یادداشتی بر کتاب «میرا» – نوشته کریستوفر فرانک
«…همان به که به نهانگاه بگریزید و در پس نقابها و زیرکیهای خویش پنهان شوید تا شما را بهجا نیاورند! یا اندکی از شما بترسند! … تنهایی خوب را برگزینید، تنهایی آزاد و بازیگر و سبکبار را، که به شما نیز این حق را میدهد که به یک معنا «خوب» بمانید! …. این راندگان اجتماع، این کسانیکه دیرزمانی در پیگرد بودهاند و بدجور دنبالشان کردهاند _ همچنین آنانی که به اجبار گوشه گرفتهاند، این اسپینوزاها یا جوردانو برونوها _ سرانجام، همواره در پی معنویترین نقابها، چه بسا بیآنکه خود بدانند، به کینخواهان و زهرپالایان چربدست بدل شوند.» نیچه. فراسوی نیک و بد
«میرا» را که میخواندم ، یاد فیلم داگویل** افتادم، رابطهای که بین شفافیت دیوارها در میرا و عدم دیوار در داگویل وجود دارد و همچنین «کوه» در داگویل و «قیر» در میرا که مانع رفتن هستند.
در میرا دیوارها شیشهای هستند «ما یک خانه ی معمولی داریم، با دیوارهای شفاف، تا چهار نفر ساکنان آن هیچگاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند.»، «خانههای شفاف نشانهی آن است که دیگر رازی یا ماجرایی خصوصی وجود ندارد و هر چیز باید در پیش چشم و با اطلاع همه صورت بگیرد.» همهچیز زیر نظر است و هیچ کاری پنهان نمیماند. راوی، تنها زمانی میتواند به راحتی به کارهای مخفیانهاش بپردازد که همه خواب باشند. همه میتوانند کمین کنند و یکدیگر را دید بزنند. تنها دیوارهای دستشویی، حمام و آسانسور شفاف نیست. «دیوارهای آسانسور شفاف نبود و همین باعث شد که عرق از بناگوشم سرازیر شود.» و داخل زمین که مانع افشا شدن میشود «در خانهیی، نزدیک خانهی ما، مردی زندگی میکند که در زمین اتاقاش سوراخی کنده است. شبها در آن میخوابد و هیچ کس او را نمیبیند، با انگشتانش سوراخ را میکند و هر روز آن را عمیقتر میکند… وقتی با من از ظلمتی که شبها در آن میخوابد حرف میزند، چشمهایش میدرخشد و عرق از پیشانیش سرازیر میشود.» راوی میرا همه چیز را میبیند. « پسر کوچکی که از دست دکتر فرار میکند،…. همهی این چیزها و خیلی چیزهای دیگر را دیدهام، چون اطرافم را نگاه میکنم. این اولین گناه تنهایی است.» در فیلم داگویل اما، دیواری وجود ندارد. با این همه کسی درون خانه و اعمال همسایگانش را نمیبیند. در واقع تنهایی در میرا که همهی مردمان شهر از آن میگریزند، مانع کنجکاوی میشود؛ آنقدر مردم بیمار هستند که به چیزهایی که در شهر هست توجه نمیکنند مگر اینکه همچون اویِ راوی سالم باشند. در داگویل مردم ورای بیدیواری
را هم نمیتوانند ببینند چون بیمارند و خلق و خوی مهربانشان همچون ماسکی است و سرانجام ذاتشان را با اذیت و آزار گریس نمایان میکنند.
مانعی برای رفتن و آزاد شدن در میرا برای راوی و هم در فیلم داگویل برای گریس وجود دارد. راوی بیرون خانه را که نگاه میکند، «فضای ساخته شده از بتون سیاه که لایهی ضخیمی از قیر آن را پوشانده بود، با آن روشنیهای قرمزش که به دیوار میافتاد…» را میبیند. در فیلم داگویل «کوه» مانع فرار گریس است. گریس نمیتواند از کوه بگذرد پس محکوم میشود به ماندن در شهر، راوی میرا هم محکوم میشود به ماندن و سرنوشت اصلاح شدن را میپذیرد. او گاهی فکر رهایی به سرش میزند « بعضی اوقات این فکر به سرم میزند که خانه را ترک کنم، که از اینجا بروم. اگر میرا میرفت من هم همان کار را میکردم. اما یک چیز باعث ترس است: که در آخر دشت، به علت قیرهایی که به پا میچسبند، دیگر نتوانم پیش بروم یا برگردم و مثل مترسک بر جایم بمانم و شبها و روزها بیایند و بروند بدون آنکه بتوانم قدمی به این طرف و آن طرف بگذارم.» اما قیرها همیشه مانع رهایی او میشوند. دیگر ویژگی قیرها، دودهای سیاهی است که ازشان بلند میشود و شخص را از دید دیگران پنهان میکند. « از قیرها دود سیاهی بر میخاست که تا زانو میرسید. فکر کردم اگر روی زمین بخزم کاملاً نامریی خواهم شد. دو ساعت بعد زنی را دیدم که روی زمین خوابید و ناپدید شد. آنها او را با آمبولانس بردند.»
علاوه بر اینها، تنهایی در زندگی انسانهای میرا موج میزند. آنها به خانهی اصلاح فرستاده میشوند برای عمل جراحی، « نوعی عمل جراحی که مغز را دگرگون میکند، یعنی به آن نظم و ترتیب و روش خاصی میدهد. این جراحی را به کمک بیمار دیگری انجام میدهند. سلولها را مخلوط میکنند، نظم طبیعی حواس را تغییر میدهند، و غرایز را جرح و تعدیل و افکار را مغشوش میکنند.» پس از عمل جراحی نقابی به صورتشان زده شده، نقاب خنده، و برداشتن آن برایشان ناممکن میشود زیرا جزیی از صورتشان میشود. آنوقت کسانی که در معرض این تغییر قرار میگیرند را «از روی لبخند خشک متحجری که همواره عرضه میکنند به آسانی میشود تشخیص داد.» انسانهای اصلاحشده از تنهایی میترسند، به همین خاطر دیوارهایشان شیشهای ساخته شده. «ما یک خانهی معمولی داریم، با دیوارهای شفاف، تا چهار نفر ساکنان آن هیچ گاه نتوانند خود را از چشم دیگری پنهان کنند. به این ترتیب تنهایی مغلوب میشود، زیرا چنان که همه میدانند بدی در تنهایی خفته است.» انسانهای میرا بسیارند اما از تنهایی میهراسند، همانطور که ارداویراف از دوزخیان نقل میکند:« … و دیگر نیز ]اینکه، در فاصلهی[ از گوش تا چشم و به اندازهی یال اسب ]که موی[ بر موی دارد، بدان گونه، بسیار شمار روان دروندان در ایستادهاند و یکدیگر را نبینند و بانگ نشنوند. هر کس پندارد که تنهایم…»*** آنها نیاز به همراهی دارند، در دشت جمع میشوند، برای هم حرفهای بامزه _ به زعم خودشان _ تعریف میکنند و بلند بلند میخندند. از نظر آنها کسانی که فاقد چنین خصوصیاتی باشند، بیمارند. تنهایی خلاف قانون است. در این دنیا خودی وجود ندارد و همه باید برای همه باشد. حتا زوجها هم در دشت تنها نمیروند.
«لبخند زدن» نیز از اعمالیست که انسانهای میرا از آن غافل نمیشوند. در مقررات همشهریگری ذکر شده :« شادی تقسیم نشده، اندوهی است بزک شده.» انسانهای اصلاحشدهی میرا، همان نقابها و به گمان خودشان انسانهای سالم باید همیشه لبخند بزنند.« من یک اصلاح شده هستم و لبخند همگانیم را با خلوص نیت آشکار می کنم.» این خندهها خندههای ظاهری است، انسانهای نقاب به چهره «در حالیکه سرهایشان خندان به طرف آسمان است و از ترس میلرزند، روی قیرها دراز کشیده اند.» آنها پس از مرگ عزیزانشان هم میخندند «دئیردر، پس از مرگ بوئینه، طبق رسم جاری، خیلی لبخند میزند ولی چشمهایش نمیخندد.» خندهها کوتاه و پرصداست، مثل یک فریاد. در دنیای میرا هرچیزی که خندهآور باشد کامل است « گلیز میگوید که مرگشان کامل بوده، چون خندهآور بوده.» به قول نیچه: «… بازهم اینجا و آنجا به این نکته پی میبریم و خنده میزنیم بر اینکه چگونه همانا بهترین علم، بیش از همه میخواهد ما را در این جهان ساده شده، سراسر ساختگی، بدرستی ساخته و پرداخته، بدرستی دستکاری شده، سفت و سخت نگاه دارد؛ و ]خنده میزنیم[ بر اینکه خواه ناخواه خطا را چه دوست میدارد، زیرا که این زنده _ زندگی را دوست دارد!»
گریس در پایان فیلم به قدرت میرسد و توسط پدرش تمام ساکنان شهر را میکشد و به آتش میکشد. در میرا هم، راوی به همراه میرا تصمیم میگیرند بگریزند و نقابهاشان را نابود کنند. پس از رنجی طولانی به قدرت _ خود _ میرسند. « نقابهایمان را تکه تکه کندیم. بدون گفتهیی. خون از گونهها و پیشانی برهنه شدهمان میریخت. با وجود دردی که نفسهامان را بریده بود و نالهمان را درآورده بود، لبخند همیشگیمان عاقبت ناپدید شد و پس از چند ساعت، چهرهی پیشینمان ظاهر گشت… » در دنیای میرا وقتی تصمیم میگیری خودت باشی، توسط دولت _ مرکز کنترل _ حذف میشوی. «… آن زن با عجله خودش را مقابل من گرفت و اولین گلولهها پشت او را سوراخ کردند، به دو نیم شد و کنارم افتاد. بازوانم روی شکم سوراخ شدهام خم شد و بدون آنکه از لبخند شلیک کنندهیی که بر فراز سرمان بود، چشم بردارم، من هم کنارش افتادم.»
*میرا «Mortelle » نام کتابیست از «کریستوفر فرانک» با ترجمهی لیلی گلستان. راوی داستان خصوصیات و ویژگی زندگیاش و انسانهایی را بیان میکند که توسط دولت اصلاح شدهاند. آنگاه که اصلاح شوی، «به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی، یاد خواهند داد که مثل بدبختها به دیوار بچسبی، یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیافتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند، بخواهی قبولت داشته باشند، بخواهی شریکت باشند. مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی، با چاقها، با لاغرها، با جوانها، با پیرها. همه چیز را در سرت به هم میریزند، برای اینکه مشمئز شوی، مخصوصاً برای اینکه از امیال شخصیات بترسی، برای اینکه از چیزهای مورد علاقهات استفراغت بگیرد. و بعد با زنهای زشت خواهی رفت و از ترحم آنها بهرهمند خواهی شد و همچنین از لذت آنها، برای آنها کار خواهی کرد و در میانشان خودت را قوی حس خواهی کرد، و گلهوار به دشت خواهی دوید، با دوستانت، با دوستان بیشمارت، و وقتی مردی را ببینید که تنها راه میرود ، کینهیی بس بزرگ در دل گروهیتان به وجود خواهد آمد و با پای گروهیتان آنقدر به صورت او خواهید زد که چیزی از صورتش باقی نماند و دیگر خندهاش را نبینید، چون او میخندیده است.» روزی راوی هم اصلاح میشود و همانند دیگران نقاب به چهره، بر همگان لبخند میزند… .
**داگویل، کارگردان لارس فون تریه. برای توضیح بیشتر «میهمانخانهی مهمانکش روزش تاریک» را بخوانید.
***بهار. مهرداد. پژوهشی در اساطیر ایران، ارداویرافنامه، پارهی نخست. تهران: انتشارت توس، 1362
این نوشتهها را هم بخوانید