نامهٔ سیمین دانشور به جلال
*تو چهجور جلالی هستی؟ دراین چندین و چند سالی که باهم بودهایم باید متوجه شدهباشی که من هرگز کوزهٔ کسی را نشکستهام و در کوزهٔ هرکسی که از من خواسته به حدّ توانم آبریختهام و اگر تلنگری زدهام به کوزهٔ نامردان بوده. اما نامردها معمولا کرگدنهایی هستند که باکوزهٔ بیآب ترکدارشان میتوانند همچنان به وقاحتشان ادامه بدهند. اما دستکم به گمان خودمدر کوزهٔ تو بیش از همه آب ریختهام و حالا تو از تمام دنیا تنها کسی هستی که کوزهٔ مرا احتمالازدهای شکستهای.هرچه در نامههای قبلی اشاره کردم و کنایه زدم تا بلکه خودت به حرف بیاییو توضیحی را که به من مدیونی خودت بدهی، متوجه نشدی و همهاش را به حساب درد فقدانخواهرم گذاشتی یا فکر کردی به قول خودت گندهگوزی میکنم. غافل از اینکه دردها در بسترزمان به افسوس خود زمان بستری میشوند و این درد حاصل از شکستن کوزهٔ من به دست تو همدر زمان بستری خواهد شد. حتی برایت نوشتمکه دو نامه در پانزدهم دیماه به من رسیدهاست که آشفتهام کرده، اما تو بهطور جدی ازمن مطالب نامهها را نپرسیده بودی. (پست همدیگر از چشمم افتاده، چراکه پست میتواندخانمان برانداز هم باشد.) روز پانزدهم دیماهدو نامه به من رسید. یکی به زبان فارسی وبا خطّی خوش و بیامضا که در 8 دیماهنوشته شده بود. دیگری به زبان انگلیسی و باکاغذ رسمی مارکدار که در 28 دسامبر نوشتهشده بود، و امضای کسی را داشت که تو درنامههایت به او اشاره کرده بودی. هر دو ازآمستردام پست شده بود و حالا هم نامهٔ سوم بهزبان فارسی و با همان خط خوش که از لندنفرستاده شده و مطالب نامهٔ اول را تأیید کرده. خواندن این نامهها پیکنیک نبود. نوشتن ایننامه هم که قسمت عمدهاش را از دفتر یادداشتمرونویس میکنم پیکنیکی نیست و احتمالاخواندن آن هم برای تو پیکنیکی نخواهد بود. اول فکر کردم نامهها را به شمس نشان بدهم، ولی دیدم او چه گناهی کرده که همه بارهایتو را به دوش بکشد و علاوه بر اینکه او طرفتو را خواهد گرفت. بعد به فکر ویکی افتادمکه ناگزیر او هم طرف مرا میگرفت. بهتر دیدمبه ملکی رو بیاورم و خودم را دوشنبه خانهشان دعوت کردم.
گیجت نمیکنم. نامهٔ رسمی به زبان انگلیسیبه من خبر داده بود که آنطور که به گوششان رسیده تو با یکی از راهنماهای آنها به نام هیلدا…. روابط نزدیکی پیدا کردهای و اوقات فراغتت را با او میگذرانی. نوشته بود احضارش کردهاند و به او گوشزد کردهاند و عواقب کار را که از همپاشیدگی خانوادهٔ یکی از اعضای گروهی استکه مهمان آنهاست، به او یادآوری کردهاند و او جواب داده که زندگی خصوصیاش به خودش مربوط است. از او پرسیدهاند که آیا این روابط جدی است؟ جواب داده نمیخواهم زن دومهیچ مردی بشوم و علت اینکه به من هشداردادهاند این است که بعدا گلهای نداشته باشم. شاید نامهها را عینا برایت فرستادم و اگر اسرائیلآمدنی شوم که آنها را حتما با خودم میآورم. در نامهٔ اول پس از ذکر جزئیات نوشته بود فعلاچهار روز است از آقای آل احمد خبری نیست. هیلدا خانم نامی یک روز صبح دنبالشان آمدو اثاثیهشان را در اتومبیل گذاشت و رفتند. یک روز در موزه و یک روز هم در گردشگاه آمستردام باهم دیدمشان. در نامهٔ دوم خبر ادهبود که هیلدا فعلا در هتلی زندگی میکند کهآقای آل احمد برایشان اتاق گرفته، اتاق مشترک. خودت هم نوشته بودی در سر راهم به تل آویودو روز میروم آمستردام به دیدار بروناییها واینکه به هلند امید بسیار بستهای.مگر نمیشودیکراست از لندن به تل آویو پرید؟
نصف سرم درد میکند. یادم افتاد به فروزانفر کهسر کلاس بارها اشاره به نیمه سرش میکرد وهمین را میگفت و من به پدرم نامهای نوشتمو علت این سردرد استاد را پرسیدم. جواب داد میگرن است و فارسی آن صداع است و بخور استوخودوس و کشیدن استوخودوسرا به جای سیگار تجویز کرد. میروم همین بخور را میدهم.
خبر پست کردن این نامه را به تو دادهام، اما شک نگذاشته است پستش بکنم و اگرنکردم تو لابد نامه مفصل 23 دیماه مرا به حساب این یکی خواهی گذاشت. خلاصه رفتم خانهٔ ملکی. صبیحه خانم هم بود. جریان را برایشان گفتم و نامهها را دادم دستملکی. گفت چشمم ناراحت است، به علاوه انگلیسی نمیدانم. خودتان ترجمه بکنیدو بخوانید تا صبیحه هم بشنود. صبیحه خانم چنان از جا در رفت که چنین خشمی ازاو هرگز ندیده بودم. تقریبا جیغ میزد و در میان اشک و جیغ یادآوریام کرد که اولینشبی که تو مرا به خانهٔ ملکی برده بودی تا به عنوان زن آیندهات به آنها معرفی بکنی، او مرا به بهانهٔ سالاد درست کردن به آشپزخانه کشانده و گوشزد کرده که زن یکمرد سیاسی شدن کار آسانی نیست. گفت من تجربه کردهام.بایستی دمبهدم با گردنکج و با یک پاکت میوه و قابلمهٔ ناهار از این زندان به آن زندان بروی و با شکم بالاآمده التماس بکنی…. و جلال مریضاحوال هم که هست…. صبیحه خانم دیگر فریادمیزد.گفت آن شب تو به من گفتی من یک نای نازک شکننده نیستم، اما حق طلاقمیگیرم. خوب سیمین فورا برو طلاقت را بگیر و با همین نامهها برای جلال بفرست. آقای ملکی تبسمی کرد و گفت پس جلال از شما هم انعشاب کرد. بعد گفت جلالغربزدگی نوشته، اما در غرب به یک زن غربی پناه برده. آقای ملکی هم زد زیر گریه. سر بیمویش را بوسیدم و دست در گردن صبیحه خانم انداختم و او را هم بوسیدم. هردو از خونسردیام حیرت میکردند. گفتم صبح یک ساعت یوگا کردهام و یک قرصبیفرتی لیبریوم هم خوردم. به صبیحه خانم گفتم نوشتن فصل اول زندگی مشترک منو جلال نیاز به یک تصمیمگیری داشت که بایستی عشق بر عقل دوراندیش فایق بیاید، اما نوشتن فصل آخر این کتاب و بستن آن مشکلتر است. درست است که من هر آنمیتوانم طلاق بگیرم، اما غلبهٔ عقل بر عشق زمان میخواهد. بایستی با دقت و بررسیهمه جانبه فصل آخر این کتاب را بنویسم. ملکی دست به پشت صبیحه خانم گذاشتو گفت سیمین خانم راست میگویند و اینکه حالا موقع دادن شعار زنان پیشرو نیستو روانهٔ آشپزخانهاش کرد. صبیحه خانم گفت: خلیل رأیش را نزن. بگذار اقلا این زندرس خوبی به مردها بدهد.
ملکی گفت بخش عمدهٔ این دو نامه فارسی غرضورزی و حسادت و انتقامگیری ازلیاقتها و هنرهای جلال است، اما ضمنا مطالب آن نامهٔ رسمی را تأیید میکند. بنا رابر این میگذاریم که این قضیه راست باشد. پرسیدم اصلا آن نامهٔ رسمی چه لزومیداشت؟ من که نمیرفتم به دیوان داوری لاهه از راهنمای آنها شکایت بکنم. ملکی ازقوانین مدنی هلند اطلاعی نداشت، به علاوه اقرار کرد که کمتر به مشکلات خانوادگیرفقایش میپردازد و خواست به پرسشهایش جواب بدهم، چراکه گفت خاطر شماسیمین خانم برای من عزیز است و من هم راستش را گفتم که اوایل ازدواجمان شمارا رقیب خودم میدانستم، اما حالا که به ویژگیهای اخلاقی و شخصیت قرص شما پیبردهام میبینید که تنها به شما اعتماد کردهام و مشکلم را پیش شما آوردهام.پرسید آیاجلال اخیرا نامه کم مینویسد و در نامههایش بیمهری منعکس است؟ گفتم برخلافنامه زیاد مینویسد. حتی در نامهٔ اخیرش از اوایل این سفر بیشتر مهر میورزد که شایدعلتش این باشد که احساس گناه میکند.
گفت شما دو تا زندگیای استثنایی باهم داشتهاید که نظایرش در غرب بسیار است، امااینجا روابط شما منحصر به خودتان بود که حسد میانگیخت. آیا اینجور روابط دلیلعشق صادق هر دوی شما به یکدیگر نبوده؟ جواب دادم از طرف خودم مطمئنم. از طرفجلال بهطور صددرصد نه وگرنه عرض چهارماه اینجوری وا نمیداد. من خانه راپناهگاه ایمن و امنی برای او ساخته بودم. از کجا جلال مرا برای همین تأمین زندگینمیخواسته؟ ماست و عسل صبحانهاش مرتب، سیگار و مخلفاتش آماده، پذیرایی ازمریدانش به کمال، آب میوهاش مهیا، ملکی افزود و با حد اقل کمک اقتصادی از طرفجلال. گفتم لابد شما هم میخواهید بگویید که جلال مرا برای مال و منال دنیا و لیاقتهایمنگه داشته بود. بعضی از دوستانش هم همین عقیده را دارند. حتی اشارههایی هم بهحضرت خدیجه و حضرت محمد هم کردهاند، اما جلال همیشه جوابشان را میداد کهسیمین عایشهٔ من است. البته جلال تعهدهایی در برابر مادرش داشت و به یکی دو تا ازخواهرها هم گاهی کمک مالی میکرد.
پرسید آیا به همین علت زیاد سرش افسار میزدید؟ گفتم مگر میشود سر جلال آدمیافسار زد؟ میخواهید بگویید که حالا جلال قصد دارد این افسار را پاره بکند؟ به هیچوجه افساری در کار نبود برعکس زیادی آزادش گذاشته بودم و بر سر مال دنیا هممیان ما، من و تویی در کار نبود. گفت میدانید که جلال میان رفقا به سیّد جوشیمعروف است و من هم گفتم که اپریم مرا زن آشیخ صدا میکرد. گفت اگر جلال هنوزعشقی به شما داشته باشد از این به بعد این عشق آخوندی خواهد بود. گفتم و در آنصورت من نیستم.
پرسید وقتی جوشی میشد شما مقابله به مثل میکردید؟ گفتموقتی جوش میآورد گاهی زبان مادریام را به قول خودش بهکار میانداختم. آدم اگر زیاد تحمل کند آخرش فرو میرود. اما بیشتر وقتها به حال خودش وا میگذاشتمش و میدانستمیکی دو ساعت بعد پشیمان میشود و آنقدر کلمات محبتآمیزمیگوید و عشق میورزد که از دلم درمیآورد. از شما چهپنهان گاهی کش میدادم که دادهایش را بزند تا بعد عشقشرا ابراز بدارد.
گفت حالا بپردازیم به اینکه بر سر این دو راهی که شما هستیدچه بایدتان کرد؟ به عقیدهٔ من شما روال معمول نامههایتان راادامه بدهید. اما گاه اشاراتی بکنید و کنایاتی بزنید. فعلا طلاقنگیرید. من به وسیله عزری ترتیب مسافرت شما را به اسرائیلدادم. نامهها را با خود به اسرائیل ببرید و مثل دو شخص متمدنکه هر دو هستید، با هم قضیه را حل کنید. جلال انسان ارزندهایاست. ایدآلیست هم هست…. بچهها آمدند و ناهار خوردیم. خورشت قیمهای که فقط صبیحه خانم بلد است بپزد، اما ما سهتا خیلی کم خوردیم و من تقریبا سالاد خوردم. سکوت ما پیروزرا متوجه کرد و از من پرسید خاله سیمین اتفاقی افتاده؟
و حالا تو هستی و من روبهروی هم. آیا این واقعیت جدیاست؟ تو که همیشه به شجاعت آشکار اعتقاد داشتی و مننداشتم (به آشکار بودنش) چرا شجاعت نکردی و خودتحقیقت را برایم ننوشتی؟ راست است من گفته بودم اگر لازماست کاری بکنی بکن. فقط نگذار من بفهمم. چراکه دراین بحرانی که من در آن هستم احساس بدبختی میکنم. اما تو چنان آشکارا به هیلدا روی آوردی که حتی رؤسایشهم فهمیدهاند. چرا مرا واگذاشتی؟ ای آقای عربیدان لماذاترکتنی؟ تو که میدانی من ایوب نیستم. هرچند تو هم خالقمن نیستی. چرا خنده را از لبان من زدودی؟ در امریکا کهبودم به یک مهمانی معصومانه رفتم و به تو هم نوشتم کهمنعم کردی و ناچار انزوا گزیدم. با یک معلم پیروپاتالرفتم به قصد پست کردن نامهای برای تو. آنقدر به من ظنبردی که حتی امتحان آن معلم را ندادم. در یکی از نامههایهمین سفرت اظهار نگرانی کرده بودی که نکند محبت منبه خواهرزادههایم از محبت من به تو بکاهد و غیره. و حالاخودت؟ خود خودت؟ آیا سرمای قطبی یا تقوای ده دوازدهساله در زندگی با من و یا چند ماه فرنگ رفتن آنقدر «دولوپه»(مترقی) ات کرده که چنین کردهای؟ یا شاید برای آخرین باربرای آزمون بچهدار شدن به این زن روی آوردی. اولین بارکه سر و کلهٔ این این زن در نامههایت پیدا میشود وقتی است کهمینویسی «زنی چهل و پنج ساله و بسیار مهربان راهنمایماست». جلال تو بچهدار نمیشوی. آن هم از زنی چهل وپنج ساله، هرچند بسیار مهربان باشد. دکتر تاد در امریکا بهمن گفت، و گفت که خود من مثل یک گاو ماده سالممدکتر الفردی یا الفردو (اسمش درست یادم نیست) در وینمن گفته بودم اگر لازم است کاریبکنی بکن فقط نگذار من بفهممچراکه در این بحرانی که من در آن هستماحساس بدبختی میکنماما تو چنان آشکارا به هیلدا روی آوردیکه حتی رؤسایش هم فهمیدهاندچرا مرا واگذاشتیای آقای عربیدان لماذا ترکتنی به خودت گفته بود و تو از همان مطب دکتر به من تلفن کردی و خبرش را دادی وپرسیدی آیا هنوز هم تو را میخواهم؟ و من با تو میعاد در آموزشگاه پرورش اسب دروین گذاشتم و ساعتها باهم نشستیم و اسبهای اصیل را تماشا کردیم که با موسیقیمیرقصیدند و اسب پرنس علیخان جایزه برد. کاش الان یکی از آن اسبها اینجا بود و منسوارش میشدم و چهار نعل میتاختم و موهایم را باد پریشان میکرد و ناگزیر نبودماین نامه را بنویسم.
یادم است در ایام نامزدی از تو پرسیدم چرا از پدر و برادر بزرگت بیزاری؟ برایم گفتیکه پدرم زن دوم گرفت. یک روز یک پاکت سیب خریده بود و به خانه آورده بود ومادرت که داشته ننوی یکی از نوهها را تکان میداده پا شده که پاکت میوه را از دستپدرت بگیرد. پدرت گفته مال حاجیه خانم است و ننو را چنان تکان داده که دستهاشبه سینهٔ مادرت خورده و دربارهٔ برادر بزرگت گفتی که زن دوم عربش را به وسیلهٔ توفرستاده که ببری و به دست و پدر و مادرش برسانی. در نجف یا کربلا یادم نیست و آنها (به تصویر صفحه مراجعه شود) من از تو جدا میشوم من ممکن استآدم کوچکی باشم اما آنقدر حقیر نیستمکه به حقارت تن بدهم چهقدر روی منسرمایهگذاری شده تا به این مرحله رسیدهام
هم این ناخور زیادی را که باز به خانه برگشته، حسابی کتک زدهاند و تو مهریهاش رادادهای به پدرش و در رفتهای.من گفتم شاید یک علت به حزب توده روی آوردن تواینجور تجربهها باشد و تو گفتی بعید نیست، و حالا شاید دلسوزی و همدردی من بازن ایرانی هم (ناشی از) دیدن ستمهایی بوده که زنهای خانوادهٔ تو میکشیدهاند. دوتا خواهرت و طیبه خانم را که خودم شاهد بودهام.خواهر بزرگت وقتی شوهرش آندختر قصاب را گرفت دوبار تریاک خورد. تازه دلم برای آن دختر قصاب هم میسوزد. به خانهٔ بخت رفتن او یعنی کلفت خواهرت شدن که قم رفتیم و به چشم دیدم و خانمخانمها که خواهرشوهر سوگلی من بود، رنگ عاج بود. من سر سفر بودم و هر دومانخانهٔ ما در خیابان ایرانشهر بودیم. تو صبح خواهرت را برده بودی پیش دکتر وثوقیو سینهاش را معاینه کرده بود و شک برده بود که غدههایش بدخیم است. هنوز هم اینفکر از کلهام بیرون نمیرود که چرا دکتر وثوقی که حاذق بود و هست، زیر بغل وسنهٔ خواهرت را برنداشت. تو خواهرت را آوردی خانهما و به من اشاره کردی که حالش را جا بیاورم. تو به منلقب «دل واکن» داده بودی. یادت است؟ من برجستگیغده را در سینهاش لمس کردم و خواهرت گفت که زیربغلم هم هست. دست گذاشتم. غدهها به اندازهٔ یکعدس، پراکنده بودند. از خواهرت پرسیدم از کی متوجهاین غدهها شدی؟ گفت خیر سرش. (یا صفت بدتری بهکار برد). شوهرش را میگفت. دختری را که در مشهددوچرخه سواری میکرده گرفته و به خانه آورده. یک روزخواهرت سر حوض وضو میگرفته، دختره او را دیده وبه آن مرد که گفته تو که زن به این خوشگلی داری…. ودختره گذاشته و رفته. خواهرت میگفت بعدش مرا بردمشهد. پرسیدم به هوای دختره؟ گفت نه، مثلا خیر سرشبرای عذرخواهی. بعد مرضیه خانم با مهدی و حسنآمدند زیارت…. خلاصه کنم. یکی از بچهها گم میشودو خواهرت گفت که از حرص و جوش گم شدن بچه بهسینهاش زده و متوجه شده.
میدانی چرا دوبار خواب گلستان را دیدهای؟ زیراهمان کاری را کردهای که گلستان کرده. اما بدان من نهفخریام نه مادرت، نه خواهرهایت و نه طیبه خانم. مناز تو جدا میشوم. من ممکن است آدم کوچکی باشم، اما آنقدر حقیر نیستم که به حقارت تن بدهم. چهقدرروی من سرمایهگذاری شده تا به این مرحله رسیدهام؟ چند هزار صفحه کتاب خواندهام؟ چند هزار ورق یادداشتبرداشتهام؟ چند صد ساعت کلاس را تحمل کردم؟ وادعاها و غرورم یقینا از تو کمتر نیست. من ادعا میکنم کهطرفدار اعتلای زن ایرانی و احقاق حقوق او هستم. هرکسهر حرفی میزند اول باید خودش عمل کند. من میتوانمو باید الگوی زن ایرانی باشم و اگر الگو هم نباشم، اینالگو را در برابر چشمان زن ایرانی نشان میدهم. نشانشانمیدهم که آن زندگی که به شما تحمیل شده غلط است. این تن دادنها به ستم، این زجرها که شما میکشید، اینوابستگیها همهاش غلط اندر غلط است. شاید سیلی از سرمن گذشته باشد. از این سیل شسته و رفت بیرون میآیم ودر این مرز تازه آدم نوی، زن نوی میشوم. به زن ایرانیهم تفهیم خواهم کرد که بایستی زن نوی بشود. من یکخشت کهنه از یک بنای مخروبه نیستم که بنا را فرو بریزندو خشت را خرد کنند. من خیال میکردم فرصت ما در ایندنیا کم است و چه بهتر که خودمان را با گرمای عشقی گرمبکنیم و برویم، و حالا در سرمای بیوفایی، با ذخیرههایذهنم خودم را گرم میکنم. من عین گیاهان مناطق حارّهامکه مجبورند برگهایشان را کلفت کنند تا آب ذخیره داشتهباشند. من این ذخیره را دارم و به پای زن ایرانی نثارمیکنم. اما دشمن تو نیستم و اگر تو بخواهی دوستیمان راادامه میدهیم. دوستی زن و مرد وقتی هردو فوق جنسیتقرار بگیرند مغتنم است. ضمنا از شبها و روزهای خوشیکه باهم داشتیم متشکرم. از اینکه چند بار به من گفتیو یکبار هم در نامهای از یزد برایم نوشتی که سیمین توقطبنمای منی، تو مغناطیس منی که تمام وجودم را بهسوی خود میکشی، متشکرم. از اینکه یک روز دو فاختۀنر و ماده در حیاط ما میخرامیدند و عشق میباختند وتو گفتی آن چاقتره که ماده است تویی و آن لاغره که نراست من و از نظایر این جور تعبیرها و جملهها و کلماتمتشکرم. از اینکه تنبلی را از سرم انداختی، از اینکه زندگیبا تو برایم هیجانانگیز بود متشکرم. سهم من از عشق همینبود. از ابدیت هم همین بود. باز هم شاکرم.
این نوشتهها را هم بخوانید