نگاهی به رمان اتحادیهٔ ابلهان نوشتهٔ جان کندی تول
ادبیات، پدیدهای در برابر زندگی است، اما این برابری به معنای جداییاش از زندگی نیست. قرار هم نیست آینهای از زندگی باشد. همانطور که ویرجینیا وولف گفته بود، از آن نکبتی (زندگی) همین یک نسخه کافی است. روایت تاریخی و دیگر روایتهای مرسوم شاید تصویری از زندگی باشند یا حداقل مدعیانی داشته باشند (اگرچه سالهاست که این برداشت از تاریخ به چالش کشیده شده) اما امروز در دههٔ دوم قرن بیست و یکم کمتر کسی است که برای ادبیات وظیفهٔ منعکس کردن زندگی را قائل باشد.
ادبیات در بطن زندگی و در مقابل زندگی قرار دارد؛ به عبارتی پدیدهای است که در خلوت زندگی، رسوایش میکند. اگر ادبیات نبود، اردوگاههای کار اجباری شوروی سابق در ذهن جهان امروز خلق نمیشد. «مجمعالجزایر گولاگ» نوشتهٔ آلکساندر سولژنیستین بود که یک دوره از زندگی انسان قرن بیستم را بیآبرو کرد و نشان داد همانطور که آلبر کامو معتقد بود، اگر فاشیسم هشداری برای آن بود که انسان میتواند چقدر بیرحم باشد، کمونیسم خود به تنهایی غیاب انسانیت را گواهی میداد. روایت هاینریش بل از جنگ جهانی، نوشتههای جورج اورول دربارهٔ جنگ داخلی اسپانیا و بسیاری از آثار ادبی برجستهٔ قرن بیستم پردهبرداری از زندگی و نه بازتابدهندهٔ زندگی بود.
در تمام این آثار، با وجود اینکه قهرمانها در محیط فاجعه حضور دارند اما از جنس محیط نیستند. یعنی گواهیدهنده هستند، نه خودِ گواهی. در مقابل در اغلب آثار داستانی که نویسندگان آمریکایی با زمینهٔ انتقادی دربارهٔ کشورشان نوشتهاند، قهرمانها خودشان هم دال هستند، هم مدلول؛ آنها اگرچه در مقابل زندگی پیرامونشان قد علم میکنند، اما خود بخشی از آن هستند و در همان جریان قرار میگیرند. تجمیع این دو متغیر در ساختار رمان، روایت را ناب میسازد، در عین حال چنین موقعیتی بامزه و خندهدار به نظر میرسد. شاید به همین دلیل باشد که تعداد زیادی از آثاری که رویکردی انتقادی به فرهنگ آمریکایی دارند، در محدودهٔ طنز و هجو خلق شدهاند.
وقتی نابغهای حقیقی در دنیا پیدا میشود
رمان جاودانهٔ «اتحادیه ابلهان» نوشتهٔ جان کندی تول بر گفتمان حاکم بر نقل قولی از جانات سوییفت، کشیش و طنزنویس انگلیسی استوار شده است: «وقتی نابغهای حقیقی در دنیا پیدا میشود، میتوانید او را از این نشانه بشناسید: تمام ابلهان علیهاش متحد میشوند.»
هرچند رمان «اتحادیه ابلهان» تحشیهای بر این جمله است، ولی از آن فراتر میرود و مفهوم نابغه را هم به چالش میکشد. قهرمان رمانِ تول، نابغهای است که شاید بیآنکه خود بخواهد و بداند، یکی از اعضای اتحادیهٔ ابلهان است. قهرمان رمان، نویسنده آن و روند نامتعارف انتشارش، هر سه دست به دست هم داد تا کالت «اتحادیه ابلهان» شکل بگیرد. نویسندهٔ این رمان تنها
۳۲ سال زندگی کرد و تنها فرصت یافت دو رمان بنویسد. البته جان کندی تول برخلاف اعتقاد قهرمان داستانش، ثابت کرد حتی اگر افسار زندگیاش در دست او قرار نداشته، دستکم میتوانسته دربارهٔ مرگش، خودش تصمیم بگیرد. بنابراین ۲۶ مارس سال ۱۹۶۹ به خودکشی دست زد. اما ۱۱ سال طول کشید تا «اتحادیهٔ ابلهان» منتشر شد، پس از آنکه مادر جان کندی تول نسخهٔ کاربنی کتاب را پیدا کرد و همراه با نویسندهای بهنام واکر پرسی، برای چاپ آن تلاش کرد. در سال ۱۹۸۰، انتشارات دانشگاه ایالتی لوییزیانا، این کتاب را منتشر کرد و یک سال بعد، جایزهٔ پولیتزر به آن تعلق گرفت؛ این اولین و آخرین بار در تاریخ جایزه پولیتزر بود که نویسندهای پس از مرگش آن را دریافت کرد.
عدم انتشار «اتحادیهٔ ابلهان» در زمان حیات تول، ارتباط تنگاتنگی با نگاه نویسنده به آمریکای دههٔ شصت دارد. چون رمانِ تول طبیعتاً در جهانی که او ترسیم میکند، جایی ندارد.
دُن کیشوت مدرن
«اتحادیهٔ ابلهان»، داستان جوانی به نام ایگنیشس رایلی، مردی تنبل، خودخواه و متخصص قرون وسطاست و جهان را نسبت به آن دوره میسنجد. واکر پرسی، او را آمیزهای از یک دُن کیشوت چاق و الیور هاردی دیوانه میداند. ایگنیشس ترجیح میدهد تمام عمرش را در رختخواب، جلوی تلویزیون بگذراند. او از همه چیز ناراضی است، رابطهٔ او با مادرش در صفحات ابتدایی رمان، کاملاً انگلی است. او کار نمیکند و مادرش خرج تحصیلش را میدهد. با این حال، او خود را مدیون مادرش نمیداند. وقتی مادر ایگنیشس میگوید گرسنه است و از او میخواهد که بار را ترک کند، پسر نازنینش نه تنها کمترین توجهی به خواستهٔ او ندارد بلکه میگوید که نمیتوانند بروند چون او دارد با دارلن حرف میزند. اما وقتی از بار بیرون میزنند و ایگنیشس احساس گرسنگی میکند، از مادرش میخواهد که بلافاصله بایستد و برایش هاتداگ بخرد. در صحنه ابتدایی رمان نیز پیرمردی به خاطر حمایت از ایگنیشس در مقابل پلیس گشت، بازداشت میشود.
ایگنیشس بدون اینکه کمترین تشکری بکند، پیرمرد را تنها میگذارد. اما در همیشه بر یک پاشنه نمیچرخد. خانم رایلی، مادر ایگنیشس در راه بازگشت تصادف میکند و خسارت این حادثه هم به مخارج سرسامآور تحصیل فرزندش اضافه میشود. دن کیشوت داستان «اتحادیهٔ ابلهان» مجبور میشود سر کار برود. کار کردن و تن دادن به مناسبات اجتماعی که در جامعهٔ آمریکا رابطهٔ تنگاتنگی با اقتصاد دارد، برای فردی مثل ایگنیشس بسیار دشوار است.
یکی از ویژگیهای برجستهٔ رمان «اتحادیهٔ ابلهان» یکی کردن قهرمان و ضدقهرمان، و عمل قهرمانانه و ضدقهرمانانه است. ایگنیشس، منتقد سرسخت فرهنگ پاپ و مدرنیته است. او فرهنگ مصرفگرا را به باد انتقاد میگیرد اما خودش هم در دام همین فرهنگ میافتد، فیلم میبیند تا رفتار انسان روزگار خود را به ریشخند بگیرد. او از خودخواهی نفرت دارد، اما خودش خودخواه است. جالب است که چالشهایی که او مطرح میکند به شکل بنیادین وجاهت دارد اما این آگاهی باعث نمیشود که خودش از آنها برحذر بماند.
فورتانا، الههٔ سرنوشت
جان کندی تول انسان قرن بیستمی را در دام مفهومی به تصویر میکشد که برای گریز از آن به آگاهی پناه برده است. اگر انسان پیش از عصر روشنگری، زندگی را فراتر و برحذر از حیات اینجهانی میدانست که خود کمترین نقشی در آن ندارد، یکی از آرمانهای عصر مدرن، اشراف انسان به چرخهٔ زندگی خود و تلاش برای تأثیرگذاری بر روند حیات خود بوده است. اما نتیجهٔ تلاش انسان مدرن به هیچوجه آنطور که انتظار میرفت، نبود. اگرچه چرخدندههای ماشین جدید زندگی عموماً برساختهٔ خود اوست، ولی انسان به شکلی ناباورانه، خود را درمقابل ماشین سرنوشت تسلیم میبیند. ایگنیشس معتقد است که شخصاً در کنترل و روایت زندگیاش نقشی ندارد. وقتی کسی خود را در مسیر زندگیاش بیتأثیر میداند، طبیعتاً احساس مسوولیت نمیکند.
ایگنیشس به عنوان انسانی دانشآموخته، درمقابل بیاعتبار شدن این خیال خام عصیان میکند. او در تلاشی رقتانگیز و برای اینکه خود را متقاعد کند که اگر توان تاثیرگذاری بر سرنوشت خود را ندارد، دست کم شناخت منحصر به فردی از گردانندهٔ چرخهای زندگی دارد، چنین مسوولیتی را متوجه الهه سرنوشت یا فورتانا میداند، موجودی که با این هدف در ذهن ایگنیشس شکل گرفته که او را از ترس بیگانگی در جهان پیرامونش برهاند: «وقتی فورتانا تو را به سمت پایین میگرداند برو سینما و از زندگی لذت ببر. ایگنیشس میخواست این را به خودش بگوید که یادش آمد تقریباً هر شب به سینما میرود. مهم نبود که فورتانا چرخ را به کدام جهت میگرداند». (صفحه ۷۷)
آگاهی ایگنیشس به او اجازه نمیدهد که بتواند با نسخهٔ فورتانا، آرامشی هرچند موقتی بر زندگی خود حاکم کند. به همین خاطر مبتلا به یکی از شایعترین بیماریهای قرن بیستم یعنی افسردگی و اضطراب میشود. او انگار که بخواهد با خودش و جهان لج کند، به شکل اغراقشدهای در جهان پیرامونش غرق میشود. اطرافیانِ ایگنیشس شاید او را سررنش کنند ولی این حقیقت را نمیتوانند کتمان کنند که او تصویر عریانِ انسانِ همدورهٔ آنهاست.
بردههای مدرن
یکی از مفاهیمی که جان کندی تول در رمان «اتحادیهٔ ابلهان» دنبال میکند، ادامهٔ حیات بردهداری در آمریکاست. در دورهای که به نظر میرسد بردهداری در آمریکا به سر آمده، یا حداقل قرار بوده برچیده شود و جایی در آرمانهای آمریکای مدرن نداشته باشد، تول به ما نشان میدهد تنها شکل بردهداری است که تغییر پیدا کرده، وگرنه هنوز مناسبات بردهداری پابرجاست. آمریکاییهای آفریقاییتبارِ داستان «اتحادیه ابلهان» این حقیقت را روایت میکنند. بروما جونز، مرد سیاهپوستی است که به جرم دزدیدن بادام هندی دستگیر میشود و در حالی که هیچ مدرکی برای اثبات جرمش وجود ندارد و با وجود علم به اینکه اصلاً علاقهای به بادام هندی ندارد، نمیتواند در مقابل این بیعدالتی مقاومت کند. او از زندان که آزاد میشود، به دنبال عدالت و احقاق خودش نمیرود. مجبور است کار کند وگرنه به اتهام ولگردی و گدایی باید برگردد به زندان. پس داوطلبانه خود را درمعرض استثمار قرار میدهد و مجبور میشود شغلی با حقوقی کمتر از حداقل دستمزد را بپذیرد.
در کارخانهٔ لِوی هم که همهٔ کارگرانش آمریکاییهای آفریقاییتبار هستند، نوعی دیگر از بردهداری در جریان است و این چیزی است که ایگنیشس را به اعتراض وامیدارد. تنها شکل بردهداری عوض شده و حال سیاهها به جای کار کردن در مزارع جنوب، در کارخانهٔ لوی بردهوار زندگی میکنند. رمان «اتحادیه ابلهان» قوانین مضحک موسوم به جیم کراو را به چالش میکشد. این قوانین که در اواخر قرن نوزدهم وضع شد و تا اواسط دههٔ شصت قرن بیستم اعتبار داشت، سیاهان را «جدا اما مساوی» با آمریکاییها تعریف میکرد. به روایتی دیگر آمریکاییهای آفریقاییتبار با آمریکاییها برابر بودند، اما آمریکاییها برابرتر بودند.
چیزی که «اتحادیهٔ ابلهان» به ما میگوید فراتر از بیعدالتی در حق سیاهپوستان است، جان کندی تول حقیقتی غمانگیز را نشان میدهد، حقیقتی که تحمل شکل عریانش تقریباً غیرممکن است و انسان مدرن را با رنجی مزمن تنها میگذارد؛ اینکه در عصر مدرن، بردهداری اساساً از دوگانهٔ سیاهپوستان و سفیدپوستان فراتر میرود و بر تمام مناسبات انسانی حکمفرماست. درمقابل این حقیقت تلخ، ایگنیشس واکنشهای متفاوتی نشان میدهد که همگی به او روحی دنکیشوتی میدهد. او به کارگران میگوید: «تو قرون وسطا همه خوشبختتر بودن. همهتون باید توپ و تیرکمون داشته باشین و روی کارخونه بمب اتم بندازین.» (صفحه ۱۷۱)
تلاش ایگنیشس برای روایت تاریخ از نگاه خود در دفترچهاش، یکی دیگر از واکنشهای کاریکاتورگونه او به ترکتازی لجامگسیخته تاریخ در مسیری است که به اعتقاد او انحرافی است، اما همراهی با آن و حتی سبقت گرفتن از آن ناگزیر است. برای مثال، وقتی پلیس گشت مانکوزو به خانهٔ خانم رایلی میرود و به او میگوید که باید 1020 دلار بابت خسارت تصادف بپردازد، خانم رایلی سرشار از اندوه میشود. چون درآمد او کفاف پرداخت این مبلغ را نمیدهد. او میزند زیر گریه و از تصور اینکه به خاطر بدهکاری به زندان خواهد افتاد، گریه و زاری میکند. در این لحظات، ایگنیشس چه حالی دارد؟ مادرش معتقد است او قلبی یخی دارد، بعد از رفتن پلیس گشت، خانم رایلی میخواهد به اتاق ایگنیشس برود تا دربارهٔ مشکل مالیشان با او گفتوگو کند. اما میبیند پسرش در را بسته و علامت «مزاحم نشوید» را گذاشته روی در. او دارد یک شوی رقص تلویزیونی را تماشا میکند. او همانطور که به مادرش میگوید، معتقد است نباید با فورتانا جنگید و باید اجازه داد زندگی راه خودش را برود. درواقع با اجازه یا بیاجازهٔ ما، فورتانا کار خودش را میکند. بیتفاوتی محض، سلاح ایگنیشس برای تاب آوردن در جنگ با سرنوشت است. نزاعی که طرف پیروزش قبل از مبارزه مشخص شده است.
ریشخند به ارزشهای طبقه متوسط
بودربار، فیلسوف فرانسوی در کتاب «آمریکا» آرمانهایی را که بهعنوان نمادهای آمریکا معرفی شده بررسی میکند و نشان میدهد که چطور این کشور بهعنوان مدینهٔ فاضلهای معرفی شده که در آن فقر، نابرابری، نژادپرستی و… وجود ندارد. آمریکا در نگاه بودریار، فراواقعیتی است که واقعیت ندارد. به اعتقاد او، آنچه در آمریکا وجود دارد، واقعیت حاد است، نه خودِ واقعیت. به گفتهٔ او، آمریکا مفهومی است فریبنده که از طریق سینما و رسانهها به عنوان واقعیت معرفی شده است. لسآنجلس، شهر فرشتگانی است که قرار است بر واقعیت جهانِ خارج از هالیوود گواهی دهد. اما آمریکا وجود ندارد، ارزشهای آمریکا واقعیت ندارد.
در رمان «اتحادیه ابلهان» ارزشهای طبقهٔ متوسط جامعه آمریکا به چالش کشیده میشود. ایگنیشس بهعنوان انسانی به شدت تنبل که انتظار دارد مادرش امورش را رتق و فتق کند، در نقطهٔ مقابل ارزشهای سنتی آمریکا قرار دارد. او تن به کار نمیدهد مگر زمانی که مادرش تصادف میکند و بدهی بالا میآورد. پیش از آن، ایگنیشس یا در رختخوابش دارد جهان را از چشم خودش روایت میکند یا پاپ کورن میخورد و فیلم تماشا میکند. این با ارزشهای اخلاقی طبقهٔ متوسط آمریکا در تعارض است. او به شدت رویای آمریکایی و دو اصل اساسیاش یعنی پیشرفت اقتصادی و آسایش این جهانی را به باد انتقاد میگیرد. جان کندی تول در «اتحادیهٔ ابلهان» نشان میدهد که چطور این ارزشهاست که تحت عنوان رویای آمریکایی صورتبندی شدهاند و در واقعیت جامعهٔ آمریکا شکل دیگری یافتهاند. مگر قرار نبود انسان آمریکایی با کار جانانه و تلاش از پس زندگی خودش بربیاید و به موفقیت برسد؟ پس چرا پلیس مانکوزو هرچقدر بیشتر کار میکند، کمتر قدر میبیند؟
در بار شب شادی میبینیم که استفاده از جنسیت بهعنوان ابزاری برای رسیدن به ثروت و پیشرفت اجتماعی حتی معصومیت کودکانه دانشآموزان را هم مخدوش میکند. در جامعهٔ مصرفی آمریکا، انسان معنایش را میبازد و نه تنها دیگران، بلکه حتی تن خود را کالایی میپندارد، همانطور که لنا آرزو دارد زمانی رقصندهٔ بار شود. تول هوشمندانه با خلق شخصیت کلود روبیشا مانع از آن میشود که انتقادهایش از جامعهٔ آمریکا متمسک چپگرایان افراطی شود. روبیشا پیرمردی است که اعتقاد دارد کمونیستها قدرت را به دست گرفتهاند. این شاید واکنشی طنزآمیز به دورههای مککارتیسم و اغراق در معرفی کمونیسم به عنوان دشمن خطرناک جامعهٔ آمریکا باشد. ایگنیشس راوی تباهی نیست، خود تباهی است. تول خود را از جامعهٔ مصرفگرای آمریکا جدا نمیکند، او حتی برای تصویر کردن تباهی جامعه، از هیچ ایدئولوژی دیگری استفاده نمیکند.
رمان «اتحادیهٔ ابلهان» با هجوی هنرمندانه، معناباختگی جامعهای با آرمان را تصویر میکند. در غیاب معنا، ایدئولوژی و امید شاید طنز تنها تکیهگاه برای تحمل کابوس آمریکایی باشد، تکیهگاهی که نمیتوان چندان به آن دل بست. خودکشی جان کندی تول در ۳۲ سالگی، این را به خوبی نشان میدهد.
منبع: شماره 17 مجله تجربه
این نوشتهها را هم بخوانید