داستان‌های شاهنامه: داستان «زال و رودابه»

سام پهلوان نامدار و سترگ دوران پادشاهی پیشدادیان، پیوسته در آرزوی داشتن فرزندی بود تا این که بعد از مدتی صاحب پسری می‌گردد که موهای سر و بدنش مثل برف سفید است. در چنین حالتی هیچ کس را یارای مژده‌رسانی خبر پدر شدن پهلوان به او نیست تا این که دایه‌ای به نزد سام می‌رود و اورا از آن چه که اتفاق افتاده است آگاه می‌کند.

سام چو فرزند را دید مویِ سپید بشد از جهان یک سره ناامید

و سام سخت از سرزنش بزرگان می‌ترسد. از همین روی دستور می‌دهد تا کودک نورسیده را به جایی دور دست برده، در همان محل بگذراند. خادمان در پی اجرای امر بچه را به البرز کوه که در قلّه آن عقابی تیز پر آشیانه دارد می‌برند و در دامنهٔ آن کوه رهایش می‌کنند. عقاب که جهت شکار به پرواز در آمده است با شنیدن صدای گریهٔ کودک خود را به او می‌رساند و وی را با پنجه خود برمی‌دارد تا آن را جهت خوراک بچه‌های خود ببرد، ولی در همین هنگام صدایی به گوش مرغ تیز پرواز می‌رسد که می‌گوید: «نگه دار این کودک شیرخوار» چون از تخمهٔ وی پهلوانی نامدار پدید می‌آید. عقاب به نگه‌داری کودک نوزاد می‌پردازد تا این که سالار مردی می‌گردد و «نشانش پراکنده شد در جهان» و خبر آن به سام نریمان پدر کودک هم می‌رسد.

شبی از شب‌ها سام خواب می‌بیند که از کشور هند سرافراز کردی مژدهٔ سلامتی فرزند برومندش را به او می‌دهد. فردای آن روز پهلوان، مؤیدان را فرا می‌خواند و از آنان تعبیر خواب را می‌خواهد، جملگی ضمن سرزنش وی از آنان تعبیر خواب را می‌خواهد، جملگی ضمن سرزنش وی از رها کردن فرزند، به او می‌گویند که پسرش سالم است و یلی برومند شده است. شب بعد همان خواب تکرار می‌گردد و این بار دو موید را می‌بیند که یکی از آنان به او می‌گوید: تو چه پهلوانی هستی که باید دایهٔ فرزندت مرغ باشد؟ صبحدم با جمعی از سپاهیان جهت آوردن پسر روانهٔ البرز کوه می‌شود، سیمرع از دور پس از دیدن سام و همراهان متوجهٔ قضّیه می‌شود و پروردهٔ خود را از آشیانه برداشته نزد سام می‌آورد و در ضمن وداع با وی می‌گوید: «نهادم ترا نام دستان زر» و همچنین:

ابا خویشتن بر، یکی پَرّ من همیشه همی باش با فرّمن

سی‌مرغ به هنگام بدرود با سام سه تا از پرهای خودش را می‌کند و به سام می‌دهد و از او می‌خواهد که به هنگم سختی یکی از پرهای او را آتش بزند تا سی مرغ بدون درنگ به یاری‌اش بشتابد. سام از دیدن فرزند که یلی برومند شده است بسیار شاد می‌شود و نامش را «زال زر» می‌گذارد. خبر این حادثه به منوچهر شاهنشاه وقت می‌رسد و وی سپاهی را به سرداری پسر خود نوذر به پیشواز آنان می‌فرستد و منشور فرمان روایی بخشی از قسمت شرقی ایران:

همه کابل و دنبر و مای و هند زدریای چین تا به دریایِ سند

را، به نام زال می‌نویسد و همراه خلعتی شایسته برایش می‌فرستد.

آن‌گاه زال به سوی نیم روز (زابلستان) که از دیرباز مقّرِ فرمان روایی نیاکانش بوده است و اینک پدرش حکمران آن‌جا است روانه می‌شود. سام پادشاهی نیم‌روز را به زال می‌سپارد و خود به دستور منوچهر شاهنشاه ایران، با سی‌هزار سپاه جنگی به سوی مازندران و گرگساران به حرکت درمی‌آید و زال در غیاب پدر:

نشست از بَرِنامور تخت عاج به سر برنهاد آن فروزنده تاج زهر کشوری موبدان را بخواند پژوهید هر چیز و گونه راند

زال پس از چندی تصمیم می‌گیرد برای بازرسی مناطق گوناگون حوزهٔ حکومتی خویش به شهرهای مختلف سفر کند. در پی اجرای این تصمیم همراه با جمعی از افراد «ویژه گردان» خویش ضمن عبور از استان‌های مختلف گذرش به کابل همسایهٔ دیوار به دیوار زابلستان می‌افتد که پادشاه آن‌جا «مهراب» نام دارد و ای تخمهٔ ضحاک ماردوش است.

پادشاه کابل که باج گزار سام است چون از آمدن «دستان سام» با خبر می‌شود، با پیشکش‌های بسیار همراه تنی چند از سواران خود به پیشوازش می‌رود، هر دو پهلوان از دیدار هم خشنود می‌شوند. زال به وسیلهٔ یکی از سرداران خود با خبرمی‌شودکه:

پسِ پردهِ او یکی دختر است که رویش زخورشید روشن‌تر است

و تعریف‌های دیگر از این دختر مهراب کابلی:

چو بشنید زال این سخن‌ها اَز وی بجنبید مهرش بر آن ماه روی

با شنیدن خوبی‌ها و زیبای‌های دختر مهراب، زال عاشق و دیوانه و سرمست می‌شود به قول فردوسی:

«خرد دور شد، عشق فرزانه گشت»

از آن سوی، مهراب هم که شیفتهٔ برنایی و دلاوری و فرهیخته‌گی زال شده بود، مرتّب پیش سیندخت همسر و رودابه دختر خود از رعنا و زور بازو و نیز بخشندگی پسر سام مطالبی بر زبان می‌آورد. رودابه چون این سخن‌ها را از زبان پدرمی‌شنود، او نیز ندیده عاشق پسر سام می‌شود و هر روز این شیفته‌گی زیاد و زیادتر می‌گردد:

دلش گشت پُر آتش از مهرِ زال از و دور شد رامش و خورد و حال

رودابه در قصر خود پنج کنیز کمر بسته به خدمت دارد. روزی نزد همهٔ آنان به این عشق سوزان اعتراف می‌کند و از همگی خواستار چاره‌گری می‌شود. هر پنج تن به سرزنشش پرداخته و می‌گویند تو به این زیبایی که همهٔ ناموران جهان دلبستهٔ تو هستند، تو در پی جوانی هستی که از کودکی پدر رهایش کرد:

«تو خواهی که او را بگیری به بر؟»

رودابه در پاسخ آنان به تندی می‌گوید:

نه خورشید خواهم نه از ماه جفت مرا جفت او باید، اندر نهفت

خدمتکاران چون این می‌شنوند:

به آواز گفتند ما بنده‌ایم به دل مهربان و پرستنده‌ایم

به دستور رودابه کنیزکان به بهانهٔ چیدن گل به آن سوی «رودبار» که محل استراحت سپاه زال است می‌روند تا به طریقی از نیت و وضعیت دل دادهٔ خاتون خود با خبر شوند. زال وقتی آنان را از دور می‌بیند کسانی می‌فرستد تا ببیند کی هستند و چه می‌خواهند. کنیزکان به راستی هرآن‌چه را که ‌ بوده است به زال می‌گویند و از زیبایی رودابه هم تعریف‌هایی می‌کنند. زال پس از شنیدن سخنان فرستاده‌گان، آنان را نزد خود می‌خواند و هدایایی گران‌بها و از آن جمله دو انگشتری (به تصویر صفحه مراجعه شود) شاهانه به آنان می‌دهد تا به رودابه برسانند. آن پنج کنیز در بازگشت ضمن تعریف و تمجید بسیار از زال به رودابه می‌گویند: وی همه شیفته و بی‌قرار تو است و برآنست که امشب به دیدارت آید. شب هنگام در حالی که رودابه در بالای قصر منتظر دل‌دار خویش است، زال به پای کاخ می‌رسد و دل‌داده را در بالای آن می‌بیند و به او می‌گوید:

«یکی چارهِ راهِ دیدار جوی»

رودابه زلف بلند تاب دادهء خود را که مانند کمندی است به پایین کوشک می‌فرستد و به زال می‌گوید سر این زلف را بگیر و به بالا بیا:

بدان پرورانیدم این تار را که تا دستگیری کند یار را

زال بوسه بر آن زلف دوتا می‌زند و می‌گوید این دور از داد است که من دست به چنین کاری بزنم، کمندی به بالای کنگرهٔ قصر می‌اندازد و به بالا می‌رود و دور از چشم حسودان مشغول راز و نیازو سرگرم باده‌نوشی می‌شود:

«همی بود بوس و کنار ونبید مگر شیر کوگور را نشگرید»

دو دل داده در همان لحظه‌های فراموش ناشدنی آن شب باهم پیمان ازدواج می‌بندند و سوگند یاد می‌کنند تا جان در بدن دارند پای‌بند قول و قرار خود باشند. با سرزدن سپیده‌دم زال با همان کمند به پایین کاخ می‌آید و به اردوگاه خویش می‌رود. صبح روز بعد با موبدان به رای زنی می‌پردازد. آنان می‌گویند از آن‌جایی که مهراب از تخمهٔ ضحاک است باید به وسیلهٔ نامه از پدر کسب تکلیف کند، پس از رسیدن نامه به دست سام وی به فکر فرو می‌رود و با خود می‌گوید:

«ازین مرغ پرورد و آن دیوزاد چگونه نر آید، چه باشد نژاد؟»

با این همه با اخترشناسان انجمن می‌کند. آنان ستارهٔ اقبال زال و رودابه را به خواب می‌بینند و به سام می‌گویند: از این دو فرزندی پیل سان به دنیا می‌آید که بیخ و بن دشمنان ایران را برمی‌اندازد. سیندخت مادر رودابه از رفت‌وآمد کنیزکی که رابط میان زال و رودابه بود پی به ماجرای عشقی آن دو می‌برد و خبر را به شوی خود می‌رساند، مهراب از این موضوع برآشفته و خشمگین می‌گردد تا حدی که قصد جان سیندخت می‌کند. داستان زال و رودابه به آگاهی منوچهر شاه می‌رسد. منوچهر غضبناک شده سام را مامور جنگ با مهراب می‌کند تا به کابل رفته دودمانش را برباد دهد و به او سفارش می‌کند:

نباید که او یابد از تو رها که او مانده از تخمهٔ اژدها

زال که از این موضوع باخبرمی‌شود با دلی پردرد نزد پدرمی‌رود و به او می‌گوید: من مرتکب چه گناهی شده‌ام که از بدو تولد باید با زجر و بدبختی زندگی کنم؟ و اضافه می‌کند:

«به ارّه میانم به دونیم کن زکابل مپیمای با من سخن»

سام پس از شنیدن سخنان پسر حق به جانب او می‌دهد و وی را همراه نامه‌ای مبنی بر حقّانیتش نزد منوچهر می‌فرستد. شاه بعد از خواندن نامه از موبدان می‌خواهد تا به وسیلهٔ آزمایش‌های گوناگون پی به دانش و معلومات و هوش و توانایی زال ببرند. دستان سام از تمامی امتحانات سربلند و پیروز بیرون می‌آید. منوچهر از این مسئله خشنود شده در پاسخ نامهٔ سام بر حقّانیت رای و اراده زال مهر تایید می‌زند. خبر چون به سام می‌رسد، مژده آن را به آگاهی مهراب کابلی می‌رساند. زال با دلی شادمان رهسپار زابلستان و از آن‌جا جهت خواستگاری رسمی به کابل می‌رود. مجلس جشن با شکوهی بر پا می‌گردد و دو دل‌داده به یک دیگر می‌رسند:

بفرمود تا رفت مهراب پیش ببستند عقدی بر آیین و کیش ببودند یک هفته با نای ورود ابا سوروجشن و خرام و سرود

پس از آن سام به شکلی رسمی پادشاهی نیمروز را به زال می‌سپارد و خود با سپاهی گران دوباره به جنگ گرگساران به مازنداران می‌رود.

پایان

«تنهایی» وقتی زیرِ باران قدم می‌زنم،

هیچ کس اشک‌هایِ مرا نمی‌بیند!

وقتی در خیابان‌هایِ شلوغ شهر فریاد می‌زنم،

هیچ کس صدایِ مرا نمی‌شنود!

وقتی به موج‌هایِ آرام خیره می‌شوم،

هیچ کس را آرام نمی‌بینم!

وقتی رقصِ مرگِ ماهیانِ سیاهِ کوچولو را،

در ساحلِ کف آلودِ دریا می‌نگرم،

هیچ کس را خندان نمی‌بینم!

وقتی صدایِ رگبار گلوله‌ها،

در نعرهِ امواجِ بی‌قرارِ دریا، با سکوتِ جنگل درمی‌آمیزند،

هیچ درختی را سبز نمی‌بینم!

وقتی آسمان دلش می‌گیرد،

هیچ کس را مثلِ خودم نمی‌بینم!

وقتی فریادِ «داد» را،

از پیچ و تابِ «نان چیکا» یِ مهربان،

در سنگ فرشِ خیابان‌ها می‌شنوم،

هیچ کودکی را با لب خند نمی‌بینم!

وقتی گل‌های مریم را

در حصارِ پیچک‌هایِ هرز،

در زندانِ خودکشی اسیر می‌بینم،

ترس را در چشمانِ کودکانم پنهان می‌کنم!

منبع: شماره 13 مجله فردوسی


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]