کتاب یادداشتهای یک پزشک جوان از میخائیل بولگاکف | خلاصه و معرفی

کتاب یادداشتهای یک پزشک جوان نوشتهٔ میخاییل بولگاکف و ترجمهٔ آبتین گلکار است و نشر ماهی آن را منتشر کرده است. بولگاکف این کتاب را براساس واقعیت نوشته و تجربههای خود در زمان پزشکی و در دوران سیاه روسیه را به تصویر کشیده است.
یادداشتهای یک پزشک جوان مجموعه داستانهایی از میخاییل بولگاکوف نویسندهٔ بزرگ ضد کمونیسم روس است.
حرفهٔ اصلی بولگاکف پزشکی بود. او در اواخر سپتامبر سال ۱۹۱۶ به اتفاق همسرش، تاتیانا لاپّا، راهی بیمارستان قصبهٔ دورافتادهٔ نیکولسکویه در ایالت اسمولنسک شد. خاطرات این دوره از زندگی و کار پزشکی او در مجموعهٔ داستانهای کتاب حاضر بازتاب یافته است.
داستانهای این مجموعه در زمان زندگی بولگاکوف بهصورت جداگانه در نشریات به چاپ میرسیدند و البته اکثر آنها دارای عنوان فرعی یادداشتهای یک پزشک جوان بودند. بولگاکوف در سالهای بعد نیز در نامههایش از قصد خود برای تنظیم اثری با همین عنوان سخن گفته بود، ولی این کار را انجام نداد. ناهماهنگیهایی هم که ممکن است در داستانها به چشم بخورد از همین مسئله ناشی میشود.
یادداشتهای یک پزشک جوان براساس واقعیت نوشته شده و بولگاکوف تقریباً همهٔ رویدادهای توصیفشده در داستانها را شخصاً تجربه کرده و از سر گذرانده بود.
پژوهشگران براساس اسناد و مدارک و بهویژه با استناد به خاطرات همسر اول نویسنده، بسیاری از شباهتهای موجود میان داستانها و زندگی واقعی بولگاکوف را مشخص کردهاند که در کتاب به صورت زیرنویس به آنها اشاره شده است. از این شباهتها بهراحتی میتوان نتیجه گرفت که بولگاکوف بههیچوجه در شرح خدمات پزشکی خود در کتاب غلو نکرده و واقعا وقت و دانش و نیروی خود را از جان و دل در خدمت بیماران گذاشته بود.
کتاب یادداشتهای یک پزشک جوان
نویسنده: میخائیل بولگاکف
مترجم: آبتین گلکار
نشر ماهی
نه. دیگر هرگز، حتی موقع خواب، مغرورانه به خودم نمینازم که هیچ چیزی باعث حیرت و سردرگمی من نمیشود. نه. یک سال گذشت، سال دوم هم میگذرد و به همان اندازهٔ سال اول برای من غافلگیری در چنته خواهد داشت… یعنی همچنان باید سربه زیر بود و یاد گرفت.
در همینجا، در این مکان دورافتاده، هنگام شب، در نور چراغ، دریافتم که دانش واقعی یعنی چه. وقتی داشت خوابم میبرد، با خود گفتم: «در روستا میشود تجربههای زیادی به دست آورد، ولی فقط باید خواند و خواند و باز هم… خواند…»
ولی سپس در چنگال سانسور گرفتار میآمدند یا از برنامهٔ تئاتر برداشته میشدند
مردم دانا از قدیمالایام گفتهاند که خوشبختی مانند سلامتی است: وقتی نزد کسی هست، هیچ جلب توجه نمیکند، ولی هنگامی که سالها میگذرند و میروند، آنوقت است که یاد خوشبختی در سرت زنده میشود، چهجور هم زنده میشود!
ظاهرآ دارد خوابم میگیرد… مکانیسم خواب چیست؟… در فیزیولوژی خوانده بودم… ولی ماجرای مبهمی است… سردرنمیآورم خواب یعنی چه… چطور سلولهای مغز میتوانند بخوابند؟… بین خودمان باشد، اصلا سردرنمیآورم. و نمیدانم چرا مطمئنم که خود گردآورندهٔ کتاب فیزیولوژی هم خیلی مطمئن نبوده…
چه ناسپاس! من سنگر خود را فراموش کرده بودم، سنگری که در آن، تنهای تنها، بیهیچ کمکی، فقط با نیروی خود، با بیماریها مبارزه میکردم و مانند قهرمان فنیمور کوپر خود را از سختترین مهلکهها میرهاندم.
چه سرنوشت هولناکی! زندگی در این دنیا چقدر ابلهانه و وحشتآور است!
من تمام بیست و چهار سال عمرم را در شهر بزرگی سپری کرده بودم و خیال میکردم فقط در داستانهاست که باد زوزه میکشد.
آن لحظه برای نخستین بار این استعداد ناخوشایند را در خودم کشف کردم که میتوانم وقتی حق با من نیست، عصبانی بشوم و مهمتر از آن، سر دیگران فریاد بکشم.
عرق پیشانیام را پاک کردم، قوایم را جمع کردم و با گذشتن از صفحات ترسناک سعی کردم فقط مهمترین نکات را به خاطر بسپرم؛ این را که چه باید بکنم و دستم را کجا وارد کنم. ولی در همان حال که چشمانم روی سطور سیاه میدوید، مرتب چیزهای ترسناک جدیدی میدیدم. این سطور خودشان توی چشم میزدند. «بهواسطهٔ خطر فوقالعاده زیاد پارگی… چرخشهای داخلی و ترکیبی در زمرهٔ خطرناکترین جراحیهای زایمان برای مادر به شمار میآیند…» و آخرین خبر خوش: «با هر ساعت تأخیر خطر افزایش مییابد…» کافی است!
با شوروحال دفتر ثبت بیماران سرپایی را باز کردم و ساعتی مشغول خواندنش شدم. و شمردم. در طول یک سال، درست تا همین ساعت شامگاه، من پانزده هزار و ششصد و سیزده مریض را معاینه کرده بودم. بیماران بستریشدهام دویست نفر بودند و فقط شش نفر مرده بودند
با شوروحال دفتر ثبت بیماران سرپایی را باز کردم و ساعتی مشغول خواندنش شدم. و شمردم. در طول یک سال، درست تا همین ساعت شامگاه، من پانزده هزار و ششصد و سیزده مریض را معاینه کرده بودم. بیماران بستریشدهام دویست نفر بودند و فقط شش نفر مرده بودند
ریاضیات دانش بیرحمی است. فرض کنیم من برای هرکدام از صد مریضم فقط پنج دقیقه وقت صرف کنم… پنج دقیقه! میشود پانصد دقیقه، یعنی هشت ساعت و بیست دقیقه. و توجه داشته باشید که پشت سرهم. گذشته از آن، سی نفری بیمار بستری در بخش هم داشتم. و باز گذشته از آن، جراحی هم میکردم.
نمیتوانم زبان به تحسین کسی باز نکنم که برای اولین بار از سرشاخههای خشخاش مورفین گرفت. خدمتگزار راستین بشریت.
انسان غیر از آتش محتاج این هم هست که به محیط جدید خو بگیرد.
مردم دانا از قدیمالایام گفتهاند که خوشبختی مانند سلامتی است: وقتی نزد کسی هست، هیچ جلب توجه نمیکند، ولی هنگامی که سالها میگذرند و میروند، آنوقت است که یاد خوشبختی در سرت زنده میشود، چهجور هم زنده میشود!
هنگام خماری از مردم نفرت دارم. از آنها میترسم. موقع نشئگی همهٔ آنها را دوست دارم، ولی تنهایی را ترجیح میدهم.
هنگامی که زائو، آرام و رنگپریده، زیر ملافه دراز کشید و نوزاد در گهوارهای کنارش جای گرفت و همهچیز روبهراه شد، از او پرسیدم: «خانمجان، برای زاییدن جایی بهتر از پل پیدا نکردی؟ چرا با اسب نیامدی؟» پاسخ داد: «پدرشوهرم اسب نداد. گفت پنج ویرستا بیشتر نیست، خودت میتوانی بروی. گفت زن سالمی هستی، لازم نیست بیخود اسب را خسته کنیم…»
مردم دانا از قدیمالایام گفتهاند که خوشبختی مانند سلامتی است: وقتی نزد کسی هست، هیچ جلب توجه نمیکند، ولی هنگامی که سالها میگذرند و میروند، آنوقت است که یاد خوشبختی در سرت زنده میشود، چهجور هم زنده میشود!
صفحات آن را ورق زدم. اینجا بود که اتفاق عجیبی رخ داد: همهٔ قسمتهایی که پیش از آن برایم نامفهوم بود، کاملا قابل فهم شد، انگار که نوری به آنها تابیده باشد. در همینجا، در این مکان دورافتاده، هنگام شب، در نور چراغ، دریافتم که دانش واقعی یعنی چه.
خلاصه سالها گذشت. سرنوشت و سالهای پرحادثه مدتها پیش مرا از آن عمارت برفپوش جدا کردهاند. حالا کی آنجاست و چه اوضاعی دارد؟ مطمئنم که اوضاع بهتر شده. ساختمان را سفیدکاری کردهاند و شاید ملافهٔ نو هم داشته باشند. البته مطمئنآ هنوز برق ندارند. شاید همین الان که من این سطرها را مینویسم سرِ جوان کسی روی سینهٔ بیمار خم شده و چراغ نفتی نور زردرنگی روی پوست زرد بیمار میاندازد… سلام بر تو ای رفیق من! پاییز ۱۹۲۷
«…چرخش همیشه عمل خطرناکی برای مادر به شمار میرود…» سرمایی روی ستون فقراتم دوید. «… خطر اصلی در امکان پارگی ناخواستهٔ رحم نهفته است…» نا ـ خواس ـ ته… «…اگر قابله بهواسطهٔ کمبود فضا یا در اثر انقباض دیوارهٔ رحم با دشواریهایی برای رسیدن به پاهای جنین روبهرو شود، باید از تلاشهای بعدی برای انجام چرخش خودداری کند…» باشد. حتی اگر معجزهای شد و من توانستم این «دشواریها» را تشخیص دهم و از «تلاشهای بعدی» خودداری کردم، آنوقت بفرمایید که باید با این زن کلروفورمی از روستای دولتسِوا چه کنم؟
چه سرنوشت هولناکی! زندگی در این دنیا چقدر ابلهانه و وحشتآور است! حالا در خانهٔ مهندس کشاورزی چه خواهد شد؟ حتی فکرش هم مشمئزکننده و غمانگیز است! بعد دلم به حال خودم سوخت: چه زندگی سختی دارم. همهٔ مردم الان خوابیدهاند، بخاریها گرمند، ولی من باز هم نتوانستم درست وحسابی حمام کنم. کولاک مرا مانند برگی همراه خود میبرد. بله، حالا هم که برسم خانه، لابد دوباره میآیند و مرا جای دیگری میبرند. یعنی همینطور باید در کولاک به اینطرف و آنطرف پر بکشم. من یک نفرم و بیماران هزاران نفر…
داستانهای این مجموعه در زمان حیات بولگاکوف بهصورت جداگانه در نشریات به چاپ میرسیدند و البته اکثر آنها دارای عنوان فرعی «یادداشتهای یک پزشک جوان» بودند. بولگاکوف در سالهای بعد نیز در نامههایش از قصد خود برای تنظیم اثری با همین عنوان سخن گفته بود، ولی این کار را به انجام نرساند. ناهماهنگیهایی هم که ممکن است در داستانها به چشم بخورد از همین مسئله ناشی میشود.
دیشب اتفاق جالبی افتاد. داشتم برای خوابیدن آماده میشدم که ناگهان دردی در معدهام پیچید. آن هم چه دردی! عرق سردی روی پیشانیام نشست. بههرحال باید گفت که پزشکی ما علم مشکوکی است. برای چه انسانی که مطلقآ هیچ بیماری معده و شکمی (مثلا آپاندیسیت) ندارد و وضع کبد و کلیههایش عالی است و رودههایش عادی کار میکنند، ممکن است در نیمهٔ شب دچار چنان دردی بشود که در رختخواب به خود بپیچد؟
تلاش کردم حالات و حرکاتم را به شکل خاصی دربیاورم که به دیگران حس احترام القا کند. تلاش میکردم حرفزدنم سنجیده و باطمأنینه باشد، تا حد امکان جلوِ حرکات ناگهانی خود را بگیرم، مثل آدمهای بیست وسه ساله که تازه دانشگاه را تمام کردهاند ندوم، بلکه راه بروم. حالا پس از گذشت سالهای بسیار متوجه میشوم که همهٔ این تدبیرها بسیار بد از آب درمیآمدند. در آن لحظه من قانون نانوشتهٔ خود را زیر پا گذاشته بودم. فقط با یک جفت جوراب چمباتمه زده و نشسته بودم، آن هم نه گوشهای در اتاق کار خودم، بلکه در آشپزخانه، و مثل آتشپرستها با شور و جذبه بهسوی هیزمهای درخت توس که در اجاق میسوخت، کشیده میشدم.
دختر در همان حال که به چوبزیربغل تکیه داده بود، بستهای را باز کرد و حولهٔ درازی به سفیدی برف از آن بیرون آمد که خروس قرمز سادهای روی آن گلدوزی شده بود. پس این همان چیزی بود که او هنگام معاینات زیر بالش پنهان میکرد. یادم آمد که همیشه روی میز نخهایی به جا میماند. با ترشرویی گفتم: «نمیگیرم.» و حتی سرم را تکانتکان دادم. ولی چهره و چشمان او به شکلی درآمد که حوله را برداشتم… و حوله سالهای سال در اتاق خواب من در موریوا آویزان بود و بعد همراه من خانهبهدوش شد. سرانجام کهنه شد، نخنما شد، پر از سوراخ شد و ناپدید شد، درست همانگونه که خاطرات محو میشوند و از بین میروند.
آهسته به آسیستان دستور دادم: «اگر مُرد، حتمآ خبرم کنید…» و آسیستان معلوم نیست به چه علت بهجای «چشم»، با احترام پاسخ داد: «اطاعت، قربان…» چند دقیقه بعد کنار چراغ سبزرنگم در اتاق کار خانهٔ دکتر بیمارستان بودم. خانه در سکوت فرورفته بود. تصویر چهرهٔ رنگپریدهام در سیاهی شیشه منعکس میشد. «نه، من به دمیتری دروغین شباهتی ندارم، حتی میبینید که کمی پیر شدهام… بالای بینیام خط افتاده… الان در میزنند… میگویند “مُرد”…» «بله، بروم و برای آخرین بار ببینمش… الان صدای درزدن بلند میشود…»
آنا نیکالایونا در بین ناله و زاری زائو برایم تعریف میکرد پزشک قبلی که من جایگزینش شده بودم و جراح قابلی بود، چطور چرخشهای جنین را انجام میداد. با ولع به حرفهای او گوش دادم و میکوشیدم حتی یک کلمه را هم از دست ندهم. این ده دقیقه بیش از تمام چیزهایی که من برای امتحان جامع دربارهٔ زایمان خوانده بودم (و اتفاقآ در همین امتحان، از زایمان نمرهٔ کامل هم گرفته بودم) به من اطلاعات داد. از همین کلمات جستهگریخته و عبارات ناتمام و نکات تصادفی، لازمترین چیزهایی را که در هیچ کتابی پیدا نمیشود، فهمیدم. و در آن لحظهای که داشتم با تنزیب ضدعفونیشده دستهای کاملا پاکیزه و سفیدشدهام را خشک میکردم، قاطعیت و تصمیم تمام وجودم را دربرگرفته بود و طرح کاملا روشن و دقیقی در سر داشتم. دیگر اصلا لازم نبود به آن فکر کنم که چرخشم آنجا ترکیبی است یا غیرترکیبی. همهٔ این کلماتِ عالمانه در آن لحظه به هیچ دردی نمیخورد.