فیلم نردبان جیکوب – معرفی و بررسی – Jacob’s Ladder
«نردبان جیکوب»
کارگردان: آدرین لین
فیلمنامه نویس: بروس جوئل روبین
سال تولید: 1990
در 6 اکتبر 1971، پیاده نظام آمریکایی، جیکوب سینگر، همراه با لشکر 1 سواره نظام هوایی، در روستایی در دلتای مکونگ ویتنام مستقر شد، زمانی که واحد نزدیک او مورد حمله ناگهانی قرار گرفت. از آنجایی که بسیاری از رفقای جیکوب کشته یا زخمی میشوند، برخی دیگر رفتار غیرعادی با برخی از کاتاتونیا، تشنج و تشنج از خود نشان میدهند. جیکوب به جنگل فرار میکند، اما یک مهاجم نادیده او را با سرنیزه میزند.
جیکوب در متروی شهر نیویورک از خواب بیدار میشود، جایی که پس از نگاه اجمالی به شاخکی که از یک بیخانمان در خواب بیرونزده است، در خروجی ایستگاه مترو که به طور غیرقابل توضیحی قفل شده است، تقریباً قطار به او برخورد میکند. سال 1975 است، او به عنوان یک کارمند پست کار میکند و در یک آپارتمان مخروبه در بروکلین با دوست دخترش، ایزبل زندگی میکند. جیکوب دلتنگ خانواده قدیمی خود میشود و رویایی از آنها را تجربه میکند، به خصوص کوچکترین پسرش، گیب، که قبل از جنگ در یک تصادف جان باخته بود. جیکوب به طور فزایندهای گرفتار تجربیات و تظاهرات آزاردهندهای میشود، از جمله نگاههای اجمالی به چهرههای ارتعاشی بیچهره، و به سختی از زیر گرفتن خودروی تعقیبکننده فرار میکند. او سعی میکند با پزشک عادی خود در بیمارستان محلی VA تماس بگیرد، اما پس از اینکه به او گفته شد که هیچ سابقهای از بیمار بودن او در آنجا وجود ندارد، به جیکوب گفته میشود که دکترش در انفجار ماشین جان خود را از دست داده است.
در یک مهمانی که توسط دوستان برگزار میشود، یک روانشناس کف دست جیکوب را میخواند و به او میگوید که او قبلاً مرده است، که جیکوب آن را به عنوان یک شوخی رد میکند. پس از امتناع از رقصیدن با او، به نظر میرسد که او شاهد نفوذ موجودی عظیم به جزی قبل از سقوط او است. جیکوب در خانه تب خطرناکی را تجربه میکند که جزی سعی میکند با حمام یخ دردناک آن را پایین بیاورد. جیکوب برای مدت کوتاهی در واقعیت دیگری بیدار میشود که در آن با همسر و پسرانش از جمله گیب که هنوز زنده است زندگی میکند. صحنههای پرسپکتیو اول شخص از فلاشبکهای آشکار به دوران زندگیاش در ویتنام نشان میدهد که جیکوب به شدت مجروح شده است که توسط سربازان آمریکایی قبل از تخلیه زیر آتش در هلیکوپتر کشف میشود.
یکی از جوخههای سابق جیکوب، پل، با او تماس میگیرد تا نشان دهد که از تجربیات مشابهی رنج میبرد، اما بلافاصله پس از انفجار ماشینش کشته میشود. دیگر اعضای جوخه که بعد از تشییع جنازه دلسوختهاند، اعتراف میکنند که همگی توهمات وحشتناکی را تجربه کردهاند. آنها با این باور که آنها از یک آزمایش نظامی که بدون اطلاع یا رضایت آنها انجام شده است رنج میبرند، وکیلی را برای تحقیق استخدام میکنند. با این حال، وکیل پس از مطالعه پروندههای نظامی مبنی بر اینکه سربازان هرگز در جنگ نبودهاند و به دلایل روانی مرخص شدهاند، از پرونده خارج میشود. رفقای جیکوب به زودی عقب نشینی میکنند در حالی که جیکوب مشکوک است که آنها را به انجام این کار تهدید کردهاند. او توسط مردان مناسبی ربوده میشود که سعی میکنند او را بترسانند. جیکوب با آنها میجنگد و فرار میکند اما در این روند مجروح و تقریباً فلج میشود. او را به یک بیمارستان کابوسوار میبرند، جایی که به او گفته میشود کشته شده است و اینجا خانه است، اما دوست کایروپراکترش لوئیس به کمک او میآید و او را شفا میدهد. لویی از مایستر اکهارت عارف مسیحی قرن چهاردهمی نقل میکند:
اکهارت جهنم را نیز دید. او گفت: “تنها چیزی که در جهنم میسوزد بخشی از وجود توست که زندگی را رها نمیکند، خاطراتت، دلبستگیهایت را، همه را میسوزانند. اما تو را مجازات نمیکنند. ” “آنها روح شما را آزاد میکنند. بنابراین، اگر از مردن میترسید و … نگه دارید، شیاطین را خواهید دید که زندگی شما را از بین میبرند. اما اگر صلح خود را برقرار کرده باشید، پس شیاطین هستند. واقعاً فرشتگان، شما را از زمین آزاد میکنند. »
مردی مضطرب که از دور او را تعقیب میکرد و همچنین او را از ماشین در حال سوختن پل دور کرد به جیکوب نزدیک میشود. او که خود را به عنوان مایکل نیومن معرفی میکند، داستانی از شیمیدان بودن در بخش جنگ شیمیایی ارتش را روایت میکند که در آنجا دارویی را طراحی کرد که به نام نردبان بود، که به شدت تهاجم را افزایش داد. مایکل ادعا میکند که برای آزمایش اثربخشی دارو، قبل از نبرد، یک دوز مخفیانه به واحد جیکوب داده شد که باعث شد برخی از آنها در جنون قتل به یکدیگر حمله کنند. داستان مایکل باعث ایجاد چشماندازی از مجروح شدن جیکوب در ویتنام میشود که مهاجم او را به عنوان یک سرباز آمریکایی نشان میدهد. جیکوب به خانه خانوادهاش برمی گردد، جایی که گیب را پیدا میکند، که دست او را میگیرد و او را از پلهها بالا میبرد و به نور روشن میبرد. این صحنه در سال 1971 به یک چادر تریاژ تبدیل میشود، زیرا پزشکان نظامی اعلام میکنند که جیکوب مرده است. دکتر یکی از برچسبهای سگش را از روی بدنش برمیدارد و متوجه میشود که یعقوب برای زنده ماندن یک مبارزه بزرگ انجام داده بود، اما در مرگ آرام به نظر میرسید.
دیالوگ
لویی (دنی آیللو):
تا حالا نوشته «میستر اکارت» رو خوندی؟ (جیکوب زیر دستانش در حال درمان است و جواب منفی را به او منتقل میکند) چطور بهت دکترا دادن وقتی هنوز اکارت نخوندی؟ آروم باش (به کمر جیکوب فشار میآورد) بچرخ … تو یه دیسک کمر خیلی معمولی داری، اینو میدونی که!؟ «اکارت» هم جهنم رو دیده بود … (جیکوب را به بغل میخواباند) میدونی چی گفته؟ گفته که «تنها چیزی که در جهنم میسوزد بخشی از توست که در زندگی راحتت نمیگذارد». خاطرات و دلبستگیها. همه میسوزن اما نه برای مجازات تو، بلکه برای رهاییِ تو. اکارت میگه “آنها روح شما را رها میکنند”… کمرت رو شل بگیر (به کمرش فشار میآورد) خوبه … بنابراین بر طبق جهانبینی که اون داره، اگه از مرگ بترسی و این ترس رو همراه خودت داشته باشی به چشم میبینی که شیاطین چطوری زندگیتو از بین میبرن، ولی اگه برای خودت یه آرامش درونی بوجود بیاری … شیاطین رو برای خودت تبدیل به فرشتههایی کردی که از عوالم زمینی رهات میکنن …، این فقط به نوع نگاه خودت بستگی داره، همین … پس نگران نباش … خب؟ (میخندد) آروم باش، آروم باش.
این نوشتهها را هم بخوانید