کتاب دن کیشوت، نوشته میگل دو سروانتس | خلاصه و معرفی
«دن کیشوت» اثر میگل دو سروانتس سآودرا، نویسنده اسپانیایی و یکی از جاودانههای ادبیات کلاسیک جهان است. این کتاب با ترجمهٔ محمد قاضی در نشر ثالث چاپ شده است. در «دایرهالمعارف بریتانیا» آمده: «محبوبیت آنی دن کیشوت بیشتر ناشی از تنوع حوادث آن و غنا و فراوانی کمدی و مضحکههای آن و شاید هم ناشی از تازیانههایی بوده که در این کتاب بر تن معاصران برجسته و ممتاز فرود آمده است؛ غم نهفته و بیسر و صدای آن، انسانیت عظیم آن، و انتقاد نافذی که در آن از زندگی شده است، به کندی مغتنم شمرده شد.»
شاید تاکنون هیچ کتابی به اندازه «دن کیشوت» این همه مورد عشق و علاقه ملتهای گوناگون نبوده است. بسیاری از کتابها هست که تنها به یک قوم و ملت اختصاص دارد و از حدود مرز یک کشور فراتر نمیرود؛ بسیاری دیگر نیز هست که در میان ملل دیگر هم خواننده دارد ولی تنها مورد پسند گروه روشنفکران یا مردم عادی یا طبقات ممتاز است. اما «دن کیشوت» همه حصارهای جغرافیایی و نژادی و اجتماعی و طبقاتی را درهم شکسته و نام خود را با دنیا و بشریت توأم ساخته است.
دن کیشوت نجیبزادهای است که در دورانی که شوالیهگری (عیاری و پهلوانی قرون وسطایی) دیگر رونقی ندارد میخواهد بساط پهلوانی علم کند. قصد او این است که به اوهام و تخیلات خود، که در نتیجه شب و روز خواندن داستانهای پهلوانی در ذهن او خانه کرده است، صورت واقعیت بخشد. با آنکه توان آن ندارد که مگسی را از خود براند، زره میپوشد و کلاهخود بر سر میگذارد و زوبین در دست و شمشیر بر کمر بر اسبی ناتوانتر از خود سوار میشود و در جستجوی حوادث و ماجراهای پهلوانی سر به دشت و بیابان مینهد. اما واقعیتهای زندگی کجا و اوهام و پندارهای او کجا! دن کیشوت بیهدف نیست و افکار و آرمانهای عالی دارد، ولی چون واقعیتها با او سرِیاری ندارند و زندگی با اندیشههای او جور در نمیآید، به جنگ واقعیت میرود. نبرد تن به تن او با آسیابهای بادی زندهترین نمونه درافتادن خودسرانه و کورکورانه او با مظاهر عینی و واقعی حیات است.
کتاب دن کیشوت
نویسنده: میگل دو سروانتس
مترجم: محمد قاضی
نشر ثالث
دوروته که رنج و غم ایام پختهاش کرده است به او دلداری و قوت قلب میدهد و خاطر جمعش میکند که چون صبح شد یا «کارها» را جور میکند یا آبروی خود را بر سر این کار خواهد ریخت. و دو دختر جوان باز چند ساعتی در صفای سکوت به خواب میروند.
«من ملوان عشقم و بیآنکه امید رسیدن به بندری باشد بر اقیانوس عمیق آن قایق میرانم.»
جوانی جسور و شمشیرزن بود و به سیر و سفر دلبستگی داشت. در سن بیست و سه سالگی به ایتالیا رفت و سپس به خدمت درقشون پرداخت. هنگامی که بیست و پنج ساله بود (سال ۱۵۷۲) در یک نبرد دریایی شرکت جست و چندین زخم برداشت
میگل دوسر وانتس سآودرا Miguel de Cervantès Saavedra (۱۶۱۶ ـ ۱۵۴۷) در شهر آلکالا Alcala از شهرهای اسپانیا چشم به جهان گشود. پدرش از طبیبان دورهگرد بود که از شهری به شهر دیگر میرفت. میگل خردسال در بیشتر این مسافرتها همراه پدر بود. هرگز به مکتب نرفت و مانند ماکسیم گورکی مدرسه و دانشکدهای جز صحنه اجتماع ندید.
ببینید با چه شور و حرارت معصومانهای از خود سخن میگوید: «من به عمرم با او حرف نزدهام و با این وصف چنان دوستش میدارم که بی او زندگی بر من حرام است.»
خوش آن عصر میمون و آن قرن همایون که پیشینیانش عصر طلا میخواندند، و این نه به آن جهت بود که این فلز، که در عصر آهن ما تا به این درجه گرانقدر است در آن ایام سعید از هرجا بیرنج و زحمت به دست میآمد، بلکه از آن جهت که مردم آن عصر با دو عبارت «مال من و مال تو» آشنا نبودند. در آن دوران مقدس همهچیز از آن همه بود
خوش آن عصر میمون و آن قرن همایون که پیشینیانش عصر طلا میخواندند، و این نه به آن جهت بود که این فلز، که در عصر آهن ما تا به این درجه گرانقدر است در آن ایام سعید از هرجا بیرنج و زحمت به دست میآمد، بلکه از آن جهت که مردم آن عصر با دو عبارت «مال من و مال تو» آشنا نبودند. در آن دوران مقدس همهچیز از آن همه بود.
هیچ قفل و کلون و چفت و بستی نیست که بتواند دختر نو رسیدهای را به اندازه عقل خود او حافظ و نگهبان باشد.
ای امیدهای بیثمر آدمی! در حالی که وعده آسایش میدهید میگذرید و سرانجام به صورت سایه و دود و رویا محو میشوید.
دن کیشوت مظهر طبقهای است که قدرت و شوکت خود را از دست داده و رو به زوال میرود، ولی نمیتواند این زوال را باور کند و یا اینکه نمیخواهد آنرا به روی خود بیاورد.
دن کیشوت گفت: برادرم سانکو، با همه این احوال ناگزیرم متذکر شوم که در جهان خاطرهای نیست که بر اثر مرور زمان از یاد نرود و دردی نیست که مرگ آن را علاج نکند. سانکو گفت: ای بابا! ولی چه دردی بزرگتر از این که فراموش کردن آن به مرور زمان میسر باشد و علاجش با مرگ میسر شود؟
عشق گاه پرواز میکند و گاه راه میرود، با یکی میدود و از پی یکی کشانکشان میرود، یکی را سرد میکند و یکی را آتش میزند، از چپ مجروح میکند و از راست میکشد؛ گاه نیز به کار حفر معدن هوسهای خود میپردازد و در همان دم به ته میرسد. صبحگاهان، قلعهای را در محاصره میگیرد و شامگاهان، آن را به تسلیم وا میدارد؛ زیرا هیچ نیرویی را در برابر قدرت او تاب ایستادگی نیست.
لحظات عمر زودگذرند، هردم بر تشویش و اضطرابم میافزاید و امید از دلم رخت بر میبندد، با این وصف تنها چیزی که مرا زنده نگاهداشته است همان عشق به زندگی است.
«من از مرگ زندگی، از بیماری تندرستی، از زندان آزادی، از گرفتار راه فرار و از خائن شرافت میطلبم.» «لیکن سرنوشت من، که من هیچ گاه امید نیکی از او ندارم، با همدستی چرخ کجمدار چنین مقرر داشتهاند که چون من طالب محالم به ممکن نیز دست نیابم.»
سانکو، به خدا سوگند که مطلب همینجا است و هدف کار من نیز در همین نکته است. اگر بنا باشد پهلوان سرگردانی بنا به دلیل و علتی دیوانه شود این امر که چندان لطفی ندارد، مهم این است که پهلوان بیجهت دیوانه شود و کاری کند که به معشوق او بگویند وقتی دماغ عاشق بیسبب و علتی چنین سودایی شود وای به وقتی که سبب و علتی نیز داشته باشد.
به حقیقت شرمآور است که کسانی را که خدا و طبیعت آزاد آفریدهاند بنده و غلام کرد.
بدبختی همیشه پا به پای خرد میرود.
تجدید خاطرات آن جز اینکه بدبختیهای تازهای برای من به وجود بیاورد ثمری ندارد
هر کسی فرزند کردار خویش است.
سانکو گفت: ارباب، آیا این هم جزو قوانین پهلوانی است که ما همچون کودکان راه گم کرده در این کوهسار، بیآن که نه جادهای باشد و نه کوره راهی، ویلان و سرگردان باشیم و به دنبال دیوانهای بگردیم که به محض اینکه او را پیدا کردیم ممکن است باز جنونش گل کند و آنچه را که ناتمام گذاشته است به اتمام برساند؟ و مقصود من از این اتمام، اتمام داستانش نیست بلکه سر و کله شما و دک و دنده من است که او این بار کاملاً بشکند و به یکباره راحتمان کند. دن کیشوت گفت: سانکو، بار دیگر تأکید میکنم که خفه شو!
گنجشکی در دست به که تذروی در پرواز، و هر که را به نیک دسترس است و بد را بر میگزیند نباید از بدی که به او میرسد دل آزرده شود.
شاید تاکنون هیچ کتابی به اندازه «دن کیشوت» این همه مورد عشق و علاقه ملتهای گوناگون نبوده است.
«دن کیشوت» همه حصارهای جغرافیایی و نژادی و اجتماعی و طبقاتی را درهم شکسته و نام خود را با دنیا و بشریت توأم ساخته است. همین بس که این رمان از ابتدای قرن هفدهم تاکنون بیش از هزار بار به بیشتر از سی زبان مختلف منتشر گردیده
دوروته، کلارا را وا میدارد که دهان خود را به گوش او نزدیک کند و ماجرای خود را به تفصیل برای وی شرح دهد. دوروته گوش میدهد و کلارا داستان شیرین و تروتازه به گرو رفتن دل کودکانه خود را حکایت میکند. هنوز شانزده سالش نشده است و دن لویی نیز. بنابراین قرینهای در دست نیست که آن دو به این زودی با هم عروسی کنند و به وصال هم برسند.
ولی بیش از همه، کسانی دن کیشوتاند که دارای نیروی تخیل آتشینند و با تمام روح خود دوست میدارند، قلبشان نجیب و شریف است و حتی از اراده قوی و خرد نیز برخوردارند، اما از زرنگی و مهارت عملی بیبهرهاند.»
در آنجا دهقانی منزل داشت بسیار محترم، به حدی که اگر چه عنوان محترم بودن به ثروتمندان نمیچسبد، ولی این یک به خصوص، به لحاظ فضایلش بیش از ثروتش، واقعا مورد احترام بود.
برخیز بانو، برخیز! از من زیبنده نیست بگذارم کسی که در دل من جا دارد به پایم بیفتد
صلح بزرگترین نعمتی است که آدمیان میتوانند در دوران حیات خود آرزو کنند
مضافا بر اینکه من خود تصور میکنم که پهلوانان سرگردان همه دارای معشوقه نیستند تا خود را به او بسپارند، چون بالاخره همه که عاشق نمیشوند. دن کیشوت گفت: چنین چیزی ناشدنی است، بلی، میگویم ناشدنی است و غیرممکن است که پهلوان سرگردانی بی معشوق باشد. برای همه ایشان عاشق بودن به همان اندازه طبیعی و اساسی است که ستاره داشتن برای آسمان
آیا در خانه خود آسوده نشستن بهتر از این نیست که کسی به طمع نانی بهتر از نان گندم به دور جهان بگردد، بیتوجه به اینکه چه بسا در پی ریش رفتند و کوسه برگشتند؟