کتاب در باب اعتماد به نفس – نوشته آلن دوباتن – معرفی و خلاصه
کتاب در باب اعتماد به نفس اثری از آلن دوباتن است.
این کتاب را محمد کریمی به فارسی برگردانده است و ناشر آن انتشارات کتابسرای نیک است.
شاید همهی ما اعتماد به نفس را هدیهای الهی از سوی خداوند بدانیم که فقط به افرادی خاص عطا شده است. این موضوع را احتمالا در لحظاتی به یاد میاوریم که تصمیم داریم کاری که برایمان سخت است انجام دهیم. کارهایی مانند حل معادلات ریاضی به اعتماد به نفس چندانی احتیاج ندارند اما پیشنهاد ازدواج دادن به کسی که دوستش داریم یا درخواست اینکه همسفرمان صدای موسیقیاش را کم کند، از این کارها است. حالا چه باید بکنیم؟
آلن دوباتن در کتابش در باب اعتماد به نفس، مجموعه مهارتها، ایدهها و افکاری را به شیوهای نظاممند به ما میآموزد که با آموختن آنها به تدریج میتوانیم اعتماد به نفس را در خودمان بیشتر کنیم.
کتاب در باب اعتماد به نفس
نویسنده: آلن دوباتن
مترجم: محمد کریمی
انتشارات کتابسرای نیک
اینکه گاه احمق به نظر میرسیم، مرتکب اشتباهات لپی میشویم و کارهای عجیب شبانه انجام میدهیم، دلیل نمیشود که صلاحیت حضور در جامعه را از دست بدهیم؛ بلکه ما را بیشتر شبیه بزرگترین دانشمند اروپای شمالی در دورهٔ رنسانس میکند.
افراد دارای اعتمادبهنفس پایین هنگام مواجهه با هرکسی پیشفرضشان این است که آنها همه انسانهایی عاقل، منطقی، هوشمند، دارای قضاوت صحیح و مسلط بر خودشان هستند. اگر علیرغم این ویژگیها، افراد خاصی همچنان در اینترنت علیه ما منفیبافی میکنند یا مایهٔ رنجش ما میشوند، قطعاً این حملات صحیح هستند.
پادشاهان، فلاسفه و بانوان هم دچار تردید و احساس عدمکفایت میشوند؛ گاهی ناخواسته به در کوبیده میشوند و افکار شهوانی عجیب دربارهٔ اعضای خانواده خود دارند. بهعلاوه، بهجای اینکه صرفاً به شخصیتهای بزرگ فرانسه در قرن شانزدهم فکر کنیم، میتوانیم این مثال را تعمیم دهیم و این واقعیت را به مدیران ارشد، وکلای شرکتها، سخنرانان و کارآفرینان موفق نیز منتسب کنیم. آنها هم گاهی از عهدهٔ کارها برنمیآیند، احساس میکنند که تحت فشار تسلیم خواهند شد و به دلیل برخی از تصمیمات خود شرمسار و پشیمانند. مثل دستشویی رفتن، همهٔ ما دچار چنین احساساتی هستیم. شکنندگیهای درونی ما باعث نمیشود آنچه را که دیگران قادر به انجامش هستند از ما نیز برنیاید.
کودکان بههیچوجه نمیتوانند درک کنند که در ذهن بزرگسالان صاحب قدرت و مرجعیت چه میگذرد. اگر کودکِ مدرسهای معلم خود را صبح شنبه در فروشگاه یا در حال ورزش در پارک ببیند، بسیار تعجب میکند. در ذهن آنها، این شخص بزرگ فقط همان «معلم» است. (کودک فکر میکند) کل زندگی حول کلاس درس و میز بزرگی میگذرد که معلم پشتش مینشیند. از نظر کودک هیچ پیشزمینهای وجود ندارد، گویی معلمها هیچوقت کودک نبودهاند، دچار هیچ مشکلی نبودهاند، هیچ آرزوی دستنیافتنی نداشتهاند یا شببیداری نکشیدهاند.
بسیاری از ما از چالشهایی دوری میکنیم که در آنها خطر شرمساری وجود داشته باشد؛ اما میدانیم که اکثر موقعیتهای جالب، همین موقعیتهای چالشبرانگیزند. اگر در شهری غریب باشیم، چندان تمایل نداریم از کسی آدرس بارهای خوب را بپرسیم؛ چون ممکن است ما را به چشم توریستی نادان ببیند و سرزنشمان کند. ممکن است آرزوی بوسیدن کسی را در سر داشته باشیم، اما هیچگاه این اجازه را به خود نمیدهیم، چون گمان میکنیم ما را به چشم متجاوزی بازنده ببیند. در محل کار، برای ترفیع اقدام نمیکنیم تا مدیران ارشد ما را به چشم آدم مغرورِ فریبکار نبینند. کوششهای خود را صرفاً در یک راستا خلاصه میکنیم و زیاد از لانه امن خود فاصله نمیگیریم تا هیچگاه کسی ما را احمق تصور نکند. به همین دلیل است که گاهی بهترین فرصتهای زندگی خود را از دست میدهیم.
نقش این والدین این است که اعتمادبهنفس را در کودکان تقویت کنند و درعینحال به شکلی منطقی در امور شک کنند: «تو به خاطر خودت و وجودت و آنچه هستی دوستداشتنی هستی، نه به خاطر کارهایی که انجام میدهی؛ چهبسا همیشه قابلتحسین و یا حتی دوستداشتنی نباشی، اما همیشه لیاقت مهربانی و تفسیر مثبت را داری. برای من مهم نیست که درنهایت رئیسجمهور یا رفتگر شوی. تو همیشه نقش مهمی خواهی داشت. فرزندم، اگر آنها درایت لازم برای مهربان بودن ندارند، لعنت بر آنها!»
ما خود را از درون میشناسیم، اما دیگران را فقط از بیرون میبینیم. از نگرانیها و تردیدهای درونی خود آگاه هستیم، درحالیکه آنچه از دیگران میدانیم، تنها کارهایی است که انجام میدهند و حرفهایی است که به ما میگویند. این منابع اطلاعات بسیار محدود و نسبتاً گزینشی هستند. اغلب ناگزیر در ذهنمان به این نتیجه میرسیم که جزء انسانهای عجیب و غریب و شورشگر هستیم. بااینحال، واقعیت این است که نتوانستهایم درک کنیم که دیگران نیز مانند ما شکننده هستند. گرچه شاید ندانیم چه عاملی باعث آزار درونیِ افراد قابلتحسین گشته است، اما میتوانیم مطمئن باشیم که قطعاً چنین عاملی وجود دارد. ممکن است دقیقاً ندانیم آنها از چه چیزی پشیمان هستند، اما چنین حس آزاردهندهای در آنها نیز وجود دارد.
هنگامیکه برحسب نوعی ذهنیت متعارف به انفعال تن بدهیم، با مسئلهای مواجه میشویم که حتی از شکست ترسناکتر است: یعنی مواجهه با این تراژدی که زندگیمان را هدر دادهایم. ما بهآسانی سادهترین و عمیقترین واقعیت وجودی خود را نادیده میگیریم: اینکه روزی زندگیمان به پایان خواهد رسید. واقعیت تلخ فانی بودن ما به حدی برایمان غیرقابلقبول است که تصور میکنیم زندگی جاودانه خواهیم داشت و همیشه فرصت رسیدن به آرزوهای سرکوبشدهٔ خود را داریم. فکر میکنیم سال آینده یا سال بعدش فرصت خواهیم داشت؛ اما با هیجانانگیز کردن کاری که ممکن است شکست به همراه داشته باشد، جدیت خطرات را اهمیت نمیدهیم که باعث نوعی پنهانکاری منفعلانه میشود. در قیاس با ترس از مرگ، درنهایت رنجها، مشکلات و ماجراجوییهای پرخطر ما، چندان هم ترسناک به نظر نمیرسند. باید یاد بگیریم که خودمان را در یک زمینه بیشتر بترسانیم تا در زمینههای دیگر ترسمان کمتر شود.
ظرفیت داشتن اعتمادبهنفس بالا تا اندازهٔ زیادی به سختیهایی مربوط میشود که با آنها روبرو خواهیم شد. متأسفانه، روایتهای موجود به دلایل متعدد شدیداً گمراهکننده هستند. داستانهایی گرد ما را گرفتهاند و دستبهدست هم دادند تا موفقیت را ازآنچه هست، سادهتر جلوه دهند. بدین ترتیب اعتمادبهنفسی که برای مواجهه با مشکلات لازم است، ناخواسته در ما از بین میرود.
برای کسانی که اعتمادبهنفس پایینی دارند، وجود دشمن فاجعهٔ بزرگی است. ساختار روانی ما طوری است که پذیرش از سوی دیگران (نسبت به عملکرد خود) تأثیر زیادی بر عزتنفسمان دارد. درنتیجه، وقتی دشمنان باعث ناراحتی ما میشوند، نهتنها اعتمادمان را به آنها از دست میدهیم (درحالیکه نفوذ افسونگرشان در ما کماکان تداوم دارد)، بلکه خطرناکتر از آن این است که اعتمادبهنفس خود را نیز از دست میدهیم. ممکن است گاهی بین دوستان خود از تنفر دوجانبه نسبت به دیگران ابایی نداشته باشیم (و با شجاعت آنها را نفرین کنیم)، اما درگذر زمان در خلوت خود، نمیتوانیم قضاوتهای آنان را نادیده بگیریم، چون در عمق ذهن خود آن قضاوتها را پذیرفتهایم و به لحاظ منطقی به آنها اولویت دادهایم. مخالفت با آنها ممکن است غیرقابلتحمل باشد، مثل یک بیماری جسمانی لاعلاج؛
ما که عشق را فقط به شکل مشروط دریافت کردهایم، گزینهای نداریم جز اینکه شدیداً تلاش کنیم انتظار والدین و جهان را برآورده کنیم. موفقیت برای ما تنها جایزهای دلنشین در قبال انجام کاری که دوست میداریم نیست، بلکه یک نیاز روانشناسانه است؛ چیزی که درواقع باید آن را به دست بیاوریم تا احساس کنیم که شایستهٔ زیستن هستیم. ما هیچ خاطرهای از عواطف و محبتی فارغ از ایدهٔ موفقیت نداریم و بنابراین دائماً نیاز داریم باتری خود را از منابع بیرونی شارژ کنیم،
فرد بالغ منابع امید بسیار بیشتری نسبت به کودک دارد. میتوانیم گاهی نومیدی را تحملکنیم، چون دیگر در فضای محدود خانواده، همسایگان و یا مدرسه زندگی نمیکنیم. میتوانیم کل جهان را باغ میوهای فرض کنیم که میتوانیم در آن نهال امیدهای فراوان را بکاریم؛ امیدهایی که همواره بر دلسردیهای اجتنابناپذیر و کوبنده فائق میآیند، زیرا اینگونه نومیدیها صرفاً موقتیاند و هیچگاه تهدیدی جدی نیستند.
«تو به خاطر خودت و وجودت و آنچه هستی دوستداشتنی هستی، نه به خاطر کارهایی که انجام میدهی؛ چهبسا همیشه قابلتحسین و یا حتی دوستداشتنی نباشی، اما همیشه لیاقت مهربانی و تفسیر مثبت را داری. برای من مهم نیست که درنهایت رئیسجمهور یا رفتگر شوی. تو همیشه نقش مهمی خواهی داشت. فرزندم، اگر آنها درایت لازم برای مهربان بودن ندارند، لعنت بر آنها!»
ما بهآسانی سادهترین و عمیقترین واقعیت وجودی خود را نادیده میگیریم: اینکه روزی زندگیمان به پایان خواهد رسید. واقعیت تلخ فانی بودن ما به حدی برایمان غیرقابلقبول است که تصور میکنیم زندگی جاودانه خواهیم داشت و همیشه فرصت رسیدن به آرزوهای سرکوبشدهٔ خود را داریم. فکر میکنیم سال آینده یا سال بعدش فرصت خواهیم داشت؛ اما با هیجانانگیز کردن کاری که ممکن است شکست به همراه داشته باشد، جدیت خطرات را اهمیت نمیدهیم که باعث نوعی پنهانکاری منفعلانه میشود. در قیاس با ترس از مرگ، درنهایت رنجها، مشکلات و ماجراجوییهای پرخطر ما، چندان هم ترسناک به نظر نمیرسند. باید یاد بگیریم که خودمان را در یک زمینه بیشتر بترسانیم تا در زمینههای دیگر ترسمان کمتر شود.
بسیاری از چیزهایی که کسب میکنیم لیاقتشان را نداشتهایم و اکثر رنجهایی هم که به دوش میکشیم لزوماً حقمان نبوده است. بخش مراقبتهای ویژهٔ بیماران سرطانی در بیمارستانها بههیچوجه مملو از آدمهای شرور و گناهکار نیست. وقتی عدم شایستگی را در خود میبینیم، لازم است به خود یادآوری کنیم نفرینهای پیش روی ما نیز حق ما نیست. بیماریها، کسر شأن اجتماعی و تنهاییهای عاطفی ما نیز حق ما نبودهاند. زیبایی، ترفیع شغل و معشوقهٔ دوستداشتنیِ کنونی نیز حق ما نبوده است. نباید بیشازحد نگران مسئلهٔ دوم باشیم و مدام از مسئلهٔ اول شکایت کنیم. باید از ابتدا، با نوعی توازن متعادل بین توکل و بدبینی، بیقاعدگی سرنوشت را بپذیریم و بدانیم که تقدیر چندان اصول اخلاقی را مراعات نمیکند.
در موارد کوچک و بزرگ، در برابر قضاوتهای سیستم کوتاه میآییم؛ سیستمی که در قیاس باقدرت و هیبتش، امیدها و آرزوهای ما اموری ناچیز و گذرا به نظر میرسند. یکی از ریشههای عدم اعتمادبهنفس، سطح قابلتوجه و خطرناکی از اعتماد است؛ ارثیهای که متعلق به دورانی است که در زندگیمان کسانی اختیار امور را در دست داشتند که برای ما بهترینها را در ذهن میپروراندند و برای ارزیابی تکتک نیازهای ما زمان صرف میکردند. وقتی والدین میگفتند که نمیتوانیم در اتاقخواب خود از کامپیوتر استفاده کنیم یا اینکه به صلاح نیست با اردوی مدرسه به اسپانیا سفر کنیم، میتوانستیم اطمینان داشته باشیم که نظراتشان از سر بدخلقی یا بیذوقی نیست، بلکه فقط از روی خیرخواهی و پختگیِ آنها بوده که همیشه خبرهای بد را اعلام میکردند. بر اساس چنین تجربیاتی است که در مورد کسانی که باعث رنجش ما شدهاند، باوری مهربانانه در ذهنمان میپروریم. حس میکنیم مدیر ارشد، مشاور تجاری یا دستیار فروش، مثل خانوادهٔ خودمان به شیوهٔ خود مراقب قضاوتهایشان هستند
نوع خاصی از عدم اعتمادبهنفس وجود دارد که هنگامی بروز میکند که به رتبه و مقام خود شدیداً وابسته شویم؛ در این صورت هر موقعیتی که جایگاه ما را به خطر بیاندازد، اعتمادبهنفس ما را شدیداً تهدید میکند. چهبسا به همین دلیل باشد که بسیاری از ما از چالشهایی دوری میکنیم که در آنها خطر شرمساری وجود داشته باشد