کتاب زندگی در پیش رو – نوشته رومن گاری – خلاصه و معرفی
کتاب زندگی در پیش رو نوشته رومن گاری نویسنده مشهور است که با ترجمه لیلی گلستان منتشر شده است. این کتاب روایت زندگی پسربچهای در دنیایی پر از حقایق سیاه است.
اتفاقات این کتاب در محله «گوت دور» روایت میشود. محله فقیرنشین و غریبنشین؛ و محله خانههای آنچنانی در سطح پایین. نویسنده دنیای پُر از ذلت و خواری و درد و خشونت و تحقیر را با رنگی گُلبهی نقش کرده، این دنیا را پذیرفته و دقیقا تفاوتِ دید نویسنده است که اثری متفاوت خلق کرده است.
این کتاب از دید یک پسربچه است که جهان را جور دیگری میبیند، پسربچهای که همصحبتهایش یک پیرمردِ مسلمان عاشق قرآن و عاشق ویکتور هوگو است و یک زن پیر دردمند. با بچهها حرف میزند و بازی میکند، اما با آنها یکی نمیشود. در مجاورت آنها بچه نمیشود. او بچهای است ساخته نویسنده. اما بچهای به شدت پذیرفتنی و دوستداشتنی. مومو، پسر عرب کوچکی که در یک آپارتمان، در طبقه ششم ساختمانی زندگی میکند که آسانسور ندارد همراه چندین بچه بیسرپرست و بدون پدر دیگر، با زنی یهودی، معلومالحال و بیمار. این کودک میفهمد فرزند زنی روسپی است که او را برای نگهداری به رزا خانم دادهاند اما مانند بچههای دیگر نیست، زیرا مادران انها گاهی سراغشان میآیند اما او هرگز مادرش را ندیده است. در این کتاب با این کودک همراه میشویم و دنیایش را میشناسیم.
کتاب زندگی در پیش رو
نویسنده: رومن گاری
مترجم: لیلی گلستان
نشر ثالث
آقای هامیل چشمهای مهربانی دارد که همه چیز را در اطرافش خوب و قشنگ میکند. از همان وقتی که شناختمش پیر بود و از آن به بعد هم جز پیرتر شدن کاری نکرد.
بهش لبخند زدم، اما چیزی بهش نگفتم. چه فایدهای داشت. جوانک سیسالهای بود که حالا حالاها، باید خیلی چیزها یاد میگرفت.
خوابیدیم اما خواب راحتِ بیگناهان به سراغمان نیامد. خیلی در اینباره فکر کردم و فکر میکنم که آقای هامیل در گفتنِ آن حرف اشتباه کرده. فکر میکنم این گناهکارانند که راحت میخوابند، چون چیزی حالیشان نیست و برعکس، بیگناهان نمیتوانند حتا یک لحظه چشم روی هم بگذارند، چون نگران همهچیز هستند. اگر غیر از این بود، بیگناه نمیشدند.
دوست داشتم در اتاق انتظار بنشینم و انتظار چیزی را بکشم و وقتی در اتاق دکتر باز میشد و دکتر با لباس تمامسفیدش میآمد و دستش را به سرم میکشید، حالم بهتر میشد. خب، پزشکی را برای همین درست کردهاند دیگر.
مثل وضع من، جوانکهایی را میشناسم که خودشان را با انواع کثافتها مشغول میکنند. اما من برای خوشی و شادی، حاضر نیستم کون زندگی را بلیسم. باهاش تعارفی ندارم. گور پدرش کرده. وقتی به سن قانونی رسیدم، شاید تروریست بشوم، با هواپیماربایی و گروگانگیری، همانطور که توی تلویزیون نشان میدهند. نمیدانم چه خواستههایی را پیش میکشم، اما خواستههای پیش پاافتادهای نخواهد بود. خلاصه، یک کار حسابی میکنم. فعلاً نمیدانم چه تقاضایی باید بکنم، چون هنوز حرفهای نشدهام.
راستش میخواهم چیزی را بگویم: نبایست اینجور چیزها وجود داشته باشد. هر چه به فکرم میرسد همان را میگویم. هرگز نفهمیدم که چرا فقط جوانسالها را میشود سَقَط کرد و پیرها را نمیشود. فکر میکنم آن یارویی که رکورد زندگی گیاهان را در آمریکا شکسته، از عیسی هم مهمتر است. چون هفده سال و خردهای روی صلیبش ماند. فکر میکنم هیچچیزی کریهتر از این نیست که به زور زندگی را توی حلق آدمهایی بچپانند که نمیتوانند از خودشان دفاع کنند و نمیخواهند به زندگی کردن ادامه بدهند.
جرئت نداشتم دکتر کاتز یا همسایهها را صدا کنم، مطمئن بودم این دفعه حتمآ ما را از هم جدا میکنند. تا آنجایی که میتوانستم کنارش نشستم. بیآنکه بروم بشاشم یا چیزی بخورم. میخواستم آنجا باشم تا وقتی دوباره از آن حالت برمیگشت، اولین چیزی که میدید، من باشم. دستم را روی سینهاش میگذاشتم و با وجود تمام گوشتهایی که بین ما فاصله میانداخت، قلبش را حس میکردم.
میدانم که آدمهای بسیاری در دنیا هستند که کارهای خوبی میکنند اما این کارها را همیشه نمیکنند فقط آدم باید به موقع سر برسد. معجزهای هم در کار نیست.
فکر میکنم این گناهکارانند که راحت میخوابند، چون چیزی حالیشان نیست و برعکس، بیگناهان نمیتوانند حتا یک لحظه چشم روی هم بگذارند، چون نگران همهچیز هستند. اگر غیر از این بود، بیگناه نمیشدند.
در پیادهروی روبرو بچهای بود که یک بادکنک داشت و میگفت هر وقت دلش درد میگیرد، مادرش به دیدنش میآید. دلم درد گرفت، اما فایدهای نکرد. بعدش هم دلآشوبه پیدا کردم. آن هم بیفایده بود. حتا برای اینکه بیشتر جلب توجه کنم، به همهجای آپارتمان ریدم. خبری نشد. مادرم نیامد
اسم من محمد است اما همه برای این که سن مرا کوچکتر کنند، مومو صدایم میزنند. «… شصت سال پیش که جوان بودم، با زن جوانی آشنا شدم. او مرا دوست داشت، من هم دوستش داشتم. هشت ماه گذشت و بعد، خانهاش را عوض کرد. حالا که شصت سال گذشته، هنوز هم به یادش هستم. بهش گفتم: فراموشت نمیکنم. سالها گذشت و فراموشش نکردم. گاهی اوقات ترس برم میداشت چون هنوز زندگی درازی در پیش داشتم، و چطور میتوانستم به خودم، به خودِ بیچارهام، اطمینان بدهم در حالی که مدادپاککن به دستِ خداست؟ اما حالا، آرامم. دیگر جمیله را فراموش نمیکنم. وقت زیادی باقی نمانده. پیش از این که فراموشش کنم میمیرم.»
آن اولها نمیدانستم رُزا خانم به خاطر حوالهای که آخر هر ماه میرسید از من نگهداری میکند. وقتی این موضوع را فهمیدم، شش هفت سالم بود، و وقتی فهمیدم برایم پول میدهند یکه خوردم. تا آن وقت فکر میکردم رُزاخانم به خاطر خودم دوستم دارد و هر کداممان برای هم ارزش خاصی داریم. یک شبِ تمام گریه کردم و این اولین غم بزرگم بود.
یک بار، تخممرغی از یکی از خواربارفروشیها دزدیدم. فروشنده که زن بود مرا دید. ترجیح میدادم جایی دزدی کنم که یک زن باشد. چون از تنها چیزی که مطمئن بودم، این بود که مادرم زن است و جور دیگری نمیتواند باشد. یک تخممرغ برداشتم و توی جیبم گذاشتم. فروشنده آمد. منتظر بودم بخواباند توی گوشم تا همه حسابی متوجهم بشوند. اما او کنارم خم شد و دستی به سرم کشید. حتا گفت: «چقدر تو مامانی هستی!» اول فکر کردم میخواهد با نرمزبانی تخممرغش را پس بگیرد. تخممرغ را محکم در جیبم نگاه داشتم و به ته جیبم فشارش دادم. میتوانست با یک پسگردنی تنبیهم کند، مثل همه مادرها که میخواهند بچهشان را متوجه بدی کارشان بکنند. اما او بلند شد، رفت کنار پیشخان و یک تخممرغ دیگر هم برداشت و به من داد. بعد مرا بوسید. در یک آن شادی سراپایم را گرفت، طوری که نمیتوانم بازگو کنم، چون ممکن نیست.
«مومو، همیشه یادت باشد که پایینتنه مرد مقدسترین چیزش است، شرافتش به آن بستگی دارد. هیچوقت نگذاری از آن کارها با تو بکنند. حتا اگر بابتش پول خوبی بهت بدهند، حتا اگر من بمیرم و تو چیز دیگری در این دنیا نداشته باشی، نگذار این کارها را با تو بکنند.» «میدانم رُزا خانم که این شغل مال ما نیست. مرد باید بتواند خودش را حفظ کند.»