کتاب پیادهروی؛ و سکوت، در زمانهی هیاهو | خلاصه و معرفی | ارلینگ کاگه

کتاب پیادهروی؛ و سکوت، در زمانهی هیاهو نوشته ارلینگ کاگه جلد ششم از مجموعه خرد و حکمت زندگی است. این اثر هم مانند دیگر آثار این مجموعه به روایتهای زندگی و بیان پرسشهای مهم در باب زندگی و دعوت به تفکر میپردازد.
کتاب پیادهروی؛ و سکوت، در زمانهی هیاهو جلد ششم از مجموعه خرد و حکمت زندگی است. ارلینگ کاگه در کتاب پیادهروی؛ و سکوت، در زمانهی هیاهو از عناصر مهمی نوشته است که به انسانها کمک میکند تا درباره مفاهیم مختلف زندگی تفکر و تامل کنند. عمیق شوند و به درک تازهای برسند. او انسانها را به سکوت دعوت میکند. همان چیزی که جای خالیاش در زندگی پر از سر و صدای امروزی به شدت به چشم میخورد. مجموعه خرد و حکمت زندگی آثاری را ارائه میکند که هدفشان آوردن فلسفه و اندیشه به درون زندگی روزمره انسانهای امروزی است. البته فلسفهای که باعث تفکر و تعمق در مسائل حتی سادهی زندگی شوند.
کتاب پیادهروی؛ و سکوت، در زمانهی هیاهو
خرد و حکمت زندگی ۶
نویسنده: ارلینگ کاگه
مترجم: شادی نیکرفعت
نشر گمان
بتهوون، همانطور که همه میدانند، آخر سر کاملاً ناشنوا شد. این تحولْ اصالتی عمیق و روحی آزادمنش در وجودش پروراند. سمفونیِ نهم را فقط با صداهایی که در سرش خانه کرده بود نوشت و رهبری کرد. در طول نخستین اجرای قطعه، پشت به جمعیت ایستاده بود تا ارکستر را رهبری کند. وقتی اجرا تمام شد، باید برمیگشت تا ببیند حضار دارند کف میزنند یا هو میکنند. نهتنها تشویق میکردند، بلکه اشتیاق و هلهلهشان چنان اوج گرفته بود که پلیس وین را خبر کردند تا دوباره نظم و آرامش را برقرار کند.
سکوت شکوه و ابهتی خاص هم در خود دارد، بله، همچون اقیانوس، یا پهنهٔ بیپایانی از برف. و هر کس با حیرت به تماشای این شکوه ننشیند، از آن هراس دارد. و به احتمال زیاد علت واهمهٔ بیشتر مردم از سکوت هم همین است (بیخود نیست هر جایی میروی، هرجا، موزیک به راه است).
صبح زود از خانههای کوچکشان آمدهاند بیرون تا دقایقی یا حتی ساعتی در ترافیک معطل بمانند. عینهو فیلمهای صامت. پس از آن، داخل ساختمانهای غولآسا میشوند و هشت، ده، یا دوازده ساعت را نشسته، خیره به صفحهٔ مانیتور، میگذرانند. بعدش هم در همان ترافیک به خانههای کوچکشان بازمیگردند. و هر شب هنگام شام خوردن اخبار میبینند. به همین منوال، سال از پی سال میگذرد
هایدگر میان زندگی کردن و گذران زندگی تمایز قائل میشود. این فیلسوف بر این باور است که آدمها باید به خودشان سختی دهند تا به آزادی برسند. اگر مدام سهلترین مسیر را انتخاب کنید، آن راهحلی که حداقلِ چالش را دارد همیشه ارجح میشود. انتخابهایتان حالتی از پیش تعیینشده به خود میگیرند و نهتنها آزادی از زندگیتان رخت برمیبندد، که به ملال هم دچار میشوید.
به دنیا نمیآییم تا خشنود و راضی باشیم. مادهٔ شیمیاییِ دیگری در مغز هست با نام اُپیوئید که احساس شادی و خشنودی را بعد از به دست آوردن چیزی به آدم میدهد. متأسفانه، دوپامین از اُپیوئید قویتر است. برای همین، حتی اگر به هرآنچه آرزویش را داشتید برسید، باز هم این فرایند را ادامه میدهید. و باز همان چرخهٔ دوپامین. اینکه به چیزی فکر کنیم، در پیاش برویم، و مدام دور خود بچرخیم برایمان راضیکنندهتر است تا اینکه بخواهیم صرفاً قدردان داشتهها و دستاوردهایمان باشیم.
میلان کوندرا در رمان آهستگی میگوید: «میان آهستگی و حافظه رابطهایست پنهانی، چنان که میان سرعت و فراموشی.» وقتی این جمله را میخوانم، خودم را در متن کوندرا میبینم. کوندرا مردی را توصیف میکند که قدمزنان به پایین خیابان میرود و سعی میکند چیزی را که فراموش کرده به یاد آورد. و در این حال، بی که خودش ملتفت باشد، سرعتش را کم میکند. مرد دیگری هم هست که میخواهد تجربهٔ ناخوشایند اخیرش را فراموش کند، پس تندتر قدم بر میدارد، انگار میخواهد از آنچه تازه بر سرش آمده بگریزد.
یک پارادوکسِ فلسفیِ قدیمی میگوید هیچوقت چیز ارزشمندی در خیابان پیدا نمیکنید، چون اگر چنین چیزی کف خیابان بود یکی زودتر از شما برش داشته بود.
به باور من، هر کسی میتواند سکوت درون خودش را پیدا کند. همیشه درونمان هست، حتی اگر دائم در دل سروصدا باشیم. در اعماق اقیانوس، زیر آن موجهای بلند و کوتاه، میتوانید سکوت درونتان را بیابید. وقتی زیر دوش حمام آب از سرورویتان جاری میشود، وقتی جلوِ آتشی شعلهور نشستهاید، وقتی در رودخانهای جنگلی شنا میکنید یا جایی مشغول پیادهروی هستید: در همهٔ این موقعیتها میشود سکوت مطلق را حس کرد. عاشق این حالتم.
بهشت همینجاییست که هستم. این فکر همیشه وقتی به سرم میزند که در نشیمنِ خانه با یک کتاب خوب نشستهام، یا دارم با کسانی که از همنشینیشان لذت میبرم غذا میخورم، یا میروم پیادهروی.
بلز پاسکال، فیلسوف و نظریهپردازی که در بابِ ملال نوشته، در اوایل قرن هفدهم میلادی از چنین مداقهای سخن گفته بود: «تمام مشکلات انسان از این نشئت میگیرد که نمیتواند یک جا تنها، ساکت، و آرام بنشیند.»
آسمان پرستاره «واقعیترین دوستِ آدم است. از وقتی برای اولین بار با آن آشنا میشوید، دیگر همیشه آنجاست، همیشه در آرامش، و همیشه به یادتان میآورد که بیقراریها، تردیدها، و رنجهایتان همه و همه امور جزئیِ زودگذرند. گیتی استوار است و میماند. مِنحیثالمجموع، عقاید و کشمکشها و رنجهایمان آنقدرها هم مهم و بیهمتا نیستند.»
پژوهشهایی هم در مورد واکنش پرندگان به افزایش سروصدا در مناطق شهری صورت گرفته است. این پژوهشها نشان دادند در آواز پرندگان تغییری رخ داده: دیگر از پرندگان صداهای بم نمیشنویم، در عوض، صداهای بلند جایشان را گرفتهاند تا مگر به این ترتیب پرندگان بتوانند از پس سروصدای آدمیان برآیند. یکی از عواقب این آوازهای دگرگونشده این است که پرندگان سخت میتوانند جفتشان را به خود جذب کنند. در نتیجه، تخمگذاری کمتر میشود.
همه قبول دارند که اگر مسیر پیادهرویِ هشتساعته را دوساعته با وسایل نقلیه طی کنند، در وقت صرفهجویی میشود. از حیث ریاضی کاملاً درست است، ولی تجربهٔ بنده چیز دیگری میگوید: وقتی سرعت و ضرباهنگ سفر را بیشتر میکنم، زمان سریعتر میگذرد. برای من سرعت و زمان به موازات هم شتاب میگیرند. انگار شصت دقیقه کمتر از یک ساعت به چشم میآید. وقتی عجله دارم، به هیچچیز توجه نمیکنم. وقتی با ماشین به طرف کوه رانندگی میکنید، با آن چالابهای کوچک، سراشیبها، صخرهها، خزهها، و درختها که از پیش چشمتان کوچکتر از همیشه میگذرند، زندگی مختصر و کوتاه میشود. باد را نمیفهمید؛ بوها را، هوا را، و نورِ در حال تغییر را درنمییابید. پاهایتان درد نمیگیرد. همهچیز مات میشود. سرعتِ بیشتر فقط وقت را فشرده نمیکند؛ ادراک مکانیتان هم محدودتر میشود.
چه مسیرهایی به سکوت منتهی میشوند؟ قطعاً سفر به مناطق دورافتاده. وسایل الکترونیکیِ خود را کنار بگذارید، و مسیری را آغاز کنید که آخر کار دیگر هیچچیز اطرافتان نباشد. با احدی حرف نزنید. کمکم دیگر جنبههای خودتان را بازمییابید. گرچه، اینجا باورهای من اهمیتی ندارد؛ مهم این است که ما هر یک راه خودمان را پیدا کنیم.
کلمات حال و هوا و فضا را بههم میریزند. آدم را راضی نمیکنند. با دیگران از تجربههای معرکه سخن گفتن کار فوقالعاده قشنگیست. اما حرف زدن از آن تجربه میتواند ما را از حال و هوا و آنچه در جریان است دور کند. گاهی به این فکر میکنم که به زبان آوردن لذتهای کوچک __مثل نظارهٔ خزههای سبز بر تختهسنگ__ از همهچیز دشوارتر است.
کلمات حال و هوا و فضا را بههم میریزند. آدم را راضی نمیکنند. با دیگران از تجربههای معرکه سخن گفتن کار فوقالعاده قشنگیست. اما حرف زدن از آن تجربه میتواند ما را از حال و هوا و آنچه در جریان است دور کند. گاهی به این فکر میکنم که به زبان آوردن لذتهای کوچک __مثل نظارهٔ خزههای سبز بر تختهسنگ__ از همهچیز دشوارتر است.
انسانها موجوداتی اجتماعیاند. خوب است که در دسترس باشید. عموماً در تنهایی نمیتوانیم عملکرد خوبی داشته باشیم. اما مهم است بتوانید هرازگاهی گوشیهای خود را خاموش کنید؛ بنشینید؛ هیچ نگویید؛ چشمانتان را ببندید؛ چند بار نفس عمیق بکشید، و سعی کنید به چیزی بیندیشید غیر از آنچه معمولاً به آن فکر میکنید. راه دیگرش آن است که اصلاً به چیزی فکر نکنید. میشود اسمش را گذاشت مراقبه، یوگا، خودآگاهی یا همان عقل سلیم. این هم روش خوبیست
داستان مرتبط دیگری در فلسفهٔ هندو، که احتملاً از آیین بودا نشئت گرفته، از شاگردی میگوید که از استاد خود میخواهد برهمن __روح دنیا__ را برایش توضیح دهد. استاد با شنیدن این پرسش همچنان سکوت میکند. شاگرد پرسش خود را دو سه بار تکرار میکند، اما استاد لام تا کام حرف نمیزند. عاقبت استاد زبان به سخن میگشاید: «دارم آموزشت میدهم، اما گوش فرانمیدهی.»
یک روز صبح زود، هلبرگ راهنمای گروهی از راهپیمایان از کلبهٔ کوهستانی معروفِ فینسِهیتا شد. آفتاب تابستانی داشت دوباره راهش را پیدا میکرد و زمستان دیگر کمکم رخت برمیبست. همهچیز اینور و آنور رنگی نو یافته بود. اوضاع و احوال عالی بود، اما هلبرگ، بهجای آنکه از آن حرف بزند، شروع کرد به پخش کردن چند تکه کاغذ میان افراد که رویش نوشته بود: «بله، واقعاً معرکهست.» ویتگنشتاین فقط تا حدی از «منع سخن گفتن از امر ناگفتنی» تبعیت کرد. او موضوع ساکت ماندن را مسکوت نگذاشت که هیچ، اغلب از آن حرف هم میزد. هلبرگ در این زمینه از ویتگنشتاین هم فراتر رفت. فقط در سکوت ماند.
از خواندن، حس کردن، و فکر کردن در سکوت حظ میبرم چون همان حسی را میدهد که در طبیعت، رختخواب، یا به وقت خواندن دارم __تجربیاتی که به وقت جوانی تصور میکردم خیلی منحصربهفردند. اما حالا میبینم آنقدرها هم نامعمول نبودهاند. دنیا در یک لحظه از نظر دور، و سکوت و آرامش حکمفرما میشود. به باور من، ما همه این احساسها را به درجات و طرق مختلف تجربه میکنیم که بهنظرم خیلی ارزشِ پروراندن دارند. گاهی تکهسنگی خزهپوش از پای کوه میآورم و روی پیشخان آشپزخانه یا در اتاق نشیمن میگذارم تا یادآور آن تجربهها و سفرها باشد. گاهی آن تکهسنگهای زیبا را هدیه میدهم. همیشه هم تکهسنگی در دفتر کارم نگه میدارم.
یون فوسه میگوید: «شعر گفتن یعنی گوش سپردن … نهاینکه بخواهی طرحی نو در اندازی، سرودن یعنی سخن گفتن از امری که از قبل هم موجود است __برای همین هم هست که وقتی آدم شعری معرکه میخواند اغلب این حس را دارد که “قبلاً هم این را تجربه کردهام، منتها هیچگاه آن را بروز ندادهام.”»
آنچه در درونتان بیصداست همچون رازی باقی میماند. بهنظرم نباید خلافش را انتظار داشته باشید. حتی اگر معماهای غامض علمیِ دیگر حل شوند، باز بهنظرم این راز باقی خواهد ماند. علمْ کلمه و عدد کم میآورد. سکوت زیر نور آفتاب هیچگاه قدیمی نمیشود. هر بار حس تازهای دارد. علم یعنی مشاهدات در گذر زمان، برای چیزی که ممکن است ثابت شود. علمْ امور مادی را، یعنی چیزی را که ساخته شده، تبیین میکند. یا، بهتر بگویم، چیزی را که ساخته شده و ما بهراحتی آن را بهجا میآوریم و مشاهده میکنیم. اما با آن شناختی که سکوت به ما میدهد فرق دارد. همانطور که فوسه میگوید، «آدمی ممکن است خیلی راحت باور کند فقط امر ساختهشده وجود دارد، فقط ماده. در اینصورت، نه شعر وجود دارد، نه فلسفه، و نه موسیقیِ باخ.»
جان کیجِ آهنگساز، در گفتار درباب هیچ که الهامبخش کارهای من هم بوده، از کلود دبوسی نقل میکند که دربارهٔ شیوهٔ آهنگسازیِ خود چنین گفته: «همهٔ نواها را فراهم میآورم؛ آنهایی را که نمیخواهم حذف میکنم، و باقی را به کار میگیرم.» پس از آن، کیج تمام نواها را در قطعهٔ ’’۳۳’ ۴ حذف کرد و سکوتی چهاردقیقه و سیوسهثانیهای خلق شد. قطعهٔ سکوت حتی حالا هم ستایش حاضران را برمیانگیزد. یا بهعبارتی: سکوت منهای صداهایی که حضار، در حین تلاش برای آرام ماندن، ایجاد میکنند.
آنچه آشکارا میان دو نفر رخ میدهد عموماً تنها بخش کوچکی از داستان است. چیز دیگری زیر پوست آن در جریان است. اگر این ارتعاشات ثبت میشد، فکر میکنم صدا آنقدر زیاد میبود که برای یک ارکستر سازهای برنجی اهل صربستان هم کفایت میکرد. اغلب میفهمم چیزی در جریان است، اما بهندرت از آن سر درمیآورم. وقتی به ژاپن سفر میکنم، حس میکنم این درک بیشتر میشود. زبان ژاپنی بلد نیستم، اما این اقبال را داشتهام که کنار آدمهایی باشم که استادش بودهاند. ما نروژیها سکوتِ در میانهٔ گفتوگوها را به منزلهٔ «انقطاع» باز میشناسیم __روزنامهنگارِ خوب میداند که بهترین جای مصاحبه اغلب تازه وقتی آغاز میشود که لپتاپها یا رکوردرها را زمین میگذارند و بخش رسمیِ مصاحبه را تمام میکنند__ سکوت در ژاپن بخش مهمی از مکالمه است. وقتی دو نفر را میبینم که مدتی طولانی با هم ژاپنی حرف میزنند، به این فکر میکنم که چقدر مکثهای کوتاه و بلند به اندازهٔ یافتنِ کلمهٔ درست دشوار است. سکوت بهنظر همانقدر در مایه غنیست که کلمه.