کتاب ریگ روان، نوشته استیو تولتز – خلاصه و معرفی

ریگ روان کتابی دیگر از استیو تولتز نویسنده جز از کل است که پیمان خاکسار آن را ترجمه کرده است. با این تفاوت که ریگ روان مثل اثر قبلى تولتز فقط نوشته و عقاید خودش نیست، بلکه سرشار از نوشته هاى دیگر نویسندگان بزرگی می باشد که خود تولتز تحت تاثیر آن ها بوده است. تولتز در مصاحبهای گفته جزء از کل را دربارهٔ ترس از مرگ نوشته است و ریگ روان را دربارهٔ ترس از زندگی. در این کتاب هم استیو تولتز به زیبایی از طنز و فلسفه استفاده کرده است. داستان کتاب ریگ روان فصل به فصل از زمان گذشته به آینده و از آینده به گذشته می رود و همین باعث میشود که مخاطب احساس خستگی نکند.
در این کتاب هم مانند جزء از کل، از فلسفهٔ اشخاصى مثل بودلر، کامو، فروید، کافکا، تولستوى و… استفاده شده است. قسمت عمیق فلسفی رمان در فصل دو شروع میشود و بیشترین حجم رمان را به خود اختصاص میدهد که طى اولین مکالماتى که با “میمى” میکند، یک مکالمهٔ کاملاً کامویى میکند، از اینکه میگوید “نپرس زندگى ارزش زیست دارد یا نه، بپرس زندگى من ارزش زیستن دارد یا نه؟” که اشاره دارد به کتاب افسانه سیزیف کامو که کامو این سؤال را در آن کتاب جواب میدهد و میگوید: “تنها موضوع فلسفى، خودکشیه. “
البته کمکم عقاید آلدو در رمان دستخوش تغییر میشود، مکالماتش با مورل که تا حدی داناى کل داستان است به او میگوید تو فانى هستى و در حال فسادى؛ فقط مشکلت این است که نامعین رو با نامتناهى اشتباه گرفتهاى. وقتى که احساس میکند که به خدا یا یک نیروی معنوى نیاز دارد، با او مکالمه میکند و از ترسهایش میگوید. در آخر یک حالت کاملا متافیزیکى بهوجود میآید که آلدو با یک نیروى معنوى مکالمه میکند و تمام سؤالاتش را از علت رنجش، وجود جهنم، علت آگاهى، چرا خدا خودش را نشان نمیدهدو… را به زیبایى جواب میدهد که بیشتر به نظر یک اعتقاد با بینش قرن بیست و یکم است تا یک اعتقاد چند هزار سالهٔ قدیمى.
استیو تولتز در کتاب اول خودش یعنی جزء از کل، مخاطبهای خودش را در سراسر دنیا شگفتزده کرد و علاوه بر این انتظارات را نیز از خودش بالا برد.
ما بیخطا نبودیم، بله، ولی حقمان هم نبود که اینطور ریشهکن شویم.
این یکی از عادات قدیمی و مسخرهٔ انسان است: وقتی راهش را گم میکند تندتر میدود
اینکه بقیهٔ آدمها هم درد میکشند بیرحمانهترین تسلایی است که میشود به کسی داد.
اعصابش خُرد بود از اینکه مردم فوری یک خودکشی را تراژیک میدانند ولی دهها سال درد و رنج روحی غیرقابلتحمل را که منجر به خودکشی شده در نظر نمیگیرند،
«اگه نمیتونی خارقالعاده باشی، مبهم باش. اگه ندونن به چی میخوای برسی، متوجه نمیشن در رسیدن بهش شکست خوردی.»
«با این وضع که نرخ پیشرفت علم پزشکی تقریباً برابره با نرخ نابود شدن محیطزیست، محتملترین سناریو اینه که درست در لحظهٔ نامیرا شدن گونهٔ انسان، دنیا غیرقابلسکونت میشه.»
فقط وقتی به هدفت میرسی که فراموش میکنی تواناییاش را نداری.
آه، چهقدر امید، دریا دریا امید ــ ولی نه برای ما.
«استعداد بهکارگرفتهنشده به روح فشار میآره.»
«هیچکس بیشتر از یک آدم غیراصیل، با تمسخر اصیل بودن رو رد نمیکنه.»
هر روز که زنده بیدار میشوی فاتحی؛ برو و غنایمت را طلب کن.
استیو تولتز در مصاحبهای گفته جزء از کل را دربارهٔ ترس از مرگ نوشته و ریگ روان را دربارهٔ ترس از زندگی.
«میدونی ترس از تبدیل شدن به والدینمون جا عوض کرده با ترس از ارث بردن ناهنجاریهای ژنتیکشون؟»
حالا به لطف شبکههای مجازی آدمهای این دوره بیشتر از مردم تمام دورانها میدونن که فحش خوردن و تحقیر شدن چه حسی داره
قانون تخطیناپذیر همیشه همین بوده، وقتی به آرزویت میرسی که دیگر خیلی دیر شده.
این یکی از عادات قدیمی و مسخرهٔ انسان است: وقتی راهش را گم میکند تندتر میدود
مسئله این نیست که «زندگی ارزش زیستن داره یا نه»، مسئله اینه که «زندگی من ارزش زیستن داره یا نه.» آدم بهترین روز زندگیش رو با بدترین روزش قیاس میکنه و میفهمه هیچ فرقی باهم ندارن.
چند ماه قبل آلدو یک کارتتبریک تولد به مادرش داد که رویش نقاشیای کشیده و نوشته بود روزبهروز کمتر دوستت دارم و روز تولد آلدو، لیلا کارتی به او داد که رویش نوشته بود تولدت مبارک، عوضی.
همه مستعد خشم غیرقابلمهارند.
پیشگیری از تراژدی یک نفر به تأخیر افتادن فانتزی آدمی دیگر است.
مسئله این نیست که «زندگی ارزش زیستن داره یا نه»، مسئله اینه که «زندگی من ارزش زیستن داره یا نه.» آدم بهترین روز زندگیش رو با بدترین روزش قیاس میکنه و میفهمه هیچ فرقی باهم ندارن.
این یکی از عادات قدیمی و مسخرهٔ انسان است: وقتی راهش را گم میکند تندتر میدود
چند ماه قبل آلدو یک کارتتبریک تولد به مادرش داد که رویش نقاشیای کشیده و نوشته بود روزبهروز کمتر دوستت دارم و روز تولد آلدو، لیلا کارتی به او داد که رویش نوشته بود تولدت مبارک، عوضی.
همه مستعد خشم غیرقابلمهارند.
پیشگیری از تراژدی یک نفر به تأخیر افتادن فانتزی آدمی دیگر است.
میدانم که عشق بیقیدوشرط بدون ترس بیقیدوشرط ناممکن است.
واقعیت این است که آدم تا حدی میتواند از خود و زمانی که در اختیار دارد مایه بگذارد، بعدش باید دوستانت را روی صخرههای سرد تنها بگذاری. کارهای دیگری داری.
حالا به لطف شبکههای مجازی آدمهای این دوره بیشتر از مردم تمام دورانها میدونن که فحش خوردن و تحقیر شدن چه حسی داره
«یک چیز هیچوقت به ذهنم نرسید. شاید دلیل نمُردنم این باشه که قبلاً مُردهم.»
آه، چهقدر امید، دریا دریا امید ــ ولی نه برای ما.
سرم خورد به دیوار آجری و خون توی چشمانم ریخت ولی باز هم با خودم میگفتم همین الان یک میلیارد آدم دیگر در دنیا اوضاعشان از من بدتر است.
گفت متنفر است از کسانی که اینقدر سفتوسخت به درگاه خداوند دعا میکنند که به خاطرشان بیاید به زمین،
بدترین چیز دنیا بههیچعنوان رنج کشیدن یا تنهایی نیست. یک ترکیب است: تنهایی رنج کشیدن.
اگر در زندگی به اندازهٔ کافی صبر کنید تمام حسادتهایتان بیمعنا میشود.
«و رابطههای مدرن بیشتر شبیه این هستن: اگر تو با خیال من تنها هستی من هم با خیال تو تنهام؟»
مردم به موجودات فضایی، طالعبینی، تناسخ، ارواح، همیوپاتی، همجوشی سرد، کارما و تقدیر باور دارن. اعتقاد دارن نباید کسهایی رو که توی خواب راه میرن بیدار کنی، فکر میکنن هضم آدامس هفت سال طول میکشه، شور و عشق یک دهه دوام میآره! مردم یه مشت خُلوچلن!
با شوری غیرمنتظره انگشتش را توی صورتم گرفت و گفت دوباره عاشق شدن چیزی نادر است و خوشاقبالیای استثنایی.
«با این وضع که نرخ پیشرفت علم پزشکی تقریباً برابره با نرخ نابود شدن محیطزیست، محتملترین سناریو اینه که درست در لحظهٔ نامیرا شدن گونهٔ انسان، دنیا غیرقابلسکونت میشه.»
از هر جور عملکرد ادراکی تا سرحد مرگ خسته شده بودم. فکر کردم: درمانِ دردِ ترس از مرگ، خودِ مُردنه. چشمهام رو محکم بههم فشردم و احساس رهایی کردم
به این فکر میکنم که تنها آدمهایی که ارزش نگاه کردن دارند کسانی هستند که رسیدهاند به قعر و آن ته کمانه کردهاند، چون بعد از کمانه کردن در عجیبترین مدارها قرار میگیرند.
داشتم فکر میکردم که اقیانوسها رُستنگاه فعالیتهای فرازمینیاند نه آسمانها، آن وقت ما مثل احمقها چشم میدوزیم به آسمان. فکر میکردم: جاودانه کسی است که بدنش دیوانه شده. ولی بیشتر به شب قبل فکر میکردم. نمیفهمیدم چرا با وجود اینکه معمای زنده بودن را تجربه میکردم ازم انتظار میرفت که هشت ساعت یک جا بخوابم ــ سرش داد زدم ما زندهایم! چرا باید بخوابیم؟ میمی با نگاهی آرامم کرد که بهنظرم حرفش این بود که اگر درست شنیدن را یاد بگیرم تمام پاسخها در سکوت شنیده میشوند. و من شنیدم. یعنی واقعاً شنیدم.
در دنیایی وارونه و پُر از بیعدالتی، چهل سال رعایتِ قانون به این معناست که جزایی سخت در انتظار اولین قانونشکنیات است.
آلدو ته صفحهٔ ۲۱۱، اواسط فصل «رنج و خلاقیت»، زیر یک جمله سهبار خط کشیده و دو طرفش ستاره گذاشته. جملهای کوتاه و ساده است ولی به دلیلی توضیحناپذیر چنان به گریهام میاندازد که سونیا برمیگردد و قوطی نیمهپرش را دستم میدهد. مینوشمش و دوباره جمله را میخوانم: هر روز که زنده بیدار میشوی فاتحی؛ برو و غنایمت را طلب کن.
آلدو، متوجهی که با این وضعیت فقط یه قدم تا کارتنخواب شدن فاصله داری؟ سه عنصر طلاییش رو داری: مشکل روانی، بدهی وحشتناک مالی و شبکهٔ حمایتی صفر. الکل رو هم به این ترکیب اضافه کن تا تو یه چشم بههم زدن نیستونابود بشی. خب، راستش میخوام بگم که هنوز من رو داری. یادته ارسطو چی گفته؟ بدون دوست هیچکس زنده نمیماند
آلدو میگوید «تا حالا شده یه زن بهت بگه آه، ای مردک حقیر بدبخت؟» «حالا نه دقیقاً با همین کلمات.» ویلچرش را ۱۸۰ درجه میچرخاند و فریاد میکشد «من این رو به تمام زنها پیشنهاد میدم، به عنوان یک راه برای نابود کردن تماموکمال یه آدم!»
هر چهقدر ازم دور میشد بیشتر میفهمیدم دوستش دارم؛ و هر چهقدر بیشتر دوستش داشتم، انگار بیشتر علاقهاش را به من از دست میداد
روی ساختمان روبهرو یک پرچم استرالیا در باد تکان میخورد. پرچم میخواهیم برای چه؟ میدانیم در کدام کشور زندگی میکنیم: اینجا جای مسخرهای است که بیست و خُردهای میلیون آدم لافِ معمولی بودن میزنند.
سرنوشت خدا به دست خودِ خداست.
شاید در چنبرهٔ پیچیدهای از افکار آلدو به این نتیجه رسیده که بهترین شکل حفاظت نفس، مُردن است. یعنی اگر بمیرد دیگر چیزی نمیتواند به او آسیب برساند.
خوردن انگ «واجد شرایط» برابر است با بدهکار شدن به زندگی.
«با این وضع که نرخ پیشرفت علم پزشکی تقریباً برابره با نرخ نابود شدن محیطزیست، محتملترین سناریو اینه که درست در لحظهٔ نامیرا شدن گونهٔ انسان، دنیا غیرقابلسکونت میشه.»
خدایا، من نباید به تو بگویم. من توان تکان دادن انگشت پایم را هم ندارم. من خودِ ناکامی هستم. این مجازات است؟ برای چی؟
عامل اصلی تحلیل رفتنش برداشتن موانعی بود که مثل قارچ سر راه رسیدنش به هدف رشد میکردند، و درست قبل از اینکه برگردد و مجبور شود از روی چالههای تقریباً غیرقابلعبور استفراغ رد شود و برسد به در شیشهای شکستهٔ مجتمع، به من گفت که بیماریاش چیست: مطمئن بود مبتلا به استیصال بالینی است، پدیدهای که بسیاری از انسانها دچارشاند و هنوز هیچیک از شرکتهای دارویی «به فکرش نیفتادهاند.»
قبل از پایان دادن زندگیم دو اتفاق حتماً باید بیفته: یک، نباید بگذارم مادرم بیشتر از خودم زندگی کنه و دو، باید ببینم که استلا و بچهٔ جدیدش سالم و سرحالن. بنابراین باید مرگ لیلا رو میدیدم و استلا هم باید یه بچه به دنیا میآورد.
اعتراف کرد که گاهی آخر شب اسم ورونیکا بنجامین را گوگل میکند، به این امید واهی که شاید پس از مرگ حضورِ آنلاین داشته باشد.