کتاب ندای کوهستان | خالد حسینی | خلاصه و معرفی
کتاب ندای کوهستان نوشتهٔ خالد حسینی و ترجمهٔ مهدی غبرائی است. نشر ثالث این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر، دربارهٔ زندگی عبدالله، پسری ۱۰ ساله و «پری»، خواهر سهسالهٔ او و تصمیم پدرشان برای فروختن پری به خانوادهای بیفرزند است؛ اتفاقی که سبب گره خوردن روایتهای افراد مختلف در این رمان میشود. ماجراهای این رمان در افغانستان روی میدهد و نویسنده از روایتهای تودرتو بهره میگیرد؛ راوی نیز در مسیر داستان تغییر میکند.
رمان ندای کوهستان، در سال ۱۹۵۲ و در دهکدهای در افغانستان آغاز میشود و تقریبا از همان ابتدا بهشدت احساسات خواننده را درگیر میکند.
عبدالله، خواهرش پری را بسیار دوست دارد اما او را از دست میدهد. چگونه؟ پری، به یک خانوادهٔ ثروتمند و بیفرزند واگذار میشود و حتی بعدها از افغانستان به پاریس میرود. این کار را پدرش انجام میدهد. عبدالله هیچگاه خواهرش را فراموش نمیکند و البته خانوادهاش درگیر ماجراهای مختلفی میشوند و خودش هم سر از کالیفرنیا در میآورد.
خالد حسینی، نویسندهٔ افغان، از شگردهای جدید داستاننویسی برای نگارش کتاب ندای کوهستان بهره میگیرد و همین امر سبب شده رمان او نسبت به آثار دیگرش، «بادبادکباز» و «هزار خورشید تابان»، تا حدی متفاوت باشد. این نویسنده، دربارهٔ مضمون رمانش میگوید:«من شنیده بودم که زمستانها ایام سختی برای خانوادههای افغان است. مردم بسیار نگران هستند و بچههایشان را از دست میدهند. بنابراین با این پیش زمینه، ناگهان این تصویر با شفافیت و زلالی کامل و خاصی به نظرم آمد و با خودم گفتم که این مردمان که هستند؟ به کجا میروند؟»
مرکزیترین و پرطنینترین شخصیت این رمان، نه از سوی یک فرد، بلکه از سوی یک دیو روایت میشود.
برخی از نشریات بلافاصله پس از انتشار این کتاب از آن استقبال کرده و نوشتند «خالد حسینی به حرف منتقدان گوش داده است». اشارهٔ آنها به نقدی است که بر هر دو رمان قبلی خالد حسینی وارد بود: داستان هر دو رمان گیرا بود اما پایانبندی آنها از نظر منتقدان ضعیف بود. ظاهرا در رمان سوم، خالد حسینی سعی داشته این مشکل را برطرف کند و موفق هم شده است.
روزنامه گاردین نیز در معرفی رمان ندای کوهستان، به نوآوری خالد حسینی در تقویت سنت رماننویسی در افغانستان اشاره کرده است.
کتاب ندای کوهستان
نویسنده: خالد حسینی
مترجم: مهدی غبرایی
نشر ثالث
دنیا درونت را نمیبیند و ذرهای عین خیالش نیست که در زیر این پوست و استخوان و قالب ظاهری چه امیدها و رؤیاها و غمها نهفته است. به همین سادگی و پوچی و بیرحمی است.
معجونی که خاطرات را پاک کرده بود.
طنابی که از سیل نجاتت دهد، میتواند دور گردنت خِفت شود
رفتار آدمها کلافی است سردرگم و پیشبینیناپذیر و ربطی به کنش و واکنش مقارن و متناسب ندارد.
جنگ. یا به عبارت بهتر جنگها. نه یکی، نه دوتا، بلکه جنگهای بسیار، کوچک و بزرگ، عادلانه و ناعادلانه، جنگهایی با بازیگران متغیر که قهرمان و ضد قهرمان فرض میشوند. که هر قهرمان تازهای آدم را وا میدارد حسرت ضد قهرمان قبلی را بخورد. اسمها عوض میشوند و همینطور چهرهها، اما من از بابت این همه عداوتهای حقیر، تک تیراندازها، مینهای زمینی، بمبارانها، موشکبارانها، قتل و غارت و تجاوز، توی صورت همهشان به طور مساوی تف میاندازم.
اگر خوشرفتاری خودت را جار بزنی، لطفش از دست میرود. کار خیر را باید در خلوت و باوقار انجام داد. نیکی آن وقت مهم است که پیش عموم برملا نشود.
تا من بدیدم روی تو، ای ماه و شمع روشنم هر جا نشینم خرمم، هر جا روم در گلشنم هر جا خیال شه بود، باغ و تماشاگه بود در هر مقامی که روم، بر عشرتی برمیتنم
اگر زیر آوار بهمن گیر کنی، نمیشود بگویی بالا و پایین کجاست. میخواهی برفها را پس بزنی و بیرون بیایی، اما بیشتر فرو میروی و گور خودت را میکنی.
لازم نبود تمام وقت مواظب حرفهایم باشم که مبادا برنجد
روزی روزگاری، در ایامی که دیوها و اجنه و غولها در زمین پرسه میزدند
آموختم که دنیا درونت را نمیبیند و ذرهای عین خیالش نیست که در زیر این پوست و استخوان و قالب ظاهری چه امیدها و رؤیاها و غمها نهفته است. به همین سادگی و پوچی و بیرحمی است.
پدرم میگفت همه چیزهای خوب زندگی شکننده و ناپایدارند
تمام آن سالها از دیدن حقیقت بزرگتری غافل بودم، حقیقتی که زیر غم و غصهام دفن شد بیآنکه از آن قدردانی و سپاسگزاری کنم. و آن اینکه مادرم هرگز ترکم نکرد. هدیه او به من این بود
خلاقیت یعنی تخریب زندگی دیگران و تبدیلشان به شرکای بیمیل و بیخبر. امیال و آرزوها و رؤیاهاشان را کش میروید، نقایص و رنجهاشان را مصادره میکنید.
چیزی را برمیدارید که مال شما نیست. تازه این کار را با علم و اطلاع میکنید.
«خندهدار است، مارکوس، اما بیشتر کار مردم برعکس است. فکر میکنند با چیزی که میخواهند زندگی میکنند. اما در واقع ترس راهنمای آنهاست. یعنی چیزی که نمیخواهند.»
زمان مثل زیبایی است. هرگز آنقدر که دلت میخواهد نصیبت نمیشود.
تمام تلاشش را میکند. از مدارسی که گلوله توپ ویرانشان کرده، خوشنشینهایی که در ساختمانهای بیسقف به سر میبرند، از گداها، از گل و لای، برقی که مدام قطع میشود، برایش حکایت میکند، اما مثل این است که بخواهی آهنگی را وصف کنی. نمیتواند در این وصفها جان بدمد. کابل زنده است، با جزئیاتی چشمگیر ــ مثلاً باشگاه بدنسازی در میان خرابهها، عکسی از شوارتز نگر روی پنجره. این جزئیات حالا از دستش دور میشود و توصیفش در نظر خودش کلی، بیمزه و مثل گزارشی معمولی در خبرگزاری آسوشیتدپرس است.
اگر فرهنگ خانه آدم باشد، زبان کلید در ورودی و در نتیجه اتاقهای خانه است. میگفت بدون این کلید آدم آواره میشود، بیخانمان و بیهویت میشود.
Out. Beyond. idias Of. Wrongdoing. And. rightdoing There. Is. A. field. I’ll. Meet. You. there. از کفر و ز اسلام برون صحرایی است ما را به میان آن فضا سودایی است عارف چو بدان رسید، سر را بنهد نه کفر و نه اسلام و نه آنجا جایی است.
بیرحمی و خیرخواهی طیفهای یکرنگند.
«برای من عکس قضیه بود. تو میگویی حضور را حس میکردی، اما من فقط غیاب را احساس میکردم. درد مبهمی بیمنشأ. مثل مریضی که نمیتواند دردش را برای پزشک شرح دهد، فقط میداند که درد دارد.»
«خندهدار است، مارکوس، اما بیشتر کار مردم برعکس است. فکر میکنند با چیزی که میخواهند زندگی میکنند. اما در واقع ترس راهنمای آنهاست. یعنی چیزی که نمیخواهند.»
حالا میفهمم که بعضی آدمها به همان طرز که دیگران عاشق میشوند، احساس اندوه و نارضایی میکنند، یعنی در نهان، به شدت و بیتوسل به کسی.
اما زمان مثل زیبایی است. هرگز آنقدر که دلت میخواهد نصیبت نمیشود.
زیبایی موهبت بزرگی است که به طور تصادفی و احمقانه و بدون توجه به شایستگی نصیب بعضیها میشود.