کتاب خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت – معرفی و خلاصه
نویسنده:شرمن الکسی
مترجم:رضی هیرمندی
انتشارات:نشر افق
کتاب خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت نوشتهٔ شرمن الکسی با ترجمهٔ رضی هیرمندی در نشر افق چاپ شده است. این کتاب در سال ۲۰۰۷ انتشار یافت و برندهٔ جایزهٔ کتاب سال آمریکا شد.
کتاب خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پارهوقت داستان زندگی آرنولد اسپیریت جونیور از زبان خود اوست. آرنولد سرخپوستی است که بهدلیل مشکلی که در هنگام تولد برایش پیش آمد، سرش با بقیهٔ بدنش تناسب ندارد. علاوهبر این ایراد ظاهری چشمهایش نیز ضعیف است و بهجای ۳۲ تا دندان ۴۲ دندان دارد. بینهایت لاغر است و سرش، دستانش و پاهایش متناسب با بدنش نیست و بزرگ است. زبانش میگیرد و از همه بدتر، مدام یکی از پاهایش به دیگر گیر میکند و زمین میخورد.
آرنولد تصمیم میگیرد که از محلهٔ سرخپوستها بیرون برود. او که به نقاشی و کشیدن کاریکاتور علاقهمند است، میخواهد به مدارس دولتی سفیدپوستها در واشنگتن برود. این تصمیم مشکلات زیادی را هم از سمت سرخپوستها و هم از سوی سفیدپوستها برای او رقم میزند.
بروس بارکوت، منتقد روزنامه نیویورکتایمز، کتاب خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت را بهخاطر تلخی شیرین آن ستوده است. او میگوید که این کتاب خواننده را درآنواحد به خنده میاندازد و اشکش را درمیآورد. دلیل این موضوع را صداقت مثالزدنی نویسنده میداند که خواننده را پایبند کتاب میکند.
زندگی مبارزهٔ دائم بین فرد بودن و عضوی از اجتماع بودنه.
ارزش زندگی هر آدمی ارتباط مستقیم داره با تعهدش برای رسیدن به حد عالی؛ زمینهٔ فعالیتش هرچی میخواد باشه.»
از وقتی پای سفیدپوستها به اینجا باز شده و با خودشان مسیحیت و ترس و واهمه از غیرعادی بودن را همراه آوردهاند، سرخپوستها رفتهرفته دارند تمام آن بردباریها را از دست میدهند.
قرارگاهها را به نیت زندان ساخته بودند، میفهمید؟ سرخپوستها را برای این به قرارگاهها کوچ دادند که آنجا بمیرند. برنامه این بود که ما از روی زمین محو شویم. اما معلوم نیست چرا سرخپوستها فراموش کردهاند که قرارگاهها را به نیت ارودگاههای مرگ برپا کردهاند. گریه میکردم چون من تنها کسی بودم که آنقدر شجاع و دیوانه بودم که از قرارگاه بروم. تنها کسی بودم که به اندازهٔ لازم غرور داشتم. همین جور یکبند گریه کردم و گریه کردم چون میدانستم تصمیم گرفتهام هیچوقت مشروب نخورم و هیچوقت خودم را نکشم و وسط دنیای سفیدپوستان بهدنبالِ زندگی بهتری باشم.
همیشه با خودم میگویم این جشن شکرگزاری سرخپوستها راستی که بامزه است. منظورم این است که سرِ اولین جشن شکرگزاری، سرخپوستها و کشیشانِ زائر بهترین دوستان همدیگر بودند، اما همین که چند سال گذشت کشیشانِ زائر سرخپوستها را به گلوله بستند. همین است که هیچوقت سر درنمیآورم چرا ما سرخپوستها هم مثل دیگران توی این روز بوقلمون میخوریم. گفتم: «راستی بابا، سرخپوستا برای چی باید شکرگزار باشن؟» ــ واسهٔ اینکه اونا لطف کردن و همهمونو نکشتن. وای که چهقدر خندیدیم.
وقتهایی هست که آدم آخرین چیزی که میخواهد بشنود حقیقت است.
میدانید بدترین عیب فقر و نداری چیست؟ برای اینکه خوب دستتان بیاید فرمول ریاضیاش را برایتان مینویسم: شکم خالی + یخچال خالی = فقر
سخت کار کردن ـ تمام کردن و کامل کردن و به نتیجه رساندن یک تکلیف ـ لذتبخش است.
مثلاً توی کل قبیلهمان من همهاش پنجتا سرخپوست سراغ دارم که در عمرشان لب به الکل نزدهاند. و مادربزرگ من یکی از آن پنج نفر بود. او همیشه میگفت: «مشروب خوردن راهِ دیدن و شنیدن و احساس کردنمو میبنده. اگه نتونم با تمام حواسِ سالمم دنیارو لمس کنم، بودنم تو این دنیا چه فایدهای داره؟»
مُردهٔ مادربزرگ هم بهتر از ما بود.
ارزش زندگی هر آدمی ارتباط مستقیم داره با تعهدش برای رسیدن به حد عالی؛ زمینهٔ فعالیتش هرچی میخواد باشه
میگفت: «به تمام آدمای جدیدی که قراره باهاشون روبهرو بشی فکر کن. کلِ هدف زندگی همینه. دیدن آدمای تازه.
فاطمه ناجی
بدترین کاری که پدر و مادرها ممکن است بکنند این است که به بچههایشان بیاعتنایی کنند.
«قبلنا فکر میکردم دنیا از رو قبیلهها تقسیم میشه. قبیلهٔ سیاها و قبیلهٔ سفیدا. قبیلهٔ سرخپوستا و قبیلهٔ سفیدپوستا. ولی حالا میفهمم درست نیس. دنیا فقط به دوتا قبیله تقسیم میشه: قبیلهٔ آدمایی که بیشعورن و قبیلهٔ آدمایی که بیشعور نیستن.»
گمانم بیشتر مردم به دلایل گند و مسخره ازدواج میکنند.
مدرسهام و قبیلهام آنقدر فقیر و فلکزده بودند که من میبایست همان کتاب نکبتی را بخوانم که پدر و مادرم خواندهاند. توی دنیا غمانگیزتر از این پیدا نمیکنی.
اینجا از شمال کم و بیش در یک میلیون فرسخی اهمیت و از غرب در دو میلیارد فرسخی خوشبختی واقع شده.
یکبند کاریکاتور میکشم. کاریکاتور پدر و مادرم؛ خواهرم و مادربزرگم؛ بهترین دوستم راودی؛ و هرکسی که توی قرارگاه هست. میکشم چون کلمات خیلی بوقلمون صفتاند. میکشم چون کلمات خیلیخیلی محدودند. اگر به انگلیسی یا اسپانیایی یا چینی یا هر زبانِ دیگری حرف بزنید و بنویسید، فقط درصد معینی از آدمها منظورتان را میفهمند. اما وقتی تصویری میکشید، همه میتوانند منظورتان را بفهمند.
خیال میکنم جهان مجموعهای از سیلابها و سدهای شکسته است، و کاریکاتورهای من قایقهای کوچک نجاتاند.
این نوشتهها را هم بخوانید