کتاب برزخ بیگناهان – نوشته کارین ژیهبل – خلاصه و معرفی
«برزخ بیگناهان» هفتمین و بیتردید تاریکترین و پرکششترین اثر کارین ژیهبل است. نویسندهای که این روزها باید او را از چهرههای اصلی ژانر پلیسیجنایی فرانسه بهحساب آورد زیرا ۶ جایزه ادبی که ۵ تای آنها مربوط به کتابهای پلیسی-جنایی بودهاند را از آن خود کردهاست؛ از جمله جایزه کتاب پلیسی مارسی و بهترین کتاب پلیسی- جنایی سال فرانسه.
کارین ژیهبل متولد ۱۹۷۱ در فرانسه و حقوقدان است. تا امروز، نُه رمان از او منتشر و کتابهایش به نُه زبان زندهٔ دنیا ترجمه شدهاست؛ بعضی از آنها نیز در حال اجرا به صورت فیلم و سریالاند.
کتاب، همزمان، ماجرای زندگی شش شخصیت اصلی خود را روایت میکند. از یکسو رافائل و ویلیام، از سویی دیگر ساندرا و پاتریک و درنهایت جسیکا و اورلی. البته در این میان، شخصیتهای فرعی نیز ایفای نقش میکنند.
نویسنده کتاب را به سبک فیلمهای اکشن آمریکایی آغاز میکند؛ سرقت از یک جواهرفروشی بزرگ و درنهایت تیراندازی بین سارقان و نیروهای پلیس. پس از آن، وارد زندگی دختری نوجوان و دوستش در پاریس میشویم و درنهایت چندصد کیلومتر آنطرفتر، در یکی از دهکدههای فرانسه، با ساندرا، دامپزشکی محلی، آشنا میشویم.
هر سهٔ این ماجراها در نقطهای از داستان بههم میرسند. نویسنده با توانایی زیاد خود توانسته چندین خط زمانی ـ روایی را همزمان دنبال کند و همین کار وی جذابیت داستان را چندبرابر کردهاست.
برزخ بیگناهان بهخوبی گوشههای تاریک روح و روان آدمی را بهتصویر میکشد و نشان میدهد رخدادهای کودکی چقدر میتواند در بهوجود آمدن مسائل و مشکلات روانی زندگی آیندهٔ هر شخص نقش داشتهباشد. این اثر را هرگز نمیتوان داستانی ساده در ژانر پلیسی-جنایی دانست، بلکه رگههایی از رمانهای روانشناختی نیز در آن بهخوبی مشهود است.
کتاب برزخ بیگناهان
نویسنده: کارین ژیهبل
مترجم: آریا نوری
کتاب کوله پشتی
هیچکدام ما نمیدانیم چه در انتظار ماست. هیچکدام ما نمیدانیم شاید فقط چندثانیهٔ دیگر یک معجزه یا فاجعه منتظرمان باشد…
قضاوت کردن برای آدمها چقدر آسان است و درککردن چقدر سخت…! قضاوتشدن از جانب آدمهایی که چیزی از واقعیت نمیدانند بهشدت آزارتان میدهد و از درون نابودتان میکند، تا جایی که از شما فقط پوستهای خشک و توخالی میماند.
گاهی در زندگی زخمهایی ایجاد میشود که تا آخر عمر التیام نمییابد و درمانشان محال است.
میبینی رافائل؟ تو اشتباه کردی! من یه زن معمولی نیستم! یه زن تنها و بیدفاع نیستم… یه هیولام… هیولایی که کنار یه هیولای دیگه زندگی رو واسه دخترهایی که اینجا میآن جهنم میکنه…
هرکس در زندگیاش میتواند چندینبار بمیرد.
ای کاش میدانست کمتر از بیستوچهار ساعت دیگر زندگیاش دگرگون خواهد شد؛ که طوفانی او را دربر خواهد گرفت؛ که قرار است سختترین امتحان زندگیاش را پس دهد؛ که قرار است تا آخرین قطرهها اشک بریزد؛ که قرار است با نهایت توان فریاد بزند…
قضاوتشدن از جانب آدمهایی که چیزی از واقعیت نمیدانند بهشدت آزارتان میدهد و از درون نابودتان میکند، تا جایی که از شما فقط پوستهای خشک و توخالی میماند.
از همان ابتدا باید برای زندهماندن جان میکند؛ مثل همدورهایهایش نبود که در محیط خانوادگی سالمی رشد کند. حتی اسباببازی هم نداشت، در اصل خودش تنها اسباببازی خانه بود…
میدونی اسباببازی دخترها چیه؟ بهشون اتوهای کوچیک و مثلاً ظرفوظروف پلاستیکی میدن برای اینکه زودتر بفهمن چرا بهدنیا اومدن؛ برای اینکه در خدمت مردها باشن. اما پسرها اسباببازیهایی رو دارن که بهشون ساختوساز، مسافرتکردن و مبارزه یادت میده. کتابها هم دقیقاً همینه؛ عکس دخترها رو نشون میده که تو خونه نشستن و پسرهای قهرمان برای نجات دادن اونها به مبارزه میرن.
سپس، همانطور بیحرکت، چند لحظه به داخل قبر خیره میماند؛ مرگ را جلو چشمانش میبیند. در همین لحظههاست که برای اولینبار باورش میشود دیگر تا ابد نمیتواند مادرش را، داروندارش را، نفس و وجودش را ببیند، دیگر نمیتواند او را در آغوش بگیرد و پیشانیاش را ببوسد، دیگر نمیتواند عطرش را استشمام کند، دیگر صدای مادرش نیست تا آرامشی بیاندازه را در وجودش زنده کند…
من نتونستم کاری کنم که پدر ترکمون نکنه… نتونستم زنم رو نگه دارم. مادرم رو به کشتن دادم. نتونستم از آنتونی محافظت کنم. ویلیام رو به پرتگاه کشوندم. فِرد رو کشتم و نامزدش رو دفن کردم. هرکس فقط یهبار زندگی میکنه و من زندگیم رو اینطوری به باد دادم…
چقدر دوست داشتم او به زندگیام خاتمه میداد… چرا که با این کار درد و رنجم بهپایان میرسید. اینطوری چه لطف بزرگی در حقم میکرد!
از این ترس تغذیه میکند؛ اینکه احساس میکند تنها تصمیمگیرندهٔ آنجاست. کسی که خودش تا چند سال قبل جزء ضعیفترینها بود و همه به او زور میگفتند، حالا فردی قوی و زورگو شده. حالا میتواند بهخوبی مقابل دشمنانش ایستادگی کند. هر انسان برای او یا دشمن است یا طعمه یا بَرده، و نه هیچ چیز دیگر.
عاشقشدن کار یکیدو روز نیست. ناگهانی هم نیست؛ بهسان معجزهای است که وارد زندگی میشود و تمام وجود آدمی را درگیر خودش میکند.
در این دنیا پول است که قانون را تعیین میکند.
به نظر او واژهها همیشه با چیزهای خوب سروکار دارند و اعداد با چیزهای بد! همیشه با اعداد روزهای باقیماندهٔ تعطیلات را میشمارد که پس از آن دوباره باید به مدرسه برگردد. با اعداد روزهای باقیماندهٔ عمرش را میشمارد یا پولی را میشمارد که هیچگاه نباید خرجش کند. با اعداد افراد عزیزی را که از دست میدهد میشمارد.
همیشه واژهها را به اعداد ترجیح میدهد؛ واژهها هم زیباترند و هم شاعرانهتر، هم غنیترند و هم گیراتر، و میتوانند احساسات انسانی را نیز برانگیزند. اما چه کسی میتواند با اعداد ابراز عشق کند؟ چه کسی میتواند با اعداد از دیگران کمک بخواهد؟ چه کسی میتواند با اعداد رؤیا ببیند؟ همهٔ اینها فقط با واژهها، نگاه، صحبت و اشاره ممکن است. زمان، دقیقه و ساعتهایی که گاهی خیلی سریع و گاهی خیلی آرام سپری میشوند، در ورای واژهها مفهوم مییابند.
تنها احساسی که به او کمک کرده است زندان را تحمل کند؛ نفرت از زندان و زندانبانان، نفرت از جامعه، از قوانین انسانی، از تمکین، از بَردهبودن! از اطاعتکردن! از زندگی دستهجمعی! دوست دارد همیشه شکارچی باشد. اصلاً قانون زندگی همین است؛ انسان یا شکارچی است یا طعمه. اگر میخواهد در این جامعه به زندگیاش ادامه دهد، باید همیشه شکارچی باشد، باید با احساس نفرت زندگی کند،
احساسی که جزئی از ستوان فقراتش شده، نیروی الهامبخشش شده، احساسی که از هر سلاحی نیرومندتر عمل کرده. باید کاری کند که نفرت جای هر احساسی را در وجودش بگیرد. الان جایی برای تردید و ترس وجود ندارد؛ باید سرسخت باشد، باید نفرتش را سر دو هیولایی که آنها را گروگان گرفتهاند خالی کند، باید مثل خود آنها بیرحم باشد.
رافائل با نفرت میگوید: «زده به سرت؟ تو فکر کردی ما با دستهای خودمون قبرمون رو میکنیم؟» ـ حالا کی از قبرها صحبت کرد؟ یکی بسّه! بههرحال فعلاً اول باید اون دوستتون رو که تو گاراژ من انداختینش چال کنیم. مگه تو آدم معتقدی نیستی؟ قوانین رو نمیدونی؟ رافائل یکآن خیالش راحت میشود. پس فعلاً نوبتشان نرسیده، البته فعلاً…
رافائل بیل را در دستانش فشار میدهد. حالا تمام بدنش میلرزد و یکآن میزند زیر گریه. نگاهی به بدن کریستل میاندازد. خون از سرش روانه شده و چشمانش بسته است، اما بالا و پایین رفتن قفسهٔ سینهاش نشان میدهد هنوز نفس میکشد…. شروع میکند به خاکریختن روی شریک سابقش…
در هر کشور، شهر یا منطقهای ممکن است انسانهایی با مشکلات روانی وجود داشته باشند و نیز، زنها همیشه آن موجودات مهربان و قربانیای که در بیشتر کتابها میبینیم نیستند، گاهی نیز میتوانند جلادانی بیرحم شوند. همهچیز بستگی به شرایط دارد.
هیچ چیز مشخصی وجود ندارد. مثلاینکه این اتفاقات هرگز رخ نداده باشد. مثلاینکه هرگز برای «من» رخ نداده باشد. ولی حقیقت خلاف این است.
افراد انگشتشماری میتوانند وضعیت مرا درک کنند؛ متأسفانه خیلی کم. ولی درعوض همه به خود اجازه میدهند که دربارهام قضاوت کنند.
قضاوت کردن برای آدمها چقدر آسان است و درککردن چقدر سخت…! قضاوتشدن از جانب آدمهایی که چیزی از واقعیت نمیدانند بهشدت آزارتان میدهد و از درون نابودتان میکند، تا جایی که از شما فقط پوستهای خشک و توخالی میماند.
بالاخره روز آزادی خواهد رسید… پس از سالهای طولانی… آزادیای که میتواند از دوباره بهدستآوردنش لذت ببرد، زیرا هیچگاه حاضر به تسلیم شدن نبوده…
هرکس در زندگیاش میتواند چندینبار بمیرد. من خیلی وقت است که مردهام… خیلی وقت… در اتاقی تاریک… باوجوداین، هنوز چیزی زنده مانده است یا بهتر است بگویم چیز جدیدی متولد شده… چیزی که راه میرود و بهجای من صحبت میکند.
رابطهای که در آن بعضی وقتها نقشها دگرگون میشود. جالب است که هرکس آنها را از نزدیک ببیند فکر میکند زوجی کاملاً معمولیاند، زوجی عاشق که درنظرشان اصلاً دنیایی غیر از زندگی مشترک معنی ندارد؛ ولی نمیدانند عشق کمترین حضوری در زندگیشان ندارد.
باید شیوهٔ دیگری را در پیش بگیرد، باید هرطور هست شهامتی را در وجود خودش پیدا کند که تابهحال نداشته؛ باید بتواند یک انسان را در کمال خونسردی بکُشد. بهنظرش شدنی نیست است، حتی با تمام خشم و نفرتی که حالا وجودش را فرا گرفته است.
جسیکا، زیبا مثل ستاره و درخشنده بهسان خورشید، چشمانش بسته است. اصلاً بازکردنشان چه فایدهای دارد وقتی اطرافش کاملاً تاریک است؟ صدازدن چه فایدهای دارد وقتی هیچکس آن دوروبر نیست که به دادشان برسد؟
میبینی رافائل؟ تو اشتباه کردی! من یه زن معمولی نیستم! یه زن تنها و بیدفاع نیستم… یه هیولام… هیولایی که کنار یه هیولای دیگه زندگی رو واسه دخترهایی که اینجا میآن جهنم میکنه…
چشمان ساندرا همزمان آمیزهای از ترس، نفرت، رنج، ترس و درنهایت، لذت را تداعی میکرده…
درست یادم نمیآید؛ انگار این مسئله جایی در اعماق ذهنم پنهان شده باشد، در اعماق وجودم… تصاویر، کلمات، احساسات و رایحهها… درد… هیچ چیز مشخصی وجود ندارد. مثلاینکه این اتفاقات هرگز رخ نداده باشد. مثلاینکه هرگز برای «من» رخ نداده باشد. ولی حقیقت خلاف این است. زخمی تازه که هنوز هم خونریزی دارد و عمقش بهاندازهٔ وجودم است؛ گودالی که در آن گم شدهام… توضیح همهٔ اینها بسیار سخت است… این اتفاقات زندگیام را برای همیشه تغییر داده و از من کسی ساخته که خودم هم نمیشناسمش.