کتاب شوروی ضد شوروی | خلاصه و معرفی| ولادیمیر واینوویچ
کتاب شوروی ضد شوروی نوشته ولادیمیر واینوویچ با ترجمه بیژن اشتری در نشر ثالث به چاپ رسیده است. نویسنده این اثر که بخش زیادی از زندگی خود را صرف مبارزه با رژیم شوروی کرده است این کتاب را در تبعید نوشته است.
شوروی ضد شوروی مانند دیگر آثار واینوویچ طنز است اما نیش قلم در این کتاب متوجه کلیت نظام شوروی است. این اثر مجموعهای است از داستانهای کوتاه، مقالات و مطالبی که گاهی آمیزهای از تخیلِ داستاننویسانه و واقعیت به شمار میرود. با این حال تقریباً بیشتر مطالبش برگرفته از زندگی خود نویسنده یا در مواردی، زندگی دوستان و آشنایانش، است.
بوروکراتهای بیسواد حزبی، امنیهچیهای خشن و نادان، نویسندگان مرعوب و مزدور و مردم عادی از جمله شخصیتهای اصلی در کتاب واینوویچ هستند. او با قلم روان و سبک ساده و دلنشین خود، نقطهضعفهای رژیمی را آشکار میکند که ادعای نجات بشر و خلق جامعهٔ بیطبقه را دارد.
عنوان کتاب نیز اشاره به این واقعیت است که نظام شوروی عملاً به آرمانهای خودش __ که نویسنده از آن به عنوان «شوروی بودن» یا «سوویت بودن» نام میبرد __ خیانت کرد. واینوویچ در اینجا همهٔ وجوه جامعهٔ شوروی را برای ما آشکار میکند؛ از کمبود مواد غذایی تا بردگی ادبیات و هنر، از نجاری تا سیاست.
کتاب شوروی ضد شوروی
نویسنده: ولادیمیر واینوویچ
مترجم: بیژن اشتری
نشر ثالث
به قول نیکالای اوشاکوف: به خودم آموختم واژههایم را پنهان کنم تا از گزند دیگران در امان باشد. هر چه سکوت طولانیتر، کلام مبهوتکنندهتر.
مقامات شوروی مدام ادعا میکنند که اوضاع در شوروی بسیار خوب و عالی است، اما در کمال تعجب، به جای اینکه غربیها به کشور آباد ما پناهنده شوند، این ماییم که از کشور آبادمان به ممالک خرابهٔ آنها پناهنده میشویم. واقعاً چه کار عجیبی ما انجام میدهیم! ناسلامتی ما در کشورمان بیکاری نداریم، آپارتمانهایمان ارزان است، خدمات پزشکیمان مفت و مجانی است و مردم رفتار رفیقانه و دوستانهای با یکدیگر دارند.
ادبیات در دورههای سکوت اجباری، همیشه انرژیهای دورنیاش را انباشته کرده است
حتی یک صفحه هم در این کتاب نمیتوانید پیدا کنید که قادر به عبور از سد سانسور بوده باشد، زیرا حقیقت در تک تک صفحاتش جاری و ساری است.
من اینجا مینشینم و به این صنوبرها خیره میشوم و مینویسم. اگر خسته بشوم، میتوانم بلیطی بخرم و به هر کجا دلم خواست، سفر کنم؛ به ایالات متحد آمریکا، به ایتالیا، به اسپانیا و به هر کشوری که انتخاب کرده باشم، البته بجز یک کشور! این کشور هم به رغم همهچیز، برایم هنوز از مجموع مابقی کشورهای دیگر عزیزتر است. مهم نیست که زندگی در آنجا چقدر فقیرانه و مفلوکانه است. مهم نیست که آنجا سوسیس، لامپ و مواد شوینده به اندازهٔ کافی ندارد. اما آنجا یک چیزی را ندارد که مهم است: آزادی. و این آزادی نه یک نیاز ذهنی، بلکه یک نیاز حیاتی برای هر فردی است که بر خویشتن خویش به عنوان یک فرد مستقل وقوف دارد.
افزایش عظیم الکلیسم و فساد، خیلی ساده، معلول وضعیت فعلی است، نه عامل آن. هیچگونه تغییر جدی __ از جمله افزایش نرخ رشد اقتصادی، عرضهٔ تکنولوژیهای جدید و بهبود روابط با غرب __ بدون ارائهٔ آزادیهای بیشتر به مردم، بدون احترام به حقوق بشر و بدون دموکراتیزه کردن زندگی ملت، حقیقتاً امکانپذیر نیست.
در مورد ما شورویها، هر چیزی مبنای علمی دارد. به محض اینکه فلان محصول غذایی در فروشگاهها نایاب میشود، سروکلهٔ انواع دکترهایی که دقیقاً متخصص همان مادهٔ غذاییاند، پیدا میشود. آنها مقالههای علمی مفصلی در اثبات مُضر بودن غذایی که شما نمیتوانید آن را به دست آورید، مینویسند و در انواع برنامههای رادیویی و تلویزیونی دربارهٔ مضرات این محصول غذایی سخن میگویند.
مردم که خود را از هر گونه امکانی برای داشتن یک زندگی سیاسی، فرهنگی و عمومی محروم میدیدند، با رو آوردن به الکلیسم، دزدی، اختلاس (با الگوبرداری از رهبرانشان)، غیبت از کار (که منجر به کاهش چشمگیر تولید و بهرهوری شد) و کمکاری (که منجر به کاهش وحشتناک کیفیت کالاهای تولیدی شد) واکنش نشان دادند.
حتی میتوان گفت که «برژنفی کردن» جامعه در نوع خودش کم هولناکتر از «لنینی کردن» یا «استالینی کردن» جامعه نبود.
یک عمر دروغگویی بیوقفه و پایمال کردن مستمرِ اخلاقیات تأثیر عجیب و مبهوتکنندهای به جا گذاشته است: مردم شوروی عمیقاً علاقهمند به هر آن چیزیاند که پروپاگاندا آن را باطل و نجس اعلام کرده است؛ و مردم شوروی به همان اندازه، عمیقاً از هر چیزی که مورد ستایش پروپاگانداست، نفرت دارند.
خلاصه اینکه برژنف، مثل اکثر مدیرانی که تحت حاکمیت استالین برکشیده شدند، نه شخصیتی از خودش داشت، نه فرهنگ و تحصیلات چندانی. همهٔ آنها، یا بهتر است بگویم تقریباً همهٔ آنها، گستاخ، حریص، طماع، خودخواه و بیاخلاق بودند. به همین دلیل، صحبت کردن دربارهٔ وفاداری آنها به هر نوع باور یا اعتقادی مسخره است.
رژیمهای استبدادی همیشه از بیان واژهها و عبارتهای صریح و عریان طفره میروند و تزویر کلامی آنها همواره توأم با قساوتی باورنکردنی است. این خصوصیت بارز و منحصربهفرد چنین رژیمهایی است. نازیهای آلمان نابودی میلیونها یهودی را «راهحل نهایی مسئلهٔ یهودی» مینامیدند. در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، سرکوب عام و فراگیر تودهها را «اشتراکیسازی» یا «نبرد علیه اپوزیسیون» و بعدها «اشتباهِ کیش پرستش شخصیت» مینامیدند. اسم تجاوز نظامی به کشورهای دیگر را هم «کمک برادرانه» گذاشته بودند
تجمعات و تظاهراتی که واقعاً آزاد باشد، در شوروی جرم تلقی میشود و شرکتکنندگان در آن مجازات میشوند، در حالی که حکومت مردم را به زور به تجمعات و تظاهراتهایی میبرد که توسط خودش سازماندهی شده و هدف از برگزاری آنها تحکیم پایههای حکومت است. اگر شهروندی بکوشد در این نوع تجمعات و تظاهراتهای فرمایشی شرکت نکند، این عمل وی به عنوان نشانهای از عدم وفاداری به حکومت تلقی خواهد شد.
روزنامههای شوروی، و نیز رادیو و تلویزیون، هر روز هفته مشغول فحاشی به آمریکا و ارائهٔ سیاهترین تصویرها از آن هستند. فقط کافی است چند روزی خودتان را در معرض این بمباران تبلیغی قرار بدهید تا باورتان شود که در ایالات متحدهٔ آمریکا بیکاری، تبعیض نژادی، جنایت، تورم، و فقر بیداد میکند. اما عملاً هیچکس این حرفهای تبلیغاتی را باور نمیکند.
یک عمر دروغگویی بیوقفه و پایمال کردن مستمرِ اخلاقیات تأثیر عجیب و مبهوتکنندهای به جا گذاشته است: مردم شوروی عمیقاً علاقهمند به هر آن چیزیاند که پروپاگاندا آن را باطل و نجس اعلام کرده است؛ و مردم شوروی به همان اندازه، عمیقاً از هر چیزی که مورد ستایش پروپاگانداست، نفرت دارند.
به محض اینکه فلان محصول غذایی در فروشگاهها نایاب میشود، سروکلهٔ انواع دکترهایی که دقیقاً متخصص همان مادهٔ غذاییاند، پیدا میشود. آنها مقالههای علمی مفصلی در اثبات مُضر بودن غذایی که شما نمیتوانید آن را به دست آورید، مینویسند و در انواع برنامههای رادیویی و تلویزیونی دربارهٔ مضرات این محصول غذایی سخن میگویند.
۱۳۰ سال پیش که تزار نیکالای اول در بستر مرگ بود، به پسرش گفت: «من در حالی سلطنت را به دست تو میسپارم که اوضاع خوبی ندارد.» پسرش، آلکساندر دوم، تلاش زیادی برای بهبود اوضاع سلطنت و مملکت کرد. او نظام بردهداری دهقانی را لغو کرد، پارهای اصلاحات دموکراتیک در نظام قضایی انجام داد و اصلاحات ارضی را در دستور کار قرار داد، اما بر روی همین خاک، یک جنبش انقلابی ویرانگر رشد کرد. تزار آلکساندر به دست تروریستها کشته شد و در حین حکمرانی نوهاش، فاجعهٔ دیگری رخ داد: انقلاب سوسیالیستی عظیم اکتبر.
پس من حالا که در غربتم، چه چیزی را ندارم؟ آیا زبان مادریام، زبان روس، را از دست دادهام؟ خوشبختانه هنوز برخی وجوه دوستداشتنی این زبان را از یاد نبردهام و اصلاً هم دلتنگ آن زبان زمختی نیستم که رهبران شوروی از آن برای بیان خویش استفاده میکنند و بازجویان پلیس مخفی از آن برای نوشتن گزارشهای جلسات بازجوییشان. پس چه چیز دیگری را از دست دادهام؟ نکند دلتنگ آن صنوبرهای زیبای روسیام؟ اما تا جایی که میدانم، صنوبرها هیچ ملیت خاصی ندارند. من در ایالات متحد آمریکا، سوئیس و فرانسه صنوبرهای زیادی دیدهام. در همین دهکدهٔ آلمانی که زندگی میکنم، در نزدیکی مونیخ، در جلوی پنجرهٔ خانهام سه صنوبر باشکوه وجود دارد. این صنوبرها دقیقاً مشابه همان صنوبرهاییاند که من در روستای «ورتوشینو» در نزدیکی مسکو، هر روز میدیدمشان.
خدمات بهداشتی در شوروی مجانی است و دقیقاً به همین دلیل، حکومت مدام این را به رخ مردم میکشد. اما اگر کسی دورهٔ کار کردنش تمام شده باشد، بازنشسته شده باشد و دیگر هیچ استفادهای برای حکومت نداشته باشد، عملاً از دریافت خدمات پزشکی مناسب محروم است. حکومت توجه چندانی به بازنشستهها ندارد و اگر آنها مریض بشوند، باید قید معالجه شدن را بزنند.
تلهکاینسیس، احضار ارواح و شفا از طریق تلهپاتی در مسکو مُد روز شده بود. موقعی که هیچگونه زندگی عمومیای وجود نداشته باشد، موقعی که انتقاد کردن از مقامات یا حتی تعریف کردنِ جوک سیاسی جرم تلقی شود، موقعی که تئاتر و سینما و تلویزیون، به جای سرگرم کردن مردم، تبدیل به ابزار تولید پروپاگاندا شود، و موقعی که کتابفروشیها هیچ کتابی نداشته باشند مگر مجموعه سخنرانیهای ملالآور دبیر کل حزب و دیگر اعضای دفتر سیاسی، طبیعتاً موقع رو آوردن به خرافات و عرفانهای قلابی است. حکومت با اینکه ظاهراً مخالف این نوع گرایشات «منحط» است، اما نه تنها مقابلهای با آن نمیکند، بلکه از شیوع آن خوشحال هم هست: همان بهتر که مردم، به جای خواندن و توزیع کتابهای سیاسی غیرمجاز، سرشان را با تلهپاتی و احضار ارواح گرم کنند.
این نوع آدمها، با اجتناب از شرکت در ریاکاریها و دروغپردازیها، روحشان را از ملوث شدن به کثافات پاک نگه میدارند. آنها از خودشان نیکی، انسانیت و شرافت ساطع میکنند. آنها فاقد آن انگیزههاییاند که بعضاً انسانها را وادار به واکنش عمومی میکند. آنها اصلاً رفتار قهرمانانه ندارند، اما به سختی میتوان، از طریق تطمیع، به فساد کشاندشان یا با تهدیدِ زندان و اردوگاه، مرعوبشان کرد. آرام، خونسرد و محجوبند و اصلاً تمایلی به جلب توجه ندارند. آنها هرگز هیچ انقلابی را نمیآغازند، هرگز هیچ جنبشی را رهبری نمیکنند، هرگز هیچ چالشی را برنمیانگیزند و هیچ اتهامی به هیچ کسی نمیزنند. در اتحاد شوروی فراوان از این آدمها داریم و به لطف همین آدمهاست که دستنوشتهها هرگز نمیسوزند و خاطرهٔ گذشتگان زایل نمیشود و مفاهیمی مثل صداقت و وجدان و شرف هنوز معنای خود را کاملاً از دست نداده است.
من به هیچیک از این مفاهیم باور نداشتم و همهٔ پروپاگاندای شوروی را مُشتی واژههای پوچ برای آدمهای احمق تلقی میکردم. مثل اکثریت پرشمار آدمهایی که در زندگیام دیده بودم، از لفاظیهای رژیم شوروی، از آموزشهای سیاسیاش و از همهٔ میتینگها، راهپیماییها، تظاهراتها، انتخاباتها و یکشنبههای کارِ داوطلبانهاش نفرت داشتم. سعی میکردم از همهٔ اینها اجتناب کنم، اما برخلاف جریانِ اصلی حرکت نمیکردم. سالها بعد دریافتم که دقیقاً همین بیتفاوتی و انفعال بود که از من یک شهروند شوروی ساخته بود.
خالقان آموزههای نوین دموکراسی را برای روسیه مناسب نمیدانند. آنها میگویند جامعههای دموکراتیک، به دلیل برخورداری از آزادیهای غیرضروری، در هم میشکنند. از نظر آنها، جامعهای که بیشترین توجه را معطوف به حقوق بشر میکند و توجه چندانی به وظایف بشر نمیکند، جامعهای ضعیف است. از نظر آنها، این نوع جامعهها در واقع توسط بوروکراسیهای میانمایه اداره میشوند و نه اشخاص شاخص و برجسته. به همین دلیل، آنها به جای دموکراسی، روش حکومتی اقتدارگرا را پیشنهاد و توصیه میکنند.
البته، سرکوب مردم تحت دوران برژنف به سطح و اندازهٔ دوران استالین نرسید. این به دلیلِ خوبیِ برژنف نبود، بلکه به خاطر ضعف شخصیتیاش (در قیاس با استالین) بود. در واقع به دلیل آگاه شدن مردم از جنایات گذشته، و به دلیل وجود اشکال متنوع مقاومت در سطح جامعه و فرسودگی ایدئولوژیکیِ حکومت، دیگر امکان نداشت که در دوران حاضر بتوان همسطح دوران استالین سرکوبگری کرد
وحشت عمومی را تنها زمانی میتوان بر کل جامعه مستولی کرد که شور و شوق عمومی برای این کار موجود باشد. موقعی که ایدئولوژی جوان است و هنوز برق و جلای خود را از دست نداده، بهترین زمان برای این کار است.)
برژنف آدم متعصبی نبود، زیرا در بین رهبران همنسلش هیچ آدم متعصبی وجود نداشت. تیپ رهبران متعصبی مثل لنین مدتها پیش به دست استالین نابود شده بودند. استالین روند نابودی سیاستمداران متعصب لنینیست را از نیمهٔ دوم دههٔ ۱۹۲۰ آغاز کرده و تا پایان دههٔ ۱۹۳۰ موفق شده بود نسل آنها را کاملاً براندازد
این نوشتهها را هم بخوانید