کتاب سهشنبهها با موری – نوشته میچ البوم – خلاصه و معرفی
میچ آلبوم، نویسنده توانای آمریکایی رمان سهشنبهها با موری را برای همه آنهایی نوشته است که میخواهند طعم زندگی را آنگونه که باید بچشند. این کتاب در سال ۱۹۹۷ منتشر شد و تاکنون از تاثیرگذارترین و پرفروشترینهای نیویورک تایمز بودهاست.
داستان سهشنبهها با موری کاملا واقعی است و از زندگینامهی یک استاد ماهر و جامعهشناس نوشته شده است. این کتاب بهخاطر مفاهیم عمیق آن درمورد عشق، ازدواج، مرگ و …تابهحال به سی زبان ترجمه و در چهل و سه کشور به چاپ رسیده است.
کتاب سه شنبه ها با موری در ایران در سال ۱۳۷۸ توسط محمود دانایی برای اولین بار ترجمه و به چاپ رسید. این کتاب به مبارزهی موری با بیماری سخت و لاعلاج میپردازد. کتاب به زبان ساده نوشته شده است و کمک میکند خواننده درسهایی از زندگی بیاموزد و جملات بسیار تسکیندهنده دارد. آموزههای این کتاب را در هیچ دانشگاهی نخواهید آموخت.
کتاب سهشنبهها با موری توانسته است مرگ و ترس از مرگ را موشکافی کند و دربارهی آن به زیبایی صحبت کند. میچ آلبوم این کتاب را با لحنی روان و ساده نوشته است که خواننده را وادار میکند همراه او در جلسات ملاقاتش با موری شرکت کند.
میچ دانشجوی جامعهشناسی بود و لحظات خوبی را در کنار استادش گذرانده بود. اکنون در بحبوحهی میانسالی خود را آنچنان با کارش مشغول کرده است که تمام درسها و قول و قرارهایش را فراموش کرده است. اما اتفاقی باعث میشود که میچ بهیکباره بعد از سالها با استادش ملاقات کند. ملاقاتهایی پرماجرا و بحثبرانگیز که آخرین پندهای استادش در آخرین روزهای زندگیاش به او میباشد.
پس از این که تشخیص داده شد موری به بیماری سخت و لاعلاجی مبتلا است، آخرین روزهای زندگیاش را صرف برگزاری آخرین کلاس و آخرین تدریس خود به شاگردش میکند.
کتاب سهشنبهها با موری
نویسنده: میچ البوم
مترجم: راضیه عبدلی
نشر روزگار
«بله، اما اگر پیر شدن تا این اندازه خوبه، چرا مردم همیشه میگن کاش هنوز جوون بودیم. کسی رو ندیدم که بگه کاش شصت و پنج ساله بودم.» درحالیکه لبخند میزد، گفت: «میدونی این نشانهٔ چیه؟ زندگی ناموفق. زندگی بدون معنی و مفهوم. چون اگه به معنی و مفهوم برسی، دیگه دلت نمیخواد که به عقب برگردی، فقط میخوای به جلو بری. میخوای بیشتر ببینی، کارهای بیشتری بکنی.
این همون چیزیه که همه منتظرش هستیم. آرامشی به نام مردن. اگه بدونیم که میتونیم با مردن به آرامش برسیم، پس میتونیم از انجام این کار سخت هم بربیایم.» – «چه کاری؟» – «زندگی کردن در آرامش.»
وقتی یکی از همکارانش در دانشگاه بر اثر ایست قلبی جانش را از دست داد، در مراسم خاکسپاریاش شرکت کرد و با ناراحتی به خانه برگشت. گفت: «عجب! وقتمون به هدر رفت. این همه مردم دربارهاش حرفهای قشنگ زدند، اما او هیچکدومش رو نشنید.» موری نظر بهتری داشت. به چند نفر از دوستانش زنگ زد. تاریخی را مشخص کرد و در بعدازظهر سرد یک روز یکشنبه با جمعی از دوستان و بستگانش در منزل قرار گذاشت تا با حضور او مراسم تشییع جنازهٔ زنده برگزار کنند. هرکس حرفش را زد، در واقع همه از استاد پیر من تشکر کردند. بعضی اشک ریختند و بعضی خندیدند. موری با آنها خندید و گریه کرد و آن روز تمام احساسات قلبیاش را که ما گفتنش را از هم دریغ میکنیم بر زبان آورد. مراسم تدفین زنده آن روز موفقیتی درخشان و تحسینبرانگیز بود. با این تفاوت که او هنوز زنده بود. واقعیت این است که مهمترین و عمیقترین بخش زندگی او در پیش بود.
بعضی وقتا که صبحها بیدار میشم گریه میکنم، و به حال خودم غصه میخورم و بعضی روزها به شدت عصبانی و بدخلق میشوم، اما این حالتم خیلی دوام نمیآورد. از جایم بلند میشوم و میگویم دوست دارم زندگی کنم… تا به امروز که موفق بودهام. اینکه میتونم ادامه بدم رو نمیدونم، اما با خودم شرط بستهام که ادامه بدم.»
عشق یعنی تو در مورد وضعیت دیگران طوری نگران باشی که انگار وضعیت خودته.
اگر استاد موری شوارتز در زندگی فقط یک جمله به من آموخته باشد، آن جمله این است: «در زندگی چیزی به نام خیلی دیر شده وجود ندارد.» او خودش تا لحظهٔ آخر زندگیاش مرتب در حال تغییر بود.
فرهنگ ما درسهای غلط به ما میدهد. باید اونقدر قوی باشی و جسارت داشته باشی که اگر این فرهنگ را نمیپسندی ازش حمایت نکنی و خودت فرهنگی جدید بسازی. اغلب مردم این کار رو انجام نمیدهند.
وقتی چیزی داری و آن را به دیگران میدهی، سپاسگزارت میشوند. جاهای زیادی برای انجام این کار وجود داره. حتما که نباید استعداد خیلی خاصی داشته باشی. بیمارستانها پر از آدمهای تنهاست. بسیاری از آنها تنها یه همصحبت میخواهند. میتونی همصحبت زنان و مردان پیر شوی، با آنها حرف بزنی، بازی کنی. قدردانت میشوند، تو هم احساس احترام میکنی. یادت هست دربارهٔ زندگی معنادار چی بهت گفتم؟ اونو جایی نوشتم، اما میتونم برات توضیح بدم. خودت رو وقف جامعهٔ اطرافت بکن. وقتت را صرف کاری کن که به زندگیت معنا و هدف بده.»
اگه حمایت و مهر و عشق خانواده رو نداشته باشی، درواقع میشه گفت که هیچی نداری.
اگه امروز آخرین روز زندگی من در این جهان بود چه کار میکردم؟»
من عاشق لبخندهای موری بودم. هر وقت به دیدنش میرفتم لبخندی میزد. در واقع با همه همینطور بود. میخواست خوشحالیاش را از دیدن دیگران ابراز کرده باشد.
موری گفت: «میدونی، وحشتناکه وقتی میبینی بدنت ذره ذره آب میشه و چیزی ازش باقی نمیمونه، اما یه جورایی جالب هم هست، چون بهت فرصت خداحافظی میده.» سپس لبخندی زد. «همه این قدر خوشبخت نیستند.»
به هر گلی که نگاه میکنم چهره تو را میبینم و چشمانت را در ستارههای در فضا، این اندیشهٔ توست، عشق من…
«تنها دیگران نیستند که باید اونها رو ببخشم میچ، باید خودمون رو هم مورد بخشش قرار دهیم.» – «خودمون رو؟» – «بله، به خاطر همهٔ اون کارهایی که نکردیم و همهٔ کارهایی که باید میکردیم. تأسف خوردن به اونها بیفایده است، به خصوص که کسی حال و روز منو پیدا کنه. همیشه دلم میخواست بیشتر کار میکردم، دلم میخواست کتابهای بیشتری مینوشتم. در گذشته خودم رو به خاطر این سرزنش میکردم. حالا میبینم که این سرزنش کمکی به من نمیکرد. کاری کن که به آرامش برسی. آشتی کن. با خودت آشتی کن، با همهٔ اطرافیانت آشتی کن.»
زندگی مجموعهای از کشمکشهای متضاد است. گاهی وقتها دلت میخواد کاری بکنی، اما مجبوری کار دیگری انجام بدی. از چیزی ناراحتی اما میدونی که نباید باشی، یه وقتهایی فقط به فکر منافع خودت هستی، درحالیکه میدونی نباید باشی.
گاه آنچه را میبینی باور نمیکنی. مجبوری آنچه را که احساس میکنی باور کنی و اگر قرار باشد کاری کنی که دیگران به تو اعتماد کنند، باید احساس کنی که تو هم میتوانی به آنها اعتماد کنی، حتی وقتی در تاریکی هستی، حتی وقتی سقوط میکنی.
وقتی رشد میکنی و بزرگ میشوی، مطالب بیشتری میآموزی. اگر قرار بود در بیست و دو سالگی باقی بمونی، عقلت هم به همان اندازه باقی میموند. پیر شدن فقط فرسوده شدن نیست، بلکه رشد کردن هم هست. چیزی بیشتر از نزدیکتر شدن به مرگ است. همهاش جنبهٔ منفی نیست، جنبهٔ مثبت هم داره. میفهمی که باید بمیری و با این علم بهتر زندگی میکنی.
«میچ، اگه میخوای برای اشخاص در ردههای بالاتر تظاهر به داشتن کنی بهتره فراموش کنی، آنها به هر صورت به تو به دیده حقارت نگاه میکنند. برای افراد واقع در ردههای پایین هم تظاهر به بزرگی نکن. تنها به حالت غبطه میخورند. جاه و مقام تو رو به جایی نمیرساند. تنها با دلی با دریچههای گشوده هم جریان بقیه میشوی.»
وقتی رشد میکنی و بزرگ میشوی، مطالب بیشتری میآموزی. اگر قرار بود در بیست و دو سالگی باقی بمونی، عقلت هم به همان اندازه باقی میموند. پیر شدن فقط فرسوده شدن نیست، بلکه رشد کردن هم هست. چیزی بیشتر از نزدیکتر شدن به مرگ است. همهاش جنبهٔ منفی نیست، جنبهٔ مثبت هم داره. میفهمی که باید بمیری و با این علم بهتر زندگی میکنی.
«تنها دیگران نیستند که باید اونها رو ببخشم میچ، باید خودمون رو هم مورد بخشش قرار دهیم.» – «خودمون رو؟» – «بله، به خاطر همهٔ اون کارهایی که نکردیم و همهٔ کارهایی که باید میکردیم. تأسف خوردن به اونها بیفایده است، به خصوص که کسی حال و روز منو پیدا کنه. همیشه دلم میخواست بیشتر کار میکردم، دلم میخواست کتابهای بیشتری مینوشتم. در گذشته خودم رو به خاطر این سرزنش میکردم. حالا میبینم که این سرزنش کمکی به من نمیکرد. کاری کن که به آرامش برسی. آشتی کن. با خودت آشتی کن، با همهٔ اطرافیانت آشتی کن.»
«آیا تا به حال برایت از کشمکش دو قطب متضاد حرف زدهام؟» – «کشمکش دو قطب متضاد؟» – «زندگی مجموعهای از کشمکشهای متضاد است. گاهی وقتها دلت میخواد کاری بکنی، اما مجبوری کار دیگری انجام بدی. از چیزی ناراحتی اما میدونی که نباید باشی، یه وقتهایی فقط به فکر منافع خودت هستی، درحالیکه میدونی نباید باشی. کشمکشهای متضاد مثل کشیدن یک استیک میمونه. همهٔ ما جایی در این میان زندگی میکنیم.» میگویم به یک مسابقه کشتی شباهت دارد. – «مسابقه کشتی؟» بعد میخندد. «بله، میتونی زندگی رو به این هم تشبیه کنی.» میپرسم: «حالا چه چیزی برنده میشود؟» – «چه چیزی برنده میشود؟» با دندانهای کج و نامنظمش به من لبخندی میزند و میگوید: «عشق برنده میشود، همیشه عشق برنده است.»
وقتی رشد میکنی و بزرگ میشوی، مطالب بیشتری میآموزی. اگر قرار بود در بیست و دو سالگی باقی بمونی، عقلت هم به همان اندازه باقی میموند. پیر شدن فقط فرسوده شدن نیست، بلکه رشد کردن هم هست. چیزی بیشتر از نزدیکتر شدن به مرگ است. همهاش جنبهٔ منفی نیست، جنبهٔ مثبت هم داره. میفهمی که باید بمیری و با این علم بهتر زندگی میکنی.»
«خیلیها زندگی بیمعنای دارند. به نظر نیمه خواب میرسند، حتی وقتی کاری را میکنند که به نظرشان مهم است. به این دلیل که آنها دنبال چیزهای اشتباهی هستند. برای اینکه به زندگی خود معنا ببخشید باید دیگران را عاشقانه دوست بدارید، خودتان را وقف دنیای اطرافتان کنید و چیزهایی خلق کنید که به زندگی شما معنا و مفهوم ببخشد.»
میچ، اگه میخوای برای اشخاص در ردههای بالاتر تظاهر به داشتن کنی بهتره فراموش کنی، آنها به هر صورت به تو به دیده حقارت نگاه میکنند. برای افراد واقع در ردههای پایین هم تظاهر به بزرگی نکن. تنها به حالت غبطه میخورند. جاه و مقام تو رو به جایی نمیرساند. تنها با دلی با دریچههای گشوده هم جریان بقیه میشوی.
واقعیت اینه که این روزها اگه خانواده نباشه، بنیاد محکمی وجود نداره که مردم بهش تکیه کنند. از وقتی مریض شدم، اینو بهتر متوجه شدم. اگه حمایت و مهر و عشق خانواده رو نداشته باشی، درواقع میشه گفت که هیچی نداری. عشق موضوع خیلی مهمیه.
«وقتی با کسی هستی، باید حضور داشته باشی. میچ، وقتی با تو هستم، سعی میکنم همهٔ حواسم با تو باشد. دربارهٔ مطلب هفتهٔ گذشته حرف نمیزنم. به فکر جمعهٔ آینده هم نیستم. به برنامهٔ جدید با کاپل هم فکر نمیکنم، برایم مهم نیست کدوم دارو رو مصرف میکنم. وقتی دارم با تو حرف میزنم، فقط به تو فکر میکنم.»
«وقتی با کسی هستی، باید حضور داشته باشی. میچ، وقتی با تو هستم، سعی میکنم همهٔ حواسم با تو باشد. دربارهٔ مطلب هفتهٔ گذشته حرف نمیزنم. به فکر جمعهٔ آینده هم نیستم. به برنامهٔ جدید با کاپل هم فکر نمیکنم، برایم مهم نیست کدوم دارو رو مصرف میکنم. وقتی دارم با تو حرف میزنم، فقط به تو فکر میکنم.»
«زندگی مجموعهای از کشمکشهای متضاد است. گاهی وقتها دلت میخواد کاری بکنی، اما مجبوری کار دیگری انجام بدی. از چیزی ناراحتی اما میدونی که نباید باشی، یه وقتهایی فقط به فکر منافع خودت هستی، درحالیکه میدونی نباید باشی. کشمکشهای متضاد مثل کشیدن یک استیک میمونه. همهٔ ما جایی در این میان زندگی میکنیم.»
«آیا تا به حال برایت از کشمکش دو قطب متضاد حرف زدهام؟» – «کشمکش دو قطب متضاد؟» – «زندگی مجموعهای از کشمکشهای متضاد است. گاهی وقتها دلت میخواد کاری بکنی، اما مجبوری کار دیگری انجام بدی. از چیزی ناراحتی اما میدونی که نباید باشی، یه وقتهایی فقط به فکر منافع خودت هستی، درحالیکه میدونی نباید باشی. کشمکشهای متضاد مثل کشیدن یک استیک میمونه. همهٔ ما جایی در این میان زندگی میکنیم.»
او مرد کوتاهقد و جذابی بود با سبیلی پرپشت. آخرین سال زندگیاش را در کنارش بودم. من آن زمان در طبقهٔ پایین آپارتمان او زندگی میکردم. دیدم که چگونه بدن قدرتمندش آب شد، دیدم که چگونه درد کشید و از درد خوابش نمیبرد، دیدم که چگونه سر میز شام، شدت درد به او فشار میآورد، ناله میکرد و از درد فریاد میکشید. همگی، یعنی من و دو پسر جوانش و زن داییام سکوت میکردیم و مشغول شستن ظرفها میشدیم. از کسی کاری ساخته نبود.
مشکل اینجاست که ما نمیدونیم چقدر به هم شبیه هستیم. سفیدها، سیاهها، کاتولیکها، پروتستانها، زنها و مردها. اگه یکدیگر رو بیشتر شبیه هم میدیدیم، میتونستیم مثل یه خانوادهٔ بزرگ جهانی زندگی کنیم و بعد به همون اندازه که مراقب خودمون هستیم، مراقب خانوادمون باشیم. اما باور کن، وقتی داری میمیری، میبینی که این عین حقیقته. همهٔ ما شروع یکسانی مثل تولد و پایان مشابهی مثل مرگ داریم. در این شرایط چطور میتونیم با هم تفاوت داشته باشیم؟
فرهنگ ما به گونهای نیست که در مردم احساس خوشبختی ایجاد کند. فرهنگ ما درسهای غلط به ما میدهد. باید اونقدر قوی باشی و جسارت داشته باشی که اگر این فرهنگ را نمیپسندی ازش حمایت نکنی و خودت فرهنگی جدید بسازی. اغلب مردم این کار رو انجام نمیدهند
موری پرسید: «کسی رو پیدا کردی که حرف دلت رو باهاش بزنی؟ آیا حاضری بدون هیچ توقعی به جامعهات خدمت کنی؟ آیا با خودت در صلح و آرامش هستی؟ آیا میتونی تا اونجا که میتونی همون کسی باشی که باید باشی؟»
گاه آنچه را میبینی باور نمیکنی. مجبوری آنچه را که احساس میکنی باور کنی و اگر قرار باشد کاری کنی که دیگران به تو اعتماد کنند، باید احساس کنی که تو هم میتوانی به آنها اعتماد کنی، حتی وقتی در تاریکی هستی، حتی وقتی سقوط میکنی.
«خیلیها زندگی بیمعنای دارند. به نظر نیمه خواب میرسند، حتی وقتی کاری را میکنند که به نظرشان مهم است. به این دلیل که آنها دنبال چیزهای اشتباهی هستند. برای اینکه به زندگی خود معنا ببخشید باید دیگران را عاشقانه دوست بدارید، خودتان را وقف دنیای اطرافتان کنید و چیزهایی خلق کنید که به زندگی شما معنا و مفهوم ببخشد.»
«میچ، اگه میخوای برای اشخاص در ردههای بالاتر تظاهر به داشتن کنی بهتره فراموش کنی، آنها به هر صورت به تو به دیده حقارت نگاه میکنند. برای افراد واقع در ردههای پایین هم تظاهر به بزرگی نکن. تنها به حالت غبطه میخورند. جاه و مقام تو رو به جایی نمیرساند. تنها با دلی با دریچههای گشوده هم جریان بقیه میشوی.»
«آدمها تنها وقتی تهدید بشن بدجنس میشوند، و این کاریه که فرهنگ با ما میکنه. کاری که اقتصاد با ما میکنه. حتی کسانی هم که شغل خوبی دارن هم در فرهنگ ما تهدید میشوند، چون نگران از دست دادن کارشان هستند. و وقتی تهدید بشن، تنها به مصالح خودشون فکر میکنن. پول براشون حکم همه چیز رو پیدا میکنه. این بخشی از فرهنگ ماست.»
او همیشه کتاب میخواند تا برای کلاسهایش ایدههای جدید پیدا کند؛ با همکارانش ملاقات میکرد، رابطهاش را با دانشجویان قدیمش حفظ میکرد و به دوستانش که در گوشه و کنار دنیا زندگی میکردند، نامه مینوشت. وقت بیشتری را صرف خوردن و تماشای طبیعت میکرد و وقت خودش را با تماشای تلویزیون و برنامههای طنز تلف نمیکرد. او پیلهای از جنس فعالیتهای انسانی، گفتگو، تبادل نظر و محبت به دور خود تنیده بود.