کتاب گتسبی بزرگ |خلاصه و معرفی | اسکات فیتز جرالد
گتسبی بزرگ اثر جاویدان اسکات فیتز جرالد و به نقل از تایمز، یکی از شاخصترین آثار ادبی امریکا است. این کتاب جزو صد کتاب برتر جهان قرار دارد. رضا رضایی این اثر فاخر از ادبیات کلاسیک امریکا را به فارسی بازگردانده است.
اسکات فیتز جرالد در کتاب گتسبی بزرگ خاطرهای جاویدان از هوس، هرزگی و تباهی و بیقیدی که همه و همه در ثروت نهفته است را روایت میکند. این داستان در نیویورک و در لانگ آیلند، و زمانی اتفاق میافتد که فیتزجرالد آن را عصر موسیقی جاز مینامد. در سال ۱۹۲۲ که ایالات متحده دورانی از رشد اقتصادی را پس از جنگ جهانی اول میگذرانید. در این دوره بر تعداد میلیونرهای ایالات متحده افزوده شد و گتسبی یک از این میلیونرها بود.
نیک کراوی از اهالی غرب میانه که به سواحل شرقی امریکا کوچ کردهاست همسایه گتسبی میشود. گتسبی بزرگ و ثروتمند است و به خاطر مهمانیهای باشکوهش معروف شدهاست. در میان مردم شایعاتی درباره شیوه پولدار شدن او وجود دارد ولی کسی نمیداند ثروت او از کجا آمدهاست. نیک ابتدا از این همه مهمانی پر زرق و برق همسایهاش دل خوشی ندارد اما کم کم خودش به یکی از مهمانان تبدیل میشود و میتواند به گتسبی نزدیک شود و پی به راز میهمانیهای هر شنبه او ببرد. گتسبی بزرگ عاشق است و این میهمانیها را به شوق این برگزار میکند که معشوق شبی پا به خانهاش بگذارد. نیک زن مورد علاقه گتسبی را میشناسد پس شروع به تحقیق و پرس و جو درباره گذشته این مرد میکند.
در سال ۲۰۱۳ از روی این اثر فیلمی به کارگردانی باز لورمن و با بازی لئوناردو دیکاپریو ساخته شد که توانست جازه اسکار بهترین طراحی صحنه و لباس را به دست آورد.
گتسبی بزرگ
نویسنده: اسکات فیتز جرالد
مترجم: رضا رضایی
نشر ماهی
پدرم گفته بود: «هر وقت دیدی که میخوای از کسی ایراد بگیری فقط یادت باشه که آدمهای دنیا همه این موقعیتها رو نداشتن که تو داری.»
«باید یاد بگیریم دوستیمونو با آدمها تا موقعی که زندهن نشون بدیم، نه بعد از مردنشون.
داراها داراتر میشوند و ندارها ــ بچهدارتر.
«یه جایی خوندم که خورشید داره سالبهسال داغتر میشه. گویا بهزودی زود کره زمین میافته تو خورشید ــ نه، صبر کنین ــ درست برعکسه ــ خورشید داره سالبهسال خنکتر میشه.»
همیشه غمانگیز است نگاهکردن از چشمی دیگر به چیزی که قدرتت را صرف کنار آمدن با آن کردهای.
بلافاصله از پرستار پرسیدم دختره یا پسر. گفت دختره، و سرمو برگردوندم و گریه کردم. گفتم: ‘بسیار خوب. خوشحالم که دختره. و امیدوارم نفهم از کار دربیاد.` برای دختر بهترین چیز تو دنیا اینه که بشه یه خوشگل نفهم.»
پدرم خیلی حقبهجانب میگفت و من هم حقبهجانب تکرار میکنم که بخشی از مواهب اولیه زندگی در زمان تولد نامساوی تقسیم میشود
دارین هرچی لازمه براــ برا چای؟»
«هر وقت دیدی که میخوای از کسی ایراد بگیری فقط یادت باشه که آدمهای دنیا همه این موقعیتها رو نداشتن که تو داری.»
هرکسی که میشناختم در کار خریدوفروش سهام بود، و من فکر کردم یک آدم مجرد دیگر هم میتواند نانش را از این راه دربیاورد.
پدرم خیلی حقبهجانب میگفت و من هم حقبهجانب تکرار میکنم که بخشی از مواهب اولیه زندگی در زمان تولد نامساوی تقسیم میشود، و من هنوز کمی میترسم که اگر از این نکته غافل بمانم چیزی از دست بدهم.
. تصورات گتسبی از خود دِیزی فراتر رفته بود، از هر چیزی فراتر رفته بود. گتسبی خود را با شوروشوقی بیحدومرز به بطن این تصورات انداخته بود. تمام مدت هم به آن افزوده بود، و با هر پروبال و آذین رنگینی که سر راهش سبز شده بود آن را آراسته بود. هیچ مایهای از گرما یا سرما نمیتواند برابری کند با آنچه آدمی قادر است در قلب شبحآسای خود تلنبار کند.
یک نکته از همه روشنتر است داراها داراتر میشوند و ندارها ــ بچهدارتر.
قیافه مغرور و کلافهای که برای همه دنیا میگرفت چیزی را پنهان میکرد ــ بیشترِ قیافهگرفتنها حتی اگر در ابتدا چیزی را پنهان نکنند در نهایت چیزی را پنهان میکنند
باهاش حرف زدم. به مِرتل گفتم شاید منو بتونه گول بزنه اما خدا رو نمیتونه گول بزنه
سیار خوب. خوشحالم که دختره. و امیدوارم نفهم از کار دربیاد.` برای دختر بهترین چیز تو دنیا اینه که بشه یه خوشگل نفهم.»
درکت میکرد تا جایی که میخواستی درک بشوی، باورت میکرد آنطور که خودت میخواستی خودت را باور داشته باشی، و به تو اطمینان میداد که دقیقآ همان تصوری را از تو دارد که تو در بهترین حالت میخواستی داشته باشد.
از دید ناظر تصادفی در خیابانهایی که داشتند تاریک میشدند، ردیف پنجرههای زرد ما نیز بر فراز شهر لابد سهم خودش را در عالم اسرار آدمیزاد داشت، و من همان ناظر بودم که به بالا نگاه میکرد و به بحر حیرت میرفت. هم تو بودم و هم بیرون، و تنوع بیپایان زندگی هم جذبم میکرد و هم دفع.
کمی چانهاش را بالا گرفته بود، انگار چیزی گذاشته بود روی چانهاش که هر آن ممکن بود تعادلش به هم بخورد و بیفتد. اگر هم از گوشه چشمش مرا میدید بروز نمیداد ــ راستش آنقدر تعجب کرده بودم که نزدیک بود زیرلب عذرخواهی کنم که با ورودم مزاحمش شدهام.
کاترین خودش را چسباند به من و زیر گوشم گفت: «هیچکدومشون نمیتونن آدمیو که باهاش ازدواج کردن تحمل کنن.»
«میدونی، من فکر میکنم همهچیز بههرحال مزخرفه. همه همینطور فکر میکنن ـ آدمهای خیلی باهوش.
ولی من با سرعت کم فکر میکنم و پر از بایدونبایدهای درونیام که مثل ترمز در برابر امیالم عمل میکنند
با هقهق گفت: «یه وقتی دوستش داشتم ــ ولی تو رو هم دوست داشتم.» چشمهای گتسبی باز و بسته شدند. گفت: «منو هم دوست داشتی؟»