رواندرمانی چیست – چه فوایدی دارد و چگونه انجام میشود؟ نوشته آلن دوباتن
آلن دوباتن در کتاب رواندرمانی چیست؟ درباره یکی از ارزشمندترین ابداعات صد سال گذشته در علم روانشناسی یعنی روان درمانی صحبت میکند. قدرتی استثنایی برای ارتقاء سطح سلامت روانی، بهبود روابط و گشایش فضای خانواده.
آلن دوباتن در این کتاب درباره کژفهمیها و سوء برداشتها و امیدواریها و شکهای نابجا و بیهودهای که درباره علم رواندرمانی وجود دارد صحبت کرده است. او در این کتاب سعی کرده رواندرمانی را به شیوهای درست توضیح دهد و گستره و حد و حدود و روشهای پاسخگویی آن به نیازهای درونی انسان را بشناساند. به گفته خودش «این کتاب بازتابدهندهٔ یک باور بنیادین در مدرسه زندگی، که معتقد است رواندرمانی بزرگترین گامی است که ما میتوانیم در جهت خودفهمی و شکوفایی خویش برداریم.»
به عبارت دیگر این کتاب راهنمایی درباره هدف و معنای روان درمانی است.
رواندرمانی چیست؟
نویسنده: آلن دوباتن
مترجم: محمد کریمی
انتشارات کتابسرای نیک
علل آسیبهای دوران کودکی که برای ما اتفاق میافتد، به ندرت از بیرون برجسته و چشمگیر به نظر میرسد، اما آثار آنها غالباً قوی و ماندگار است. شکنندگی دوران کودکی به حدی است که نیازی نداریم اتفاق هولناکی برای ما رخ دهد تا دچار ازهمپاشیدگی عمیق شویم.
افراد شورشگر در حقیقت کسانی هستند که اطاعتپذیری بیش از حدی از آنها خواسته شده است.
رواندرمانی نمیتواند رنجهای ذاتی وجودی را از میان ببرد، اما میتواند ما را طوری مجهز کند که با اندکی شجاعت و متانت بیشتر به مقابله با آنها برخیزیم.
درواقع کسانی که مسبب آسیبهای آغازین ما بودند، چنین قصدی نداشتند؛ بلکه خودشان آسیبدیده و در تقلا برای دوام بودند. بدین ترتیب میتوانیم تصویری اندوهناک، اما دلسوزانهتر از جهانی ترسیم کنیم که در آن مشقتها و اضطرابها، کورکورانه به نسلهای بعدی منتقل شوند. تجربهٔ چنین بینشی درست است و باعث ترس کمتری میشود. کسانی که به ما آسیب زدند موجوداتی برتر و توانمند نبودند که نقاط ضعف ما را تشخیص داده و حملهور شدند، بلکه خودشان آزرده و آسیبپذیر بودند که نهایت تلاششان مقابله با انبوهی از غمهای پنهان بود؛ غمهایی که در زندگی روزمره محکوم به آن هستیم.
پدر یا مادر خشن، ما را به سمت تسلیمپذیری و ناتوانی از اعتراض و مخالفت سوق میدهد. مراقبت و حفاظت بیش از حد والدین باعث میشود کودک ترسو شود و در مواجه با موقعیتهای پیچیده وحشت کند. والدین پرمشغله و بیاعتنا عامل شکلگیری شخصیت به شدت توجه طلب در کودک است. هر رفتار ما همواره منطق و پیشزمینهای دارد. میتوانیم بگوییم عدم تعادلها ریشه در گذشته دارد، چون بازتابدهندهٔ غرایز و نحوهٔ اندیشیدن در دوران کودکی است.
فرد به اصطلاح خودشیفته در حقیقت روان شب زدهای است که در سالهای ابتدایی از فرصت تحسین شدن بیش از حد و نامعقول محروم مانده است.
خصوصیات شخصیتی و ذهنیتهایی که در واکنش به یک یا دو بازیگر محوری (پدر مادر) در دوران کودکی شکلگرفتهاند، تبدیل به الگوی ما برای تفسیر رفتارهای دیگران میشود. به عنوان مثال، شوخطبعی و اندکی دیوانهبازی برای جلب توجه مادری بیعلاقه است که در بزرگسالی تبدیل به طبع ثانویه ما میشود.
در اغلب اوقات صدای درون ما به هیچ وجه مهربان نیست، بلکه صدایی شکننده و تنبیهکننده، یا وحشتزده و تحقیرآمیز است
الگوی عدم تعادلهای ما به ناپختگی بنیادینی ارتباط دارد و نشانههایی در خود دارد مبنی بر اینکه در دوران کودکی با مسائلی درگیر بودیم که خارج از توانمان بوده است.
با شادمانی زیاد دروغ میگوییم. شادی در خوشبختی تقریباً غیرقابل تشخیص یا ناچیز به نظر میرسد؛ اما شادمانی مصرانه و بیامان، ارتباط اندکی با رضایت حقیقی دارد. افراد شاد حالت سرخوشی را تنها برای شاد بودن نمیخواهند و نمیتوانند تحمل کنند که غم به هر شکلی وجود داشته باشد، چرا که احساس یأس و اندوه درونیشان بسیار غامض و به طور بالقوه توانفرسا است. به چیزی که علاقه داریم اما نتوانستیم به آن برسیم حمله میکنیم و با لکهدار کردن آن دروغ میگوییم. افرادی را که زمانی میخواستیم با آنها دوست باشیم، مشاغلی که زمانی امیدوار به کسب آنها بودیم و شیوههای زندگی که زمانی به آنها چشمداشتیم را رد میکنیم. هدف دشواری که به شکل دردناک از دسترس ما دورمانده را پیکربندی میکنیم، به امید اینکه لازم نباشد فقدان آن را به طور کامل در ذهن خود ثبت نماییم. به واسطهٔ بدگمانی تعمیمیافته که همهچیز و همهکس را از دریچه آن مینگریم تا حس درماندگی را در رابطه با یک یا دو موضوع از خود برانیم، دروغ میگوییم
با شادمانی زیاد دروغ میگوییم. شادی در خوشبختی تقریباً غیرقابل تشخیص یا ناچیز به نظر میرسد؛ اما شادمانی مصرانه و بیامان، ارتباط اندکی با رضایت حقیقی دارد. افراد شاد حالت سرخوشی را تنها برای شاد بودن نمیخواهند و نمیتوانند تحمل کنند که غم به هر شکلی وجود داشته باشد، چرا که احساس یأس و اندوه درونیشان بسیار غامض و به طور بالقوه توانفرسا است. به چیزی که علاقه داریم اما نتوانستیم به آن برسیم حمله میکنیم و با لکهدار کردن آن دروغ میگوییم. افرادی را که زمانی میخواستیم با آنها دوست باشیم، مشاغلی که زمانی امیدوار به کسب آنها بودیم و شیوههای زندگی که زمانی به آنها چشمداشتیم را رد میکنیم. هدف دشواری که به شکل دردناک از دسترس ما دورمانده را پیکربندی میکنیم، به امید اینکه لازم نباشد فقدان آن را به طور کامل در ذهن خود ثبت نماییم. به واسطهٔ بدگمانی تعمیمیافته که همهچیز و همهکس را از دریچه آن مینگریم تا حس درماندگی را در رابطه با یک یا دو موضوع از خود برانیم، دروغ میگوییم
هرگاه برای مهار و کنترل احساسات تلخ و ناراحتکننده خود وابستگی دیوانهواری به چیزی (هر چیزی که باشد) پیدا میکنیم معتاد شدهایم.
عدم تعادلها همواره واکنش به اتفاقاتی هستند که در گذشته رخ دادهاند. در حقیقت به این دلیل رفتار میکنیم که سالها پیش یک آسیب آغازین، ما را از طی نمودن مسیر مفیدی بازداشته است.
آنچه اعتیاد را به درستی نشان میدهد کاری نیست که شخص در حال انجام آن است بلکه نحوهٔ انجام آن کار به منظور اجتناب از مواجه شدن با خود است. هرگاه برای مهار و کنترل احساسات تلخ و ناراحتکننده خود وابستگی دیوانهواری به چیزی (هر چیزی که باشد) پیدا میکنیم معتاد شدهایم.
در زمستانها و تابستانهای بلند دوران کودکی، رفتارهای بزرگسالان اطراف ما، عمیقاً شخصیت ما را شکل میدهند.
آنها میدانند که درون هر فرد بزرگسال، کودکی سردرگم، خشمگین و آسیبدیده، در تمنای پذیرش حرف و نظر و واقعیتش نشسته است. آنها درک میکنند که این کودک بایستی خود را بازشناسد. میدانند که این کودک خواهان شنیده شدن حرفهایش هست، حرفهایی که شاید در حالت گریان و در قالب زمزمههایی که به سختی قابل فهم باشد، برخلاف بلوغ ظاهری و تسلط بر خویشتنی است که تداعیگر بزرگسالی است.
در حقیقت ما زمان حال را از دریچهٔ تنگ گذشته زندگی میکنیم.
رواندرمانی صرفاً پاسخی پیچیده به پریشانیهایی عادی است که گریبانگیر آدمی میشود.
کسانی که مسبب آسیبهای آغازین ما بودند، چنین قصدی نداشتند.
رواندرمانی نمیتواند رنجهای ذاتی وجودی را از میان ببرد، اما میتواند ما را طوری مجهز کند که با اندکی شجاعت و متانت بیشتر به مقابله با آنها برخیزیم.
بدون هیچ توهمی باید اذعان کرد علیرغم همهٔ پیشرفتهایی که در فناوری و امکانات مادی داشتیم، در هنر فراهم کردن دوران عاطفی سالم برای کودکان، چندان از نسلهای قبلی پیشرفتهتر نیستیم؛ بنابراین شکستهای متعدد، زندگیهای نامطمئن و روانهای درهمشکسته، کاهش آسیبهای آغازین را نشان نمیدهد. به خاطر خباثت یا بیتفاوتی نیست که در فراهم نمودن دوران کودکی نسبتاً خوب ناکام ماندیم، بلکه راه زیادی در پیش داریم تا نحوهٔ درست عشق ورزیدن را بیاموزیم. کار سادهای به نظر میرسد اما در عمل بینهایت پیچیده است.
در تربیت عاطفی سالم، ضرورتی وجود ندارد که ما همواره دختران و پسران کاملاً خوبی باشیم. اجازه داریم خشمگین شویم و از پذیرش خواستهها سرباز زنیم و گاهی در مخالفت با درخواستهای بزرگترها بگوییم «ابداً نه» یا «دلم میخواهد.» بزرگترها به عیبهای خود آگاه هستند و انتظار ندارند ما به شکلی بنیادین بهتر از آنها باشیم. ضرورتی ندارد در هر مرحله مطیع آنها باشیم تا ما را تحمل کنند، در نتیجه میتوانیم اجازه دهیم دیگران جنبههای منفی ما را ببینند.
رواندرمانی ممکن است به طور غیرمعقول به کلیدی تبدیل شود که ما را به افراد موفق، ثروتمند و شکستناپذیر در عشق و زندگی شغلی بَدل کند. چنین وعدههای اغراقآمیزی به درستی تردیدآمیز است، اما در نهایت بازتاب درستی از آنچه رواندرمانی امید به انجام آن دارد نیست. هدف واقعی رواندرمانی محدودتر است. این هدف شامل همراهی با ما برای این است که بتوانیم اندکی بالغتر رفتار کنیم، کمتر به دنبال انگیزشهای آنی باشیم و گاهی مشارکتجویانی خودآگاه درصحنهٔ زندگی باشیم. رواندرمانی نمیتواند رنجهای ذاتی وجودی را از میان ببرد، اما میتواند ما را طوری مجهز کند که با اندکی شجاعت و متانت بیشتر به مقابله با آنها برخیزیم.
در همهٔ ارتباطات اجتماعی، ما عاقلانه اطمینان داریم که میان آنچه با مردم صحبت میکنیم و آنچه واقعاً در ذهن ما در جریان است فاصله زیادی وجود دارد. استثنایی که در اینباره وجود دارد جلسات رواندرمانی است. در اینجا به شکلی بارز، تقریباً هر چه دوست داریم، بیان میکنیم، بایستی تلاش کنیم تا چنین باشد
، رواندرمانی تفاوت چندانی با سطل که مشکل نگهداشتن آب در کف دست را حل میکند یا کارد که تیز نبودن دندانها را جبران میکند، ندارد. آنچه رواندرمانی را متفاوت میسازد هدفی است که این ابزار برای آن ساختهشده است. رواندرمانی اختراعی است که به بهبود عملکرد عاطفی ما کمک میکند.
مراقب الگوهایی برای به آرامش رسیدن، سختکوشی و امیدواری برای کودک فراهم میکند. در اصل از بیرون دلگرمی دادن باعث میشود کودک یاد بگیرد چگونه از درون با خود سخن بگوید و خود را به استقامت ترغیب کند. اینها جایگزینهایی برای وحشت و هراس در برابر مشکلات هستند.
مراقب خوب بلندپروازیهای بیش از اندازه ندارد. میخواهد کودک موفق باشد، اما به خواست و شیوهٔ خودش. هیچ دستورالعمل مشخصی وجود ندارد که کودک میبایست پیرو آن باشد تا دوست داشته شود؛ کودک ملزم نیست در نزاع خودباور والدین باشد تا تصویر درخشانی از آنها را به جامعه نشان دهد.
در دوران گستاخی و آزادیِ کودکی ما را برای روزی آماده میکنند که به خواستههای جامعه گردن نهیم بدون اینکه به طور خودمغلوبانگاری در برابر آن شورش کنیم. افراد شورشگر در حقیقت کسانی هستند که اطاعتپذیری بیش از حدی از آنها خواسته شده است. در بلندمدت اگر به نفع ما باشد میتوانیم بر کار خود تمرکز کرده و مطیع قوانین باشیم. در عین حال بیش از حد ترسو نیستیم و کورکورانه اطاعت نمیکنیم و یک حد وسط مطلوب بین پذیرش بردهوار و مخالفت خود ویرانگرانه پیدا میکنیم.
بررسی گذشتهها ممکن است دریابیم نسبت به افراد خاصی که تنها باید دوستشان میداشتیم، خشمگین و رنجیدهخاطر هستیم. ممکن است به دلایل بیکفایتی و گناهکاری بسیاری از اشتباهات و قضاوتهای نادرستمان پی ببریم. ممکن است بفهمیم علیرغم اینکه میخواستیم انسانهای شرافتمند و مطیع قانون باشیم، خیالهایی منحرف و نادرست در سر داشتهایم. ممکن است متوجه شویم چه میزان مسامحهکاریِ تهوعآوری داشتهایم که نیازمند تغییر در روابط و فعالیتهای کاری بوده است. این بخشی از تراژدی انسان است که نهتنها چیزهای زیادی برای پنهان کردن داریم بلکه خودــ فریبهای بالفطره و دورغگوهای ماهری هم هستیم. تکنیکهای فریب دادن ما چندگانه و تقریباً نامرئی هستند.
در زمستانها و تابستانهای بلند دوران کودکی، رفتارهای بزرگسالان اطراف ما، عمیقاً شخصیت ما را شکل میدهند.
رواندرمانی ابزاری مانند همهٔ ابزارهای دیگر است. این ابزار به گونهای طراحیشده که در غلبه کردن بر ضعف مادرزادی ما و گسترش قابلیتها به فراسوی آنچه طبیعت به ما اعطا کرده است کمک میکند. به این معنی از جنبه متافیزیکی، رواندرمانی تفاوت چندانی با سطل که مشکل نگهداشتن آب در کف دست را حل میکند یا کارد که تیز نبودن دندانها را جبران میکند، ندارد.
سرچشمههای عدم تعادل نه بر ما و نه بر دیگران آشکار نمیشود و این موضوع را پیچیده میکند؛ در نتیجه به طور قطع نمیدانیم که چرا فراری هستیم، عصبانی میشویم، مغرور و پرافاده هستیم، کارهایمان را در مُوعد مقرر انجام نمیدهیم، به شدت به کسانی که دوستشان داریم میچسبیم. به این دلیل که منابع عدم تعادلها در دسترس ما نیستند، نمیتوانیم منابع مهم همدردی در رابطه با این آسیبها را به دست آوریم و دنیا ما را بر مبنای رفتارهایی که این آسیبها الهامبخش آن بودند، مورد قضاوت قرار میدهد و نه بر مبنای خود این آسیبها.
رواندرمانی به گونهای طراحیشده که مشکلات زیادی را رفع کند، مشکلاتی چون فهم خودمان، اطمینان به دیگران، ارتباط موفق، احترام به تواناییها، احساس آرامش کافی، اطمینان خاطر، صداقت، صراحت و حس شرم نداشتن.
در حقیقت ما زمان حال را از دریچهٔ تنگ گذشته زندگی میکنیم.
در روابط، آیا آنقدر عشق به خویشتنداریم که از یک رابطه سوءاستفاده گرانه بیرون بیاییم؟ آیا خود را حقیر میپنداریم و باور مطلق به چنین آسیبی را شایسته خود میدانیم؟ از جهتی دیگر به خاطر چیزهایی که ممکن است مقصر باشیم تا چه میزان در عذرخواهی کردن از شریک زندگی درست عمل میکنیم؟ تا چه میزان گرفتار خودبینی سختگیرانه هستیم؟ آیا جرئت پذیرش اشتباهات را داریم؟ یا اعتراف به گناه، ما را تا مرز پوچی قرار میدهد؟
میل به خوب بودن یکی از دوستداشتنیترین پدیدهها در جهان است، اما برای آنکه زندگی واقعاً خوبی داشته باشیم ممکن است گاهی لازم باشد به طور شجاعانه و پرباری (بر مبنای معیارهای بچه سربهراه) بد باشیم.
هر رفتار ما همواره منطق و پیشزمینهای دارد. میتوانیم بگوییم عدم تعادلها ریشه در گذشته دارد، چون بازتابدهندهٔ غرایز و نحوهٔ اندیشیدن در دوران کودکی است.
کسانی که مسبب آسیبهای آغازین ما بودند، چنین قصدی نداشتند.
خودشناسی پیشنیازی برای سلامت روانی و آرامش درونی است، نه امکان لوکس و تجملاتی.
در همهٔ ارتباطات اجتماعی، ما عاقلانه اطمینان داریم که میان آنچه با مردم صحبت میکنیم و آنچه واقعاً در ذهن ما در جریان است فاصله زیادی وجود دارد.
این تصور که اتفاقات گذشته میتواند بر قسمت اعظم احساسات و کنشهای ما در زمان حال اثر بگذارد غیرقابل پذیرش و همچنین تحقیرآمیز است. این جبرگرایی روانشناسانه زُمخت و به ظاهر کلیشهای، امید ما به برخورداری از زندگی آزادانه و ارزشمند را در بزرگسالی نفی میکند. این تصور که شخصیت ما متأثر از رخدادهایی است که قبل از پنجسالگی شکلگرفته، تحقیرآمیز و از برخی جهات احمقانه است. دوست داریم خلقوخوی خود را بر مبنای اتفاقات کنونی تفسیر کنیم. به عنوان نمونه اگر از کسی خشمگین هستیم دوست داریم دلیل این خشم را به خود او نسبت دهیم نه به اتفاقی که سه دهه قبل رخداده و الان باعث دلخوری بسیار زیاد ما شده است.
است. در ادراک کودک هیچ گونه شواهدی دال بر اینکه مشاجره بخشی از رابطهٔ عادی است وجود ندارد. کودک درک نمیکند زوجین در عین حال که تعهد همیشگی به رابطهٔ خود دارند، اما ممکن است گاهی با شدت و تندی یکدیگر را به جهنم حواله دهند.
ممکن است گمان کنیم انسانهای خودخواه کسانی هستند که در نتیجهٔ محبت بیش از حد بیمار شدند، اما عکس این تصور درست است: فرد خودخواه کسی است که از محبت سیراب نشده است. باید در سالهای نخست زندگی، خودمحوری بدون هیچ موانعی محقق شود تا سالهای بعدی زندگی را خراب نکند و دست از سر ما بردارد
در دوران کودکی مطلوب، رابطه با مراقبان، پایدار، مستحکم و بلندمدت است. اطمینان داریم مراقبان فردا و روزهای بعد کنار ما خواهند بود. مراقبان دمدمیمزاج یا سست نیستند، آنها به شکل ملالتباری قابل پیشبینی هستند و از اینکه کمکهایشان را مسلم بدانیم خشنود میشوند. در نتیجه در روابط ما اعتماد شکل میگیرد که در سراسر زندگی با ما پیوند خورده است.
سرچشمههای عدم تعادل نه بر ما و نه بر دیگران آشکار نمیشود و این موضوع را پیچیده میکند؛ در نتیجه به طور قطع نمیدانیم که چرا فراری هستیم، عصبانی میشویم، مغرور و پرافاده هستیم، کارهایمان را در مُوعد مقرر انجام نمیدهیم، به شدت به کسانی که دوستشان داریم میچسبیم. به این دلیل که منابع عدم تعادلها در دسترس ما نیستند، نمیتوانیم منابع مهم همدردی در رابطه با این آسیبها را به دست آوریم و دنیا ما را بر مبنای رفتارهایی که این آسیبها الهامبخش آن بودند، مورد قضاوت قرار میدهد و نه بر مبنای خود این آسیبها. آسیب ممکن است از حس دیده نشدن آغاز شده باشد ــ پدیدهای که به قدر کافی دردناک است ــ اما در چشم دنیایی که نمیخواهد چیز بیشتری بداند ما به شکل تهوعآوری خودنما هستیم.
از گذشتههای خود دوری میکنیم چرا که بخش بزرگی از آن میتواند دردناک باشد. در بررسی گذشتهها ممکن است دریابیم نسبت به افراد خاصی که تنها باید دوستشان میداشتیم، خشمگین و رنجیدهخاطر هستیم. ممکن است به دلایل بیکفایتی و گناهکاری بسیاری از اشتباهات و قضاوتهای نادرستمان پی ببریم. ممکن است بفهمیم علیرغم اینکه میخواستیم انسانهای شرافتمند و مطیع قانون باشیم، خیالهایی منحرف و نادرست در سر داشتهایم. ممکن است متوجه شویم چه میزان مسامحهکاریِ تهوعآوری داشتهایم که نیازمند تغییر در روابط و فعالیتهای کاری بوده است. این بخشی از تراژدی انسان است که نهتنها چیزهای زیادی برای پنهان کردن داریم بلکه خودــ فریبهای بالفطره و دورغگوهای ماهری هم هستیم. تکنیکهای فریب دادن ما چندگانه و تقریباً نامرئی هستند.
درون هر فرد بزرگسال، کودکی سردرگم، خشمگین و آسیبدیده، در تمنای پذیرش حرف و نظر و واقعیتش نشسته است.
با انباشت اطلاعات در ذهن خود و تحت تأثیر قرار دادن دیگران دروغ میگوییم، اطلاعاتی که خودنمایانه هوشمندی ما را به دنیای اطراف اعلام میکنند، اما در حقیقت به شکلی ظریف و با کمک آنها اطمینان حاصل میکنیم که جای چندانی برای بازیابی احساسات کنونی ناشناخته که شکلگیری شخصیتمان ممکن است بر آنها استوار باشد، در ذهنمان باقی نمانده است.
. به خاطر فریبهایمان، خود را از امکان رشد دور نگه میداریم. بخشهای زیادی از ذهنمان را کنار میگذاریم و در نتیجه فاقد خلاقیت و کجخلق میشویم و حالت دفاعی به خود میگیریم و دیگرانی که با ما در ارتباط هستند از زودرنجیمان، از افسردگی و عبوس بودنمان، از سرخوشی مصنوعی یا از دفاعیات به ظاهر عقلانیمان رنج میکشند.
خودشناسی پیشنیازی برای سلامت روانی و آرامش درونی است، نه امکان لوکس و تجملاتی.
اگر ما در بزرگسالی از میزانی از سلامت روانی برخورداریم، تقریباً به طور قطع به این دلیل بوده، زمانی که طفل کوچک و بیپناهی بودیم، اشخاصی برای مدتی نیازهای خود را کنار گذاشته تا به طور کامل به نیازهای ما توجه کنند (و ما زندگی خود را مدیون آنها هستیم). آنچه نمیدانستیم را آنها برای ما تفسیر کردند، دلیل ناخوشیهای ما را حدس زدند و ما را آرام کرده و دلداری دادند. آنها ما را از آشوب و سروصدا دور نگهداشته و جهان پیرامونمان را به تکههایی کوچک و قابلمهاری خُرد کردند. انتظار تشکر یا درک و همدردی متقابل نداشتند. توقع نداشتند احوالشان را جویا شویم که روز را چگونه گذراندند و شب را چگونه خوابیدند. با ما همچون پادشاه رفتار کردند تا بعدها بتوانیم به سختیها و تحقیرهای زندگی معمولی گردن نهیم. رابطهٔ موقتاً یکطرفه، تضمین میکند سرانجام بتوانیم رابطه دوطرفه داشته باشیم.
ممکن است گمان کنیم انسانهای خودخواه کسانی هستند که در نتیجهٔ محبت بیش از حد بیمار شدند، اما عکس این تصور درست است: فرد خودخواه کسی است که از محبت سیراب نشده است.
. باید در سالهای نخست زندگی، خودمحوری بدون هیچ موانعی محقق شود تا سالهای بعدی زندگی را خراب نکند و دست از سر ما بردارد. فرد به اصطلاح خودشیفته در حقیقت روان شب زدهای است که در سالهای ابتدایی از فرصت تحسین شدن بیش از حد و نامعقول محروم مانده است. در دورهٔ کودکی که از جنبه عاطفی سالم باشد، کسی همواره هست که مثبتترین وجه را به رفتارهای ما ارزانی دهد. از این موهبت برخورداریم تا رفتارهایمان با حسن نیت تفسیر شوند و ارزیابی از ما نه بر پایه آنچه اکنون هستیم بلکه بر پایه آنچه روزی ممکن است بشویم انجام میشود و در یک کلام با مهربانی با ما رفتار میشود.
آنچه بیش از هر چیزی به آن نیاز داریم آغوش گرم و کمی حرفهای دلگرمکننده است. ممکن است کاری را از قصد انجام دهیم، اما مراقب ما میگوید که از روی تهدید چنین کردیم. یا وقتی به نظر برسد مرتکب سهلانگاری شده باشیم مراقب خستگی را دلیل این کار بداند. مراقبان دائماً ورای رفتارهای ما به دنبال توضیحات همدلانه میگردند. آنها به ما کمک میکنند تا حامی خود باشیم، خودمان را دوست داشته باشیم و در رابطه با ایرادهایمان موضع بیش از حد دفاعی نگیریم تا آنقدر قوی شویم که وجود آنها را بپذیریم.