کتاب طاعون، نوشته آلبر کامو | معرفی و خلاصه

«طاعون» یکی از مهمترین آثار آلبر کامو(۱۹۶۰-۱۹۱۳)، نویسنده برجسته فرانسوی برنده جایزه نوبل ادبیات است. داستان طاعون درباره یک شهری خیالی در الجزایر است که بیماری طاعون در آن شیوع می‌یابد.

بیماری طاعون در کتاب طاعون نمادی است از یورش ایدئولوژی‌ها و نظام‌هایی که در روزگار کامو، نازیسم هیتلری، آن را نمایندگی می‌کرد.


کتاب طاعون
نویسنده: آلبر کامو
مترجم: حسین دهخدا
نشر روزگار


طاعون به نوعی فرمان عدالت واقعی را به اجرا می‌گذاشت که هیچ‌کس برتر از دیگری نیست. هیچ رییسی مصون‌تر از افراد پایین‌دست‌تر نیست. هر چند در میان آن‌ها مدال توزیع کردند. هر چند برای مرده‌های نظامی ترفیع درجه و مدال در نظر گرفتند. مدال واقعی، مدال طاعون بود که نیازی به دفتر و رییس و درجه و بالای شهری و پایین شهری بودن نداشت.

زن‌ها و مردهای این شهر ساحلی، زیادی حریص‌اند. یا آن‌قدر به هم دل می‌بندند که دل‌بستگی‌شان دردسرساز می‌شود، و یا آن‌قدر از هم بیزار می‌شوند که دیگر نمی‌توانند همدیگر را تحمل کنند. هر چه هست در زندگی و رفتارشان تعادلی وجود ندارد. در شهر اوران، مثل باقی شهرها مردم عادت ندارند درباره‌ی زندگی‌شان فکر کنند و یا خودشان را دوست داشته باشند.

موضوع در جاهای مختلف می‌تواند درست یا نادرست باشد. بستگی دارد با چه هدفی از آن استفاده کنیم. عموما به طور مطلق کسی حق ندارد در غیاب آدم، کاری یا حرفی را به او نسبت بدهد. قدری هم بستگی به توانایی ذهنی شما دارد که موضوع‌های این چنینی را دسته‌بندی می‌کند. از این عادت زندانی‌کردن خودتان دست بکشید.

همشهریان ما اصلا فکرش را هم نمی‌کردند که ممکن است مثل موش‌ها که در آفتاب می‌مردند یا مثل سرایدار که از بیماری کاملا جدیدی مرده بود، بدون کم‌ترین پیش‌آگاهی بمیرند. مردم واقعیت‌ها را هنوز به حساب اتفاق می‌گذاشتند و لازم نمی‌دانستند که برای فهمیدن ماهیت بیماری و مقابله با آن اقدام کنند، و ما امیدوار بودیم که بازماندگان نه راه سرایدار پیر، که راه بهتری را انتخاب کنند.

ریو از ابراز هم‌دردی مردمان آن سوی دریاها و اقیانوس‌ها، این احساس را پیدا می‌کرد که آن‌ها می‌گویند: «یا مرگ کل بشر یا رهایی همه‌ی انسان‌ها.» و این برای بشریت احساس خوبی‌ست. با این همه فریاد آن همنوعان بسی دور بود.

«زمانی که جوان بودم با خیالی راحت زندگی می‌کردم و از زندگی‌ام راضی بودم. رنج برای من مفهومی نداشت. به هر چه می‌خواستم به آن می‌رسیدم. موقعیت‌ام مناسب بود و جای کمبودی نداشتم. با موقعیتی که داشتم با زن‌ها هم مشکلی نداشتم. یک مدت که گذشت چیستی و هستی زندگی، مرگ، هدف و مفاهیم مرگ و نیستی و… در ذهن‌ام پدیدار شدند. بعد از آن دیگر آرامش جای خود را به تفکر و اندیشیدن داد. کسی هم در این‌باره گناهی نداشت.

اندوه بر چهره‌ها گویی لایه‌یی را روکش کرده باشند، نشسته بود. کسی نمی‌دانست ساعتی بعد کجا خواهد بود و چه از دست خواهد داد. از اول بیماری تاکنون تنها از دست‌دادن واقعی بود، به دست‌آوردن، شاید زمان دیگری ممکن می‌شد.

از این فضای وحشتی که حاکم شده بود دیگران هم چون رامبر سعی می‌کردند از زیر یوغ ترس بیرون بیایند و نیروی خود را به کار بگیرند. هر چند شکست بخورند، اما حداقل تلاش خود را کرده باشند. خود رامبر بعد از خسته‌شدن از راه‌های قانونی، روی به خشونت و طرح و توطئه آورده بود تا بل‌که به گونه‌یی از شهر خارج شود.

حساسیت‌ها در میان مردم از بین رفته بود و کسی به فریاد و شیون کسی گوش‌اش بدهکار نبود. طولانی‌شدن بلا به مبالغه‌گویی‌ها و یا نادیده‌گرفتن‌ها کمک می‌کرد. شنیده شده بود که عده‌یی دست به شورش خواهند زد. روزنامه‌ها به گسترش شایعه‌ها کمک می‌کردند و در مقابل ژاندارم‌ها هم با صدور اعلامیه‌ها، هشدار می‌دادند که اگر کسی نقض قانون کند به شدت مجازات خواهد شد. ژاندارم‌ها بعد از شایعه‌پراکنی‌ها، بیش‌تر در شهر گشت می‌زدند و بر مراقبت خود از خروجی‌ها افزوده بودند. شایعه‌سازی‌ها و انفجارهای هر از گاهی باعث شده بود که بر مردم سخت‌گیری بیش‌تری اعمال کنند و کم‌ترین خطایی را نادیده نگیرند.

زمانی که جنگی درمی‌گیرد، مردم می‌گویند: «جنگ حماقت است. خیلی طول نمی‌کشد که آشتی می‌کنند. کشتن افراد دو طرف که نمی‌تواند راه حل باشد.» اما با وجود این درک کلی، جنگ‌ها هر از گاه اتفاق می‌افتد و حماقت همیشه حفظ می‌شود تا در جای دیگری به کار برود. اگر همیشه به خودمان فکر نکنیم، داوری درستی از کارهای‌مان نخواهیم داشت.

همشهریان ما آن‌قدر در زندگی، اندیشه‌های سازنده‌یی دارند که جایی برای اندیشیدن به بلایا و موارد منفی نیست، مسافرت، کسب و کار، زاد و ولد، پیشرفت و… آن‌قدر مشغولیت‌هایی به وجود می‌آوردند که جایی برای فکر کردن به چیزهایی مثل طاعون باقی نمی‌گذاشت. همشهریان ما همیشه خود را آزاد تصور می‌کردند و هر مشغولیتی را که مانع از امور جاری باشد، کنار می‌گذاشتند. تا جایی که به یاد داشتند کسی یا مقام مسوولی هم به آن‌ها هشدار نداده بود. دکتر ریو افسوس همه‌ی آن‌ها را داشت که قربانیان در برابر آن‌چه بر سرشان آمد، کاری از دست‌شان بر نمی‌آمد. حتا آن‌ها اسم «طاعون» را هم نشنیده بودند و توده‌ی مردم در مظلومیت تمام، در چنگال طاعون پرپر می‌شدند.

طاعون فقط یک کلمه نبود که علم، نظریه‌های مختلف پیرامون آن را تعریف کند. این دژخیم بی‌رحم، رشته‌ی طولانی حوادث فوق‌العاده‌یی که با این شهر زرد و خاکستری درآمیخته را شامل می‌شود. وقتی طاعون بر آتن چیره شد، نه تنها شهر از مردمان، بلکه از پرندگان هم خالی شد. در شهرهای چین، آدم‌ها در جنون سرشار از هیجان ایستاده ایستاده از بین می‌رفتند. در طاعون مارسی، بازماندگان که محکومین به اعمال شاقه بودند، گودال حفر می‌کردند و اجساد عفونت‌زده را دفن می‌کردند. در پروانس، طاعون هر چه می‌توانست اتفاق بیفتد را به وجود آورد. طاعون در شهر یافا، گدایان بی‌شمار را روی بسترهای نمناک و پوسیده و چسبیده به زمین سفت بیمارستان قسطنطنیه از حرکت انداخت. آدم‌ها چه دارا و چه ندار در نهایت عدالت در کنار هم مردند. در فاجعه‌ی طاعون شهر میلان، کاروان پزشکان نقاب‌دار بدون کم‌ترین تماسی با بیماران، آن‌ها را روانه‌ی گورستان می‌کردند. در لندن در جریان حمله‌ی طاعون، ارابه‌ی حامل مردگان از میان مردمی که از وحشت کرخت شده بودند به سمت گورستان‌ها حرکت داده می‌شدند.

اعلام رسمی اسم «طاعون»، بلایی که به جان‌شان افتاده بود، به خودی خود دردی را درمان نمی‌کرد و می‌شود گفت که اگر آن کلمه را نمی‌دانستند شاید بهتر مبارزه می‌کردند. هرکس با تصورات خودش به زمان بعد از طاعون و به آن‌هایی که هنوز زنده بودند نگاه می‌کرد. اندوه درگذشته‌گان سنگین بود، اما رفته‌رفته زیر آوار فراموشی فرو می‌رفت.

دکتر ریو پس از یک سکوت کوتاه گفت: «زمانی که میکروب می‌تواند طی سه روز حجم طحال را چهار برابر افزایش دهد، به غدد از نظر حجم به اندازه‌ی نارنج اضافه کند و از نظر سختی به چوب برساند، دیگر تردیدها به چه عنوان مطرح شوند؟ کانون‌های عفونت روزافزون، گسترش پیدا می‌کنند. آن هم با این پیش‌رفتی که دارند، نباید اجازه‌ی گسترش و انتشار داد. اگر موفق به این مهار نشویم، در فاصله‌ی دو ماه آینده باید انتظار داشته باشیم که نیمی از جمعیت شهر نابود شوند. در نتیجه اهمیت ندارد که شما بر سر اسم بیماری یا مشابه‌های آن دادِ سخن بدهید. اجازه ندهید مردم شهر قتل عام بشوند. همین.»

باز هم از دکتر ریو پرسید: «لطف کنید و صادقانه به من بگویید، مطمئن هستید که طاعون است؟» دکتر ریو گفت: «شما خوب مساله را مطرح نمی‌کنید. مساله کلمه نیست، مساله زمان است.» استاندار گفت: «به هر حال برای پیش‌برد پیشنهاد شما، حتا اگر این بیماری طاعون هم نباشد، ما همان پیش‌گیری از طاعون را به کار می‌بندیم.» دکتر ریو گفت: «به طور قطعی نظر من همین است که شهر در معرض طاعون قرار دارد.» پزشکان با همدیگر مشورت‌هایی کردند و سرانجام ریچارد گفت: «پس قرار شد که ما مسوولیت زمان گرفتاری بیماری طاعون را بر عهده بگیریم.» و با این حرف به نوعی به دکتر ریو گفت که عاقبت حرف شما به کرسی نشست. دکتر ریو گفت: «من به فرمول خودم یا دیگری اهمیتی نمی‌دهم و به نجات جان همشهریان فکر می‌کنم.» گوشه و کنایه‌زدن به کسانی که مجبور به اجرای خواسته‌ی دکتر ریو شده بودند شروع شد. دکتر ریو اگرچه از این حرف‌ها خوشحال نبود، اما ترجیح داد به کسی جواب ندهد و در اولین فرصت هم از جمع آن‌ها رفت.

ترس از این‌که مبادا با اعلام‌شدن نام بیماری «طاعون» مردم دچار واهمه بشوند، غفلت مسولان را به همراه آورده بود. این بار مردم به‌یک باره نه تنها با خود طاعون روبه‌رو شده بودند، بل‌که با بستن خروجی‌های شهر زندانی هم شده بودند. راوی هم به ناچار با دیگران مانده بود تا ادامه‌ی حوادث را تاب آورد یا نابود شود. در چنین شرایطی، راوی و دیگران همانند تبعیدی‌ها، نه تنها باید در معرض مرگ بمانند، بل‌که باید آزمون‌های بدون منطق مسوولان را هم از سر بگذرانند. یکی از نتایج بی‌شمار بستن خروجی‌های شهر در آن بود که مردم هر نوع سامان خویشاوندی و خانوادگی را می‌گسستند و به نوعی زندگی گله‌وار تن می‌دادند. شیون آن‌هایی که به نام قرنطینه و سامان موقت و… نام‌شان برده شده بود، پایان‌ناپذیر بود. این شیون‌ها را روی سکوی ایستگاه قطار به فراوانی می‌توانستی ببینی و بشنوی. آن‌ها همه احساس بی‌پناهی داشتند. آینده نه تنها مبهم، بل‌که تیره و تار هم به نظر می‌رسید. بیماری هم به رغم این بی‌پناهی و ناامنی‌ها به اوج خود رسیده بود.

راوی می‌گوید: «ما دو بار رنج را تحمل کردیم. نخست از رنج خود، سپس غم نبودن پسران، همسر یا در شرایط دیگر پدران و مادران و… به یک اندازه بود. از طرفی همشهریان ما که در تجارت، کارورزی، کوشندگی عمری را سپری کرده بودند، در این شرایط تبعید، خود را باطل و بی‌کاره، سربار و بی‌مقدار می‌دیدند. جوانان به سرگرمی‌های پوچ و مبتذل روی می‌آوردند تا زمان بر آنان بگذرد. رفته‌رفته آدم‌ها ویژگی فردی خود را با سرگرمی‌ها و سرشماری‌ها و در صف ایستادن‌ها از دست می‌دادند.

«من از این مفاهیم که باید برای هم‌نوع ایثار کرد، وجدان کاری داشت و… چیزی نمی‌دانم. من وقتی مشغول این کار شدم خیلی هم به کارم علاقه‌مند نبودم. نیاز داشتم که کار کنم. این شغل، هم درآمد خوب دارد هم مقبولیت و تنوع که جاذبه‌های مخصوص به خودش را دارد. من پسر کارمندی بودم که می‌خواستم کمبودهای خانواده و خودم را رفع و رجوع کنم. هرچند از رنج و شیون بیمار و همراهان بیمار، خودم هم رنج می‌برم. از دیدن خیلی از بیمارانی که خودشان در مبتلا شدن به بیماری، سهمی نداشته‌اند عذاب می‌کشم. از دیدن کسانی که با نارسایی و معلولیت به دنیا می‌آیند، اندوهگین می‌شوم و نمی‌توانم این آفرینش را عادلانه بدانم. به هر حال جوان بودم و صراحت بیش از اندازه‌یی داشتم. خیلی‌ها می‌گویند پزشک‌ها به مرگ بیماران عادت می‌کنند که در مورد من صحت ندارد. من تا جایی که می‌توانم برای زندگی زنده‌ها مبارزه می‌کنم.»

از زندگی تنها خاطره‌ها می‌مانند. اگر آدمی از اول بداند که چه‌گونه زندگی می‌کند تا در نهایت در چند جمله خلاصه بشود هرگز تن به چنین رنجی نخواهد داد.

از زمانی که مردم فهمیده‌اند که طاعون در کمین‌شان است، از هیچ لذت‌جویی‌یی دریغ نمی‌کنند. هر کسی از خود می‌پرسد: «چرا من تذهیب نفس کنم؟» همین‌ها چشم هم‌چشمی را دامن می‌زند و بسیاری که پیش‌تر افراطی در چنین هوس‌ها و عادت‌ها نداشتند، مانند دیگران حریص‌تر می‌شوند. آن‌ها از خود می‌پرسند: «مگر من نفرین شده‌ام که تباهی به من برسد و کام‌روایی به دیگران؟ من هم لذت نقد و دم دست را پس نمی‌زنم. طاعون که برسد از من نمی‌پرسد: دوست داری بمیری یا نه؟» و بعد جای هیچ موعظه‌ی شنیدنی را برای خود باقی نمی‌گذارند.

بعد از دستورهای تشدید سانسور، روزنامه‌ها مجبور شده بودند نسبت به ترغیب بیماران، مقاله‌های تشویقی چاپ کنند، اما آن نوشته‌ها طوری نباشند که آشفتگی مردم را دامن بزنند. مردم باید خوشبینی‌شان را به آینده‌ی خلل‌ناپذیر حفظ می‌کردند.

جوانان به سرگرمی‌های پوچ و مبتذل روی می‌آوردند تا زمان بر آنان بگذرد. رفته‌رفته آدم‌ها ویژگی فردی خود را با سرگرمی‌ها و سرشماری‌ها و در صف ایستادن‌ها از دست می‌دادند.

زمانی که جنگی درمی‌گیرد، مردم می‌گویند: «جنگ حماقت است. خیلی طول نمی‌کشد که آشتی می‌کنند. کشتن افراد دو طرف که نمی‌تواند راه حل باشد.» اما با وجود این درک کلی، جنگ‌ها هر از گاه اتفاق می‌افتد و حماقت همیشه حفظ می‌شود تا در جای دیگری به کار برود.

من همین قدر فهمیده‌ام که تمامی‌مشکلات بشر از زمانی شروع می‌شود که افراد خواسته‌های مبهم دارند. زبان مغشوش و گنگ دارند. صراحت در بیان‌شان نیست. این الکن‌نمودن‌ها برای نقشه و اجرای توطئه‌یی شوم عمومی شده است. بنابراین به اندازه‌یی که خودم بتوانم به صراحت حرف می‌زنم و کسی هم که با من حرف می‌زند از او می‌خواهم نیت خود را صریح و روشن بگوید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]