کتاب دختر گمشده- نوشته گیلین فلین – خلاصه و معرفی
کتاب دختر گمشده نوشتهی گیلین فلین و داستان زندگی زن و شوهری است که هرکدام به سبکی متفاوت با زندگی مشترکشان که مدتهاست به روزمرگی دچار شده، درگیرند؛ یکی با خیانت کردن و دیگری با انتقام. این کتاب در گروه پرفروشترینها قرار دارد.
هر فصل این کتاب از نگاه یکی از شخصیتهای اصلی کتاب دختر گمشده، روایت میشود و همین مسئله باعث میشود شما تا زمانی که حقایق فاش شود نتوانید کتاب را زمین بگذارید. این کتاب سال 2013 و 2014 جزو پرفروشترین کتابها بوده است و همچنین برنده جایزهی بهترین کتاب گودریدز نیز بوده است.
داستان کتاب دختر گمشده از روزی شروع میشود که قرار است جشن پنجمین سالگرد ازدواج نیک و ایمی برگزار شود. همه درحال تدارک دیدن و آماده کردن هدایا هستند که همسر زیبای نیک یعنی ایمی، ناگهان ناپدید میشود. اما نیک که در ظاهر و در نگاه بقیه افراد، بهترین همسر دنیاست، کار خاصی برای یافتن همسرش انجام نمیدهد.
نیک که از سمت پلیس، رسانهها و پدر و مادر ایمی تحتفشار شدید است، مجبور به دروغگویی، ریاکاری و رفتارهای نامناسب میشود. او به طرز دلهرهآوری از همه فرار میکند و حال خوبی ندارد. پلیس در دفتر خاطرات ایمی، نوشتههایی پیدا میکند امکان خطرناک بودن این زن برای اطرافیانش را نشان میدهد.
معجزه گیلین فلین در نوشتن کتاب دختر گمشده تنها نوشتن یک رمان نیست؛ بلکه کشف سبک جدیدی در رمانهای پلیسی است. او در این رمان برخلاف سایر داستانهای ژانر جنایی که معمولا مردان ایفاگر چنین نقشهایی بودند، روی پای زنی ایستاده و با او داستان را پیش میبرد.
گیلین فلین در این کتاب سعی دارد مسائلی را نشان دهد که در دنیای مدرن با آنها سروکار داریم و ما را آرام آرام وارد جامعهای میکند که زنان سعی دارند از پوسته خجالتی خود خارج شوند. او در این توانسته زنان را به بطن داستان وارد کند و علاوهبر آن نقش و تأثیر رسانهها بر جامعه را نیز به ما نشان داده است.
کتاب دختر گمشده داستان رنجی است که از عشق نمود پیدا میکند، اما همهی شخصیتهای آن برای رها شدن از این رنج، نه تنها انزوا و تنهایی را انتخاب نمیکنند، بلکه سعی میکنند وارد اجتماع شوند و ما را با ترس و امید خودشان همراه میکنند. جذابیت داستانی که فلین نوشته بود آنقدر بالا بود که کمتر از دو سال با اقتباس از کتاب دخترگمشده فیلمی به کارگردانی دیوید فینچر با همین نام در سال 2014 ساخته شد. در این فیلم بن افلک و رزموند پایک نقشهای اصلی را ایفا میکنند.
کتاب دختر گمشده
نویسنده: گیلین فلین
مترجم: آرش خیروی
انتشارات میلکان
خیلی از مردم از داشتن این موهبت محروم هستند: اینکه بدانند چه زمانی دهانشان را ببندند.
مردم این شهر از فرط بیچارگی بیشازحد، همهچیز را به شوخی گرفتهاند.
جهان تاریک است و بعد زمان نمایش فرا میرسد.
همیشه وقتی خاطرهای گرم را به خاطر میآورید ولی در خود احساس سردی دارید آزاردهنده است.
زمانهی سختی است برای انسانبودن. تنها یک انسان حقیقی و واقعیبودن. نه مجموعهای از ویژگیهای اخلاقی بیشماری که از دیگران به عاریت گرفتهایم.
فکر میکنم یک زوج بعد از سالها با هم بودن فراموش میکنند در نظر یکدیگر چه شگفتانگیز بودهاند.
ماهایی که مثل هم با تلویزیون و سینما و حالا با اینترنت بزرگ شدهایم. وقتی به ما خیانت میشود، میدانیم که چه باید بگوییم. وقتی عشقمان در ما میمیرد، میدانیم چه باید بگوییم. همهی ما مثل یک فیلمنامهی از قبل تعیینشده درحال بازی هستیم. زمانهی سختی است برای انسانبودن. تنها یک انسان حقیقی و واقعیبودن.
زمانهی سختی است برای انسانبودن. تنها یک انسان حقیقی و واقعیبودن. نه مجموعهای از ویژگیهای اخلاقی بیشماری که از دیگران به عاریت گرفتهایم.
(مادرم یک بار به من گفت بهنظرم یک زن نباید قبل از سیوپنجسالگی ازدواج کنه و این درحالی بود که خودش زمان ازدواج با پدر ۲۳ سالش بوده) .
یک کپه کاهو و دو عدد گوجهی ریز که در منو از آن بهعنوان سالاد یاد شده بود.
بدترین قسمت ماجرا، چیزی که باعث میشود بخواهم سرم را به دیوار بکوبم، این است که: همیشه تجربهی دستدوم را بیشتر دوست دارم، چون تصاویرش برایم دلپذیرتر است و نمایی تأثیرگذارتر دارد. آنطور که زوایههای دوربین و موسیقی متن فیلمها احساسات مرا تحتکنترل دارند، برای من، هیچچیز واقعی دیگر نمیتواند اینگونه باشد. نمیدانم از این منظر، اصلاً انسان هستیم یا نه. ماهایی که مثل هم با تلویزیون و سینما و حالا با اینترنت بزرگ شدهایم. وقتی به ما خیانت میشود، میدانیم که چه باید بگوییم. وقتی عشقمان در ما میمیرد، میدانیم چه باید بگوییم. همهی ما مثل یک فیلمنامهی از قبل تعیینشده درحال بازی هستیم.
ما از اولین ابنای بشر بودیم که قرار نبود دیدن چیزی برای اولین بار تحتتأثیر قرارمان بدهد. با چشمهای خسته و بیحالت به شگفتیهای جهان خیره میشویم. مونالیزا، ساختمان امپایر استیت، اهرام مصر. حیوانات در جنگلها شکار میشوند، کوههای یخ قطب درحال آبشدن و نابودی هستند و آتشفشانها فوران میکنند. حتا یک بار هم یادم نمیآید چیز شگفتانگیزی را برای اولین بار دیده باشم و به یک فیلم یا برنامهی تلویزیونی ارجاعش نداده باشم. تبلیغات لعنتی. این آهنگ وحشتناک سرخوشی و عشرت است که همه آن را بلدیم: «اینو قبلاً دیدی.»
من دیگه عاشقت نبودم.» «چرا؟» «چون تو دیگه عاشقم نبودی. من و تو وقتی عاشق هم شدیم، خودمون نبودیم. وقتی تبدیل به خودمون شدیم، دیگه فقط برای هم سم بودیم. ما تو بدترین و زشتترین شکل ممکن همدیگه رو کامل میکردیم.
من با صبوری منتظر ماندم، سالها، برای اینکه ورق برگردد. اینکه مردان کتابهای جین آستین بخوانند، بافتنی یاد بگیرند، تظاهر به علاقهداشتن به کهکشان کنند، مهمانیهای کاردستی ترتیب بدهند و وقتی ما ناراحت و ترشروی هستیم، به یکدیگر دلداری دهند. و بعد این ما باشیم که فکر کنیم: «آره، این یه مرد باحاله.»
نمیدانم از این منظر، اصلاً انسان هستیم یا نه. ماهایی که مثل هم با تلویزیون و سینما و حالا با اینترنت بزرگ شدهایم. وقتی به ما خیانت میشود، میدانیم که چه باید بگوییم. وقتی عشقمان در ما میمیرد، میدانیم چه باید بگوییم. همهی ما مثل یک فیلمنامهی از قبل تعیینشده درحال بازی هستیم.
نمیدانم از این منظر، اصلاً انسان هستیم یا نه. ماهایی که مثل هم با تلویزیون و سینما و حالا با اینترنت بزرگ شدهایم. وقتی به ما خیانت میشود، میدانیم که چه باید بگوییم. وقتی عشقمان در ما میمیرد، میدانیم چه باید بگوییم. همهی ما مثل یک فیلمنامهی از قبل تعیینشده درحال بازی هستیم.
فکر میکنم این سؤالها مثل ابری طوفانزاست که بر سر هر زندگی مشترکی سایه انداخته: به چی فکر میکنی؟ چه احساسی داری؟ تو اصلاً کی هستی؟ ما با هم چه کردهایم؟ در آینده چه کار خواهیم کرد؟ و چه بر سر هم خواهیم آورد؟
گفته شده عشق باید بدون قیدوشرط باشد. این قانونش است. همه همین را میگویند. اما اگر عشق مرزی نداشته باشد، حدی نداشته باشد، قید و شرطی نداشته باشد، چرا باید کسی تلاش کند کار درست را در یک رابطهی عاشقانه انجام بدهد؟ اگر بدانم که کسی عاشقم است و دیگر هیچچیز برایش مهم نیست، دیگر چه چالشی باقی میماند؟ من قرار است نیک را با همهی کموکاستیهایش دوست بدارم. و نیک هم قرار است مرا با همهی ویژگیهای شخصیتیام دوست داشته باشد. اما مشخص است که هیچکدام از ما اینطور نیستیم. این مرا به این فکر میاندازد که همه در اشتباهاند و عشق باید شرطوشروط فراوانی داشته باشد. در عشق باید دو شریک وجود داشته باشد که همیشه در بهترین حالتشان باشند. عشق بیقیدوشرط عشق بدون نظموترتیب است. و همانطور که همه دیدهاند، عشق بدون نظموترتیب مصیبت است.
فکر میکنم یک زوج بعد از سالها با هم بودن فراموش میکنند در نظر یکدیگر چه شگفتانگیز بودهاند. اولین دیدارمان را به خاطر میآورم، اینکه چطور مفتونت شده بودم، و حالا لحظهی مناسبی است که بگویم، هنوز هم مفتونت هستم و این یکی از چیزهایی است که دربارهات دوست دارم: تو فوقالعادهای.»
زمانی تعداد زیادی از نویسندگان مجلات بهخاطر اینترنت، رکود اقتصادی و مردم امریکا که ترجیح میدادند بهجای مطالعه، تلویزیون تماشا کنند و بازی کامپیوتری انجام بدهند و بهشکل اینترنتی با دیگران دوست شوند، از دور خارج شده بودند. اما هیچ اپلیکیشنی برای سرکشیدن یک لیوان نوشیدنی در یک روز گرم در کافهای خنک و تاریک نوشته نشده بود. دنیا همیشه به نوشیدن نیاز داشت.
آنها مثل بازیگرانی که زمان دقیق ایفای نقش خود را در صحنهی تئاتر میدانند در زندگی من در رفتوآمد بودند. یکی که از در بیرون میرفت، دیگری وارد میشد. در مواقع نادری که مجبور بودند با هم در یک اتاق باشند، جوری رفتار میکردند که انگار این موقعیت آزارشان میدهد.
من با صبوری منتظر ماندم، سالها، برای اینکه ورق برگردد. اینکه مردان کتابهای جین آستین بخوانند، بافتنی یاد بگیرند، تظاهر به علاقهداشتن به کهکشان کنند، مهمانیهای کاردستی ترتیب بدهند و وقتی ما ناراحت و ترشروی هستیم، به یکدیگر دلداری دهند. و بعد این ما باشیم که فکر کنیم: «آره، این یه مرد باحاله.» اما هرگز اتفاق نیفتاد. بهجایش، زنها در سراسر جامعه، برای تحقیرمان ساختوپاخت کردند. خیلی زود دختران باحال تبدیل به دخترانی استاندارد شدند. مردان دیگر باورشان شده بود این زنان وجود دارند. آنها دیگر یکیدرمیان میلیونها زن نبودند. همهی دختران قرار بود همینطور باشند و اگر تو اینگونه نبودی، حتماً مشکلی داشتی.
ماهایی که مثل هم با تلویزیون و سینما و حالا با اینترنت بزرگ شدهایم. وقتی به ما خیانت میشود، میدانیم که چه باید بگوییم. وقتی عشقمان در ما میمیرد، میدانیم چه باید بگوییم. همهی ما مثل یک فیلمنامهی از قبل تعیینشده درحال بازی هستیم. زمانهی سختی است برای انسانبودن. تنها یک انسان حقیقی و واقعیبودن. نه مجموعهای از ویژگیهای اخلاقی بیشماری که از دیگران به عاریت گرفتهایم.
به من مردی بدهید که درونش کمی جنگ و دعوا داشته باشد. کسی که با همان مزخرفاتی که صدایش میکنم جوابم را میدهد (و شخصی آنقدر مهربان که این مزخرفات را دوست داشته باشد) . اما مرا وارد روابطی نکنید که دائم درحال جنگودعوا باشیم، توهینها را بهشکل لطیفه به هم بگوییم، چشمهایمان برای هم از کاسه در بیاید و جلوی دوستانمان مثل سگ و گربه به هم بپریم و در مسائلی که به آنها ارتباط ندارد بهدنبال آن باشیم که طرف ما را بگیرند.
ما از اولین ابنای بشر بودیم که قرار نبود دیدن چیزی برای اولین بار تحتتأثیر قرارمان بدهد. با چشمهای خسته و بیحالت به شگفتیهای جهان خیره میشویم. مونالیزا، ساختمان امپایر استیت، اهرام مصر. حیوانات در جنگلها شکار میشوند، کوههای یخ قطب درحال آبشدن و نابودی هستند و آتشفشانها فوران میکنند. حتا یک بار هم یادم نمیآید چیز شگفتانگیزی را برای اولین بار دیده باشم و به یک فیلم یا برنامهی تلویزیونی ارجاعش نداده باشم.
سرشار از عشقم! نیرومند از شور و تبوتاب. بهشکلی افراطی و بیمارگونه از خودگذشتگی دارم. مثل زنبور عسلی شاد و مشغول، پراشتیاق از ازدواجم هستم. دور و بر شوهرم وز وز میکنم، سروصدا میکنم و کارهایم را انجام میدهد. به چیز عجیبوغریبی تبدیل شدهام. همسر شدهام.
ماهایی که مثل هم با تلویزیون و سینما و حالا با اینترنت بزرگ شدهایم. وقتی به ما خیانت میشود، میدانیم که چه باید بگوییم. وقتی عشقمان در ما میمیرد، میدانیم چه باید بگوییم. همهی ما مثل یک فیلمنامهی از قبل تعیینشده درحال بازی هستیم. زمانهی سختی است برای انسانبودن. تنها یک انسان حقیقی و واقعیبودن. نه مجموعهای از ویژگیهای اخلاقی بیشماری که از دیگران به عاریت گرفتهایم.
«ساده نیست. اینکه خودت رو تا ابد با یکی دیگه شریک بشی. کار قابلتحسینیه. خوشحالم که هر دوتون تصمیم گرفتین این کارو انجام بدین. اما، چه دختر چه پسر، یه روزایی آرزو میکنن ای کاش اینکارو نکرده بودن. اما اگه زیاد طول نکشه، مثلاً چند روز، نه یک ماه، خوب هم هست.»
بههرحال من که او را از سرش شناختم. به آنچه داخل آن سر بود هم فکر میکنم، به ذهنش، مغزش. تمام آن عصبهای پیچدرپیچ و فکرهایی که مثل هزارپاهایی وحشتزده و سریع از میان آن عصبها میگذرند. مثل بچهها برای خودم تصویری میسازم از اینکه مغزش را باز کردهام و با کنجکاوی آنرا بررسی میکنم تا بتوانم با دنبالکردن و گرفتن آن هزارپاها و نگهداشتنشان بفهمم در سرش چه میگذرد. «به چی فکر میکنی ایمی؟» این سؤالی است که همیشه در طول زندگی مشترکمان پرسیدهام. هرچند سؤالی نیست که همیشه با صدای بلند پرسیده باشم یا جوابی برایش وجود داشته باشد. فکر میکنم این سؤالها مثل ابری طوفانزاست که بر سر هر زندگی مشترکی سایه انداخته: به چی فکر میکنی؟ چه احساسی داری؟ تو اصلاً کی هستی؟ ما با هم چه کردهایم؟ در آینده چه کار خواهیم کرد؟ و چه بر سر هم خواهیم آورد؟