کتاب شغل مورد علاقه – نوشته آلن دوباتن – خلاصه و معرفی
شغل مورد علاقه نوشته آلن دوباتن، نویسنده و فیلسوف معاصر از کتابهای مجموعه مدرسه زندگی است. در کتاب شغل مورد علاقه، آلن دوباتن با بررسی جنبههای متفاوت کار کردن به ما کمک میکند تا بتوانیم شغل مورد علاقهمان را بیابیم.
کتاب شغل مورد علاقه، اثری از آلن دوباتن است. او در کتاب شغل مورد علاقه به این موضوع پرداخته است که انسانها علاوه بر کار کردن باید از انجام آن لذت نیز ببرند. در حقیقت این موضوع تا سالهای گذشته، موضوع چندان مهمی نبود. انسانها زمانی را صرف کار میکردند و زمان دیگری را برای خوشیهایشان داشتند. اما کمکم دیدگاه انسانها نسبت به مقولهی کار کردن تغییر کرد. آنها برای کسب رضایت سراغ کار کردن میرفتند. همین امر آلن دوباتن را بر آن داشت تا کتاب شغل مورد علاقه را بنویسد. او در این کتاب دربارهی کار خوب، کاری که در کنار کسب درآمد، لذت نیز به ما بدهد، نوشته است.
برای یافتن شغل مورد علاقه باید جنبههای متفاوتی را بررسی کرد. آلن دوباتن در کتابش، شغل مورد علاقه، همین کار را انجام داده است. او از مشکلات و موانع همیشگی مانند نداشتن مهارت و اطلاعات، هدفمند نبودن و پریشانی ذهنی و…. گفته است. از جنبههای لذتبخش کار و موانع بیرونی و درونیای که پس از پیدا کردن شغل مورد علاقه، تازه دامن ما را میگیرد، سخن گفته. در انتهای کتاب هم دوباتن تسلیبخشیهایی را گوشزد کرده که در هر مرحله میتوانند به کمک ما بیایند تا شادمانه کار و زندگی کنیم.
کتاب شغل مورد علاقه
نویسنده: آلن دوباتن
مترجم: محمدهادی حاجیبیگلو
انتشارات کتابسرای نیک
هر شخصی که به او حسادت میورزیم، دارای قطعهای از پازلی است که وقتی کامل شود آیندهٔ محتمل ما را به تصویر میکشد. هر بار که صفحات روزنامه را ورق میزنیم یا در رادیو آخرین اخبار را در مورد پیشرفتهای شغلیِ همکلاسیهای قدیمیمان میشنویم و احساس حسادت میکنیم، باید بدانیم که در همین احساسها سرنخهایی وجود دارند که اگر آنها را بهدرستی گرد آوریم آنگاه چهرهتصویری از «خویشتن حقیقی» ما نقاب از رخ برمیافکند. به جای اینکه از این عواطف فرار کنیم، باید با آرامش تمام یک پرسش حیاتی و رهاییبخش را از همهٔ آن حسادتها بپرسیم: «از شما چه چیزی میتوانم بیاموزم؟»
یکی از چیزهایی که بازتابی کوچک اما مهم از این رویکرد است، این عادت ماست که از کودکان حتی وقتی بچهاند میپرسیم که میخواهند وقتی بزرگ شوند چهکاره شوند. این پیشفرض ضعیف اما واضح در کار است که در میان گزینههایی که کودک به آنها ابراز علاقه میکند (فوتبالیست، مدیر باغ وحش، فضانورد و غیره) نخستین بارقههای لرزانِ آن ندای درونی را میشنویم که تقدیر ازلیِ کودک را اعلام میکند. گویا اصلاً برایمان عجیب بهنظر نمیرسد که انتظار داریم یک بچهٔ چهار و نیمساله درکی از هویت خویش در بازار کارِ بزرگسالان داشته باشد.
بدتر آنکه تصور میکنیم «کشف رسالتمان در زندگی» کشفی است که همهٔ ما باید بتوانیم در مدت زمانی کوتاه به آن دست یابیم و (به لطف پیشگامان دیندار و هنرمندمان) اعتقادمان بر این است که برای کشف این رسالت یکسره باید انفعال پیشه کنیم: تنها کار لازم این است که برای فرارسیدنِ لحظهٔ الهام منتظر بمانیم؛ تا شوقی درونی یا غریزهای شورمندانه فرا برسد ــ همارز مدرنِ غرش تندر یا ندایی آسمانی ــ که ما را بهسوی مثلاً شغل تخصصیِ درمان بیماریهای پا و یا مدیریت زنجیرهٔ تأمین هدایت کند.
در بخش عمدهای از تاریخ بشر، این تصوری خارقالعاده و غیرعادی محسوب میشد که هر انسانی قرار است (به جای اینکه صرفاً همسر یا شوهر خویش را تحمل کند) عاشق شریک زندگیاش باشد. ازدواج اساساً هدفی عملگرایانه داشت: مثل یکپارچه کردن دو قطعه زمینِ مجاور، یافتن کسی که بتواند خوب شیر گاو بدوشد یا نسل سالمی از فرزندان به دنیا بیاورد. عشق رمانتیک چیز دیگری بود ــ چه بسا برای یک شخص پانزدهساله در حد یک تابستان چیز بدی نبود، یا اگر کسی در بزرگسالی طالب عشق میبود با کسی بهجز همسرش این اتفاق میافتاد، آنهم تازه پس از تولد هفتمین فرزندش.
در حالی که برخلاف آنچه این تصور تأسفبار و سرکوبگرانهٔ رسالت به ما میگوید، کاملاً منطقی ــ و حتی نشانهٔ سلامت ــ است که استعدادهای خویش را نشناسیم و ندانیم آنها را چگونه به کار بگیریم. طبیعت انسان آنقدر پیچیده، تواناییهای هر فرد آنقدر غامض و بهسختی قابلِ تعریف دقیق و اقتضائات زمانه آنقدر بیثبات است که کشف بهترین همخوانی بین یک فرد و یک شغل، با اینکه چالشی خطیر و البته بسیار مشروع است، مستلزم میزان بالایی از فکر، کاوش و کمک دانایان است و چه بسا سالها ذهن ما را به خود مشغول کند.
تفاوت بین ذهن خلاق و ذهن فاقد خلاقیت این نیست که شخص خلاق افکاری متفاوت در سر دارد، بلکه شخص خلاق درونیات ذهنیاش را جدیتر میگیرد. آنچه به آنان امکان میدهد این کار را بکنند، ویژگیای است که امرسون بسیار آن را عزیز میدارد: قابلیت مقاومت در برابر ترس از تحقیر شدن. ریشهٔ میانمایگی این است که بیشتر از کارها و حرفهای عموم مردم پیروی کنیم تا افکار و احساساتی که در ذهن خودمان (درست زیر سطح) در گردش هستند. ما درونا بهشکلی مبهم میدانیم که چه کارهایی میتوان کرد، اما به شهودهای خاموشمان اعتماد نداریم. در نتیجه به تصوری مطیعانه و فئودالی تن درمیدهیم: یعنی اینکه فقط دیگران هستند که اجازه دارند مبتکر ایدههای خوب باشند.
ما باید نسبت به حسادت دیگران بلندنظر باشیم: زیرا سرچشمهٔ آن وجود وجهی ضعیف و شکننده در دیگران است. اما چنین اتفاقی همچنین به این معناست که لزوماً همیشه از جانب کسانی که انتظارش را داریم، تشویق و حمایت دریافت نمیکنیم؛ نه به این دلیل که بر خطا هستیم، بلکه اتفاقاً برحق بودنِ ما روی اعصاب دیگران است. چه بسا طوری بار آمدهایم که همیشه احساس کنیم خطا از جانب ماست، اما باید با خونسردی فاصلهٔ روانیِ خودمان را حفظ کنیم تا حواسمان باشد که چه بسا این حرفها همه از سر خودخواهی باشد و بدانیم که هر تغییر شغلی امکان دارد باعث اختلاف با نزدیکانمان شود
ما خودمان را از درون میبینیم اما دیگران را صرفاً از بیرون میبینیم. ما همواره از اضطرابها، تردیدها و حماقتهای خودمان از درون آگاهی داریم. ولی همهٔ آنچه در مورد دیگران میدانیم چیزهایی است که ازقضا مرتکب شده و با ما در میان گذاشتهاند؛ حرفهای دیگران یک منبع اطلاعات بسیار محدودتر است و در عین حال اطلاعات را به شکل تصفیهشده در اختیارمان میگذارد. ما بهکرات ناگزیر به این نتیجه میرسیم که حتماً جزو ناجورترین و انزجارآورترینِ انسانها هستیم، در حالی که در واقع بههیچوجه اینطور نیست. با آنکه دقیقاً نمیدانیم فردی که از بیرون بسیار گیراست در درونش چه رنجها و ویرانیهایی وجود دارد، میتوانیم یقین داشته باشیم که چنین چیزی قطعاً وجود دارد. چه بسا دقیقاً ندانیم چه حسرتهایی در درون آنان است، اما در هر صورت احساساتی دردناک در درونشان جریان دارد.
بزرگی و عظمت از کجا سرچشمه میگیرد، چه در کسبو کار چه در سیاست، چه در علم و چه در هنرها؛ و پاسخ وی بهشکلی حیرتانگیز تقریباً به هدف زد. نوابغ کسانی اند که میدانند چگونه دروننگری کنند و به احساسات و ایدههای خود اعتماد داشته باشند: امرسون میگوید «باور داشتن به افکار خویشتن، باور داشتن به آنچه در ژرفای دلتان برایتان حقیقت است حق همهٔ انسانهاست و این است نبوغ». گرچه همیشه این وسوسه در کار است که باور داشته باشیم دیگران قاعدتاً پاسخ را میدانند، اما فرد مبتکر «میآموزد که چگونه آن تشعشع نور که در ذهنش بارقه میزند را از درون تشخیص داده و به نظارهاش بنشیند، بیش از شکوه و درخشش آسمان شاعران و حکما… ما در هر اثر نبوغآمیز، حضور افکار طردشدهٔ خویش را تشخیص میدهیم: همین افکار هستند که با شکوهی غریب بهسوی ما بازمیگردند».
ممکن است طبیعی بهنظر برسد که گاهی اینطور سختگیرانه با خودمان حرف بزنیم، اما چه بسا فردی دیگر در موقعیتی کاملاً مشابه گفتگوی درونیِ کاملاً متفاوتی در سرش جریان یابد و او توان این را مییابد که حتی به فراتر از نتیجهای برسد که تصورش را میکرد. در هر صورت دستیابی به موفقیت تا حد زیادی منوط به اعتمادبهنفس است: باور به این که هیچ دلیلی وجود ندارد که موفقیت از آنِ ما نباشد. بسیار غرورشکن است که بدانیم بسیاری از دستاوردهای بزرگ حاصل استعداد یا مهارت فنی نبودهاند، بلکه صرفاً حاصل نوعی شادابیِ غریبِ روح اند که آن را اعتمادبهنفس میخوانیم. این حس اعتمادبهنفس در نهایت چیزی نیست جز نسخهٔ درونیشدهٔ اعتمادی که دیگران به ما داشتهاند.
برخلاف آنچه این تصور تأسفبار و سرکوبگرانهٔ رسالت به ما میگوید، کاملاً منطقی ــ و حتی نشانهٔ سلامت ــ است که استعدادهای خویش را نشناسیم و ندانیم آنها را چگونه به کار بگیریم. طبیعت انسان آنقدر پیچیده، تواناییهای هر فرد آنقدر غامض و بهسختی قابلِ تعریف دقیق و اقتضائات زمانه آنقدر بیثبات است که کشف بهترین همخوانی بین یک فرد و یک شغل، با اینکه چالشی خطیر و البته بسیار مشروع است، مستلزم میزان بالایی از فکر، کاوش و کمک دانایان است و چه بسا سالها ذهن ما را به خود مشغول کند. از این رو کاملاً منطقی و قابلدرک است که ندانیم باید سراغ چه کاری برویم. و در واقع اینکه متوجه شویم جواب این پرسش را نمیدانیم یکی از نشانههای مهم بلوغ است، بهجای اینکه با این فکر آزارنده بر خودمان رنجهای بسیار تحمیل کنیم که قاعدتاً باید جواب این سؤال را بدانیم.
برخلاف آنچه این تصور تأسفبار و سرکوبگرانهٔ رسالت به ما میگوید، کاملاً منطقی ــ و حتی نشانهٔ سلامت ــ است که استعدادهای خویش را نشناسیم و ندانیم آنها را چگونه به کار بگیریم. طبیعت انسان آنقدر پیچیده، تواناییهای هر فرد آنقدر غامض و بهسختی قابلِ تعریف دقیق و اقتضائات زمانه آنقدر بیثبات است که کشف بهترین همخوانی بین یک فرد و یک شغل، با اینکه چالشی خطیر و البته بسیار مشروع است، مستلزم میزان بالایی از فکر، کاوش و کمک دانایان است و چه بسا سالها ذهن ما را به خود مشغول کند. از این رو کاملاً منطقی و قابلدرک است که ندانیم باید سراغ چه کاری برویم. و در واقع اینکه متوجه شویم جواب این پرسش را نمیدانیم یکی از نشانههای مهم بلوغ است، بهجای اینکه با این فکر آزارنده بر خودمان رنجهای بسیار تحمیل کنیم که قاعدتاً باید جواب این سؤال را بدانیم.
تصور کنیم که اگر در زندگی رسالتی داشته باشیم آنگاه شکی نخواهد بود بر اینکه مقدر شدهایم در زندگی کاری عظیم به انجام برسانیم. در نتیجه، فقدان رسالت در زندگی نه تنها نوعی بداقبالی محسوب میشود، بلکه همچنین نشانهٔ فرودستی دانسته میشود. از این رو هنگامی که در زندگی مسیر خاصی نداریم، نه تنها هراسان میشویم بلکه همچنین روحیهمان را میبازیم و فکر میکنیم که همین سرگشتگیِ ما نشانهٔ آن است که هر راهی هم در پیش بگیریم بیتردید مسیری بیاهمیت و پیشپاافتاده خواهد بود.
خیلی خوب میبود اگر تخیل انسان محدود به آمال و آرزوهایی بود که عملی و تحققپذیر باشند. درست نیست چنین خیالپردازانِ سرسختی باشیم. اما امیدهای ما اساساً پا از حد خویش فراتر میگذارند. آنان لحظهای توقف نمیکنند تا هم از تواناییهای شخصی خودمان ارزیابی دقیقی بکنیم و هم میزان مساعد بودنِ جهان بیرون را برای طرحها و برنامههایمان بهخوبی بسنجیم. طبیعت به ما قابلیتهای امیدپرورانهای را ارزانی داشته که برای نوع بشر سودمند است، اما چه بسا برای ما در مقام فرد چندان سودمند و مفید نباشد.
کسانی که پیش از وی اینها را حس کرده بودند شتابزده از کنار احساسات خویش گذشتند، زیرا این احساسات در کلیت جامعه چندان طرفداری نداشتند. آن شخصیتهایی که هنرمند یا کارآفرین میخوانیم، گذشته از دیگر دستاوردهایشان، کسانی اند که کمتر از دیگران برایشان اهمیت دارد که آیا وقتی به سراغ احساسها و دریافتهای کمتر شناخته شده اما عمیقاً پراهمیت خود میروند و بر مبنای آنها کاری را کلید میزنند، از منظر دیگران مرموز و غریب بهنظر برسند یا نه.
ما آواهای ترسها و شکنندگیهای غیرمنطقی را درونی کردهایم. برخی مواقع به آوای دیگری نیاز داریم که بتواند ترسهای گریزانندهٔ ما را متوقف کند و توانهای نهفتهٔ درونمان را به ما یادآوری کند؛ توانهایی که سیلابهای هراس و آشفتگی از نظرمان پنهان کردهاند. مغز ما فضایی وسیع و غارمانند است؛ آواهای همهٔ کسانی که تاکنون در زندگی دیدهایم در آن طنینانداز است. باید بیاموزیم نداهای مضر را خاموش کنیم و توجهمان را معطوف به نداهایی کنیم که به آنها نیاز داریم تا ما را در برابر مشکلات شغلیمان راهنمایی کنند.
وقتی به جایی برسیم که علائق خود را بهتر بشناسیم، یکی از چیزهایی که ممکن است پیش آید این است که تصورات اولیهمان را در مورد شغلِ موردعلاقهمان مورد بازنگری قرار دهیم و گاهی اوقات برخی از آنها را حذف کنیم. همینطور وقتی تجربیات و تصاویر ذهنیمان را تحلیل کردیم آنگاه خواهیم توانست خواستههای حقیقیمان را صورتبندی کنیم.
لذت مال تفنن است؛ رنج مال کار. تعجبی ندارد که وقتی دانشگاه را تمام میکنیم این دوگانه چنان در ما جا افتاده که اغلب اصلاً حتی تصورش را هم نمیکنیم که جدا از خودمان بپرسیم از ته دل میخواهیم چه شغلی را در زندگی پیش بگیریم: اگر در سالهای باقیمانده از عمر چه کار کنیم برایمان جذابیت خواهد داشت. و نیاموختهایم که اینطور فکر کنیم. حکمِ وظیفه، ایدئولوژیای بوده است که در هشتاد درصد تاریخ بشر در زمین بر ما حاکم بوده و به طبیعت ثانیِ ما تبدیل شده است. این باور در ما ریشهٔ عمیقی دارد که شغل خوب شغلی است که اساساً ملالآور، کسلکننده و آزارنده باشد. زیرا اصلاً چه دلیلی دارد که کسی بهخاطر انجام کار به ما پول بدهد؟
فردی را تصور کنید که خیلی روی روزنامهنگار شدن سرمایهگذاری کرده است. خودِ کلمهٔ «روزنامهنگار» برای او تبدیل به نشانهای سراسر آمال و آرزو شده که تمام چیزی که در زندگی میخواهد در آن متجسم شده است. از اوان کودکی این شغل او را افسون کرده، به او انگیزه داده، به هیجانش آورده و به حرکت واداشته است. به این عادت کرده است که والدینش و عموهایش و خالههایش از همین الان او را روزنامهنگار صدا بزنند. این قضیه از ۱۲ سالگی شروع شد. اما این حوزهٔ شغلی هماکنون دچار زوال است و به پایان راه رسیده و به شکلی نادرست هنوز بیش از حد مورد تحسین و توصیه است. بنبست و بعد هم اضطراب.
اگزیستانسیالیستها اصلاحیهٔ مفیدی بر این نگاه مرسوم و مهلک ارائه میکنند که انتخاب عقلانی و حسابگرانه اساساً میتواند هیچ تبعات تراژیکی نداشته باشد. رویکرد کیرکگوری این تصور احساساتیِ مدرن را که کمال امری دستیافتنی است، متعادلتر میکند. بنا به این رویکرد، آلام و مشقّاتِ انتخاب، امری خلاف قاعده و نابهنجار نیست؛ بلکه یکی از یقینیترین و تلخترین جنبههای زندگی و وجود است.
جهان مدرن بر اساس چشماندازهایی امیدوارانه بنا شده است. مبنی بر اینکه اموری که تا پیش از آن جدا بهنظر میرسیدند (درآمد همراه با رضایت از خلاقیت؛ عشق همراه با ازدواج) میتوانند یکی شوند. این چشماندازها ایدههایی بلندنظرانه بودند با حالوهوایی دراماتیک و سرشار از خوشبینی به آنچه میتوانیم در زندگی به آن دست یابیم و بهدرستی، نابردبار نسبت به صوَرِ کهنِ رنج. اما هنگامی که کوشیدیم بر اساس آنها عمل کنیم، فجایعی نیز بهبار آمد. این ایدهها مدام ما را زمین زدند. بیطاقتی بهبار آوردند و در ما احساس تردید و دودلی شدید برانگیختند. اشکال نیرومند جدیدی از نومیدی خلق کردند. بدین ترتیب ما زندگی خود را بر حسب معیارهای نوین و بلندپروازانهای قضاوت میکنیم که مدام باعث میشوند احساس کنیم کم آوردهایم.
مرسی هستی ،