کتاب نه داستان از جی. دی. سلینجر | خلاصه و معرفی

جروم دیوید سلینجر، نویسندهٔ معاصر امریکایی و خالق رمان معروف ناتور دشت است. کتاب نُه داستان یا دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم مجموعه‌ٔ نُه داستان کوتاه سلینجر است، اما دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم نام بلندترین و شاید بتوان گفت بهترین داستان کتاب است.

این داستان روایتگر جوانی است که پس از حدود نه سال زندگی در پاریس، حالا دوباره به نیویورک برگشته است، به یک مدرسه هنری می‌رود، به نمایشگاه‌های نقاشی سر می‌زند و نقاشی می‌کند و با دیدن یک آگهی در مجله‌ای سعی می‌کند مربی نقاشی بودن را بیازماید.

یک روز خوش برای موز ماهی نیز خاص‌ترین و مرموزترین داستان مجموعه است که در آن جریان خودکشی سیمور گلس، بزرگ‌ترین فرزند خانواده گلس روایت می‌شود.

دیگر داستان‌ها عبارتند از:

عمو ویگیلی در کانه تی کت؛

پیش از جنگ با اسکیموها؛

مرد خندان؛

انعکاس آفتاب بر تخته‌های بارانداز؛

تقدیم به ازمه با عشق و نکبت؛

دهانم زیبا و چشمانم سبز؛

تدی.


کتاب نه داستان
نویسنده: جی. دی. سلینجر
مترجم: کاوه میرعباسی
نشر ماهی


مری جِین گفت: «خب پس واسه چی زنش شدی؟» «به خدا خودم هم نمی‌دونم! بهم گفت شیفتهٔ جین آستینه. بهم گفت کتاب‌هاش به نظرش خیلی باارزشن. این عین حرف خودشه. وقتی ازدواج کردیم، فهمیدم حتی یکی از رمان‌هاش رو هم نخونده.

می‌دونی چه جور موجودی به دردش می‌خوره؟ یه حرومزادهٔ گنده‌بک که زیاد اهل حرف‌زدن نباشه، هرازگاهی بیاد سراغش و یه دل سیر کتکش بزنه و بعد هم برگرده روزنامه‌ش رو بخونه. این کسیه که به دردش می‌خوره.

یعنی ظاهرآ نمی‌تونن ما رو درست همون‌طور که هستیم دوست داشته باشن. ظاهرآ فقط در صورتی می‌تونن ما رو دوست داشته باشن که همیشه قادر باشن یه کم تغییرمون بدن. اونا دلایل دوست‌داشتن ما رو به اندازهٔ خود ما دوست دارن و اغلب اوقات حتی بیش‌تر از خود ما. این‌جور دوست‌داشتن اون‌قدرها جالب نیست.»

«ای پدران و ای آموزگاران، با خود می‌اندیشم که “به‌راستی جهنم چیست؟” به باور من، جهنم چیزی نیست جز رنج انسانی که از عشق‌ورزیدن عاجز است.»

از من بشنو و اگه یه وقت دوباره ازدواج کردی، به شوهرت هیچی نگو. گوشِت با منه؟» مری جِین گفت: «آخه واسه چی؟» «چون من دارم بهت می‌گم، همین. اونا خوش دارن خیال کنن تمام عمرت از هر پسری که بهت نزدیک می‌شده عُقِّت می‌گرفته.

اگه بخوای بهشون بگی یه وقتی با یه جوون خوشگل آشنا بوده‌ای، باید بلافاصله اضافه کنی که خوشگلیش زنونه بوده. اگه بگی یه وقتی با یه جوون شوخ‌طبع آشنایی داشتی، باید درجا اضافه کنی که طرف یه جور شارلاتان یا ملانقطی بوده. اگه این کار رو نکنی، از پسرهٔ بیچاره یه چماق می‌سازن و وقت وبی‌وقت می‌کوبنش توی سرت.»

نیکلسون سیگارش را به طرفی گرفت، خاکسترش را تکاند و گفت: «یعنی واقعآ هیچ احساساتی نداری؟» تدی، پیش از آن‌که جواب بدهد، لحظه‌ای به فکر فرورفت و بعد گفت: «اگه هم داشته باشم، یادم نیست کی به کارم اومده.

«شش سالم بود که فهمیدم همه‌چیز خداست. مو به تنم راست شد و منقلب شدم. یادم می‌آد یکشنبه بود. خواهرم هنوز یه نوزاد ریزه‌میزه بود و داشت شیشهٔ شیرش رو می‌مکید. یکباره دیدم که اون خداست و شیر خداست. منظورم اینه که اون درواقع داشت خدا رو در خدا سرازیر می‌کرد. نمی‌دونم متوجه منظورم هستین یا نه

خواهرم فقط شیش سالشه، در خیلی از زندگی‌های اخیرش انسان نبوده و علاقهٔ چندانی هم به من نداره. پس کاملا محتمله که همچین اتفاقی بیفته. اما کجای این قضیه غم‌انگیز خواهد بود؟ منظورم اینه که چه چیزی درش هست که آدم بخواد نگرانش باشه؟ درواقع من فقط کاری رو انجام داده‌م که قرار بوده انجام بدم، همین و بس. مگه نه

از زیر تل شورت‌ها و زیرپیرهن‌ها، یک اُرتجیز خودکار کالیبر ۷.۶۵ بیرون کشید. خشابش را درآورد، وراندازش کرد و دوباره آن را جا زد. ضامن را کشید. بعد رفت و روی تختخواب خالی نشست، نگاهی به دختر انداخت، هفت‌تیر را نشانه گرفت و گلوله‌ای به شقیقهٔ راست خود شلیک کرد.

«داستان اون سیبی رو که آدم توی باغ عدن خورد یادتونه؟ همون که توی کتاب مقدس اومده؟ می‌دونین توی اون سیب چی بود؟ منطق. منطق و مهملات عقلانی. فقط همین و نه هیچ چیز دیگه. بنابراین، نکته‌ای که می‌خوام بگم اینه که اگه می‌خواین چیزها رو اون‌طور که واقعآ هستن ببینین، باید اون سیب رو بالا بیارین.

«خودت می‌دونی این‌جور چیزا چطور پیش می‌آن، سیبل. من نشسته بودم و داشتم پیانو می‌زدم. تو هم که دود شده بودی و رفته بودی هوا. بعد سروکلهٔ شارون لیپشوتس پیدا شد و اومد کنارم نشست. من که نمی‌تونستم پرتش کنم کنار، می‌تونستم؟» «آره.» مرد جوان گفت: «وای، نه، نه. نمی‌تونستم همچین کاری بکنم. بذار بهت بگم عوضش چیکار کردم.» «چیکار کردی؟» «وانمود کردم اون تویی.»

«دریانوردها گریه نمی‌کنند، کوچولو. دریانوردها هیچ‌وقت گریه نمی‌کنن، مگه وقتی کشتی‌شون غرق بشه، یا وقتی کشتی‌شون به صخره بخوره و مجبور بشن با بلم به سفرشون ادامه بدن و هیچ آب وآذوقه‌ای نداشته باشن به جز

شما جواب متعارف و معقولی بهم می‌دین. من سعی داشتم بهتون کمک کنم. ازم پرسیدین چطور هروقت دلم بخواد، از ابعاد متناهی بیرون می‌رم. خب، قطعآ به کمک منطق این کار رو نمی‌کنم. منطق اولین چیزیه که باید از دستش خلاص شد

تدی گفت: «من احساس می‌کنم کشش ذاتی فوق‌العاده نیرومندی به اونا دارم. منظورم اینه که اونا والدینم هستن و ما همه بخشی از هماهنگی همدیگه هستیم و از این حرفا. دلم می‌خواد تا وقتی زنده‌ان روزگار خوشی داشته باشن، چون دلشون می‌خواد روزگار خوشی داشته باشن… اما اونا من و بوپر رو (بوپر خواهرمه) این‌طوری دوست ندارن. یعنی ظاهرآ نمی‌تونن ما رو درست همون‌طور که هستیم دوست داشته باشن. ظاهرآ فقط در صورتی می‌تونن ما رو دوست داشته باشن که همیشه قادر باشن یه کم تغییرمون بدن. اونا دلایل دوست‌داشتن ما رو به اندازهٔ خود ما دوست دارن و اغلب اوقات حتی بیش‌تر از خود ما. این‌جور دوست‌داشتن اون‌قدرها جالب نیست.»

پسرک با چهره‌ای برافروخته جلو آمد و درست زیر گوش راستم ماچ پرصدا و آبداری نشاند. پس از گذر از این خوان دشوار، آماده شد تا به سمت در خیز بردارد، به سوی سبک دیگری از زندگی که چنین سرشار از احساسات نباشد، اما من نیم‌کمربند دوخته بر پشت کت ملوانی‌اش را گرفتم و از او پرسیدم: «این دیوار به اون دیوار چی می‌گه؟» یکباره گل از گلش شکفت و جیغ کشید: «اون کنج می‌بینمت!» بعد دوان‌دوان از اتاق بیرون زد. لابد باز دچار همان خنده‌های عصبی شده بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]