آخرین پیکارو – اتحادیهٔ ابلهان آخرین رمانِ فراموشنشدنی پیکارسک است
علیرضا غلامی
در «اتحادیهٔ ابلهان» آنچه بیش از هر چیز دیگری مهم است، شخصیتِ استثنایی ایگنیشس است که فراموش کردنش کار راحتی نیست. او میتواند برای همیشه در ذهن خواننده باقی بماند و کارها و افکار ابهانهاش هر از گاهی خواننده را به خنده وا دارد. ایگنیشس را به راحتی میتوان کنار شخصیتهای ماندگار تاریخ ادبیات جهان در حافظه نگه داشت. چه کسی میتواند اسکارِ گونتر گراس را در «طبل حلبی»، یا مورسوی آلبر کامو را در «بیگانه»، یا «دنکیشوت» میگل سروانتس را در آن رمان درخشان، یا شوایکِ یاروسلاو هاشک را در «شوایک»، یا «مرد نامرئی» رالف اِلیسن را در «مرد نامرئی» یا مثلاً آن مردِ گرسنهٔ کنوت هامسون را در «گرسنه» فراموش کند؟ اینها همه بیگانههایی هستند که در جامعهٔ خود ساز مخالف زدهاند و از این طریق، سفاهت و بلاهت آن را نشان دادهاند. ایگنیشس هم تمام خصوصیتهای یک شخصیت استثنایی را دارد و میتواند برای همیشه در ذهن ما بماند. اما چرا رمان «اتحادیهٔ ابلهان» و شخصیت ایگنیشس مهم هستند؟ «اتحادیهٔ ابلهان» یک رمان پیکارسک است.
من همهٔ پیکاروهای قرن بیستم را نمیشناسم. اما ایگنیشس باید یکی از مهمترین و بهترین پیکاروهایی باشد که از تخیلِ فرهیختهٔ جانکندی تول سر درآورده است. جانکندی تول هرچند از الگوهای رایج در سنت پیکارسک استفاده کرده ولی ایگنیشس را طوری ساخته که او قادر است برخی از سنتهای این نوع ادبی را هم زیر پا بگذارد و «اتحادیهٔ ابلهان» دقیقاً به همین دلیل به یک رمان مهم و درخشان تبدیل شده است. ایگنیشس مانند اغلب پیکاروها مفلس و آس و پاس است. فریبکار هم هست. یعنی در جامعهٔ شهری آمریکا او یک جِنتلمن نیست ولی سعی میکند خود را یک فردِ متشخص، متفکر، درمانگر و حتی جِنتلمن جا بزند. ایگنیشس مثل بقیهٔ پیکاروها متلون هم هست. ثبات ندارد و شخصیتش مدام تغییر میکند. او سراغ شغلهای پیدرپی میرود و در همهٔ آنها ناکام است. این شغلها هیچ ربطی به هم ندارند. او ظاهراً اول متخصص مطالعات قرون وسطی بوده و در یک مؤسسهٔ اینچنینی کار میکرده، بعد در یک کارخانهٔ شلواردوزی و دستِ آخر در یک هاتداگفروشی محقرِ آبروبر. او در همهٔ اینها ناموفق است.
دغدغههای ایگنیشس تا حد زیادی شبیه اسلافش، یعنی پیکاروهای اروپایی است. بخشی از این دغدغهها مربوط به حوزهٔ شکم است. او عاشق نوشابهٔ بادامی و هاتداگ است و بین آن همه اطعمهٔ لذیذ و اشربهٔ گوارا، حاضر نیست سراغ چیز دیگری برود. جانکندی تول مدام تأکید میکند که ایگنیشس با آن اندامِ سنگین و خوفانگیزش در خیابان، کافه، خانه، محل کار، ادارهٔ پلیس و مجلس مهمانی آروغ میزند. این آروغها هرچند در آغاز حالبههمزن هستند ولی به تدریج به یک رفتار کمدی تبدیل میشوند و دلگی ایگنیشس را بازتاب میدهند. آروغهای او در حقیقت روی سنتِ رفتاری پیکاروها تأکید میکنند. ایگنیشس برای به دست آوردن هات داگ از کلکهای پیشپاافتاده استفاده میکند و در موقعیتهای مختلف به این تکه گوشت مشمئزکننده اشتیاق نشان میدهد.
او مانند بقیهٔ پیکاروها میانهٔ خوبی با زنان ندارد. زنِ همسایه از دست او عاجز است و ایگنیشس از این بابت به هیچ وجه ناراحت نیست. مادر ایگنیشس روزبهروز ذلهتر و بیدفاعتر میشود. با این حال ایگنیشس خم به ابرو نمیآورد. دختر دیگری هم در رمان هست که روزگاری با ایگنیشس همدانشکده بوده و ایگنیشس برای ضدحال زدن به او از همهٔ راهها استفاده میکند. از طرف دیگر او نسبت به ازدواج احساسی ندارد و اگر وصلتی هم بخواهد سر بگیرد از نگاه او خطرناک و غیرموجه است. در تمام رمان تنها یک زن هست که ایگنیشس تا حدودی نسبت به او ارادت دارد. او یک خانم چروکیده و سالخوردهٔ هشتاد ساله است که در کارخانهٔ شلواردوزی کار میکند و تقریباً تمام دم و دستگاهاش از کار افتاده و شب و روز تلاش میکند خودش را بازنشسته کند.
ایگنیشس آخر سر با تمام قوا از روی این زن هم رد میشود تا خودش را از یک بدبیاری وخیم نجات بدهد. ایگنیشس چون یک پیکارو است نمیتواند از مرتبهٔ اجتماعی خودش فراتر برود. او و مادرش بدهیهای زیادی دارند و در یک خانهٔ محقر زندگی میکنند. ایگنیشس فقیر است و تا آخر فقیر هم باقی میماند. با این حال تمایلی هم ندارد که ثروت داشته باشد. حتی پولی را هم که زیر تختش پسانداز کرده برای یک ماشینِ دربست کفایت نمیکند. از طرف دیگر در نیواورلینز ما با جامعهٔ اشرافی طرف نیستیم که ایگنیشس بخواهد به آن رخنه کند و طبقهٔ خود را تغییر دهد. جانکندی تول شخصیت اصلی رمانش را طبق سنت پیکاروها به شکل مفلسها ساخته و دغدغهٔ اشرافیت ندارد. اشتباه نیست اگر بگوییم ایگنیشس تا حد زیادی درک صحیحی از افلاس و فقر ندارد.
او یک ویژگی دیگر هم دارد. ایگنیشس تصور میکند جامعهٔ آمریکا نمیتواند جهانبینی او را درک کند. خشونتها و دوزوکلکهای شهری و تمدنِ امروزی چیزهایی هستند که مدام ایگنیشس را تهدید میکنند. او ترجیح میدهد خودش را در یک اتاقِ دربسته حبس کند، همانطور که ذهنش در قرون وسطی متوقف شده و از جنگهای صلیبی به عنوان یک راه نجات دم میزند. با این حال ما به عنوان خواننده به لطفِ شیوهٔ روایت جانکندی تول این امکان را داریم که دنیای فراتر از این پیکاروی شگفتانگیز را ببینیم. البته کسی از ما نمیخواهد که قضاوت کنیم آیا ایگنیشس محق است یا نه. اما به لطف شیوهٔ اپیزودی نویسنده این امکان برای ما هست که بتوانیم همهٔ حرفها را بشنویم و از تناقضها سر در بیاوریم. شیوهٔ روایتِ جانکندی تول از این جهت هوشمندانه است. ما پی میبریم که ایگنیشس چگونه در همان توهم خود باقی میماند و کماکان فکر میکند اطرافیان او و حتی مادرش درصدد هستند سعادت را از زندگی او بگیرند.
حرکت ایگنیشس در طول رمان سیر نزولی دارد. ما به لطفِ این شیوهٔ اپیزودی شاهد این هستیم که او به سرعت به قهقرا میرود. با این حال این حرکت از نگاه خود ایگنیشس سیر صعودی دارد و موفقیت تلقی میشود. در «اتحادیهٔ ابلهان» پلیس مثل اغلب رمانهای پیکارسک نقش مهمی دارد. ایگنیشس چون از الگوی سنتی قلاشها و پیکاروها تبعیت میکند، مدام در معرض بزهکاری قرار دارد. دلگی چیزی است که او را به سمتِ دزدیهای ناچیز میکشاند. یا نوع لباسهایی که میپوشد همیشه نوعی شک و استهزاء به همراه دارند. از طرف دیگر مهارت ایگنیشس در نوشتن، او را به سمت بزهکاریهای امروزی از نوع جعلِ نامه و سند میبرد. همهٔ این کلکها مدام پای پلیس را وسط میکشاند. هر چند جانکندی تول تاکتیک خود پلیس برای برخورد با متهم را به یک کمدی تمام عیار تبدیل کرده است.
جانکندی تول از طرف دیگر مانند سنت پیکارسکنویسان اروپایی یک شخصیت اسطورهای را وارد رمانش کرده که میتواند برای سرنوشت ایگنیشس تصمیم بگیرد. او فورتونا یا چرخ اقبال است که ایگنیشس از او میخواهد بالا ببردش و زیر چرخ لهش نکند. رفتار این موجود اسطورهای عجیب و غریب تا حدودی منطبق با رفتارهای ایگنیشس است و مدام میان بخت و ادبار، در نوسان است. با این حال «اتحادیهٔ ابلهان» تکنیکهای بدیعی دارد که آن را به رمان درخشان و ماندگاری تبدیل کرده است. این لیاقت را دارد که آن را حتی آخرین رمان پیکارسک قرن بیستم بخوانیم. مثلاً پیکاروها معمولاً ضدقهرمان هستند.
با این حال ایگنیشس به لطف اندام غولپیکرش هم قهرمان است هم ضدقهرمان. از طرف دیگر برای دههها بین پیکاروها این باور وجود داشت که ایالات متحده سرزمین موعودی است که در آن میتوان پیشرفت کرد. اما جانکندی تول به لطف ضدقهرمانش ایگنیشس این سرزمین موعود را هم سرزمینی مزخرف تصویر میکند. ضدقهرمان او اهل سفر نیست و شاید از این جهت جانکندی تول تصور کرده نیواورلینز آخر خط است. پیکاروها معمولاً از جایی به جای دیگر میروند تا زندگی آسودهتری داشته باشند، اما آیا ترکِ شهرِ نیواورلینز زندگی بهتری را برای ایگنیشس به همراه دارد؟ نه
اتحادیهٔ ابلهان
جان کندی تول
ترجمهٔ پیمان خاکسار
نشر بهنگار
این نوشتهها را هم بخوانید