نقد رمان «جنایت و مکافات» فئودور داستایوفسکی

شهریار زرشناس-محمد رضا سرشار
فئودور میخائیلویچ داستایفسکی در سال 1821 میلادی در شهر مسکو و در همان بیمارستانی که پدرش پزشک آن بود زاده شد. پدر فئودور داستایفسکی مردی تندخو و خشن بود. فئودور، که کودکی حساس و عصبی بود، پدرش را دشمن خود میپنداشت و هماره آرزوی مرگ او را میکرد. اما، از قضای روزگار، مادر مهربان و غمزدهٔ او زودتر درگذشت.
پدر که از ناامیدی به الکل پناه آورده بود و توانایی سرپرستی فرزند را نداشت، فئودور را به مدرسه مهندسی سنپطرزبورگ فرستاد. داستایفسکی هجده ساله بود که از شنیدن خبر کشته شدن پدرش به دست دهقانان شورشی به وحشت افتاد و از اینکه پیوسته آرزوی مرگ پدر به سر برده بود شرمنده گشت. از همین تاریخ بود که اولین حملهٔ بیماری صرع در او ظاهر شد. پس از پایان تحصیلات در رشتهٔ مهندسی در یکی از ادارهها مشغول کار شد و زندگی سختی را آغاز کرد. اما چندی نگذشت که از کار اداری دست کشید تا همهٔ وقت خود را به ادبیات اختصاص دهد. او حتی برای امرار معاش به کار ترجمه نیز پرداخت.
داستایفسکی به گروه جوانان آزادیخواه، که یکی از مرامهایش القای قانون بردگی بود، پیوست و در جلسههای آنان شرکت جست. اما در سال 1849 به جرم شرکت در فعالیتهای ضدتزاری بازداشت شد و به زندان افتاد و در 22 دسامبر، رأی دادگاه مبنی بر اعدام تمام اعضای انجمن اعلام شد.
پس از تیرباران گروه اول، هیمن که نوبت به گروه دوم، که داستایفسکی جزء آن بود، رسید اجرای حکم اعدام متوقف شد. بدین طریق مجازات اعدام داستایفسکی به چهار سال زندان در سیبری با اعمال شاقه تبدیل شد.
داستایفسکی که از کودکی رنجور و ناسالم بود در زندان دچار بحرانهای شدید صرع میگشت و روزها به حال گیجی میافتاد.
پس از آنکه دوره زندان به پایان رسید بنابر حکم دادگاه عالی چند سال نیز به عنوان سرباز در سیبری به خدمت پرداخت. در همان دوران با بیوهزنی مسلول و فقیر به نام ماریا دیمیتریانا آشنا شد که فرزندی از شوهر اول داشت. داستایفسکی از روی دلسوزی با او ازدواج کرد. پس از مرگ تزار وقت روسیه داستایفسکی از جانشین او چند بار تقاضای عفو کرد و سرانجام در سال 1859 بخشوده شد و اجازه یافت تا پس از ده سال با همسرش به سنپطرزبورگ بازگردد.
داستایفسکی زمانی شهرت خود را بازیافت که رمان خاطرات خانهٔ اموات را در سال 1861 منتشر کرد. این رمان با اقبال مردم مواجه شد و حتی شخص تزار با خواندن آن گریست.
در سال 1864 حوادث ناگواری زندگی داستایفسکی را تیره و تار ساخت. ابتدا همسرش و سپس برادر عزیزش، میخائیل، را از دست داد. پس از مرگ برادر، داستایفسکی در مقابل طلبکاران برادر ایستاد و جوانمردانه پرداخت وامهای او را برعهده گرفت.
داستافسکی در 46 سالگی با دختر 21 سالهای که منشی و تندنویسش بود ازدواج کرد. او سرانجام از ترس طلبکاران ناچار شد با همسر جوان خود از روسیه فرار کند و به اروپا برود. آنان در اروپا زندگی سختی را پشت سر گذاشتند و حتی فرزند اول خود را تنها چند روز پس از تولد از دست دادند. ضمن اینکه داستایفسکی از حال اعتدال خارج شده بود و تا پولی به دستش میرسید به قمار پناه میبرد.
رمان جنزدگان در 1870 از مهمترین آثار داستایفسکی به شمار میآید که در دورهٔ زندگیاش در خارج از کشور نوشته شده است. پس از پایان یافتن کتاب داستایفسکی با پولی که ناشر برای او فرستاده وامهای خود را پرداخت و با تنی فرسوده و بیمار اما معروف و محبوب به سنپطرزبوگ بازگشت.
زمان برادران کارامازوف در سال 1879 شهرت داستایفسکی را به اوج رساند. داستایفسکی سرانجام در 28 ژانویه 1889 بر اثر خونریزی شدید به مرگی ناگهانی درگذشت و با تشییع جنازه باشکوهی به خاک سپرده شد.
خلاصهٔ داستان
فئودور داستایفسکی در سال 1865 میلادی رمان معروف جنایت و مکافات را منتشر کرد. این رمان اولین اثر بزرگ داستایفسکی به حساب میآید و و اثر بزرگ دیگر او یعنی برادران کارامازوف چهارده سال بعد انتشار یافته است. داستایفسکی در هنگام انتشار جنایت و مکافات 44 ساله بود و حدود یک سال بود که همسر اول و برادر عزیزش را از دست داده بود. این رمان سبب شد داستایفسکی در خارج از روسیه به شهرت برسد. جنایت و مکافات امروزه نیز معروفترین و پرخوانندهترین اثر داستایفسکی محسوب میشود.
قهرمان رمان جنایت و مکافات دانشجوی جوانی است که به سبب فقدان وسایل تحصیل ناچار به ترک دانشگاه است. سپس بر اثر تنگدستی و فقر و همچنین به پیروزی از نظریههای اجتماعی خود، به کشتن پیرزنی رباخوار دست میزند، که بر حسب تصادف، به قتل خواهر پیرزن نیز میانجامد.
کل داستان بیشتر بر عوامل گوناگونی تکیه میکند که پدیدآورندهٔ جنایت است. دو اندیشه پیوسته در روح جوان وسوسه برمیانگیزد. یکی آنکه با پول زن رباخوار، که در واقع از مردم بدبختی که از او وام گرفتهاند دزدیده شده است، میتوان کار نیکی انجام داد و دیگر آنکه با این پول میتوان استعدادهای شگرفی را که مافوق و مستقل از هرگونه قرار داد اجتماعی وجود دارد به کار انداخت.
جنایت و مکافات داستان ویرانی و نابودی زندگی است. اما در عمق خود، نوری دارد و در جایی که به نظر میآید همهٔ امیدها در حال نابود شدن است، ناگهان جرقهای از نو میجهد و بشری را که همانند حیوان شده است، به طبع فرشتهآسای گذشته خود بازمیگرداند.
نقد و جنایت و مکافات
محمد رضا سرشار: رمان جنایت و مکافات، اثر داستایفسکی، کتاب مورد بحث این جلسه است. این رمان مشهور با ترجمه خانم مهری آهی توسط انتشارات خوارزمی برای اولین بار در سال 1351 به چاپ رسیده؛ و در اینجا بر اساس چاپ پنجم آن، که در اسفند 1377 است، نقد میشود.
(تصویرتصویر) شهریار زرشناس: من ابتدا مختصری راجع به تاریخ ادبیات روسیه سخن میگویم. تاریخ ادبیات روسیه از حدود سالهای 1850 میلادی وارد یک نقطه عطف شد که این واقعه، در واقع بعد از ظهور گوگول در ادبیات روسیه صورت گرفت. ساختار رمان تقریبا جایگاه مهم و نمادینی در ادبیات روسیه پیدا کرد؛ به گونهای که از سال 1850 به بعد تقریبا شاهد آن هستیم که اغلب نویسندگان سعی میکنند که از طریق رمان، آراء فلسفی و دیدگاههای تئودریک خودشان را بیان کنند.
در هیمن سالها، یعنی تقریبا سالهای 1840 تا 1880 میلادی، جامعه روسیه به لحاظ فکری یک دوران کشمکش بسیار پرتنش و زایندهای را تجربه میکند که عمدهٔ این کشمکش بین دو گرایش فکری است: یکی گرایش غربگراها یا غربزدههاست که نویسندگان مشهوری مثل چرنیسفنکی یا دابلیانموف هرتسن آن را نمایندگی میکنند که برخی در خود روسیه هستند و برخی خارج از روسیه، اینها اغلب از ابزار رمان استفاده میکنند.
در نقطه مقابل آن، جریان اسلاوفیلها یا اسلاوگراها نام دارد که بیشتر سعی میکنند به میراث فرهنگی سرزمین روسیه و تاریخ تمدن روسیه به ویژه کلیسای ارتدکسی توجه کند و از آن سنگری بسازد در مقابل هجوم ویرانگر غرب. آن جریان هم دست به مقابله میزند و از شخصیتهای برجسته آن، آساکوف-رهبری فکری آنها-است.
در عرصه رمان داستایفسکی، که در زمان شروع زندگیاش یعنی 1845 رمان مردم فقیر را نوشت، به لحاظ فکری به جریان فکری اول تعلق داشت ولی بعد از آنکه به محفل پتراشفسکی پیوست و در سال 1849 دستگیر شد و آن پروسه ده ساله تعبید را طی کرد و برگشت تدریجا به یک اسلاوفیل تبدیل شد.
درباره جریان اسلاوفیلها باید گفت که اینها در مقابل جریان اندیشه غربی میایستادند. اما به دلیل ضعفی که خود میراث اندیشهٔ کلیسای ارتدکسی دارد و اینکه یک روح یونانی یهودیزدهای دارد این اندیشه توان ایستادگی و مقابه با غرب را ندارد و به جهانی متأثر و ملهم از اندیشه غربی است. اما به هر حال این ستیز را میان این دو جریان مشاهده میکنیم و به نظر میرسد که اسلاوفیلها برای میراث فرهنگی روسیه و نه به ویژه رسالت تاریخی فرهنگی آن برای تاریخ بشر اهمیت خاصی قائل هستند.
سرشار: بهتر است اول به طور اجمالی راجع به «گونه» این رمان و مکتبی که در آن نوشته شده صحبت کنیم. بعد وارد عناصر دیگر شویم.
در یک نگاه کلی، جنایت و مکافات را جزء آثار رئالیستی میتوان به حساب آورد. هرچند هنوز آن زمان رئالیسم به عنوان یک مکتب-مثلا در فرانسه-تعریف نشده ولی به هر حال با جنگ و صلح و جنایت و مکافات و آثاری مثل این نقطههای عطف بزرگی، در این زمینه، آغاز شد.
در عین حال، جنایت و مکافات یک اثر روانشناختی محسوب میشود. اکثر داستانهای داستایفسکی اینگونه است. داستایفسکی به درون آدمها، به عناصر روانی، سرچشمههای اعمال و انگیزههای آنها توجه ویژه میکند و اکثر داستانهای او مبتنی بر روانکاوی شخصیتهاست. بنابراین در زمره داستانهای روانشناختی هم قرار میگیرد.
البته هرچند آثار وی، جزء اولینهای این مکتب است، اما از قویترینهای آن هم هست. کما اینکه بعدها کسانی مثل پیروان مکتب داستان نو که در اواخر دهه 40 میلادی در قرن بیستم در فرانسه مطرح میشوند، داستایفسکی را جد اعلای «رمان نو» میدانند. بعد کافکا و بعد سوررئالیستها را به عنوان یک نقطه عطف در این مسیر تلقی میکنند و نهایتا هم خودشان را بنیانگذار رماننویسی نو میدانند.
از دید دیگر، این، یک رمان جنایی پلیسی است. یعنی اگر با نگاهی فارغ از ابعاد دیگر به آن نگاه کنیم تعلیقها، به راز و رمزها و معماهایی که در اثر مطرح است و تأکیدهای ویژهای که نویسنده بر عنصر تعلیق رایج در داستانهای پلیسی واقعیتگرا قرار میدهد.
داستانهای جنایی پلیسی غالبا، خود به خود، واقعیتگرا هستند. منتها نوع ویژهای از داستانهی واقیعیتگرا هستند که خاص شهرهای بزرگاند؛ و بیشتر در قرن بیستم مطرح میشوند که کلانشهرهای صنعتی شکل گرفتند. ولی جنایت و مکافات، یک نمونه پیشتاز این قضیه است. انصافا هم نویسنده با آگاهی خوبی از این نوع داستان، آن را نوشته. هرچند در جاهایی دچار ضعف میشود؛ که ما در نقد پیرنگ اشاره خواهیم کرد. مثلا در مواردی متعددی، نوع شگردهایی که برای ایجاد تعلیق داستانهای پلیسی ایجاد میکند مقداری به داستانهای بازاری و عامهپسند امروزی نزدیک است؛ یعنی دونشأن داستایفسکی است که به این عظمت و رفعت جایگاه نویسندگی، از چنین شگردهایی استفاده کند. هرچند ممکن است در زمان او، این شگردها و تمایزها شناخته شده نبوده و به عنوان یک نقطه ضعف مطرح نبوده است و مردم چنین روشهایی را در نویسندگی میپسندیدهاند شاید با یک نقد متناسب با زمان خودش بشود از این ضعفها گذشت.
به هر حال، در این داستان، البته بر دورنمایه هم تأکید ویژه هست. از جمله، همان به اصطلاح تقسیم انسانها به دو طبقه ابرانسانهای آزاد، و شپشها و عوام آنهایی که در جامعه، حقی ندارند. بنابراین میبینیم چیزی که باعث میشود اثری مثل جنایت و مکافات اثر ماندگاری شود و در طول نزدیک به 150 سال که انتشار آن میگذرد همچنان خوانده و نقد شود (تا اینکه امروز ما هم، جزء چند اثری که برای نقد در این برنامه انتخاب کردهایم آن را برگزیدهایم). آمیختن این جنبههای متفاوت با هم در یک اثر واحد است؛ آن هم با قدرت و قوتی که به هر حال از قلم نویسندهای در 150 سال پیش از این انتظار میرفت. به عبارت دیگر، باید گفت: اگر داستایفسکی صرفا یک داستان روانشناختی مینوشت چهبسا بسیار ملالآور و کسل کننده میشد. لااقل خواننده عام پیدا نمیکرد. اما او از عنصر قصه و تعلیق، آن هم از نوع پلیسی آن، استفاده کرده است. که طبعا تودهٔ وسیعی از خوانندگان را که ممکن است خیلی هم به طور خاص به جنبههای روانسناختی داستان علاقه ندارند، به اثرش جلب کرده. یا با آوردن دورنمایههای اندیشهای و نظریههایی- که بعدا شما توضیح خواهید داد. دستمایه چه فیلسوفها یا شاعرانی در بعد از او قرار میگیرد-عدهای از اهالی فلسفه و اندیشه را هم به خود جلب میکند. روانشناسی آن در حدی است که مثلا نزدیک به پنجاه سال پیش از فروید به ضمیر ناخودآگاه و عناصر تشکیل دهندهٔ آن اشاره میند. به طوری که قطعا امثال فروید از آثار او بسیار استفاده کردهاند.
مجموعه اینهاست که در هر زمان و از زاویههای مختلف یک اثر را ماندگار و قابل بحث میکند.
حال، با توجه به اینکه عنصر شخصیت-لااقل شخصیت اصلی، یعنی راسکولنیکف-در این داستان بسیار پررنگ مطرح است، نقد را از اینجا شروع بفرمایید.
زرشناس: به نظر من داستایفسکی پنج رمان دارد که مجموعه به هم پیوستهای را تشکیل میدهند و دغدغه اصلی همه اینها رویارویی با مقوله «نیستانگاری» یا نیهیلیسم به اشکال مختلف است. این جریان از کتاب یادداشتهای زیرزمینی در سال 1864 که اولین بار داستایفسکی آن را مینگارد و همان سال به صورت پاورقی منتشر میکند، شروع میشود. بعد از آن، در سال 1866 جنایت و مکافات منتشر میشود. که این رمان بین یادداشتهای زیرزمینی و ابله و جنزدگان قرار دارد. اینها آثار اصلی داستایفسکی و در ارتباط با همین مسئله نیستانگاری هستند. آخرین و شاید تأثیرگذارترین و یا به تعبیری بزرگترین کار داستایفسکی به شمار میآید.
به نظر میرسد درونمایهای که در این پنچ اثر اصلی وجود دارد، مسئله اخلاق است و اینکه اگر بشر بخواهد خودش اخلاقگذار و واضع قوانین اخلاقی شود و در واقع خود را درجایگاه خدا قرار دهد، چه به سر بشر میآید.
شما اشاره کردید که داستایفسکی به جهانی پیشتاز و پیشرو روانشناسان امروز است یا پیشرو نویسندگانی که میخواهند از سبک آثار پلیسی استفاده کنند. حتی به جهتی دیگر داستایفسکی از آموزههایی که در خصوص مسئله اخلاق و سرنوشت اخلاق در داستان خودش مطرح میکند و اینکه اگر بشر اخلاقگرا شود یا اخلاق را کنار بگذارد و خودش بخواهد قانونگذار اخلاقی شود چه احساس آزادی مطلقی که به او دست میدهد و او را چگونه با یک اضطراب مواجه میکند، به نوعی پیشتاز اگزیستانسیانیستها هم هست. یعنی در در واقع همان کشمکش انسان و مسئولیت انسان و اضطراب، انسان و آزادی که در آثار اگزیستانیانیستها، به ویژه در حد فاصل بین دو جنگ جهانی اول و دوم، میبینیم، برای اولین بار در داستان داستایفسکی مطرح شده است.
راسکولنیکف به نظر من ادامه همان شخصیت مرد (تصویرتصویر) زیرزمینی است؛ و ما در بقیه داستانهای داستایفسکی هم ردّپای راسکولنیکف را میبینیم. مثلا در برادران کارامازوف در شخصیت ایوان؛ یعنی شخصیت نیستانگار و نیهیلیست داستان. استراخوف که یکی از دوستان نزدیک داستایفسکی است عبارتی در مورد جنایت و مکافات دارد، که بد نیست مطرح شود. او میگوید: در جنایت و مکافات، برای نخستین بار بانیهیلیسمی شوربخت، نیهیلیسمی که عمیقا درد میکشد مواجه هستیم.
داستایفسکی از نخستین کسانی که در ادبیات قرن نوزدهم به مقولهٔ نیستانگاری ظهور کرده بودند که خیلی از نویسندگان سعی میگردند به آنها توجه کنند. حتی نویسندهای مثل تور گینف که خیلی آثار اندیشهای جدی نمینویسد و بیشتر آثارش درونمایههای رمانتیک دارد، کتابی تحت عنوان پدران و پسران مینویسد و در آن سعی میکند شخصیت این نیستانگارها و نیهیلیستها را در قالب شخصیت بازاراف نشان دهد.
در همان دوره، آدمهایی میان روشنفکران روس هستند مثل پیساروف، که اندیشههای نیستانگارانهٔ خیلی بارز و آشکاری دارند. به نظر میرسد داستایفسکی به این شکل شخصیتها میپردازد و راسکولنیکف یک نمونه از این شخصیتهاست.
سرشار: در این اثر، در جایی اشاره نمیشود که راسکولنیکف نیهیلیست است. حتی جایی عکس آن هم اشاره میشود. شما لطفا از کدهایی که از گفتار، اعمال و رفتار اینها دراید، نشان بدهید که او واقعا چنین تفکری دارد.
مثلا در صفحه 763، موقعی که راسکولنیکف میرود خودش را به کلانتری معرفی میکند شخصی در کلانتری از او میپرسد: سفرنامه لیولگلستن را خواندهای؟ میگوید: نه البته دلیلش هم روشن است. آخ چه دوره و زمانهای است! از شما میپرسم آقا. آخ! البته شما که نیهلیست نیستید، جواب صاف و صریح و پوستکنده بدهید. میگوید: نه.
زرشناس: اولا در اصطلاح داستانی، داستاسفسکی در همه آثارش-و در این اثر به طور خاص، در شخصیت راسکولنیکف-یک یک کشمکش بین ایمان و شکاکیت بین ایمان و نیهیلیسم را شاهد هستیم. البته نیهیلیسم رایج در ادبیات آن روز روسیه، به یک جریان و گروه خاص اطلاق میشد؛ که با آن معنایی که ما امروز در نیهیلیسم به یک معنای فلسفی توجه داریم که ساحت حضور هدایت قدسی را نادیده میگیرد یا انکار میکند یا کمرنگ میبیند؛ و بعد، با یان نادیه گرفتن، در واقع خودش را به نوعی جانشین خدا میکند. اما در آن سالها، در روسیه، یک جریان سیاسی اجتماعی به نام نیهیلیسم وجود داشت که اتفاقا یک چهرهٔ برجسته هم دارند به نام میچایف؛ که اینها معروف به تروریسم بودند. یعنی عملیات ترورستی انجام میدادند. از جمله در سال 1881، اینها الکساندر دوم را معروف به «تزار هشت سالهٔ دوم آزادیبخش» ترور میکنند؛ و اقدامات دیگری هم انجام میدهند برای اینکه الکساندر سوم را هم ترور کنند. که موفق نمیشودند. و اتفاقا برادر بزرگ لنین-رهبر بعدی بلشویکها-یعنی الکساندر لنین، اهل هیمن جماعت بوده است. آن زمان وقتی در مطبوعات یا فضای سیاسی به کسی میگفتند نیهیلیست، به این معنا بوده است. یعنی در معنی فلسفی کلمه جا نیفتاده بود. اما ما که میگوییم نیهیلیسم به معنایی که امروزه در اندیشهٔ فلسفی غرب میشناسیم است.
سرشار: سعنی به نظر، شما حتی با توجه به آن تعریف صرف سیاسی که آن زمان از نیهیلیسم مطرح بود باز هم داستایفسکی در جنایت و مکافات، با تعریف امروز شما، یک نوع نیهیلیسم را مطرح کرده است؟
زرشناس: با تعریف سیاسی نه، ولی با این تعریف بله. یعنی همان نظری را که داستایفسکی دارد که میگوید اخلاق ابرمردی، نخبگان را در مقابل تودهها قرار میدهد. آنجایی که به سونیا میگوید: «من فقط یک شپش را کشتم. یک شپش کثیف. یک جانور بدعمل بیسود را.» یا جایی که میگوید: «میخواستم برای خودم ناپلئونی بشوم، برای همین او را کشتم.»
البته در داستان دلایل مختلفی برای این قتل که توسط راسکولنیکف صورت میگیرد ذکر میشود. ولی یک جا هست که راسکولنیکف صراحتا علتهای مالی و پولی را کنار میگذارد و خطاب به سونیا میگوید: «میخواستم بدون هیچ دلیل منطقی و اعتقادی بکشم. برای خاطر خودم بکشم. فقط به خاطر خودم. به دلیل کمک به مادرم جنایت نکردم. به این دلیل مرتکب قتل نشدم که پس از دسترسی به وسایل و قدرت به مردم نیکی کنم. نه، این دروغ است. همینطور…کشتم به خاطر خودم.»
سرشار: البته، متناقض حرف میزند.
زرشناس: بله، دقیق. و علتش این است که داستایفسکی دارد یک شخصیت را طرح میکند، یک اندیشه مجرد را ترسیم نمی کند. یعنی داستایفسکی در مقام یک فیلسوف قرار نمیگیرد. راسکولنیکف یک نیستانگار غیرمنسجم است، یک نیستانگار دچار کشمکش شدهٔ دچار تضاد است. ما در شخصیتهای بعدی که داستایفسکی طرح میکند- مثلا در کتاب جنزدگان-یک شخصیت به نام استاوبوگین داریم که او یک نیستانگار تمامعیار است. یعنی یک نیستانگار که از روی نمونههایی مثل نچاپف و پساروف گرتهبرداری و تقلید شه است. ولی در راسکولنیکف این تضاد هست که در آخر منجر به این میشود که برگردد. راسکولنیکف توان عمل نیهیلیستی را ندارد.
من فقط این را بگویم او چه کار میکند؟ او میآید برای خود یک معیار اخلاقی میسازد. یعنی میگوید وقتی این پیرزن موجود غیرمفیدی و یا حتی مضری برای بشریت است، و پولی دارد که میشود را بین بقیه تقسیم کرد تا آنها راحت باشند، پس من حق دارم او را بکشم. همین، بیانی دیگر از سخنی که میگوید: اگر خدا نباشد، هر کاری مجاز است. یعنی وضعیت اخلاق را در غیاب خدا ترسیم میکند.
سرشار: در این داستان، راسکولنیکف در جاهای متعددی از خدا صحبت میکند و نشان میدهد که به خدا بیاعتقاد نیست. حتی به دعا، بیاعتقاد نیست. آدم مذهبیای نیست. ولی وجود خدا را هم نفی نمیکند. شما این را چطور با آن اندیشهاش جمع میکنید؟
زرشناس: ما وقتی از نیهیلیسم حرف میزنیم از الحاد حرف میزنیم. نیستانگاری به معنی حذف خداوند از ساحتربوبی و قدسی، یا نادیده گرفتن اوست. اینجا ما با حذف خداوند از قاعده اخلاقی روبهرو هستیم. یعنی راسکولینکف یک نوع خلأ اخلاقی را نشان میدهد، و به نوعی عمل میکند که انگار در خلأ عمل میکند. یک بیتوجهی به نظام اخلاقی از خودش بروز میدهد و این بیتوجهی است که به او وجه نیستانگارانه میدهد. اگرچه در پایان داستان، او از این نگرش عدول میکند، و در واقع به آن چیز که داستایفسکی آن را راه نجات میداند (یعنی به ایمان مسیحی) برمیگردد.
راسکولنیکف در قرن نوزدهم مصداق نیهیلیسم را در ناپلئون میدید. من فکر میکنم اشارت داستایفسکی به اینکه راسکولینکف یکی دو جا میگوید: «کسی در حد نیوتن با کپلر حق دارد یک نفر یا صد هزار نفر را قربانی کند تا کشفیاتش را به جهان بنمایاند. این نوع رویکردها، یعنی «اراده معطوف به عمل» فاقد اخلاق (اخلاق متعارف که جوهرش اخلاق مذهبی و معنوی است) که گرایشهای نیستانگارانه را در شخصیت راسکولنیکف نشان میدهد. در صورتی که ما یک نیستانگار دیگر در این کتاب داریم به نام رگایلوف؛ که به نظر من نسبت به راسکولنیکف نیستانگار کاملا منسجمی است و اندیشهاش کاملا ساختار محکمتری دارد و یک جانبهتر است. اما راسکولنیکف آدمی است که بهرغم اینکه این رویکرد نیستانگارانه را نشان میدهد، با خودش دچار کشمکش است. در او، تناقضها و تضادهای متعدد میبینیم. که خیلیها این تناقضها را ناشی از تضادهای درونی خود داستایفسکی میدانند.
سرشار: البته شباهتهای زیادی بین این شخصثیت و خود داستایفسکی هست؛ همان قضیه ابتلایش به صرع و دیگر مشکلات روانی، یا تعبیدش به سیبری به مدت ده سال و مواردی از این قبیل. از این شباهتها، زیاد است. منتها قضاوت طبیعی بعضی از خوانندگان این کتاب، که در حال مطالعهٔ آن هستند و یا در آینده خوانندهاش خواهند شد، این است که در مجموع-صرف نظر از آن جنایتش-راسکولنیکف از جنبهٔ عاطفی یک انسان بسیار اخلاقی است. یعنی کسیکه حاضر است به خاطر مادرش در آتشسوزیای که رویمیدهد، به داخل آتش میرود و خودش میسوزد، تا بچههایی را نجات دهد. کسیکه آن مرد مست را از زیر پای اسب درمیآورد و با وجودی که خودش چیزی ندارد هزینه کفن و دفن و مراسم یادبودش را میدهد. یا موارد متعدد دیگری، مثل آن توپ و تشرهایی که به سوید ریگایلف میزند به خاطر آن فسق و فجور اخلاقیاش. ضمن آنکه خودش مطلقا آلوده به این مشکلات و ضعفهای اخلاقی نیست.
زرشناس: این رأفت قلب و توجه به درماندگان و ضعفا نافی آن اندیشه نیستانگارانه نیست.
سرشار: راجع به جنبههای اخلاقیاش عرض کردم.
زرشناس: خوب، مثلا همانی که فرمودید میرود و عدهای را نجات میدهد، البته اینها جنبههای مثبت قضیه است، و به آن خصوصیت روانشناختی و شخصیتیاش و گرایشهای عاطفی مثبت یا انسانیتش برمیگردد. ما میبینیم اصلا راسکولنیکف کسی است که وقتی این قتل را انجام میدهد خودش با خودش دچار کشمکش است. یعنی یک جوهر انسانی به اصطلاح اخلاقگرا در او وجود دارد که او را محاکمه و سرانجام گرفتار میکند.
سرشار: بله البته، آنچه که یک شخصیت را در یک اثر ادبی ماندگار میکند همین پیچیدگیهاست.
زرشناس: و نکته دیگر اینکه، نیستانگاری، دامنهٔ خیلی وسیعی دارد؛ و هر نیستانگاری که ما میشناسیم لزوما اهل فسق و فجور و الکل و اینها نیست. مثلا ما هیتلر را میشناسیم به عنوان یک تجسم نیستانگاری. میخواهم عرض کنم: اینها درست وجوهی هستند که میتوان به آنها توجه کرد. اما هستهٔ مرکزی، آن اندیشهٔ اصلی است که خود را به طور مبنایی نشان میدهد، و در جاهایی در عمل ظاهر میشود. اما جاهایی گرایشهای دیگری هست که مانع ظهور این اندیشه است. ن به آن اندیشه اشاره دارم.
سرشار: چون بحث شخصیت و درونمایه با هم آمیخته شده و با هم پیش میرود، لازم است اشاره کنیم که راسکولنیکف در این اثر، با بلورهای مذهبی نیست که از افکار و اعمال گذشته خود برمیگردد. یعنی سونیا سعی میکند که او را از طریق صلیب و انجیل و بحثهای دیگر دینی به راه بیاورد؛ و در مقاطعی هم موفق میشود در او تردیدی ایجاد کندو تزلزلی به وجود آورد. ولی راسکولنیکف بعدها دوباره به موضع قبلی خودش برمیگردد. مثلا، بعد از اینکه در دادگاه محکوم به هشت سال زندان با اعمال شاقه درجه دوم و تعبید در سیبری میشود، هنوز هم خودش را جنایتکار نمیداند و اصلا از کشتن آن پیرزن پشیمان نیست. بلکه این عشق سونیاست که او را برمیگرداند. این عشق میتواند بعدا مقدمه بازگشت او به مذهب هم بشود. هرچند این قضیه خیلی صراحت ندارد. ولی قبلش مسیحیت نمیتواند این کار را بکند.
زرشناس: در اینجا، دو نکته وجود دارد: یکی اینکه، مذهبی که داستایفسکی مطرح میکند، مذهبی آمیخته به مایههای عاشقانه است. یعنی خود داستایفسکی هم، به لحاظ شخصیتی-مخصوصا از سال 1871 به بعد، پس از بازگشت از اروپا که خیلی مذهبیتر از گذشته میشود- هیچگاه بیان محکم و روشنی برای مذهب خودش ندارد. بلکه چیزی که او را به سمت مذهب میکشاند، نحوی حس عاطفی یاکشمکش و تلاشی برای گریز از اضطراب است.
سرشار: یعنی جایگزینی چیزی با چیزی دیگر.
زرشناس: اصلا این مذهب آمیخته به عشق و آمیخته به گذشت و آمیخته به معنویت را، در آثار دیگر داستایفسکی هم میبینیم. به عنوان مثال در کتاب برادران کارامازوف دو شخصیت هستند که به نظر میرسد ایدهآلهای داستایفسکی هستند: یکی پدر زوسیماست؛ که یک مرد روحانی مقدس است، و یک آلیوت، که از قهرمانان محبوب اوست. این دو نفر، هر دو، آدمهایی هستند که مذهب را به نوعی با عشق آمیختهاند و اصلا از سلوک عاشقانه به مذهب میرسند.
نکتهٔ دیگر، آموزهٔ رستگاری از نوع رنج است؛ که خیلی از منتقدان آن را مطرح کردهاند. که میدانید، این، جزئی از باورهای مسیحی است؛ و اساسا رستگاری از طریق رنج رخ میدهد. حتی طبق باور شرکآلود آنها-که تحریف شده، اما رایج است-حضرت عیسی به صلیب کشیده شد به خاطر اینکه کفاره گناه بشریت را بدهد. آنان را رنج دنیوی حضرت عیسی را راهی برای رساندن بشر به رستگاری میدانند.
این مسئله، به طور جدی، در اندیشه مسیحیت ارتدکسی وجود دارد. اینجا به نظر میرسد که راسکولنیکف پروسه رنجی را تحمل میکند، که در پایان داستان منجر به تحول او میشود.
بنابراین، به دو نکته باید توجه کنیم: یکی اینکه مذهب داستایفسکی خیلی معرفتی نیست؛ و او تا آخرین روزهای زندگی ظاهرا مذهبی است. در حالی که خیلی از نکات مذهبی را رعایت نمیکند. یعنی مثلا قماربازی خود را تا مدتهای زیادی ترک نمیکند. در واقع، بنیانهای مذهبی محکمی ندارد. افکارش گرفتار تضداد است. حتی در برادران کارامازوف، این تضاد دیده میشود.
سرشار: قابل توجه بعضی از جوانانی که ممکن است بر اثر بعضی از نقدها، به این نتیجه رسیده باشند که داستایفسکی نویسندهای مذهبی است. این شخص نه در زندگی شخصی به آن صورت متعهد به مذهب بوده، نه در آثارش کاملا این طور است. حتی مواردی هست که در ابتدای زندگی شخصیاش، به مشکلات اخلاقی خاص او هم اشاره شده است. در واقع، کسی است که دلش میخواهد اینگونه باشد.
زرشناس: بله یعنی دغدغه این موضوع را دارد. به نظر میرسد بین این دو قطب در حال نوسان است. و البته، چیزی را برای روسیه قائل میشود که این مسئله بیش از اینکه مذهبی باشد به نظر میرسد باورهای اسلاوفیل است. یعنی از باورهای اسلاو گرفته شده است.
سرشار: این اندیشه، در آثار خیلی از نویسندههای روس هست حتی مارکسیستها هم، بعضا، همین تز را تکرار میکنند.
زرشناس: تزی که مدعی است روسیه یک واقعیت تاریخی برای بشریت دارد. فکر کنم در کتاب جنزدگان است که میگوید: «من ایمان دارم که مسیح از روسیه ظهور خواهد کرد.»
اینها برمیگردد به همان ساختار کلسیای ارتدکسی روسیه. و به خصوص اگر ما توجه کنیم که خود کلیسای ارتدکسی روسیه هم یک مسیحیت تحریف شده مضاعفی را نشان میدهد؛ یعنی حتی نسبت به مسیحیت کاتولیک، که خودش یک مسیحیت تحریف شده است، و یک دین اصلی نیست!
سرشار: بد نیست راجع به شخصیت اصلی داستان هم نکاتی کفته شود: شخصیت را سکولنیکف کسی است که زیاد فکر میکند و کمتر عمل میکند. او پیوسته در حال تجزیه و تحلیل حتی جزئیترین برخورد آدمها با خودش، آن هم با نگاهی عمدتا بدبینانه است. خصوصا از از وقتی آن جنایت را مرتکب میشود یک نگاه شکاکانه پلیسی هم به آن اضافه میشود. البته نکات روانشناسی عمیق و بدیعی، به خصوص در پرداخت این شخصیت در داستان وجود دارد. کما اینکه گفتیم: کسی مثل نیچه میگوید: تنها کسیکه به من روانشناسی آموخت داستایفسکی بود.
شخصیتهای زن مطروحه در این داستان هم قابل تأملاند. در این اثر، زنان روس، غالبا چهرههای خوب و دوستداشتنی و پاکیزهای دارند البته از زنان آلمانی چهرههایی پلید ارائه میشود. زنان و دختران روسی، فداکار، مظلوم و دوستداشتنیاند. از خود خواهر راسکولنیکف بگیرید تا نامزدش، از سونیا، و مادرش پترونا و مادر همسر مارمالادوف.
نکتهٔ دیگری که در شخصیتپردازی داستان قابل ذکر است اینکه، آدمها خیلی حرف میزنند! بیشتر حرفهایشان هم در واقع منولوگ (تکگویی) است تا دیالوگ (گفتگوی دو طرفه). آن هم دیالوگهای طولانی چند صفحهای؛ که شنونده-طرف مقابل-فقط گوش میدهد، و گوینده حتی منتظر جواب یا تأیید حرفش از طرف مخاطب نیست. انگار فقط میخواهد خطابهای برای طرف مقابلش ایراد کند!
اینها یک مقدار داستان را خسته کننده میکند. حتی آن تأملات درونی طولانی و یک خواب راسکولنیکف که چندین صفحه توصیف میشود.
گفتگوهای داستان یا به دلیل ترجمه بد یا به سبب سبک نگارش آن زمان، خیلی خشک و رسمی است؛ و از آن ویژگیهایی که ما امروز برای یک گفتگوی فنی در داستان قائلیم، خالی است.
به لحاظ ساختار نزدیک به نیم از این داستان از زاویه دید دانای کل محدود استفاده کرده، که بیشتر هم محدود به راسکولنیکف است. بعد از آن، دانای کل مطلق میشود. منتها نویسنده، در آنجا هم از تمامی ظرفیتهای این زاویه دید استفاده نمیکند. بخصوص برای انینکه تعلیق داستانش را با یک نادرسیتی ادبی-با معیارهای امروزی-حفظ کند. یعنی اطلاعاتی را که میتوانست از ذهن شخصیتهای مخالف راسکولنیکف به خواننده بدهد-و بدین وسیله تعلیق فعلی داستان از بین میرفت-به خواننده نمیدهد. به عبارت دیگر، هرطور که دلش خواسته از این زاویه دید استفاده کرده. این کار، غلط، و لااقل در نگاه امروزی، نوعی سوءاستفاده از این زاویه دید محسوب میشود؛ که معمولا برای راحتتر کردن کار نویسنده است.
داستان در بخش طولانیاش کلا در بیست روز میگذرد. بعد یک پس گفتار دارد که در آن، میبینیم که یک سال و نیم گذشته؛ و نویسنده وقایع آن یک سال و نیم را میگوید. این پس گفتار، در بخش اولش، حالت یک گزارش را دراد؛ و در بخش دوم به داستان نزدیک میشود. ولی یک داستان کاملا روایی است.
داستان به لحاظ ساختار درشتبافت است. فصلبندیها از منطق لااقل امروزی نمیکند. نویسنده زود وارد مشکل اصلی داستان میشودکه این حسن کار است.
نکته دیگر انیکه، تا نزدیک به نیمی از داستان، تمرکز نویسنده روی راسکولنیکف، موضوع تزش و جنایت او است. بعد، بدون توجیه خاصی، به شخصیتهای دیگر توجه میشود و به تفصیل، به آنها میپردازد. در حالی که در آن بخشها، خواننده میخواهد راجع به راسکولنیکف و نتیجه کارش بداند.
راجع به پیرنگ این اثر میتوان نکات متعددی گفت. از جمله، در این داستان، از عنصر «تصادف»، زیاد استفاده شده. البته تعدادی از تصادفیها علیه قهرمان داستان است و تعدادی له مقابل علیه است؛ که موارد دوم، امروز پسندیده نیست. مثلا، در داستان، اولین نشانه تحول مثبت در شخصیت راسکولنیکف، در صفحه 287 است. بعد از اینکه مارمالادوف میمیرد، وراسکولنیکف در خانه او حضور پیدا میکند و پول را به همسرش میدهد و دختر ده ساله مارمالادوف را در پلهها در آغوش میگیرد و میبوسد، اولین بازگشت راسکولنیکف به زندگی را در او شاهدیم. بعد، با آشناییاش با سوینا، بازگشت او به زندگی عمیقتر میشود. و در انتها هم میبینیم که تحول نهایی و اساسی، او، در ارتباط با عشق همین سونیاهست.
به لحاظ پرداختی، حضور نویسنده در جای جای داستان مشهود است؛ و اغلب به صورت مستقل، خواننده را مخاطب قرار میدهد. این کار، در آن زمان، ظاهرا امر رایجی بوده؛ اما امروزه، ناپسند تلقی میشود؛ مگر در بعضی از داستانهای پستمدرن؛ که رجعتی است به برخی سنتهای متروک داستاننویسی قدیم.
معلوم نیست به چه سبب، اغلب، اسامی شهر، خیابان و اماکن ذکر نمیشود. گاهی هم با سه نقطه ذکر میشود. که برای خواننده امروزی یک مقدار مضحک به نظر میآید.
یک نوع طنز ظریف-البته طنز تلخ-در ارتباط با شخصیت کاترینا مطرح است.
در توصیفهای غیرمستقیمی که نویسنده از او میکند، جنبههای مذکور را خیلی زیبا مطرح میکند. به طوری که خواننده هم خنده میافتد و هم گریهاش میگیرد.
زرشناس: دو نکته را لازم است بگوییم: یکی راجع به سونیا. بینید! یک باور دربارهٔ داستایفسکی و همدورههایش- مثل الکساندر دوما-وجود دارد. مثلا الکساندر دوما، متوفای 1870 میلادی است؛ که کمی بزرگتر از داستایفسکی بوده. در داستانی از او، شخصیتی مثل مادام کاملیا را میبینیم، که یک نوع روسپی شرافتمند بوده. شبیه این را در مورد سونیا در این داستان داستایفسکی هم میبینیم.
این، مسئله غلطی است. به نظر میرسد این همان نظریهٔ مسیحی تلقی رنج به عنوان راه رستگاری، یا تلقی نیستانگارانه، لزوم رفتن به ظلمت برای رسیدن به نور است؛ که غلط است. مسئلهای که خودش یک تلقی نیست انگارانه است. چون که هیچ چهارچوب اخلاقی، این مسئله را، به این شکل، نمیپذیرد. یعنی در چهارچوب اخلاق اینطور نیست. این تلقی نیستانگارانه عبور از ظلمت برای رسیدن به نور، یعنی تجربه عمیق ظلمت، توسط یکی از نویسندگان خانم بعد از انقلاب هم، در کتاب معروفی که نوشته بود، به طور محوری، مطرح شده بود.
سرشار: دیگر آقایان هم نوشتهاند. مثل مضمون فیلمفارسیها و پاورقیهای مبتذل قبل از انقلاب.
زرشناس: این مضمون غلطی است که در این اثر داستایفسکی هم به طور جدی دیده میشود. این نوع نگاه برخاسته از همان نوع نگاه کلیسای ارتدسکی است و نوع مذهب خاصی که داستایفسکی داشته. یعنی مذهبی که معرفتی نیست. مذهب بیشتر عاشقانه است.
یک نکته دیگر، تساهل و تسامح بیجایی است که در اندیشه و آثار داستایفسکی دیده میشود. اینکه حتی مارمالادوف هم بخشیده خواهد شد. همه بخشیده خواهند شد. همه نجات خواهند یافت. این تلقی هم، اصلا دینی نیست و در نوع دین خاصی هم که داستایفسکی مطرح میکند وجود دارد. یعنی در تلقی خاص داستایفسکی است؛ و آن سالها رایج بوده است و اینها بیشتر یک نوع مایههای عرفانی غیردینی است؛ که در سالهای اخیر، دوباره احیا شده است. هم آن مضمون اول که ذکر کردم (هم آن روسپی پاکدامن) و همین مضمون، هر دو در ادبیاتهای سکولاریستی که در دهههای اخیر رایج شده است دوباره آمده است.
سرشار: اگر بخواهیم به دوستان جدید داستاننویس که میخواهند از این اثر به عنوان یکی از شاهکارهای- از نظر بعضی دهگانه-ادبیات جهان الگو بگیرند توصیهای بکنیم، باید بگوییم: جنایت و مکافات، البته اثر بزرگی است. از جمله، در شخصیتپردازی، نکات ضعف قابل توجهی هم-چه در ساختار و پرداخت و چه در درونمایه دارد. درونمایه آن که اصلا قابل توصیه نیست. حتی نوع نگاهش به انسان (توأم با اینگونه تساهل و تسامح). پس بهتر است که ما را از این اثر خوبیها و نکات مثبت را بیاموزیم ه البته کم هم نیستند و سعی کنیم با آن نکات منفیاش، به دید انتقادی برخورد کنیم.