کتاب هزار فرسنگ تا آزادی – فرار من از کره شمالی |خلاصه و معرفی| یون سون کیم
کتاب هزار فرسنگ تا آزادی نوشتهٔ یون سون کیم و ترجمهٔ زینب کاظمخواه است و نشر ثالث آن را منتشر کرده است. این کتاب دربارهٔ فرار یون سون کیم از کرهٔ شمالی است.
کتاب هزار فرسنگ تا آزادی نوشتهٔ یون سون کیم داستان فرار هیجانانگیز او از کشور کرهٔ شمالی است. کشوری کمونیستی که مردمش همچون کارگرانی از همهجا بیخبر روزگار میگذرانند. او در ۱۲سالگی در حالی که مادر و خواهرش در گیرودار قحطی اوایل دههٔ نود، برای تهیهٔ غذا از خانه بیرون رفتهاند، بهتنهایی و بدون هیچ پولی سوار اتوبوس میشود تا خود را نجات دهد.
در اوایل دههٔ نود، شهر پیونگ یانگ شاهد یک قحطی مرگبار بود. بر اساس گزارشهایی که آن روزها مخابره میشد، هزاران کارگر گرسنه در خیابانها پرسه میزدند و در کمال ناامیدی تلاش میکردند تا غذایی برای سیرکردن شکم خود و خانوادههایشان پیدا کنند. آنها قربانی یکی از رازآلودترین فجایع کرهٔ شمالی شده بودند: قحطی بزرگی که به خاطر برنامهریزی نادرست، انزوا و سیاستهای غیرمسئولانه موسوم به «خوداتکایی» جمعیت ۲۵ میلیونی این کشور را به مرز نابودی کشانده بود.
این رمان گوشهای از رنج و سختی مردم بیپناه این کشور را در جریان قحطی توصیف کرده است.
کتاب هزار فرسنگ تا آزادی
فرار من از کره شمالی
نویسنده: یون سون کیم
مترجم: زینب کاظمخواه
نشر ثالث
مهاجرت به من اجازه داد تا بعضی از پروپاگانداهایی را که به خورد ما داده بودند از یاد ببرم و توانستم واقعیت را با چشمان خودم ببینم و قضاوت کنم: سرزمینم زیر سلطهٔ سلسلهای خونخوار است. کیم، پدر دوستداشتنی ما نیست، او یک ظالم و ستمگر است، گرچه اغلب هموطنانم در کره شمالی راهی برای دیدن واقعیت ندارند. مردم من، کاملاً در دنیایی بسته در انزوا زندگی میکنند. نمیشود آنها را به خاطر طغیان نکردن سرزنش کرد، زیرا نمیدانند چطور عقایدشان را شکل دهند و کاملاً محدودهٔ واقعی بدبختیشان را درک نمیکنند. کار سختی است که واقعیت تلخ دیکتاتوری را بسنجیم. دسترسی به اینترنت بسیار محدود است و فقط برای اعضای درجه بالای حزب کارگر قابل دسترس است. نگاه کردن برنامههای تلویزیونهای خارجی، تماس با خارج از کشور یا رد و بدل کردن ایمیل با خارجیها به شدت ممنوع است
و ناگهان اعلام کرد: «رئیسجمهور کیم ایل_ سونگ درگذشت.» و بعد به گریه افتاد. پدرم از شوک فلج شده بود. مجری که این خبر را گفت انگار آسمان فرو ریخت. من و خواهرم نگران به پدرمان نگاه میکردیم. تصاویری که روی تلویزیون نشان میداد همه ما را مات و مبهوت کرده بود. واقعاً نمیفهمیدم که چه اتفاقی افتاده است، اما میدانستم که چیزی تصورناپذیر رخ داده بود. کمی بعد، مادرم با گریه از سر کار به خانه آمد. هیچوقت قبلاً او را اینطور ندیده بودم. در بیمارستان او خبر را با همکارانش شنیده بود و یکی از آنها به خاطر شوک، دچار حملهٔ قلبی شده بود. در آن روز، بسیاری از مردم کشور از این شوک مردند
ما کیم ایل_ سونگ و پسر و جانشینش، کیم جونگـ ایل، را با تمام وجودمان دوست داشتیم. آنها برای ما مثل بابانوئل بچههای دیگر دنیا بودند. ۱۵ آوریل و ۱۶ فوریه، روز تولد مبارک آنها، روزهایی حیرتآور برای بچهها بود. برای تولد هر کدام یک کیلو شیرینی میگرفتیم. شب قبل از تولدشان بینهایت هیجانزده بودیم و در این شبها اصلاً خوابمان نمیبرد. صبح تولد آنها، با یونیفرم کاملاً تمیزمان، با افتخار برای گرفتن کیسههای پلاستیکی میرفتیم که رویش این نوشته چاپ شده بود: «هیچ چیز در دنیا نیست که حسرتش را بخوریم.»
دسترسی به اینترنت بسیار محدود است و فقط برای اعضای درجه بالای حزب کارگر قابل دسترس است. نگاه کردن برنامههای تلویزیونهای خارجی، تماس با خارج از کشور یا رد و بدل کردن ایمیل با خارجیها به شدت ممنوع است و اگر کسی این کار را انجام دهد مجازاتش زندانی شدن در یکی از اردوگاههای کار اجباری بدنام کشور است.
رؤیایم این است که یک روز مردمم را در شمال آزاد از دیکتاتوریای که دهههاست آنها را در ترس، فلاکت و انزوا و دور از تمام دنیا نگه داشته است ببینم. برای اینکه این رؤیا به واقعیت بپیوندد، همه دنیا باید چشمانش را به وحشتی که در حال حاضر در کره شمالی حکمفرماست باز کند. سلسلهٔ کیم با در انزوا قرار دادن کشور، موفق عمل کرده است و همین موضوع باعث شده است دنیا به راحتی این کشور را فراموش کند. اگر شرح حال من بتواند نقش کوچکی در بالا
مردم من، کاملاً در دنیایی بسته در انزوا زندگی میکنند. نمیشود آنها را به خاطر طغیان نکردن سرزنش کرد، زیرا نمیدانند چطور عقایدشان را شکل دهند و کاملاً محدودهٔ واقعی بدبختیشان را درک نمیکنند. کار سختی است که واقعیت تلخ دیکتاتوری را بسنجیم. دسترسی به اینترنت بسیار محدود است و فقط برای اعضای درجه بالای حزب کارگر قابل دسترس است. نگاه کردن برنامههای تلویزیونهای خارجی، تماس با خارج از کشور یا رد و بدل کردن ایمیل با خارجیها به شدت ممنوع است و اگر کسی این کار را انجام دهد مجازاتش زندانی شدن در یکی از اردوگاههای کار اجباری بدنام کشور است.
ناگهان صدای بلند در زدن را شنیدیم. وقتی در را باز کردیم، مردی را دیدیم که مثل موش آبکشیده در ایوان ما ایستاده بود. او رئیس محلهٔ ما بود که به نام اینمینبانجانگ میشناختیم. فقط آوردن نام او کافی بود تا ترس همه محله را بگیرد، زیرا او مأمور رصد کردن و گزارش هر چیزی که در بلوک ما اتفاق میافتاد، به مقامات بود. کل کشور پر بود از این افراد مزاحم، کسانی که حتا این روزها رژیم را در به دست گرفتن زندگی بیستوپنج میلیون مردم کره شمالی در چنگال آهنین خود مطمئن میکنند.
ما هرگز نباید به چین میآمدیم. سه ساعت من، مادرم و کئومسان، در دل تاریکی در حومه چین راه رفتیم تا یک ایستگاه اتوبوس پیدا کنیم. برای فرار… ترک کردن مردی وحشی که ما را مثل یک زندانی نگاه داشته بود. مادرم یک شب بعد از بحث تند و زنندهای با همسر چینیاش تصمیم گرفت که فرار کنیم. او به زنی که ما را فروخته بود گفته بود: «از او میخوام که برام یه پسر بیاره.» چند ماه بود که او مادرم را برای این خواسته مورد اذیت و آزار قرار میداد.
مادر دیگر به این موضوع اهمیتی نمیداد. با دقت دو پرتره مقدس رهبرانمان را از قاب جدا کرد و قابشان را برداشت. قابهای چوبی آخرین چیزهای قابل فروش ما بودند. همینکه مادرم آنها را از قاب در آورده بود، جرمی مرتکب شد که جزایش مرگ بود. ما باید مراقب میبودیم تا هیچکس نفهمد که این چوبها از کجا آمده است. اگر همسایهای میدید که این عکسها از قاب درآمدهاند میتوانست علیه ما به رژیم گزارش دهد و ما محکوم به «توهین» به رهبرانمان میشدیم. به همین خاطر مادر برای امنیت عکسها را سوزاند. او قابهای چوبی را در بازار فروخت و با پولش توانستیم برای خودمان غذا بخریم.
سالهای اولیه در کره جنوبی، من، مادر و کئومسان هر وقت که احساس ناراحتی یا تنهایی میکردیم، عصر در آپارتمان دور هم حلقه میزدیم و چراغها را خاموش میکردیم. در تاریکی، داستانهایی در بارهٔ گذشته میگفتیم و تا پایان شب آهنگهای کره شمالی را میخواندیم. خیالتان راحت باشد ما مدافعان رژیم کیم جونگـ ایل نیستیم. فقط گاهی دلمان برای وطنمان تنگ میشود و گاهی به سمت نوستالژیهایمان کشیده میشویم. ما ناسپاس نیستیم، اما فکر میکنم که طبیعی است که گاهی خاطرات شاد کودکی را یادآوری کنیم.
یکبار داستانی در بارهٔ کیم جونگ سوک، مادر کیم جونگ_ ایل خواندیم که جلوی چشمان کنجکاو پسرش دانهها را از روی زمین جمع میکرد. دیکتاتور آیندهٔ کشورمان سؤال کرد: «چرا این کار را میکنی، مامان؟ ما که غذای کافی برای خوردن داریم.» مادرش خردمندانه پاسخ داد: «چون نباید هیچیک از منابع با ارزش کشورمان حرام شود.» من پیامهای پنهان این حکایات را نمیفهمیدم. اما سعی میکردم که در هر صورت متعهدانه آنها را حفظ کنم، زیرا معلمان از ما میخواستند که این کار را بکنیم.
خیلی زود فهمیدیم که آنجا جایی برای ما نیست. خالهام میخواست به ما کمک کند، اما شوهرش چیز دیگری در ذهن داشت. متأسفانه در کره شمالی، این مرد خانه است که تصمیمات نهایی را میگیرد. دو ساعت بعد از ما خواسته شد که آنجا را ترک کنیم. قحطی، بازی وحشیانهای بود که باعث شده بود هر کس فقط به فکر خودش باشد. مادرم شوکه شده بود. او در گذشته بارها به خالهام کمک کرده بود. وقتی در بیمارستان کار میکرد، از طریق پست، که در آن زمان بهتر کار میکرد، اغلب برای خواهرش کیک برنجی و خواربار میفرستاد. حالا ما را به بیرون پرت کرده بودند، بدون اینکه هیچ هدیهای برای راهی شدن به ما داده باشند.
من فقط چهل کیلومتر دورتر از سیمهای خاردار مرز زندگی میکنم که مرا از سرزمینم جدا میکند و همچنان نمیتوانم برای مردمم، آنهایی که به خاطر قحطی و قلع و قمع یک رژیم بیرحم و سختگیر توتالیتر دیگر توانی ندارند، کاری انجام دهم. برای بیستوپنج میلیون نفر که آنجا زندگی میکنند، کره شمالی جهنمی واقعی روی زمین است و تمام دنیا آنها را فراموش کردهاند. حتا کره جنوبیها، آنهایی که با کره شمالیها میراث نژادی مشترک دارند، به نظر میرسد گرفتاری همتایان شمالیشان را فراموش کردهاند. در این وقتها، من از این درماندگی، احساس درهم شکستن میکنم، حسی که هیچ کاری نیست که بتوانم برای کمک به برادران و خواهرانم در شمال بکنم.
هیچ چیز مرا بیشتر از این خوشحال نمیکرد که پدرم بعد از مدرسه دنبالم میآمد. با بلیتهایی که به خاطر ارتباطاتی که سر کار داشت گرفته بود، بعضی روزها مرا به سینما میبرد. او در کارخانهٔ اسلحهسازی «بیستم ژانویه» کار میکرد؛ کارخانهای که به خاطر یادبود روزی که کیم ایلسونگ، پایهگذار کره شمالی، از این کارخانه دیدن کرده بود به این اسم نامیده شد. در کره شمالی، نام اغلب ساختمانها تاریخ بودند که به افتخار بازدید رهبران کره شمالی در آن تاریخ نامگذاری شده بودند. سیاست نامگذاری چیزها بعد از تاریخها، در واقع یکی از شیوههای حفظ مکتب فکری پروپاگاندایی بود که سران دولت ما را احاطه کرده بود، اما این موضوعی بود که من خیلی بعدتر فهمیدم.