گفتوشنودی با «دیمیتری آندرویچ» نوادهٔ نویسندهٔ بزرگ: فئودور میخائیلویچ داستایوسکی
ترجمهٔ رامین مولایی-نازنین میرصادقی
دیمیتری آندریویچ، تصویری زنده از جدّ خود فئودور میخائیلویچ داستایوسکی نویسندهٔ شهیر روس است. به شهادت معاصران وی، فئودور میخائیلویچ مردی کوتاهقامت و لاغر، با چهره ای کشیده و رنگ پریده، موهای بلوطی روشن، لبانی باریک، چشمانی خاکستری و همیشه ناآرام بود و حالاتی کمی عصبی داشت…. دیمتری نوادهٔ او نیز همانند اوست.
محافل اجتماعی، نویسنده بزرگ را از سویی جذب و از سویی دیگر باعث انزجارش میشوند. در اولین برخورد با افراد ناآشنا، مضطرب، بدخلق و مبتکر مینمود، ولی هنگامیکه احساس صمیمیت و اعتماد میکرد، هیجان زائد الوصفی از خود نشان میداد و به طرزی باورنکردنی به آدمی بذلهژگو و پرحرف بدل میشد. شخصیتی پرفراز و نشیب و غیر قابل تحمل داشت و نیز لجوج، شکّاک و حسود بود. دیمیتری آندریویچ نیز اعتراف میکند:
-من هم مانند او هستم و رفتارهای او را به ارث بردهام.مثل او ناگهان از کوره در میروم و بعد به سختی میتوانم خودم را آرام کنم.81 سال است همسرم مرا تحمل میکند.
دیمیتری، با لحنی بیتفاوت صحبت میکند. به نظر نمیرسد این میراث، او را مغرور یا مأیوس کرده باشد. مثل اینکه راه گریزی از پذیرش این ارث نداشته است!
-از زمان جدّم، ما داستایوسکیها اینچنین هستیم: مرموز، عجول، تندمزاج، پرانرژی، بدبین و آماده افکار ناامیدانه…من شاید کمتر از او شکاک و خیلی بیشتر از او خوشبین باشم. یاد گرفتهام سپاسگزار لحظات خوبی باشم که گهگاه زندگی به من هدیه میکند، چیزی که داستایوسکی بزرگ هرگز به آن دست نیافت. او حسی عجیب و غیرعادی در پیشگوئی امور ناخوشایند و شوم داشت، بسیاری از شخصیتهای داستانهایش نیز این قابلیت را به ارث بردهاند، ولی من نه!…اما بزرگترین تفاوت میان ما، البته نبوغ اوست! من به طول کلی فاقد استعداد ادبی هستم و هرگز به فکر نوشتن هم نیفتادهام.
دیمیتری آندریویچ و آلکسی (پسر 18سالهاش) تنها نوادگان بلافصل نویسندهٔ بزرگ روس هستند. داستایوسکی بار اوّل در سال 1875 میلادی با ماریا دیمیتریونا ایزایو اگنستانت که زنی فرانسوی الاصل، بیوه، خشن، چاق و به ظاهر تندرست بود، پیمان ازدواج بست، این زندگی پرعذاب که با مرگ ماریا در سال 1846 پایان یافت، ثمرهای در پی نداشت. بار دوّم در سن 46 سالگی (سال 1867 ) از دختری جوان، فهیم، منظم، بیپیرایه و بیتکبر که 18 سال بیشتر نداشت، خواستگاری کرد. او استعداد خارق العادهای در تندنویسی داشت و مطلبی را کهن ویسندهٔ آتشیمزاج با سرعت تمام به او دیکته میکرد، تندنویسی میکرد. این فرشته که تا آخرین لحظهٔ حیات داستایوسکی در 28 ژانویه 1881 در کنارش بود، آنا گریگوریونا اسنیتکینا نام داشت. این زوج صاحب 4 فرزند شدند: سونیا-که فقط سه ماه زنده ماند-لیوبوف، الکسی-که در 3 سالگی مرد-و فئودور. دختر او در سال 1913 از روسیه خارج شد و دیگر هرگز به کشورش باز نگشت و در ایتالیا، بیآنکه فرزندی داشته باشد در تنهایی درگذشت. فئودور تمام عمرش را در سیمفروپل (کریمه) سپری کرد. دو فرزند داشت که فقط یکی از آنها به نام آندره-پدر کسی که با او مصاحبه میکنیم-زنده ماند.
دیمیتری آندریویچ میگوید:
-من فقط یک خواهر دارم: تاتیانا. خیلی عجیب است ولی خواهرم به شکل خاصی-تجسّم دوبارهٔ لیوبوف، عمهٔ پدرم است. لاغر و نحیف است و همیشه از بیماریهای عجیب و غریب رنج میبرد، درست مثل لیوبوف. تاتیانا هم مثل او فرزندی ندارد. لیوبوف عاشق غرب بود و مجذوب اروپا و به همین خاطر از روسیه گریخت. خواهر من هم تنها رؤیای «منتون» در جنوب فرانسه را در سر دارد.
*برای چه «منتئون»؟
-مادر بزرگ ما یعنی همسر فئودور در آنجا دفن شده است. بهعلاوه آنجا پانسیون بسیار خوبی برای از کارافتادگان روسی وجود دارد. او زندگی سختی داشته و حقیقتا بیمار است و بزرگترین رؤیایش این است که آخرین لحظات زندگیاش را در آن منطقه بگذراند.
*برای چه به آنجا نمیروید؟
-این رؤیا گران تمام میشود. تعدادی از «روسهای جدید» به او کمک میکنند» اما هنوز هم دستنیافتنی است.
*روسهای جدید چه کسانی هستند؟
-آدمهایی که پول زیادی به دست میآورند.
*از چه راهی؟
-کسی چه میداند؟
دیمیتری آندرویچ از گوشه چشم به من نگاه میکند و هر دو میخندیم و بحث جالب و داغی را دربارهٔ ریشهٔ نامطمئن بخت و سرنوشت در روسیهٔ امروز آغاز میکنیم. میزبان سخاوتمند ما، موقعیت را برای دعوت به صرف شام مغتنم میشمارد. ایشان خانم المیرا اسپتانوا خبرنگاری پرشور و اهل سن پطرزبورگ است. او کارشناس آثار داستایوسکی و دوست نزدیک دیمیتری آندریویچ است که ترتیب این ملاقات را داده است. ترتیب دادن گفتوگو با نوادهٔ کمرو و دیرجوش نویسندهٔ شهیر، دشوار بود. بسیار گرفتار بود و حال و حوصلهٔ مصاحبه با روزنامهنگارها را نداشت. تنها زمانی رضایت داد که از یک مهمانی شام غیررسمی صحبت شد. وقتی در پایان غروبی بارانی و سر ساعت 7 به منزل دوستش رسید، چشمهایش به قدری خاکستری بود که به آسمان سن پطرزبورگ میمانست! نگاهی توأم با اضطراب، نزاکت، احترام و ناخرسندی عمیقی به ما انداخت، جوری که فکر کردیم در اولین فرصت میخواهد از چنگ ما بگریزد. روی صندلی راحتی نشست و با احترامی ساختگی به تلاش رقتبار ما برای شکستن یخ فضای سرد چشم دوخت. من با حالتی عصبی پاکت سیگاری بیرون آوردم…یکدفعه معجزه شد!…دیمیتری لبخند زد و با خوشحالی گفت:
-تنباکوی سیاه!
تقریبا با کمرویی یکی برداشت و به آرامی روشناش کرد…ناگهان بدخلقیاش زائل و کاملا بشاش شد و به نرمی شروع به صحبت کرد:
-فئودور میخائیلویچ هم تنباکوی سیاه را دوست داشت. خیلی زیاد سیگار میکشید. خرید سیگار به عهدهٔ فرزندانش بود. جدّ من در تمام طول زندگی شبها چیز مینوشت. از ساعت 11 تا 5 صبح خود را در اتاق کارش حبس میکرد. راه میرفت، سیگار میکشید، مینشست، سیگار میکشید، مینوشت، میکشید، دوباره بلند میشد، سیگار دیگری روشن میکرد، قدم میزد، چای پررنگی مینوشید، مینشست و باز مینوشت…
دیمیتری، سیگار دیگری خواست و آن را روشن کرد، سپس پاکت سیگار را هم برداشت! حالا دیگر با اشتها غذا میخورد و مسألهٔ سرنوشت روسهای جدید کرا رها میکند تا از تجربهاش بهعنوان یک قمارباز صحبت کند. میپرسم:
*بازی «رولت» شما را هم مجذوب میکند؟
-البته، وقتی به آلمان دعوت شدم، از شهر «بادن بادن» دیدن کردم. یعنی همان جائی که فئودور میخائیلویچ آنهمه پول از دست داد»!
-بله همینطور است.
*شما هم باختید؟
-من بردم! با پول بسیار کمی وارد شدم و با پول زیادی بیرون آمدم، بهطوریکه رئیس قمارخانه مدام تکرار میکرد: این غیر ممکن است!…او کتاب طلاییاش را به من داد و خواست آنرا امضاء کنم…«واسلاو هاول»!1 او هم آنقدر پول برده بود که از او خواسته بودند کتاب را امضا کند، امضای یوری گاگارین فضانورد را هم دیدم. خیلی برایم جالب بود!
*اما جدّ شما هرگز موفق به امضای آن کتاب نشد…شانس شما را نداشت!
-مسأله شانس نیست. من روش ابداعی خود او را بهکار گرفتم! من با تلاش زیاد آن روش را از لابلای رمان «قمارباز» کشف کردم. این راز در فصلی ارزشمند از این اثر پنهان است! نپرسید کجا، نخواهم گفت، هرگز فاش نخواهم کرد!
*شاید بتوانید سر نخی بدهید.
-نه خودتان تلاش کنید و با تأمل کتاب را بخوانید، آنگاه به آن راز پی خواهید برد. من این رمان را چندین و چند بار خواندم. سپس آن راز را روی کاغذی یادداشت کردم و وقتی به آلمان رفتم، یادداشتها را همراه بردم. پشت میز بازی نشستم و کارتها را همانگونه که فئودور میخائیلویچ به من نشان داده بود مرتب کردم و بازی را بردم!
*چرا داستایوسکی خودش از این روش استفاده نکرد؟ برای چه همیشه میباخت؟
-اشتباه میکنید در اوایل غروب آنقدر پول برنده میشد که کنترلش را از دست میداد، هیچانزده میشد و روش خاص خود را که از تفکری روشن، حساب شده و خونسردی سرچشمه میگرفت به فراموشی میسپرد و همه چیز را بهشکلی غیرمنطقی به مخاطره میانداخت.
*شما چطور، خونسرد هستید؟
-البته که نه…وقتی در «بادن بادن» بردم، احساس کردم به اندازهٔ او به هیجان آمدهام، اما دوستان خوبی که همراهم بودند به من فرصت دیوانه شدن ندادند و مرا از قمارخانه بیرون کشیدند!
*اجازه میدهید بپرسم با آن پول چه کردید و آیا روز بعدی هم بازی کردید؟
-دیگر بازی نکردم، بلکه یک کامیون بسیار عالی و چندمنظوره خریدم. میتوانم از آن جهت حملونقل کالا و یا حتی مسافر نیز استفاده کنم، الآن از این راه زندگیام را تأمین میکنم. در واقع شرکت کوچکی دارم که مدیر و تنها کارمندش خودم هستم.
*شما خودتان کامیون را میرانید؟
-البته، دوست ندارم از کسی دستور بگیرم و احساس آزادی میکنم. چندین سال رانندهٔ قطار شهری بودم و در ضمن در یک کارگاه بلورسازی بهعنوان تراشکار شیشه کار میکردم. در جوانی به دانشگاه رفتم ولی خیلی زود حوصلهام را سر برد، احساس میکردم از زندگی واقعی خیلی دور افتادهام.میخواستم تجربههای زیادی به دست آورم. مدتی بهعنوان متخصص خطوط انتقال نیروی برق و سپس در مخابرات مشغول و بعد هم تعمیرکار رادیو شدم.
*چند سال دارید؟
-94 سال (سن وی در چهار سال پیش و زمان انجام مصاحبه)
*واقعا رانندگی کامیون را دوست دارید؟
-بله، تا حالا 21 شغل را امتحان کردهام ولی کار مورد علاقهام رانندگی است. تمام ما داستایوسکیها رانندگی و سرعت را دوست داریم. آنا گریگوریونا همیشه از اینکه همسرش حتی برای مسیرهای کوتاه هم کالسکه میگرفت متعجب میشد و همیشه از کالسکهچی میخواست که تندتر برود! پسرش فئودور با اسبهای مسابقه کار میکرد. و پسر فئودور یعنی پدر من (آندره) هم از مسابقات موتورسواری لذت میبرد، اتومبیلها هم مرا مجذوب خود میکنند.
…پس از سکوتی کوتاه اضافه میکند؛
-شاید در مورد علاقه فئودور میخائیلویژ به کالسکه یادآوری این موضوع ضروری باشد که مدت 4 سال کار اجباری را در سیبری سپری کرده بود. در تمام این مدت غل و زنجیر به پاهایش بسته بودند. روی مچ پایش اثر زخمهای بزرگی باقی بود. تا آخرین روز عمرش کمی پایش را روی زمین میکشید و هرگز نتوانست مثل قبل از این دوران 4 ساله راه برود.
*چه یادگارهائی از او در خانه دارید، مثلا نامههای منتشر نشده یا دستنوشتهای از طرحهای اولیه رمانهایش؟
-مطلقا هیچ چیز! تنها یادگار من عکسهایی از پدر و پدربزرگم است. از فئودور میخائیلویچ هیچ چیز برایم نمانده است. حتی کتاب عهد جدید او که برایش خیلی مقدس و عزیز بود آن را هم از ما گرفتند!
*چه کسانی آن را گرفتند؟ و چگونه؟
-بلشویکها! ماجرایش طولانی است…تاریخچه خانوادهٔ من بسیار پیچیده و پرابهام است.
*شاید داستایوسکی میتوانست این تاریخچه را بنویسد؟
-مسلما. قسمتهای حساسی را جدّ من میتوانست پیشبینی و کشف کند.
*مسلما اینطور است، من به آن اعتقاد دارم.
دیمیتری آرام سیگار میکشد. ناگهان میپرسد:
-میدانید معنی کارمازوف چیست؟…«سیاه شده»! فئودور میخائیلویچ این نام را از یک کلمهٔ آسیائی گرفته بود، تا نشان دهد این خانواده را سرنوشت نشان کرده است.
*شما احساس میکنید که خانواده داستایوسکی هم نشانکردهٔ تقدیر است؟
-البته. احساس میکنم ما درگیر چیزی بسیار تیره و تار هستیم. من در این تاریکی به دنیا آمدم و از آن زمان به دنبال روشنایی میگردم.
*نام شما دیمیتری است. مثل یکی از سه برادران کارامازوف.
بله و من هم به پسرم نام جوانترین این سه برادر، آلکسی را دادم. فئودور میخائیلویچ نام فرزند کوچک از دسترفتهاش را که بیش از همه کس در این دنیا دوست میداشت بر این شخصیت بسیار درخشان نهاد. نمیتوان آنچه را میخواهم بگویم ثابت کنم، چون نه محقق هستم و نه کارشناس آثار وی، اما صمیمانه احساس میکنم که فئودور میخائیلویچ به شخصیت آلکسی(در رمان برادران کارامازوف، برای زنده کردن پسر کوچک از دسترفتهاش ایمان داشت…من فقط یک پسر دارم ولی اگر یکی دیگر میداشتم، نامش را ایوان میگذاشتم.
*رمان «برادران کارامازوف» داستایوسکی را بیشتر از بقیه دوست دارید؟
-بله، هرچند اثری است ناتمام. مرگ به فئودور میخائیلویج امان نداد قسمت دوم آن را که طرحش را در سر داشت، بنویسد. اما با این حال، این رمان سرآمد آثار اوست. انتشار این رمان، بهطور ناگهانی برای او افلتخار و موفقیت به همراه داشت. این افتخار بسیار بیشتر از موفقیتهای تولستوی 2 و تورگنیف 3 بود. جدّ من آخرین بار در مراسم افتتاح بنای یادبود پوشکین 4 شاعر بزرگ روس که در محلی خلوت در مسکو برپا شده بود در هشتم ژوئیه 1880 در انظار عموم ظاهر شد. او سخنرانی با شکوهی ایراد کرد که سرتاسر روسیه را دچار آشوب کرد. مردم جلوی او زانو میزدند و پیامبرش مینامیدند!
*اگر موافق باشید به تاریخچه خاندان داستایوسکی و ماجرای کتاب عهد جدید بازگردیم.
-در 16 نوامبر 1849 ، جدّ من و اعضای انجمن پسراشفسکی 5 به اتهام توطئه علیه حکومت تزار الکساندر دوم به مرگ محکوم شدند. ولی درست لحظاتی قبل از اجرای حکم اعدام در میدان سمنوفسکی، حکم عفو سلطنتی رسید و به 4 سال کار اجباری در سیبری تقلیل یافلت. در روز 24 دسامبر همان سال، زندانیان در غلوزنجیر و با وضعیتی بیرحمانه به سیبری منتقل شدند. در 11 ژانویه 1850 به شهر توبوسک، آخرین منزل قبل از رسیدن به استحکامات امسک رسیدند. در توبوسک همسران دکابریستها در انتشارشان بودند. دکابریستها روشنفکرانی بودند که در سال 1825 بر ضد تزار شوریدند و همگی به کار اجباری در سیبری محکوم شدند. این زنان فداکار ضمن غذا دادن و تیمار آنان، به هریک از محکومان نسخهای از کتاب عهد جدید هدیه کردند. این تنها کتابی بود که جد من برای مطالعه در آن جهنم در اختیار داشت. رنجهای بیپایان و مطالب عهد جدید عوامل اصلی بازیابی ایمان و حضرت مسیح برای او بود. این کتاب، گنج او بود. آن را میخواند، دوباره و دوباره میخواند و افکار خالصانهاش را در حاشیه صفحات آن یادداشت میکرد. هرگز از آن جدا نشد نه در اردوگاه و نه بعد از آنکه دوباره به آزادی دست یافت و هنگام و هنگام نوشتن هموراه آن را در کنار خود داشت. آنا گریگوریونا نقل میکرد: هرگاه مشکلی جدی برای خانواده پیش میآمد، فئودور میخائیلویچ به این کتاب توسل میجست و دو صفحه از آن را که بهطور اتفاقی انتخاب کرده بود میخواند و همیشه جوابی را که جستوجو میکرد مییافت. در شب 52 تا 62 ژانویه 1881، فئودور میخائیلویچ احساس کرد حالش وخیم است. نزدیک بودن مرگ خود را احساس کرد و این مطلب را به آنا گفلت. همسرش اعتراض کرد، داستایوتسکی عهد جدیدش را به او داد و از او خواست آن را باز کرده و بخواند. آنا گریگورینا اطاعت کرد و این جمله از فصل دوم، آیهٔ 41 از انجیل متی را خواند: «مرا باز ندارید، زیرا چنین است که باید تمامی عدالت را کامل کنیم». فئودور میخائیلویچ گفت: «حالا متوجه شدی، من خواهم مرد!»
روز بعد، فرزندانش لیوبوف و فئودور را دعا کرد و در 28 ژانویه 1881 درگذشت. آناگریگوریونا از وصیتنامه او دریافلت که نویسنده از او خواسته این کتاب همیشه در خانواده باقی بماند. پس آنا هم آن را برای فئودور به ارث گذاشت و از او خواست که آن را به فرزندش بسپارد تا او نیز به سهم خود آن را به فرزند خویش بدهد. من نوهزادهٔ فئودور میخائیلویچ هستم اما آن کتاب را در اختیار ندارم تا برای پسرم آلکسی به ارث بگذارم…و حالا کتاب در آرشیو انستیتو ادبی «خانه پوشکین» در سن پطرزبورگ است.
*چطور به آنجا رسید؟
-هنگامی که در سال 1917 جنگ داخلی در گرفت،
آثا در یالتا (کریمه) بود و مثل تمام روسها، در وضعیت فلاکتباری زندگی میکرد. همه جا ظلم، خشونت و گرسنگی حکمفرما بود. همه جا ظلم، خشونت و گرسنگی حکمفرما بود. شما با این دوره از تاریخ ما آشنایی دارید. آنا گریگورینا دستنوشتهئها، نامهها، مدارک مهم و کتاب عهد جدید فئودور میخائیلویچ را که در یک جعبهٔ کوچک فزی نگهداری میکرد از سن پطرزبورگ به یالتا برده بود. در کریمه فقر بیحرمانهایی را تحمل کرد. پول نداشت تا با آن حتی چیزی برای خوردن تهیه کند. آنگاه دست به عملی زد که شاید عمل شایستهای نبود!…
(دیمیتری لحظهای ساکت شد و سپس داستانش را از سر گرفت)
آنا، جواهراتی که شوهرش به او هدیه کرده بود فروخت! باید او را درک کرد. ماهها بود که فقر غیر قابل تصوری را تحمل میکرد و به کلی ناامید بود. با پولی که از فروش جواهراتی که آن قدر به آنها عشق میورزید به دست آورد، حد اکثر مواد غذایی را که میشد تهیه کرد، خرید و سپس خود را در اتاق خویش حبس کرد و خورد و خورد!…روز بعد او را مرده یافتند. آن روز 9 ژوئیه 1918 بود. به پسرش فئودور که در آن زمان در مسکو اقامت داشت اطلاع دادند، اما در آن موقعیت مسافرت از کشور غیرممکن بود. پدربزرگ من ناچار شد شش ماه صبر کند تا بتواند برای دفن مادرش به یالتا برود. پیکر بیجان آنا گریگوریونا را در تابوت فلزی فقیرانهای در حجرهٔ کوچکی جای داده بودند. عاقبت وقتی فئودور میخائیلویچ به یالتا رسید، دریافت که «تچکا»(پلیس مخفی وقت شوروی که بعدها به GPU و بعد به NKVD و در نهایت به KGB تغییر نام داد)، آخرین پاکنویس برادران کارامازوف را که دست نوشتهای بسیار جالب با تمامی اصلاحات فئودور میخائیلویچ بود دزدیده است.
*اعتراض نکرد؟
-«تچکا» تشکیلاتی رعبآور بود. هیچکس هیچ اعتراضی به اعمال آن نمیکرد. داستایوسکی از نظر بلشویکها نویسندهای ضدانقلابی به حساب میآمد. لنین 6 او را نویسندهای «بدبین» مینامید. برای سالها چاپ دوبارهٔ آثارش ممنوع بود…اما به سال 1918 برگردیم. پدربزرگم عاقبت توانست به شکلی آبرومندانه مادرش را دفن کند و قطاری برای بازگشت به مسکو بگیرد. کمی قبل از رسیدن قطار به شهر «خارکوف» (اکراین)، «تچکا» قطار را متوقف و تمامی کوپهها را بازرسی کرد. وقتی مأموران پدربزرگم را پیدا کردند، او را از قطار پائین کشیده، ضمن بازرسی وسایلش، تمامی مدارک، نامهها، دستنوشتهها، عهد جدید و حتی وصیتنامه آنا گریگورینا را که به موجب آن پدربزرگم از تمامی حقوق چاپ آثار پدرش تا سال 1937 بهرهمند میشد، ضبط کردند. بدین ترتیب، پدربزرگم با دست خالی به مسکو رسید و در سال 1922 بر اثر تیفوس درگذشت. آنقدر تهیدست بود که خانوادهاش هیچ پولی برای دفن پیکر او نداشتند و موزه تاریخی مسکو، هزینه کفن و دفناش را پرداخت روزی که فئودور مثل یک فقیر به خاک سپرده شد، تمامی روزنامهها خبر مهمی را منتشر کردند: «اتحاد جماهیر شوروی، تمام دست نوشتهها و مدارک داستایوسکی را که عاقبت پیدا شده است به ارث میبرد!» چه تصادفی؟ اینطور نیست! چه تصادف وحشتناکی!-سکوت میکند-این به آن معنا بود که پس از مرگ آنا گریگوریونا نوادگان داستایوسکی از کلیه حقوقشان در رابطه با آثار استایوسکی، یکی از نویسندگان سنتگرا و بسیار مردمی در تمام دیا محروم شدند. چند سال قبل یک عضو عالیرتبهٔ اتحادیه نویسندگان جماهیر شوروی به من گفت: «ما مدیون جدهٔ شما هستیم که توانستیم به بهانهٔ نام او به سرتاسر دنیا سفر کنیم!»
*چه جوابی به او دادید؟
-هیچ، میخواستید چه بگویم؟!
*نوادگان مجموعهدار بزرگ آقای «چوکین» که در حال حاضر در فرانسه زندگی میکنند، از دستگاه قضایی روسیه درخواست کردهاند تابلوهای بسیار ارزشمندی را که در گذشته اتحاد جماهیر شوروی ضبط کرده است، به آنها برگرداند و یا با پرداخت غرامت به آنها موافقت کند. این خبر موجب سروصدای زیادی شده است. نظر شما چیست؟
-هیچ. مطمئن باشید من چنین کاری نخواهم کرد. نمیخواهم سلامتم را در این ماجرا از دست بدهم. در ضمن پول اضافی برای پرداخت به وکلا ندارم. «چوکینها» ثروتمندند و من نه!
*در موزهٔ داستایوسکی در مسکو و در موزه سن پطرزبورگ تعدادی وسایل و مبلمان وجود دارد که متعلق به جدّ شماست، آیا آنها را هم ضبط کردهاند؟
-اکثرشان را ضبط کردند. لازم شد مطلبی را در مورد مدارک فئودور میخائیلویچ برایتان تعریف کنم. سازمان تچکا تمام آنچه را که آنا گریگوریونا با خودش به یالتا برده بود، ضبط کرد. اما پدربزرگ من هنوز تعدادی از این اسناد را در اختیار داشت که آنها را به پدر من داد. در 1936 دو مرد با لباس شخصی در خانهٔ او را زدند و خودشان را فرستادگان یک انستیتوی ادبی جدید التأسیس معرفی و پدرم را مجاب کردند هرآنچه را از پدربزرگش در اختیار دارد، داوطلبانه تسلیم کند.
*آنها مأمور پلیس مخفی بودند؟
-البته و پدرم یادگارهای داستایوسکی را که برایش باقی مانده بود به آنها نشالن داد و آنها همه را غیر از کتابهای کتابخانهاش به همراه بردند.
*پس شما کتابها را در اختیار دارید؟
-نه! طی جنگ جهانی دوم کتابها ناپدید شدند. همانطور که خوب میدانید، سن پطرزبورگ که در آن زمان «لنینگراد» نامیده میشد، مدت 900 روز بهوسیله نیروهای ارتش نازی تحت محاصره بود. قبل از جنگ پدر و مادرم در اتاقی از یک «آپارتمان اشتراکی» زندگی میکردند. در طول جنگ، پدرم در جبهه بود و مادرم در سیبری!…اتاقشان خالی ماند و پس از جنگ آن را کاملا خالی از اثاثیه یافتند! مردم تمام آنچه را که میشد آتش زد برای گرم کردن خود آتش زده بودند. احتمالا بدین ترتیب این آخرین یادگارهای داستایوسکی هم از بین رفتند!…حالا از او فقط خونی که در رگهایم جریان دارد برایم باقی مانده است!…
…ساعت حدود 10 شب است و هنوز هوا کاملا تاریک نشده است، ولی آن شبهای روشنی هم نیست که داستایوسکی در آن جاودانه شد. شبی خاکستری است ابری و بینهایت افسرده! المیرا چای تعارف میکند. دیمیتری به او مینگرد، بیآنکه واقعا او را ببیند. سیگار دیگری روشن میکند و ادامه میدهد:
-آنچه بیش از هر چیز برایم دردناک است از دست دادن کتاب عهد جدید داستایوسکی است.
…لحظهای سکوت میکند. مثل آنکه در افکار خویش غرق شده باشد و بعد به نظر میآید مطلبی را به خاطر آورده است. درحالیکه توی صندلی راحتی فرو رفته است، میگوید:
-توجه کنید، خانوادهٔ ما حتی در مورد «گور» هم شانس ندارد!…آنها هم ناپدید میشوند!
*چه میخواهید بگوئید؟
-چند سال است که به تحقیق در مورد ریشههای زندگی خانوادهمان علاقمند شدهام.تماموقت آزادم را به این کار اختصاص دادهام.میخواستم قبل پدربزرگم را ببینم.
*فئودورویچ که از تیفوس مرد!؟
-بله. از روی نامههای مادربزرگم میدانستم که در کدام قسمت از گورستان «باگانکوف» دفن شده است. به مسکو مسافرت کردم، به گورستان رفتم و شروع به جستوجویی بیهوده کردم و روز بعد برگشتم، بدون هیچ نتیجهٔ مثبتی، به اداره متوفیّات رفتم و پرسیدم آرشیوها کجا هستند، بدون آنکه تاریخ دقیقی را که میدانستم عنوان کنم و بدون آنکه نام خود را بگویم. کارمندان برایم توضیح دادند که «استالین» دستور داده بوده اسناد مربوط به ثبت اسامی را هر سه سال یکبار نابود کنند! آن وقت من خودم را معرفی کردم و توضیح دادم که پدربزرگم قبل از به قدرت رسیدن استالین مرده است. خندیدند و برایم توضیح دادند که احتمالا کارمندان تمام اسناد را از بین بردهاند. نشانههایی را که داشتم به آنها گفتم و بعد باهم جستوجو کردیم. بعدها گروهی از دانشجویان هم که «ولخین» یکی از بزرگترین استادان روس و زندگینامهنویس داستایوسکی کمک میکردند با دقت بیشتری جستوجو کردند ولی نتیجهاش به بیهودگی تحقیقات قبلی بود. قبل محبوبهٔ پدربزرگم را پیدا کردیم اما قبر او را هرگز. به احتمال قوی یکی از کارمندان گورستان قبر او را پس از چند سال که گورستان کاملا اشباع شده به یک نفر دیگر که دنبال جایی خالی در آن گورستان بوده است فروخته باشد.
گور آلکسی پسر دلبند سه سالهٔ داستایوسکی هم که در گورستان «اختا» بود ناپدید شد. این گورستان در دورهٔ شوروی سابق با خاک یکسان و به جای آن پارک تفریحی احداث شد. پدر و مادر آنا نیز در آن به خاک سپرده شده بودند.
*مرگ پدر داستایوسکی همچنان موضوع بحث زندگینامهنویسان اوست. اکثریت معتقدند که او را قبه قتل رساندهاند، عدهای نیز اظهار تردید میکنند. میان عدهای که معتقدند او به قتل رسیده نیز بر سر قاتل او اختلاف نظر وجود دارد. آیا قاتل یکی از رعیتهای او بوده یا یکی از مالکان حسود! پدر و پدربزرگ شما چه نظری داشتند و خود شما چه فکر میکنید؟
-در خانواده ما این مرگ همیشه یک معمّا بوده و هست!«میخائیلویچ آندریویچ» پدر داستایوسکی مرد وحشتناکی بود. او پس از مرگ همسرش مسکو را ترک کرد و به روستای «دار فوئیه» که املاکش در آنجا واقع بود، رفت. الکلی شد و با رعیتهایش بدرفتاری میکرد. نمیدانم آنها خودشان تصمیم به کشتن او گرفتند یا اجیر شده بودند اما مطمئنم دلایلی زیادی برای به قتل رساندن او داشتند و فکر میکنم هرگز حقیقت امر کشف نشود. هزاران نظر دربارهٔ روابط بسیار بد فئودور میخائیلویچ و پدرش منتشر شده است. هیچ چیز تازهای در این مورد نمیدانم، در عوض میخواستم آنچه را که از چشم بسیاری از زندگینامهنویسان داستایوسکی دور مانده است شرح بدهم، جزئیاتی که به نظر من بسیار مهمّ هستند. فئودور میخائیلویچ هیچ چیز از خانوادهٔ پدرش نمیدانست و این مسأله او را بسیار بر میآشفت. فقط میدانست که میخائیل آندریویچ در سنّ 16 سالگی خانهاش را ندیده بود و یا با آنها تماس برقرار نکرده بود. جدّ من خیلی تحقیق کرد تا عموها و عموزادههایش را پیدا کند. ردّپاهایی هم به دست آورد، نامهنگاری کرد ولی هرگز جوابی نگرفت و این راز او را آزار میداد.
*بعضی از کارشناسان میگویند هنگامیکه فئودور میخائیلویچ از مرگ پدرش آگاه شد دچار اولین حمله صرع خود شد.
-من با این قضیه موافق نیستم. به قضاوت من این حادثه، حملهٔ عصبی شدیدی را در او باعث شد ولی نه یک حملهٔ صرع را. به هر صورت من فکر میکنم که جدّم هرگز صرع نداشت.
*اما داستایوسکی بارها از صرعش صحبت کرده است؟
-برایتان توضیح میدهم که فرضیهٔ من در این مورد چیست. این نظری کاملا شخصی است؛ چیزی که احساس میکنم ولی نمیتوانم آن را به طول عملی ثابت کنم. من نه پزشک هستم و نه روانشناس. اما سالها روی این موضوع فکر کردهام.طبق آنچه که پزشکان متخصص برایم شرح دادهاند صرع یک بیماری ارثی است و نوادگان فئودور میخائیلویچ به خصوص افراد نسل سوم باید مبتلا به صرع باشند. من چنین علائمی ندارم! پدرم نیز هیچ نشانهای نداشت، پسر هم ندارد. پدربزرگ و پدرم عصبی بودند، من هم هستم، ولی صرع ندارم! از طرفی پزشکان میگویند که تواناییهای فکری و هوشی بیماران صرعی به تدریج کاهش مییابد. فئودور میخائیلویچ به هیچ عنوان اینطور نبود» هرچه پیشتر میرفت، نبوغش بیشتر جلوهگر میشد. گواه و شاهدی بهتر از آخرین رمانش یعنی برادران کارامازوف وجود ندارد و کارشناسان همگی آن را بهعنوان یک شاهکار ادبیات جهان شناختهاند! داستایوسکی از کودکی به شدت عصبی بود، عصبانیتی بیمارگونه. به علاوه تجربیات وحشتانگیزی را پشت سر گذاشت و ناگواریهای بیشمار زندگی به اعصابش که دیگر بیش از اندازه ضعیف شده بود، ضربه وارد میآورد. به نظر من اولین حمله عصبی او خیلی پس از مرگ پدرش، یعنی در اردوگاه کار اجباری در سیبری اتفاق افتاد: دوروف رفیق همزنجیر او در خاطراتش نقل میکند که یک روز در کشمکشی وحشیانه بین زندانیان یک مجرم خطرناک چاقویی به دست آورد و خودش را روی داستایوسکی انداخت، تا او را بکشد! وحشت جدهٔ من بیحدوحصر بود و حمله عصبی شدید و عجیبی به او دست داد تا آنجا که باعث شد مهاجم دستوپایش را گم کند و از او دست بردارد. در لحظهٔ اوج این حمله، در طی چند ثانیه داستایوسکی حالت غیرقابل توصیفی احساس کرد، یک شادی عجیبوغریب، یک نیروی بیحدومرز…
چند روز بعد درحالیکه این تجربهٔ غیرمعمول را به یاد میآورد، متوجّه نتایج سودمندی شد که میتوانست از این حالات غیرعادی به دست آورد! خواست به آن وضعیت برگردد و شروع به برانگیختن بحرانهایش کرد.
*پس بهعبارتی، صرع داستایوسکی میتوانست مصنوعی باشد!؟
-من عقیده دارم که میتوانست نوعی خودشکنی باشد. اما شما دلیل اینکه را این کار را میکرد را نمیدانید.
-فروید هم صرع داستایوسکی را مورد بحث قرار داده است.
-روانپزشکان زیادی این کار را کردهاند. من اعتقاد دارم که او تشنج ناشی از عدم تعادل عصبیاش را برای خلق یک فکر و ایده تاب میآورد. این مسأله توجه مرا بسیار جلب کرد که پس از حملههای شدیدش خلاقیت او افزایش مییافت. میدانم که نظریههای من کمی به نظرتان عجیب میآیند ولی من جدّم را در درون خودم احساس میکنم!
*اولین بار که کتابی از داستایوسکی خواندید، چند سال داشتید؟
-حدود 81 سال. در آن روزها کتابهای زیادی از او چاپ نمیشد. کتابهایش نایاب بود. و آثارش در مدرسه یا دانشگاه تدریس نمیشد…آن را خواندم و خوشم نیآمد! آن را نمیفهمیدم به نظرم بیش از حد قدیمی و درونگرا میآمد. وقتی پختهتر شدم، در سی سالگی آن را دوباره خواندم، کاملا متفاوت بود! دریافتم مسائل وحشتناکی که از هر صفحهٔ نوشتههایش فوران میکرد، مسائلی بودند که مرا هم آزار میدادند. اما آنچه که مرا بیشتر به هیجان آورد این بود که کمکم فهمیدم او در پشت هریک از شخصیتهای داستانهایش پنهان است. هریک از قهرمانهایش جزئی از جدّم را به من میشناساندند. کشف کردم که دنیای ما یکی است و خودم را به تمامی در او باز شناختم!…
*خودتان را در آثار او یافتید؟
-فئودور میخائیلویچ کلماتی کلیدی به من داد تا زوایای گوناگون وجودم را تبیین کنم.
(…من هم اعتراف میکنم که با خواندن «برادران کارامازوف» همین احساس را داشتهام، میزبان خوب ما هم میگوید که نام پسرش را «آلکسی» نهاده است و همگی به یکدیگر نگاه میکنیم…و زیر لب میگویم: «در نهایت نام خانوادگی همه ما «کارامازوف» است!)
دیمیتری میخائیلویچ تأیید میکند:
همینطور است. فکر میکنم هنگامی که جوانان روسی امروز این کتاب داستایوسکی را دوباره بخوانند همین را بگویند. محور آثار داستایوسکی «فرد» است، «فرد» در برابر آزادیاش، در برابر خدا، در برابر خیر و شرّ، خوبی و بدی و در برابر جامعه. در طی هفتاد سال زندگی اشتراکی که به ما تحمیل کردند، صحبت کردن از «فرد» به معنای ضدانقلابی بودن، تلقّی میشد! حالا، شرّ، خوبی و بدی در برابر جامعه. در طی هفتاد سال زندگی اشتراکی که به ما تحمیل کردند، صحبت کردن از «فرد» به معنای ضدانقلابی بودن، تلقّی میشد! حالا، برعکس دوباره این احساس در کشوری پرآشوف کشف شده است. در یک دنیای پر از هرجومرج که در آثار داستایوسکی به شیوهای استادانه انعکاس یافتهاند. من از «فردگرایی» زشت و حقیر و یا «خودمحوری» صحبت نمیکنم، من از «فرد» بهعنوان یک انساسن مسئول صحبت میکنم. داستایوسکی سؤالاتی اساسی را پیرامون جنبههای مختلف انسان مطرح میکند اما به نحوی کاملا متفاوت از تولستوی، جوابها را به ما نمیدهد، برایمان روش و الگو پیاده نمیکند، بلکه ما را به تنهائی در برابر مسئولیتمان رها میکند و این بدعت و نوآوری اوست!
*داستایوسکی چندان از تولستوی خوشش نمیآمد، شما هم همینطور؟
-تولستوی، تولستوی است! اما شخصیتپردازی و الگوسازی او باعث ناراحتی من میشود، داستایوسکی همیشه میگفت که تولستوی را بهعنوان نویسنده دوست ندارد. همدیگر را تحمل نمیکردند. فکر میکنم در اعماق قلبشان هریک جدا از استعداد و نبوغ دیگری آگاه بود، اما بیش از آن مغرور بودند که این موضوع را به زبان بیاورند. به شدت حسود بودند، جای تأسف است ولی اینطور بود…
*هیچوقت یا یکدیگر ملاقات و گفتوگو داشتند؟
-هرگز، هر کاری برای جلوگیری از روبرو شدن با یکدیگر انجام میدادند! فقط یکبار در جمعی همدیگر را ملاقات کردند. در گوشهای از سالن، دوستداران تولستوی احاطهاش کرده بودند و در گوشهٔ دیگر سالن داستایوسکی در میان هواخواهانش قرار گرفته بود، اما با هم گفتوگو نکردند…
لطیفههای بسیاری در مورد این دو وجود دارد. آنا گریگوریونا لیوبوف را باردار بود که شروع به خواندن جنگ و صلح کرد. داستایوسکی کتاب را از دستش گرفت و برایش توضیح داد که این کتاب در وضعیتی که او دارد شاید به او صدمه بزند!…داستایوسکی چند روز قبل از مرگش چند صفحه از تولستوی واند، در ضمن مطالعه سرش را با نارضایتی تکان میداد و میگفت: «خوب نیست، اصلا خوب نیست!» سالها پس از مرگ فئودور میخائیلوی، همسر تولستوی در نامهای از آنا گریگوریونا پرسید: «شما چگونه 41 سال با نابغهتان زندگی کردید؟ من که دیگر نمیدانم با مال خودم چکار کنم؟»
*«آنا»، چه جوابی داد؟
-من هم دوست داشتم، بدانم!…خیلیها مایل بودند با آنا گریگوریونا مشورت و درد دل کنند. رومانوف هرگاه از دست شکنجههای آپولیناریا سوسلوا به عذاب میآمد، از آنا گریگوریونا تسلّی خاطر میجست!
(در این لحظه همگی با صدای بلند خندیدیم! در 2681 آپولیناریا سوسلوا که به پولینا مشهور بود حدود 81 سال داشت و دیوانهوار عاشق داستایوسکی 14 ساله بود. داستایوسکی تحت فشار و زجر زندگی زناشوییاش (با همسر اول خود) و تحت عقیب طلبکارانش، به «پولینا» پیشنهاد کرد که با او به اروپا سفر کند. این مسافرت یک تراژدی واقعی و سرشار از شکنجه برای نویسنده بود. پولینا کمکم فهمید که عاشق داستایوسکی نیست و از او دوری میجست ولی شور و اشتیاق داستایوسکی افزایش مییافت!…در نهایت از هم جدا شدند امّا سالهای طولانی باهم مکاتبه داشتند. یکی از محققان در مورد پولینا میگوید: او یک «فمینیست»7 آماده به جنگ بود! معجونی از یخ و آتش! او الهامبخش داستایوسکی برای خلق بسیاری از شخصیتهای زن در آثارش بود: «دونیا» خواهر را سکولنیکوف در رمان «جنایت و مکافات» و «کاترینا ایوانوونا» در «برادران کارامازوف» و به خصوص «پولینا آلکساندرونا» در «قمارباز». آنا گریگورینا از او نفرت داشت و پنهانی نامههایی را که پولینا برای شوهرش میفرستاد، میخواند. گفته میشود که پس از مرگ داستایوسکی، «آنا» تعدادی از این نامهها را سوزاند. «دیمیتری» هم که با ما مصاحبه میکند از پولینا خوشش نمیآید.) دیمیتری ادامه میدهد:
-این زن برای جدّ من نحس بود! احساسات او را به ریشخند میگرفت، او را بازی میداد و بیقدرش میکرد و شکنجهاش میداد…زن نفرتانگیزی بود…
*امّا زندگینامهنویسان داستایوسکی در مورد پولینا نقل میکنند که بسیار زیبا و حساس بود و…
دیمیتری با خشم فریاد میزند:
-من عکسهایش را دیدهام، وحشتناک است! موهایی کوتاه داشت و مثل مردها لباس میپوشید. به نظر میرسید که تلاش فراوانی برای کشتن زنانگیاش انجام میدهد. نهیلیست بود!
*باوجوداین، جدهٔ شما…
-پولینا مجذوب ژرژ ساند 8 بود. در همه چیز از او تقلید میکرد. در آن زمان داستایوسکی هم این زن نویسندهٔ فرانسوی به شدت تحسین میکرد. فقط برای همین اتفاق نظر احساس میکرد که به پولینا نزدیک است. و به سوی این زن عجیب کشیده میشد!
دیمیتری آندریویچ پس از سکوتی کوتاه با خنده ادامه میدهد:
رومانوف نویسندهای بسیار جوانتر از داستایوسکی بود و به او احترام میگذاشت. داستایوسکی معبود او بود. در 24 سالگی با آپولیناریا آشنا شد که در آن زمان 40 ساله بود! مردم میگویند که عاشق او شد ولی این صحت ندارد بلکه شدت علاقهاش به داستایوسکی او را به خواستگاری از پولینا وادار کرد! فقط میخواست زنی را که قبلا از عشق داستایوسکی بهرهمند بوده است به عقد خود درآورد! ازدواج و 6 سال باهم زندگی کردند. رنجی که داستایوسکی متحمل شد در برابر آنچه که رومانوف نگونبخت تحمل کرد، هیچ بود! سپس درخواست طلاق کرد» که پولینا تا زمان مرگ خود از قبول آن سرباز زد…هنگامی که رومانوف بختبرگشته جانش به لب میرسید، به ملاقات (به تصویر صفحه مراجعه شود) آنا گریگورینا میشتافت و از بدبختیهایش میگفت. آنا هم سعی میکرد او را آرام کند…. آن زن یک شیطان بود!
*شما گفتید که خوانوادهتان نشانکردهٔ سرنوشت است، پسرتان آلکسی هم همین احساس را دارد؟
-فکر میکنم بله. عکس العملهای او هم مثل من است وقتی که به سنّ او بودم. هنگامی که مردم از او میپرسند که آیا نوادهٔ داستایوسکی است، ناراحت میشود! دوست ندارد از او صحبت کند! هر دوی ما از سنگینی عظیم این نام خانوادگی آگاهی داریم. نمیخواهم بگویم که برای ما سنگین است. فقط میگویم که این سنگینی را احساس میکنیم. حرفم را درک میکنید؟!…
این نوشتهها را هم بخوانید