کتاب یادداشت های زیرزمینی – نوشته فئودور داستایفسکی – خلاصه و معرفی
کتاب یادداشت های زیرزمینی به قلم داستایفسکی از آثار برتر او است که خانم نسرین مجیدی آن را ترجمه کرده است. این کتاب از زبان مردی صحبت میکند که بهخاطر آگاهی بیشتری که نسبت به سایر مردم عادی دارد، به گوشهی تنهایی در زیرزمینش گناه برده است.
در کتاب یادداشت های زیرزمینی سرگذشت مردی را میخوانیم که در مقابل تمام رفتارهای انسانهای اطرافش و روشنبینیهای دروغین آنها طغیان میکند و خودش را از بقیه جدا میداند. این طغیانها تنها در نوشتن یادداشتهایش در کنج همان زیرزمین خلاصه میشود. مرد زیرزمینی ذهن را به چالش میکشد. سوالات فلسفی طرح میکند، اما انتظار پاسخی از طرف ما را ندارد و فقط دیوانهوار تکگویی میکند. او افکارش را فقط روی کاغذ میآورد و انکار میکند که کسی آنها را خواهد خواند. انگار که او با نوشتن را بهانهای برای تخلیه ذهن کلافه شده خودش میداند.
این مرد گوشهگیر و تنها کاملا خیالی و ساخته ذهن نویسنده است.
کتاب یادداشت های زیرزمینی
نویسنده: فئودور داستایفسکی
مترجم: نسرین مجیدی
نشر روزگار
کدام یک بهتر است، یک خوشبختی ارزان یا رنج و درد متعالی؟
گاهی با هیچکس صحبت نمیکردم و گاه چنان با آنان صمیمی میشدم که دوستان بسیاری برای خود پیدا میکردم. شرایط روحی من در یک لحظه دگرگون و کاملاً متفاوت میشد. شاید هم چنین تغییراتی در اصل وجود نداشت و زائیده تخیلات من بود که در اثر خواندن کتاب به وجود آمده بود
به مردی که از پنجره به بیرون پرتاب شده بود حسادت کردم. یک راست به سالن بیلیارد رفتم، فکر کردم شاید بتوانم دعوا کنم تا مرا کتک بزنند و از پنجره به بیرون پرتاب کنند. مست نبودم، چه باید میکردم. میدانید افسردگی و تنهایی و میل به معاشرت با دیگران آدمی را به رفتارهای جنونآمیز وامیدارد. اما هیچ اتفاقی نیافتاد و دریافتم که حتی استعداد و لیاقت این را هم ندارم که از پنجره به بیرون پرتاب شوم
تنها مطالعه موجب تسکین آلامم میشد، تنها پناهم کتاب بود. هیچ چیز دیگری در اطرافم نبود تا مورد احترامم باشد یا بتواند مرا به خود جذب کند. دچار افسردگی شدید شده بودم، اشتیاق بیمارگونهای برای تضاد و ناسازگاری با خویش پیدا کرده بودم
یک فرد فهمیده و عاقل باید برای خود معیارهای بالایی در نظر بگیرد تا پیشرفت کند، بدون اینکه از دیگران متنفر باشد
در حقیقت اصلاً نمیتوانستم بدجنس باشم. حتی در همان لحظات بدخویی نیز از احساساتی کاملاً متضاد در درون خویش آگاه بودم و همین عواطف دگرگونه و متضاد در وجودم خودنمایی میکردند. خوب میدانستم که همیشه و در تمام زندگیم چنین احساسات خوبی نیز وجود داشته اما هرگز اجازه بروز نیافته است. چنین عواطفی آنقدر عذابم میدادند تا شرمنده میشدم، مرا عصبی میکردند و تا سرحد جنون میکشاندند
یک فرد فهمیده و عاقل باید برای خود معیارهای بالایی در نظر بگیرد تا پیشرفت کند، بدون اینکه از دیگران متنفر باشد.
باز هم به طور صریح و روشن تکرار میکنم که هر انسان عاقل و فهمیدهای در دوران ما ناچار است ترسو و برده باشد. این بسیار طبیعی و بدیهی است.
عشق حقی است که یک فرد به دیگری میدهد تا او را آزار دهد.
من بر این عقیده تأکید دارم که همه اعمال و کردار آدمی بر این اساس انجام میگیرد که فرد هر روز و به طور مدام به خویش ثابت کند که یک انسان است نه چیز دیگر. حتی اگر در این راه به نابودی کشیده شود باز هم تمایل شدیدی به اثبات این قضیه دارد.
در روزگاران قدیم، انسان در خونریزی عدالت میجست و با وجدانی آرام دشمنانش را میکشت. اما در عصر ما با وجودیکه میدانیم خونریزی کاری زشت است اما با نیروی تمام به این کار مبادرت میورزیم، کدامیک بدتر است؟ خودتان بگوئید
«من از فقر خود شرمنده نیستم… به عکس، من با غرور به آن نگاه میکنم. من فقیرم اما زندگی شرافتمندانهای دارم… انسان میتواند در فقر هم شریف باشد.»
میگویند کلئوپاترا (میبخشید که از روم باستان مثال میزنم) شیفته این کار بود که سنجاقهای طلا را در سینه دخترکان برده فرو کند و از جیغ و فریادهای آنان لذت ببرد. خواهید گفت این مربوط به دوران بربریت میشود. بله اما خود را مقایسه کنیم، ما هم سنجاقها را در سینه دیگران فرو میکنیم، گرچه آموختهایم که نسبت به دوران بربریت بینش بهتری داشته باشیم. اما هنوز یاد نگرفتهایم مطابق با علم و منطقی که آموختهایم رفتار کنیم. با این وجود ما معتقدیم که هرگاه عادات دوران بربریت را کنار بگذاریم مطابق منطقی که آموختهایم رفتار خواهیم کرد. هرگاه طبیعت انسان، علوم و منطق را کاملاً بیاموزد رفتارش در جهت عادی خواهد افتاد. آنگاه از بروز خطاهای قدیمی خویشتنداری میکند و نمیگذارد ارادهاش علیه مصالح طبیعی مبارزه کند
آقایان اجازه دهید چنین فرض کنیم که بشر احمق نیست. (در حقیقت نمیتوان این فرضیه را رد کرد، چون در اینصورت این سئوال مطرح میشود که اگر انسان احمق است پس چه کسی عاقل است؟) بنابراین میتوان گفت اگر بشر موجود ابلهی نباشد پس بینهایت ناسپاس است. پدیدهای است حقناشناس. در حقیقت من معتقدم که بهترین تعریف از انسان این است که او موجودی ناسپاس است که روی دو پا راه میرود. اما این کافی نیست. بدترین اشکال انسان در بدخویی و اخلاقیات اوست که از همان روزهای دوران طوفان نوح آغاز شده و هر روز از روز پیش بدتر شده است. از زمانهای قدیم نیز پذیرفتهاند که عدم پایبندی به اخلاقیات نیکو در اثر بدخویی و عدم احساس همدردی میباشد.
منطق چیزی جز عقل و دانش نیست. عقل و خرد تنها میتواند بخش منطقی طبیعت بشری را ارضاء کند، در حالیکه اراده و خواست بشری است که تمامیت زندگی را میسازد.