست که نمیتوانیم ببخشیمش، هیچکس دیگری را نمیتوانیم ببخشیم، از جمله خودمان را… شاید ما مرتکب هیچ عمل بدی نشده باشیم، حداقل در نگاه نخست، اما چیز بد آن است که ما به آن جنایتهای شنیع و باورنکردنی دوره استالین عادت کرده بودیم؛ جنایتهایی که یک جورهایی به تدریج به نوعی هنجار تبدیل شده بودند به طوری که تقریبآ عادی و معمولی به نظر میرسیدند. وسط همه این جنایتها همچون آدمهای ناشنوا زندگی میکردیم، انگار صدای گلولههایی را که تمام مدت در اطرافمان بر سر و مغز قربانیان شلیک میشد نمیشنیدیم؛ انگار عامدانه چشمها و گوشهایمان را بر تیربارانها، قتلها و ناپدید شدنهای آدمها بسته بودیم.
در راستای مراقبت از آن «زندگی حقیقتآ انسانی، لذتبخش و آزاد»، که از قرار معلوم همان جامعه شوروی بود، آنا به ده سال زندان محکوم شد. قبول کردنش دشوار است، اما بخش عمدهای از جمعیت شوروی، که زیر بمباران تبلیغاتی رژیم قرار داشتند و ارتباطشان با بقیه جهان قطع بود، چنین روایتی از زندگیهایشان را باور کرده بودند.
در روزهای آغازین حکومت شوروی، حتا اعضای بلندمرتبه حزب کوپنهای غذا داشتند، اما آنها عملا نیازی به این کوپنها نداشتند. در کشوری که تودههای مردم گرسنگی میکشیدند، همواره غذا به اندازه کافی برای ضیافتهای خصوصیای که رهبران حزب در خانههایشان برپا میکردند، وجود داشت.
شیفته و مفتونِ هوش و صمیمیت سوتلانا شود.
عادتِ ترسیدن به قدری بین مردم ریشه دوانیده بود که ترس ملامیدها به این سادگیها قابل برطرف شدن نبود.
سوتلانا در اصل یتیمی احساسی با ضعف تراژیک بود؛ ضعفی که همواره او را به نابودی تهدید میکرد.
هرگز چنین نیاز مبرمی برای گریز از فردی، از حلقه تراژدی حلناشده و خفهکنندهاش نداشتهام.
«من زنانی را که به من نزدیک بودند کم درک میکردم و ارزش کمی برایشان قائل بودم.»
«نگاهی به خودت بینداز. آخه کی تو را میخواهد؟ توی احمق را!»
بوریس پاسترناک به عنوان برنده جایزه نوبل ادبیات اعلام شد، تلگرامی به کمیته نوبل فرستاد: «بینهایت سپاسگزار. متأثر و مغرور. شگفتزده. سردرگم.»
سوتلانا و روزانووا به رقیب و دشمن یکدیگر بدل شدند، در حالی که آقای شوهر کناری ایستاده بود و با بیخیالی تماشاگر جدال آنها بود.
لحن ستایشآمیزی از سینیافسکی و همسرش تعریف کرد بیآنکه هیچ اشارهای به تحقیری که خودش متحمل شده بود، بکند.