آمادئو مودیلیانی به روایت آخماتووا
ترجمهٔ غلامحسین میرزا صالح
فکر میکنم کسانی که درباره مودیلیانی اظهار نظر میکنند، به دلایلی که خواهم گفت، آشناییشان یا او مثل من نبوده است. نخست آنکه من فقط نسبت به جنبهٔ خاصی از زندگیاش شناخت پیدا کردم، یعنی وجه درخشان و تابناک آن. افزون بر این من یک بیگانه بودم. زن بیست و یک سالهای که شناختش چندان آسان نبود-یک خارجی-دیگر اینکه وقتی در سال 1911 موفق به دیدار یکدیگر شدیم دریافتم که به کلی تغییر کرده و آدم دیگری شده است. غمناک مینمود و تکیده.
در سال 1910 بهندرت میدیدمش، گاه چند دقیقهای.با این وصف در سراسر زمستان برایم چیز نوشت. به من نگفته بود شعر میگوید: بعضی از جملاتش را به یاد دارم:
«شما برای من در حکم یک دلمشغولی فراموش ناشدنی هستید.»
حالا میفهمم چه چیز عجیبی در من یافته بود: اینکه میتوانم به خوبی افکارش را بخوانم و به رؤیاها و یا مطالب نه چندان مهمی پی ببرم که به ذهنش میخلید. البته دوستان و آشنایانم سالها بود که با این خصیصهٔ من آشنا بودند. همیشه میگفت: «همه میگویند» و غالبا ادعا میکرد که:
«تنها شما قادر به انجام این کار هستید.»
شاید هر دو از یک مقولهٔ مهم غافل بودیم. اینکه هر حادثهای رخ میداد، نسبت به زندگی آیندهٔ ما، جنبهٔ ما قبل تاریخ داشت. هرچند که سهم او کوتاه بود واز آن من بلند. نیسم هنر هنوز نوزیده و دو هستی را دگرگون نساخته بود. پنداری فلقی بود ساعتی پیش از برآمدن آفتاب.
آما آینده که میدانیم سایهٔ خویش را پیش از ورودی میگستراند، انگشت بر پنجره کوفت و خود را در پس فانوس پنهان کرد و به ذهن خلید و با پاریس و حشتناک 1 بودلر 2 ما را به هراس انداخت و سپس در جایی نه چندان دور پنهان شد.
آنگاه ضربهای پر شتاب و خوفناک بر درخورد و شبحی به درون خزید…
هر عنصر ملکوتی مودیلیانی از دل تاریکی میتابید. او با تمام مردم جهان تفاوت داشت. هرگز طنین صدایش فراموشم نمیشود. وقتی او را شناختم در کسوت گدایی بود. نمیشد فهمید که چگونه گذران میکند. نشانی از هنرمندی در شمایلش به چشم نمیخورد.
آن ایام (1911) در بن بست فلگی بر 3 زندگی میکرد. به حدی فقیر بود که وقتی به باغهای لوگزامبورگ میرفتیم به جای نشستن در صندلیهای پولی که مرسوم بود، روی نیمکتهای مجانی مینشستیم. از هیچ چیز شکایت نمیکرد و گلهای نداشت. نه از فقر آشکارش مینالید و نه از غربت عیانش.
فقط یک بار در سال 1911 لب به گلایه گشود و گفت در سراسر زمستان گذشته در چنان فلاکتی به سر برده که حتی نتوانسته است به عزیزترین اندیشهاش فکر کند.
به نظرم رسید که در چنبرهٔ تنهایی و عزلت گرفتار شده است. به یاد ندارم در باغهای لوگزامبورگ و یا در کارتیهلاتن که همه کم و بیش یکدیگر را میشناسند، با کسی احوالپرس کرده باشد. هرگز نشنیدم لطیفهای تعریف کند. هیچ وقت او را در حالت مستی ندیدم و یا اینکه دهانش بوی شراب بدهد. از قرار معلوم بعدها به مشروبخواری پردخته بود. اما از همان اول حشیش میکشید. به نظر نمیرسید با زن به خصوصی رابطه داشته باشد، هرچند برخلاف دیگران از عشقهای سابقش هرگز حرفی نمیزد.با من درباره چیزهایی که جنبه عمومی داشت صحبت نمیکرد. به خاطر طبع بلندش آقامنش و اشرافی مسلک به نظر میرسید و این به علت نحوهٔ تربیتش نبود.
مودیلیانی در آن سالها سرگرم مجسمهسازی بود. در حیاط کوچک کارگاهش کار میکرد. صدای ضربات چکش کوچکش در در کوچهای بن بست و متروک به گوش میرسید.
در باشگاه پترزبورگ. دیوارهای کارگاه پوشیده از تابلوهای بسیار بزرگ بود. تا آنجایی که یادم هست از زیر سقف تا کف اتاق را در بر میگرفت. هرگز نسخه بدل آنها را ندیدم. نمیدانم چه بر سرشان آمد. او مسجمهاش را «چیز» مینامید. فکر میکنم در سال 1911 را در سالن اندپاندان 4 به نمایش گذاشت. از من خواست به تماشای آن بروم. در نمایشگاه به من نزدیک نشد، شاید به این دلیل که تنها نبودم و دوستانی به همراه داشتم. در روزگاری که همه چیزم بر باد رفت، عکس آن مجسمه همه که خودش به من داده بود گم و گور شد.
مودیلیانی در آن موقع شیفتهٔ مصر بود. من را به موزهٔ لوور میبرد تا قسمت مربوط به آثار مصر را تماشا کنم. سعی میکرد متقاعدم سازد که «بقیهٔ آثار» ارزش دیدن ندارند.
مودیلیانی تصویر صورت من را در کسوت ملکهها و رقاصان مصری نقاشی میکرد. ظاهرا هنر عظیم مصریان دل و جانش را ربوده بود. اندکی بعد چنان به اصل خود بازگشت که وقتی به تابلوهایش مینگریستی دیگر نمیشد به چیز دیگری بیندیشی. این دوران از زندگی او را «ایام کاکا سیاه کشی»5 نامیدهاند.
عادت داشت که به خاطر گردنبند آفریقاییام بگوید «جواهر آلات باید نسفته و ساده باشند» و یک بار تصویر من را با آن کشید.
او در شبهای مهتابی من را به بخش قدیمی پاریس در آن سوی پانتئون میبرد. هرچند پاریس را خوب میشناخت، اما یک دفعه که راهمان را گم کردیم، گفت:
«فراموش کردهایم که (جزیرهٔ سنلویی) در وسط آن است.»
این او بود که پاریس واقعی را نشانم داد.
در مورد ونوس میلو 6 میگفت لباس بر تن زنان خوش اندامی که مناسب مجسمهسازی و نقاشی هستند زیادی است.
هر وقت که نم نم باران میبارید-که در پاریس امری معمولی است-با چتر بزرگ و مجله را باز کردم، چشمم به عکس مودیلیانی افتاد. مقاله مفصلی دربارهٔ او نوشته بودند، چیزی شبیه یادمان. از همین مقاله بود که فهمیدم مودیلیانی اینک در شمار هنرمندان بزرگ سدهٔ بیستم است. فکر میکنم بابوتیچلی مقایسهاش کرده بودند. بعدها در دهه 1930 ارنبورگ که دیوان شعرش را به مودیلیانی تقدیم کرده بود و بعد از من در پاریس با او آشنا شده بود، چیزهای زیادی دربارهاش برایم تعریف کرد. سیاهرنگ قدیمی خود از خانه خارج میشد. گاهی در باغهای لوکزامبورگ زیر چتر او روی نیمکتی مینشستیم.
تابستانی گرم و بارانی بود. کمی آن طرفتر پیرمردی خوابآلود به زبان ایتالیایی چیزی بلغور میکرد و ما دو صدایی اشعاری از ورلن 7 را از بر میخواندیم. شاعری که سرودههایش را حفظ بودیم و از اینکه هر دو در یک لحظه به یاد شعر واحدی از او میافتادیم لذت میبردیم. اشخاصی کهاز ما مسنتر بودند به یاد داشتند که ورلن همیشه همراه با انبوه ستایشگرانش از آخماتووا در طرحی از مودیلیانی،1911.
کدام خیابان محوطه باغهای لوگزامبورگ از «کافهاش» که هر روز در آنجا سخنرانی میکرد، برای صرف ناهار به «رستورانش» میرفت. اما در سال 1911 دیگر ورلن زنده نبود که از آن خیابان عبور کند، بلکه آقای موقر بلند بالایی بود با لباس فراک خوش دوخت و کلاه سیلندر، با نشان لژیون دنور بر سینه از آن مسیر میگذشت و رهگذران سر در گوش یکدیگر میگذاشتند و میگفتند: «هانری دو رنیه»8. این اسم برای ما هیچ مفهومی نداشت و کسی را به خاطرمان نمیآورد.
مودیلیانی مایل نبود سخنی دربارهٔ آناتول فرانس بشنود، هرچند از دیگر روشنفکران پارسی هم خوشش نمیآمد. او خوشحال بود از اینکه من هم او را دوست ندارم. در مورد ورلن باید بگویم که او همچنان در باغهای لوگزامبورگ حضور داشت، منتها به هیبت مجسمهای که در همان سال از آن پردهبرداری کردند.
بدون رودربایستی در مورد هوگو میگفت:
«سخنوری یاوه سرا.»
یک بار در مورد زمان دیدارمان اشتباهی رخ داد و وقتی به سراغش رفتم دیدم در خانه نیست. چند دقیقهای به انتظارش نشستم. یک بغل گل سرخ برایش برده بودم. متوجه شدم که پنجرهٔ بالای کارگاه قفل شدهاش باز است. به قصد وقت کشی شروع کردم به پرتاب کردن شاخههای گل سرخ به داخل اتاقش. آن روز نیامد و من هم رفتم پی کار خودم. بعدا که او را دیدم از اینکه توانسته بودم بدون کلید داخل اتاقش شوم اظهار تعجب کرد. وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم، در جواب گفت:
«غیر ممکن است. چون شاخههای گل خیلی زیبا کنار هم چیده شده بود.»
مودیلیانی دوست داشت شبها دور و بر پاریس پرسه بزند. گاه که صدای پایش را در سکوت خوابآلود خیابان میشنیدم، کنار پنجره میرفتم و از لای پشت دری به سایهاش مینگریستم که زیر پنجرهٔ اتاقم پیچ و تاب میخورد.
پاریس آن دوران که پیشاپیش قدم به آستانهٔ سدهٔ بیستم نهاده بود، «پاریس قدیم و در آستانهٔ جنگ» خوانده میشد. در شکههای فراوانی همچنان در آن تردد میکردند. درشکهچیها میخانهٔ خاص خود را داشتند که به آن «محل ملاقات درشکهچهها» میگفتند. جوانانی که هم سن و سال من بودند اندکی بعد در مارن 9 و وردن 10 کشته شدند. تمام هنرمندان وابسته به جناح چپ، به استثنای مودیلیانی، به خدمت احضار
چند دقیقهای به انتظارش نشستم. یک بغل گل سرخ برایش برده بودم. متوجه شدم که پنجرهٔ بالای کارگاه قفل شدهاش باز است. به قصد وقتکشی شروع کردم به پرتاب کردن شاخههای گل سرخ به داخل اتاقش. آن روز نیامد و من هم رفتم پی کار خودم. بعدا که او را دیدم از اینکه توانسته بودم بدون کلید داخل اتاقش شوم اظهار تعجب کرد.
گردیدند. پیکاسو آن موقع هم مثل امروز معروف بود، هرچند مردم در خطاب به او میگفتند: پیکاسو و براک 11. آیدا روبنشتین، «سالومه»12 را به صحنه برد. سرگی دیاگیلف 13 باعث رواج موسیقی روسیه در فرانسه شد و آن را مبدل به یک سنت فرفنگی موسیقایی کرد. استراوینسکی، نیژینسکی 14، آناپاولوآ 15، تاماراکارزاوینا 16 لیون باکست 17 چون ستارگانی در عالم موسیقی میدرخشیدند.
ما اینک آگاهیم که شهرت استراوینسکی محدود به سالهای 1910 نشد و آثار او در سده بیستم آفاق جهان را در نوردید. در آن زمان ما این را نمیدانستیم.
در بیستم ژوئن 1911«پرنده آتشین»18 تصنیف شد. «پتروشکا»19 به کوشش دیاگیلف با هنرنمایی میخائیل فوکین 20 در سیزدهم ژوئیه 1911 به صحنه رفت.
کشیدن بلوار جدید راسپای 21 در بخش شلوغ پاریس که زولا به قلم داده است، هنوز کاملا به پایان نرسیده بود.
روزی ورنر 22 که دوست ادیسون بود، در میخانه پانتئون دو میز به من نشان داد و گفت: «سوسیال دموکراتهای شما دور این دو میز مینشستند. بلشویکها پشت آن میز و منشویکها پشت این یکی.» زنان شاد و شنگول هم به اینجا میآمدند. آنان بعضی مواقع دامن شلواری میپوشیدند که گاه درست قالب ساق و رانشان بود و چسبان.
در آن ایام آثار منظوم در رکود مطلق بود و کتابهای شعر فقط به خاطر تصاویر زیبای آن به فروش میرفت که به وسیله نقاشان کم و بیش صاحب نام کشیده میشد. در آن موقع کاملا مطمئن بودم که نقاشی پاریسی در حال بلعیدن شعر فرانسه است.
رنه گیل 23 از «شعر علمی» سخن میگفت و شاگردانش با دلخوری پای کرسی استادشان مینشستند. در همین زمان بود که کلیسای کاتولیک ژاندارک را قدیس شناخت.
ویلون 24 سروده بود:
«کجاست آن کدبانوی لورن که انگلیسیان سوزانندش در رو آن» هنگامی که سرگرم تماشای مجسمههای کوچک آن «جدید القدیس» بودم یاد این ترانه عامیانه ویلون افتادم. شکل و قواره مجسمهها سئوالبرانگیز بود.
آنها را در همان دکانهایی عرضه میکردند که کاسههای مخصوص دادن اعانه به کلیسا را میفروختند.
یک کارگر ایتالیایی تابلوی معروف به «لبخند ژوکوند» اثر لئورنارد و داوینچی را دزدیده بود تا آن را به کشورش باز گرداند. بعدها وقتی به روسیه برگشتم، فهمیدم آخرین کسی بودهام که ژوکوند را دیده است. خ مودیلیانی از اینکه اشعار من را نمیفهمید بسیار متأسف بود. او احساس میکرد که جادویی در آن نهفته است، هرچند که آن اشعار نخستین کوشش خجولانهام بود که در آپولون 250 به چاپ رسید. مودیلیانی به آنها میخندید.
وقتی دیدم که مودیلیانی مردی را که اصلا جذابیت نداشت، زیبا میخواند، دچار حیرت شدم. بعد فکر کردم او هر چیزی را به صورتی میبیند که ما نمیبینیم. مثلا به هر پدیدهای که در پاریس مد بود و مورد توجه قرار میگرفت، اعتنایی نداشت.
مودیلیانی نه تنها در کاراهش از خود من تابلویی کشید، بلکه در خانهاش نیز بدون حضور من از روی حافظه و خیال این کار را انجام داد. او همهٔ آن شانزده تابلو را به من هدیه کرد و گفت که آنها را پس از قاب گرفتن در اتاقم درتسارسکویه سلو 26 آویزان کنم. تابلوها در سالهای اولیه انقلاب در همان خانه از بین رفتند و تنها یکی از آنها سالم ماند که کمتر از بقیه گویای دلواپسی عریان سرنوشت آینده مودیلیانی است.
ما بیشتر از هر چیزی راجع به شعر و شاعری گفتوگو میکردیم. بسیاری از شعرهای فرانسوی را از حفظ بودیم: ورلن، مالارمه 27، بودلر.
استنباط کلی من آن بودکه نقاشان میانهای با شعر ندارند و تا حدی از آن میترسند.
مودیلیانی هیچ گاه از دانته چیزی برای من نخواند و این شاید به این دلیل بود که در آن زمان هنوز به زبان ایتالیایی آشنایی نداشتم.
یکبار به من گفت: «فراموش کردهام به شما بگویم که یهودی هستم.»
و اینکه در حوالی لیورنو 28 چشم به جهان گشوده بود و اینکه بیست و چهار ساله است. حال آنکه در آن زمان بیست و شش سال داشت.
میگفت به هوانوردان که ما اینک به آن خلبان میگوییم، علاقهمند است. اما وقتی با یکی از آنها آشنا گردید از گفته خود پشیمان شد و گفت: «شبیه ورزشکاران هستند.» نمیدانم چه انتظاری داشت.
در آن ایام هواپیماهای سبک، با بالهای طبقه طبقه از فراز سرما پرواز میکردند و گاه برج تازه تأسیس ایفل را دور میزدند که از نگاه من شبیه شمعدان عظیمی بود که غولی در شهر کوتولهها گم کرده باشد، بگذریم از اینکه تشبیه بیش از حد گالیوری 29 بود.
شکوه نهضت کوبیسم به تازگی همه جا را فراگرفته بود، هرچند مودیلیانی با آن بیگانه بود. مارک شاگال 30«جادوی ویتبسک»31 را به پاریس آورده بود و چارلز چاپلین که هنوز ندرخشیده بود، در شمایل جوانی ناشناس در بلوارهای پاریس پرسه میزد.سکوت بزرگ که بعدها در صنعت فیلمسازی سینمای صامت نام گرفت، همچنان تداوم داشت.
و در آن دوردستها، در شمال…لئو تولستوی از جهان رخت بربست و وراکومیسار ژوسکایا 32 و وریل 33 سمبولیست ندا در دادند که در وضعیت اضطراری به سر میبرند و الکساندر بلوک پیشگویی کرد که:
آه…شما ای کودکان اگر از ظلمت و سرما در روزگار آینده آگاه بودید سه غول عظیم، پروست، جویس و کافکا هنوز به اسطوره مبدل نشده بودند و چونان مردمان عادی میزیستند.
به رغم آنکه میدانستم که مردی چون مودیلیانی به زودی خواهد درخشید، اما در سالهای بعد هر وقت از کسانی که از پاریس میآمدند سراغ او را میگرفتم، پاسخ مشابهی میشنیدم:
عکس صفحهٔ قبل: زندان کرستی در لنینگراد. پس از انقلاب 1917. بارهاگو میلیوف، همسر اول آنا، و نیکلای پونین همسر سوم او در آنجا زندانی بودند.
«نمیشناسم، چیزی درباره او نشنیدهام.»
فقط یک بار که در ماه مه 1918 برای آخرین بار با گومیلیوف برای دیدار فرزندمان به بژنسک 34 رفتیم وقتی از مودیلیانی اسم بردم او را «یک هیولای مست» یا چیزی شبیه این نامید.
گومیلیوف گفت باهم دعوا کردهاند و علت آن هم این بوده است که وقتی گومیلیوف با عدهای از دوستانش به زبان روسی صحبت کرده بود مودیلیانی به این کار او اعتراض میکند. در شرح حالی که یک آمریکایی نوشته بود، خواندم بیئتریس…35 نفوذ زیادی روی مودیلیانی داشته و او را «مروارید و خوکچه» خطاب میکرده است. من نمیتوانم این ادعای مسخره را تایید کنم. مودیلیانی سالها پیش از 1910 و آشنایی با بیئتریس…انسانی با شعور و فرهیخته بود. خانمی که نقاش بزرگی را خوکچه بنامد نمیتواند به دیگران درس بدهد.
مودیلیانی نظر خوشی نسبت به اهل سفر نداشت. مسافرت را جانشین کار جدی تلقی میکرد. همیشه «نغمههای مال دورور»36 را در جیبش میگذاشت. این کتاب در آن زمان نایاب بود. میگفت یکبار که در ایام عید پاک به کلیسای روسها رفته است تا مراسم مذهبی را با تشریفات کامل تماشا کند (مودیلیانی مراسم با شکوه را دوست داشت) آدم با شخصیت و احتمالا مهمی (فکر میکنم یکی از اعضای سفارت بوده) آمد جلو و سه بار من را بوسید. به نظرم رسید مودیلیانی به درستی معنی این کار را نفهمیده بود.
مدتها بر این باور بودم که دیگر چیزی دربارهاش نخواهم شنید. اما شنیدم و خیلی هم شنیدم. در شروع برنامهٔ نپ ، یعنی زمانی که من عضو هیأت مدیرهٔ اتحادیه نویسندگان اتحاد شو روی بودم، معمولا جلسات ما در دفتر تیخونف 38، در مرکز انتشارات ادبیات جهان در لنینگراد تشکیل میشد. در آن زمان چون ارتباط با کشورهای غربی تا اندازهای به حالت عادی بازگشته بود، برای تیخونف تعدادی زیادی کتاب و نشریه ادواری ارسال میشد. در یکی از جلسات کسی نسخهای از مجله هنری فرانسوی را به من داد. همینکه مجله را باز کردم، چشمم به عکس مودیلیانی افتاد. مقاله مفصلی دربارهٔ او نوشته بودند، چیزی شبیه یادمان. از همین مقاله بود که فهمیدم مودیلیانی اینک در شمار هنرمندان بزرگ سدهٔ بیستم است. فکر میکنم با بوتیچلی مقایسهاش کرده بودند. بعدها در سالهای دهه 1930 ارنبورگ که دیوان شعرش 40 را به مودیلیانی تقدیم کرده بود و بعد از من در پاریس با او آشنا شده بود، چیزهای زیادی دربارهاش برایم تعرف کرد. کتابی هم به نام «از مونمارت تا کارتیه لاتن» به قلم کارکو 41 درباره مودیلیانی خواندم. رمان سبکی هم او را با «اوتریلو» همردیف دانسته بود. با اطمینان میتوانم بگویم موجودی که در این رمان به قلم رفته است هیچ گونه شباهتی با مودیلیانی سالهای 11-1910 ندارد و آنچه که نوشته کلیشهای و ناروا است. اخیرا نیز مودیلیانی را قهرمان یک فیلم مبتذل فرانسوی کرده بودند به نام «مونپارناس 19»43 واقعا که دردناک است.
این نوشتهها را هم بخوانید