داستان «بشکهٔ شراب آمونتیلادو» – نوشته ادگار آلنپو
مترجم سید عبد الحسین کشاورز
ادگار آلنپو 1 که داستانهای دلهره آورش بازتابی از زندگی غمانگیز وی میباشد، در سال 1809 در بوستون 2 به دنیا آمد مو هنوز سه سال بیش نداشت که یتیم شد. او که دوران کودکی را نزد خانوادهای به نام آلن 3 در ریچموند 4 با ناراحتی سپری کرده بود، برای ادامهٔ تحصیل وارد دانشگاه ویرجینیا 5 و سپس آکادمی معروف نظامی وست پوئینت 6 گردید، که این دوره دیری نپایید و فقر و فلاکت و زندگی بیثبات بعدی آنچنان دامنش را گرفت و روزگارش را سیاه کرد که خوشیها را از خاطرش زدود و این خاطرههای تلخ و شیرین درون مایههای اصلی آثارش را در آینده فراهم کردند. شهرت پو به عنوان بنیانگذار داستان کوتاه مدرن ریشه در سبک موشکافانه و «تاثیر انفرادی»7 همسانی دارد که وی ابداعکنندهٔ آن بوده است. داستانها و بسیاری از اشعارش در محدوده دلهره و رمز و راز، مضامینی قابل توجه و تفکر هستند.
(به تصویر صفحه مراجعه شود) شناختهشدهترین داستانهای کوتاه ادگار آلنپو عبارتند از: لیگیا 8 (1838 )، فروپاشی خانهٔ راهنما 9 ، جنایت در خیابان مورگ 10 (1481)، نمایش مرگ سرخ 11 (1842 )، گربهٔ سیاه 12 (1843 )، حشره طلایی 13 ، (1843 )، قلب قصهگو 14 (1843 )، و نامهٔ دزدیده شده 15 (1845 ).
داستان کوتاه «بشکهٔ آمونتیلادو»16 ، داستانی موجز و فشرده است که در قسمت نخستین آن به خوبی میتوان تحلیل و نگرش زیرکانهٔ پو مبتنی بر دید روانشناسانهٔ وی را نظاهگر بود. پیرنگ 17 ، شخصیتها 18 ، صحنهها 19 و فضای 20 داستان آن چنان ماهرانه ساخته و پرداخته شدهاند که برآیند همهٔ آنها چیزی جز ترس و وحشت نمیتواند باشد. این نویسنده نامدار در سال 1849 درگذشت.
(1 ). Edgar Allan Poe
(2 ). Bostpon
(3 ). TheAllans
(4 ). Richmond
(5 ). University of Virginia
(6 ). West Point
(7 ). Singie effect
(8 ). Ligeia
(9 ). The Fall of lhe House of Usher
(10 ). Murders in the Rue Morgue
(11 ). The Masque of the Red Death
(12 ). The Black Cat
(31). the Gold Bug
(14 ). thetell tale Heart
(15 ). the Purloined Letter
(61). THE Cask of Amontillado
(17 ). Plot
(18 ). Character
(19 ). Setting
(20 ). Atmosphere
ادگار-آلنپو
بشکهٔ شراب آمونتیلادو 1
هزار زخم زبان فورچوناتو 2 را با خون جگر تحمل کرده بودم؛ اما وقتی کار را به دشنام کشاند، عهد بستم تلافی کنم. با این همه تو، که سرشت رومی مرا به خوبی میشناسی، میدانی که تهدید من هیچگاه تو خالی نبوده است.
سرانجام من انتقام خود را میگرفتم؛ در این باره تصمیم خود را قاطعانه گرفته بودم، چیزی که بود قاطعیت این تصمیم حکم میکرد خطرهای راه را به چیزی نگیرم. نه تنها میبایست دست به تنبیه او میزدم، بلکه در انجام این کار گزندی هم نمیدیدم. زیرا چنانچه کیفر خطایی گریبان انتقامگیرنده را بگیرد خطا بیکیفر میماند. خطاکار نیز چنانچه حضور انتقامگیرنده را احساس نکند باز خطا بیکیفر میماند.
این را بگویم که من نه با زبان و نه با عمل خود بهانهای به دست فورچوناتو نداده بودم تا در حسن نیت من تردید کند. همانگونه که خلق و خوی من بود در برابر او لبخند از لبهایم محو نمیشد تا او درنیابد که در پس لبخند من اندیشهٔ کشتن او نهفته است.
نقطه ضعفی داشت، فورچوناتو را میگویم، هرچند از نظرهای دیگر مردی احترامانگیز و باهیبت بود، به خبره بودن خود در شناخت شراب میبالید. از میان ایتالیاییها عده انگشتشماری در هنرهای زیبا به راستی صاحبنظرند.
این تبحر آنها اغلب به زمان و فرصت مناسب متکی است و در خدمت تیغ زدن میلیونرهای انگلیسی، و اتریشی قرار میگیرد. فورچوناتو، مثل هممیهنانش، در زمینهٔ تابلو نقاشی و شناخت جواهر آدم پشت هماندازی بود، اما وقتی پای شراب کهنه به میان میآمد، صداقت نشان میداد. از این نظر تفاوت چندانی با او نداشتم و خودم در شناخت شراب ایتالیایی خبره بودم و هر وقت فرصت دست میداد مقدار زیادی میخریدم و انبار میکردم.
در هوای گرگ و میش غروب یک روز، در اوج فصل کارناوال بود که دوستم را دیدم. با گرمی بیش از اندازهای با من روبهرو شد زیرا مشروب زیادی نوشیده بود. لباس رنگارنگ دلقکها را پوشیده بود پیراهنی بلند و چسبان که جایجای آن راهراه بود به تن داشت و کلاهی بوقی و زنگولهدار بر سر گذاشته بود.
از دیدارش به اندازهای خوشحال شدم که دریغ خوردم چرا با اشتیاق دستش را فشردهام.
به او گفتم: «فورچوناتوی عزیزم، از دیدارت شاد شدم. واقعا که امروز سرحالی!
راستش بشکهٔ شرابی به تورم خورده که ظاهرا آمونتیلادوست، اما تردید دارم.»
گفت، «چی؟ آمونتیلادو؟ یک بشکهٔ شراب؟ ممکن نیست! آن هم در گرماگرم کارناوال!»
پاسخ دادم: «گفتم که تردید دارم. تازه حماقت هم کردم بیآنکه با تو مشورت کنم بهای آمونتیلادو را تمام و کمال پرداختم. آخر، تو را پیدا نکردم و ترسیدم معامله از چنگم در برود.»
«آمونتیلادو!»
«تردید دارم.»
«آمونتیلادو!»
«باید مطمئن شد.»
«آمونتیلادو!»
«چون کار داری، به سراغ لوچرزی 3 میروم. اگر آدمی در شناخت شراب دستی داشته باشد، کسی جز او نیست. او خیلی راحت…»
«لوچرزی میان آمونتیلادو و شراب شری 4 فرقی نمیگذارد.»
پس خبر نداری که هستند آدمهای ابلهی که خیال میکنند، او ذائقهٔ تو را دارد.»
«بیا برویم.»
«کجا؟»
«به سردابههای تو.»
«نه، دوست عزیز، نمیخواهم از خلق خوش تو سوء استفاده کنم. میبینم که قرارداری. لوچرزی هم…»
«من با هیچکس قرار ندارم،…راه بیفت.»
«نه، دوست عزیز، موضوع قرار به کنار، میبینم که سرماخوردهگی شدیدی به جانت افتاده. رطوبت سردابهها تحملپذیر نیست. همه جایش شوره زده.»
«باشد، بیا برویم. سرماخوردهگی که چیزی نیست. آمونتیلادو را بگو! کلاه سرت رفته. و اگر آن لوچرزی را میگویی که میان شراب شری و آمونتیلادو فرق نمیگذارد.»
فورچوناتو با این گفته دستم را گرفت. من که نقابی از پارچهٔ ابریشم مشکی به چهره زده و شنلی را تنگ به دور خود پیچیده بودم گذاشتم تا به شتاب مرا به سوی قصرم ببرد.
از خدمتکارها کسی در خانه نبود؛ آنها فرصت را غنیمت دانسته و برای خوشگذرانی با عجله رفته بودند. به آنها گفته بودم که تا صبح فردا برنمیگردم و چند بار سفارش کرده بودم که از قصر تکان نخورند. خوب میدانستم همینکه چشم مرا دور ببینند همه باهم ناپدید شوند. از مشعلدانهای آنجا دو مشعل برداشتم و یکی را به دست فورچوناتو دادم و او را تعظیمکنان از میان چندین دست اتاق به سوی دالانی بردم که به سردابهها میرسید. راه پلهکانی و طولانی و مارپیچ را در پیش گرفتم و از او خواستم که با احتیاط به دنبالم بیاید. سرانجام به پای پلهکان رسیدیم و کنار هم پا بر زمین مرطوب سردابههای خانواده مونتره سور 5 گذاشتیم. قدمهای دوستم لرزان بود و زنگولههای کلامش با هر قدم به صدا درمیآمد.
گفت: «بشکهٔ شراب کجاست؟»
گفتم: «جلوتر است. حالا تارهای سفید عنکبوت را نگاه کن که بر دیوارهایاین سرداب میدرخشند.» رو به من کرد و با حدقهٔ مهآلود چشمها که بخار مستی از آنها میتراوید به چشمهایم نگریست.
سرانجام پرسید: «بوی شوره میآید؟»
پاسخ دادم: «بوی شوره میآید. چند وقت است دچار این سرفهای؟»
«اه! اه! اه!…اه! اه! اه!…اه! اه! اه!…اه! اه! اه!…اه! اه! اه!.»
دوست بیچارهام تا چند لحظه نمیتوانست پاسخ بدهد.
دست آخر گفت: «چیزی نیست.»
با عزم جزم گفتم: «بیا برگردیم، سلامتی تو باارزش است. تو ثروتمندی، محترمی، درخور تحسینی، محبوب همهای؛ دیگر بگویم، خوشبختی، همانطور که من روزی خوشبخت بودم. جایت پیش همه خالی خواهد بود. برای من مهم نیست، برمیگردیم؛ ناخوش میشوی، این را گفته باشم. گذشته از آن، لوچرزی…»
گفت: «بس کن دیگر، این سرفه چیزی نیست، مرا نمیکشد. سرفه مرا نمیکشد.»
پاسخ دادم: «حق با توست، حق با توست؛ راستش قصد نداشتم بیجا تو را بترسانم،…اما آخر باید از هر نظر احتیاط کنی. جرعهای از این شراب پردو 6 تو را از هر رطوبتی حفظ میکند.»
در اینجا شیشهای را از میان انبوه شیشههای دیگر بیرون کشیدم و سر آن را شکستم.
شراب را به او تعارف کردم و گفتم: «بنوش.»
با نگاهی از گوشهٔ چشم شراب را تا نزدیک لب بالا برد. درنگ کرد و دوستانه برایم سر تکان داد و در آن حال زنگولههایش به صدا درآمدند.
گفت: «مینوشم به سلامتی مدفون شدههایی که دور و اطراف ما آرمیدهاند.»
«من هم مینوشم به سلامتی عمر دراز تو.»
دوباره بازوی مرا گرفت و ما پیش رفتیم.
گفت: «این سردابهها خیلی بزرگاند.»
پاسخ دادم: «خانواده مونتره سور خانواده بزرگ و پرزاد و ولدی بودهاند.»
«نشان خانوادگی شما را فراموش کردهام.»
«پای غولپیکر انسان به رنگ طلا بر زمینهٔ آبی؛ پا روی ماری ترسناک فرود آمده که نیشهایس میخواهند در پاشنه فرو بروند.»
«و شعارتان؟»
«حملهٔ هیچکس به من بیکیفر نخواهد ماند.» گفت: «که این طور!»
تلألؤ شراب در چشمهایش میدرخشید و جرینگجرینگ زنگولهها بلند بود. شراب پردو ما نیز به عالم خیال فروبرد. از میان دیوارهای انباشته از استخوان که جا به جای خمرهها و بشکههای شراب دیده میشد گذشتیم و به دورترین پستوهای دخمهها پا گذاشتیم. دوباره درنگ کردم و این بار گستاخانه دست پیش بردم و بازوی فورچوناتو را از بالای آرنج گرفتم.
گفتم «ببین، شورهها کمکم زیاد میشوند. مثل خزه سردابهها را پوشاندهاند. ما الآن در زیر بستر رودخانهایم. قطرههای آب به روی استخوانها میچکد. بیا تا دیر نشده برگردیم. این سرفههای تو…»
گفت: چیزی نیست. میرویم. اما اول جرعهٔ دیگری شراب پردو بنوشیم.» سر یک شیشهٔ دستهدار شراب دوگراو 8 را گشودم و به طرف او دراز کردم. به یک جرعه سر کشید.
در چشمهایش برق تندی درخشید. خندید و با اشاره سر و دست که (به تصویر صفحه مراجعه شود) مفهومش را نفهیدم شیشه را به هوا انداخت.
با تعجب به او نگاه کردم. اشاره را، که عجیب و غریب بود تکرار کرد.
گفت: «متوجه نشدی؟»
پاسخ دادم: «خیر.»
«پس عضو انجمن برادران نیستی.»
«منظورت چیست؟»
«عضو انجمن ماسونها 8 نیستی.»
گفتم: «بله، بله، البته که هستم.»
«تو؟ ممکن نیست! تو و ماسون؟»
جواب دادم: «ماسونم.»
گفت: «نشانهات؟»
از لا به لای چینهای شنلم مالهای بیرون آوردم و گفتم: «بفرما.» چند قدم به عقب برداشت و بلند گفت: «شوخی میکنی، بیا به سراغ آمونتیلادو برویم.»
گفتم: «باشد.» ابزار را در زیر خرقهام جا دادم و دوباره بازویم را در اختیارش گذاشتم. خود را با سنگینی به آن تکیه داد. راه خود را در جست و جوی آمونتیلادو ادامه دادیم. از زیر تعدادی طاقنما گذشتیم. پایین رفتیم، عبور کردیم و باز پایین رفتیم و پا به دخمهٔ عمیقی گذاشتیم که در آن ناپاکی هوا سبب میشد که مشعلهای ما به جای شعله کشیدن کورسو بزند. در انتهای دورترین دخمه، دخمهٔ کوچکتری پیدا شد. کنار دیوارهایش، به شکل دخمههای پاریس، بقایای انسان ردیف شده بود و تا سردابهٔ بالای سر را میپوشاند. سه سوی این دخمهٔ درونی به همین صورت تزیین شده بود. استخوانهای جانب چهارم فروریخته و روی زمین پخش شده بود و در یک جا به شکل پشتهای درآمده بود. از میان دیواری که به این ترتیب با جا به جا شدن استخوانها پیدا شده بود دخمهٔ درونی دیگری دیدیم به طول تقریبا صد و بیست، عرض نود سانتیمتر و ارتفاع دو متر ظاهرا برای هیچ منظور خاصی ساخته نشده بود و تنها فضای میان دو ستون غولپیکری را تشکیل میداد که سقف سردابهها را نگاه میداشت و در پشت آن باروی قصر، که از سنگ خارا ساخته شده بود، قرار داشت.
فورچوناتو مشعل کمنور خود را بالا برد وبیهوده کوشید تا درون دخمه را وارسی کند. انتهای دخمه در نور ضعیف دیده نمیشد.
گفتم: «برو جلو، آمونتیلادو همین جاست. اگر لوچرزی حضور داشت …»
حرفم را قطع کرد و گفت: «آدم کودنی است.» با قدمهای لرزان پیش میرفت و من بیدرنگ پا جای پایش میگذاشتم. در یک چشم بر هم زدن به انتهای دخمه رسید و با دیدن باروی سنگی که راهش را سد کرده بود گیج و منگ ایستاد. چیزی نمیگذاشت که او را به سنگ خارا زنجیر میکردم. بر بدنهٔ سنگ دو گیرهٔ آهنی دیده میشد که به صورت افقی در فاصلهٔ شصت سانتیمتری یکدیگر قرار داشتند. از یکی زنجیر کوتاهی و از دیگری قفلی آویخته بود. انداختن حلقهها به دور کمر او و فقل کردن آنها چند ثانیهای بیشتر طول مکشید. آنقدر تعجب کرده بود که مقاومتی نکرد. کلید را بیرون کشیدم و از دخمه بیرون آمدم.
گفتم: «دستت را روی دیوار بکش تا شورهها را خوب لمس کنی. راستی که خیلی مرطوب است. یک بار دیگر بگذار از تو خواهش کنم که برگردیم.
پاسخت منفی است، پس ناچارم تو را ترک کنم. اما قبل از آن باید هر کاری که از دستم برمیآید برایت انجام بدهم.»
دوستم که همچنان شگفتزده بود، سراسیمه گفت: «آمونتیلادو!»
پاسخ دادم: «بله، آمونتیلادو.»
با این گفته در میان انبوه استخوانهایی که پیشتر از آنها حرف زدهام، مشغول به کار شدم. همینکه آنها را کنار زدم مقداری آجر و ساروج یافتم. با این مصالح و با استفاده از مالهام با همهٔ توان شروع به تیغه کردن مدخل دخمه کردم.
هنوز ردیف اول آجر را نچیده بودم که دریافتم مستی فورچوناتو تا حد زیادی از سرش پریده است. اولین نشانه، فریاد نالهمانند آهستهای بود که از ژرفای دخمه به گوش رسید. صدا به فریاد آدمی مست نمیمانست. سپس سکوتی طولانی و ترسناک حکمفرما شد. ردیف دوم و سوم و چهارم را که چیدم، ارتعاش خشماگین زنجیر را شنیدم. صدا چندین دقیقه ادامه یافت و من برای اینکه با آرامش بیشتری به آن گوش دهم کار را رها کردم و روی استخوانها نشستم. وقتی صدای زنجیر فرونشست کار با ماله را از سر گرفتم و بدون وقفه ردیف پنجم و ششم و هفتم را به پایان بردم. دیوار حالا حدودا تا سطح سینهام رسیده بود. بار دیگر درنگ کردم و مشعل را بالای آجرهای چیده شده گرفتم تا نوری ضعیف به جسم درون آنجا بتابد.
ناگهان از گلوی آن زنجیر شده، جیغهای گوش خراش و بلندی برخاست که گویی مرا با خشونت به عقب پرتاب میکرد. لحظهای دچار تردید شدم…به خودم لرزیدم. شمشیر دودم قرون وسطایی خود را از نیام بیرن کشیدم و کورمالکورمال با آن درون دخمه به جستوجو پرداختم؛ اما یک لحظه اندیشهای از خاطرم گذشت که به من اطمینان بخشید. دستم را بر ماده محکم دخمهها گذاشتم و خاطرجمع شدم. دوباره کنار دیوار رفتم و به فریادهای او که زمین و زمان را به هم ریخته بود پاسخ دادم. تقلیدش را درآوردم و در حالی که صدا در صدای او انداخته بودم، بلندتر و محکمتر از او فریاد زدم. در اینجا بود که آرام شد.
شب از نیمه که گذشت کار من هم کمکم به پایان خود نزدیک میشد. ردیف هشتم و نهم را هم کامل کرده بودم. قسمتی از آخرین و یازدهمین ردیف را به پایان بردم و تنها یک آجر مانده بود که در جای خود قرار بگیرد و بر آن ساروج مالیده شود. سنگینی آجر را در دستم حس کردم؛ آن را پیش بردم تا در جای همیشگی خود قرار دهم. به ناگاه از درون دخمه خندهٔ کوتاهی برخاست که مو بر تنم سیخ کرد. سپس صدای غمانگیزی به گوشم رسید که به سختی دریافتم صدای فورچوناتوی نجیب است. گفت: «ها! ها! ها!…هه! هه! هه!…واقعا شوخی بامزهای است»
شوخی بینظیری است. به قصر که برگردیم چقدرمیخندیم…هه! هه! هه!…وقتی داریم شراب مینوشیم …هه! هه! هه!»
گفتم: «آمونتلادو!»
هه! هه! هه!…هه! هه! هه!… آره، آمونتیلادو. راستی، دیر نشده؟ در قصر چشم به راه ما هستند… خانم مونتره سور و بقیه. بیا برگردیم.»
گفتم: «آره، بیا برگردیم.
«به خاطر خدا، مونتره سور!»
گفتم: «آره، به خاطر خدا!»
بیهوده به انتظار شنیدن پاسخی ماندم. صبرم لبریز شد. دوباره به صدای بلند گفتم:
«فورچوناتو!»
باز هم پاسخی نشنیدم.
مشعل را از روزنهٔ بر جا مانده داخل بردم و به درون دخمه انداختم. با این کار تنها صدای جرینگ زنگولهها برخاست. قلبم گرفت…به خاطر رطوبت دخمهها. برای تمام کردن کار شتاب کردم. آخرین آجر را با فشار در جای خود کشیدم. جلوی تیغهٔ تازه، استخوانها را روی هم چیدم تا روکش دیوار به صورت گذشته درآید. نیم قرن است که هیچ موجودی دست به آنها نگذاشته است. روحش قرین آرامش باد.
پایان
زیرنویس:
(1 ). The Cask of Amontillado
(2 ). Fortunat در لغت به معنی خوشبخت است.
(3 ). Luchresi
(4 ). Sherry
(5 ). Montresor
(6 ). Medoc
(7 ). De Grave
(8 ). Masons
منبع: شماره 17 مجله فردوسی
این نوشتهها را هم بخوانید