واکاوی گفتمان های نژادپرستی و استعماری در رمان کوتاه دل تاریکی – اثر جوزف کنراد

نوشته محمدامین مذهب
از زمان نخستین چاپ اش در سال ۱۹۰۲، یعنی سه سال پس از نگارش اش، رمان کوتاه دل تاریکی به نگارش نویسندهٔ لهستانی-بریتانیایی جوزف کنراد (Joseph Conrad)، که از آثار مهم در ادبیات انگلیسی شمرده میشود، جدل پایان ناپذیری را در صحنهٔ نقد ادبیات قرن بیستم رقم زده است. گروهی به دفاع از کنراد برخاسته و داستان او را نقد گفتمان امپریالیستی و استعمارگری در قارهٔ آفریقا دانسته اند؛ از مهم ترین این منتقدان ادبی، ادوارد سعید است که در کتاب فرهنگ و امپریالیسم (۱۹۹۴) کنراد را از «نخستین پیشگامان مطالعات جهان سوم» برمیشمارد و هنر داستان نویسی او را ضداستعمارگری میداند (۱۸).
در مقابل، منتقدان دیگری نیز اعلام کرده اند که کنراد را از سامانه ها و ایدئولوژیهای استعمارگری و دیدگاه اروپامداری متمایز نمیببیند و متن دل تاریکی او را حامی استعمارگری معرفی میکنند؛ دو منتقد مهم در این زمینه را میتوان چینوآ آچبه (Chinua Achebe) و بنیتا پری (Benita Parry) نام برد. آچبه در سال ۱۹۷۵ جستاری جنجال برانگیز را زیرنام «سیمای آفریقا: نژادپرستی در دل تاریکی کنراد» چاپ نمود و در آن گفتمان نژادپرستی کنراد در اثرش را واکاوی کرد و آن را القاکنندهٔ «سیمای آفریقا به عنوان دنیای دیگری» اروپای متمدن تفسیر کرد (۱۷۸۵)؛ از آنجایی که آفریقا دیگری است و نقطه مقابل تمدن اروپایی محسوب میشود، پس بومیان آفریقایی هم دیگری هستند و بایستی فرومایه انگاشته شوند. بر همین شکل، بنیتا پری در کتاب کنراد و امپریالیسم (۱۹۸۳) مینویسد که وجود انگاره پردازی و بازنمایی آفریقا به عنوان سرزمینی آکنده از جنگل های تاریک و هراس افکن در متن رمان، در واقع به اثرات تباهی و وحشیگری در آفریقا اشاره میکند و تصویری مخوف از قارهٔ آفریقا و مردمان آنجا ارائه میدهد (۵).
منتقد معروف پسااستعماری، پاتریک برانتلینگر (Patrick Brantlinger) دلیل سردرگمی برخی از ناقدان رمان دل تاریکی را استفادهٔ کنراد از ویژگی امپرسیونیستی در زبان متن اثرش میداند (۳۶۴). امپرسیونیسم یا دریافت گرایی (impressionism) نوعی سبک نقاشی در قرن نوزدهم فرانسه است که با استفاده از رنگ های خاص و ضرب قلم حالتی سایه گونه را ایجاد میکند و این گونه تابلویی هنری آفریده میشود که از سبک و عرف رایج فاصله میگیرد. برای نمونه، یک هنرمند امپرسیونیست اگر بخواهد رنگ سبز را در تابلوی خود خلق کند، با ترکیب دو رنگ آبی و زرد این کار را انجام میدهد. زبان و نوع استفاده از واژگان در رمان مذکور نیز بدین ترتیب است. برانتلینگر مدعی است که وجه امپرسیونیستی در متن کنراد، به پیدایش ابهام و چندمعنایی دامن زده است (۳۶۵). در واقع، برانتلینگر نیز توجیهی را ارائه میکند که دشواری درک دقیق اثر کنراد به جهت همین ویژگی امپرسیونیستی است؛ بنابراین، به نوعی اعلام میکند که تلقی اثر به متنی استعماری یا ضداستعماری، کاری دشوار است. همچنین، آچبه به درستی به مسئلهٔ نژادپرستی در رمان اشاره میکند، اما همزمان، به ویژه در بند پایانی جستارش، نوشتار کنراد را دربرگیرندهٔ پیام ضداستعماری معرفی میکند: «کنراد، پلیدی و پلشتی استثمار امپریالیستی را به خوبی درک و محکوم میکند، اما به طور شگفت آوری از وجود نژادپرستی که رخ مینماید، ناآگاه است» (۱۷۹۴).
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
از این روی، با توجه به مطالب مطرح شده، پژوهش حاضر با استفاده از خوانش بینامتنی تاریخ باوری نوین، عقاید پسااستعماری برخی از منتقدان برجسته این حوزه، و تحلیل شخصیت کورتس، به واکاوی رمان دل تاریکی اثر جوزف کنراد میپردازد تا از بحث برانتلینگر و آچبه فراتر رود و نشان دهد که متن کنراد نه تنها ضداستعماری نیست، بلکه انتقاد کنراد از گفتمان و سیاست استعمارگری در آفریقا، نه تنها از نظام استعماری اروپایی، به خصوص بریتانیایی، فراتر رورد بلکه در واقع، متوجه نحوهٔ ادارهٔ و سیاست های استعماری کشور بلژیک در کنگو است.
۲. پیشینهٔ تحقیق
اگرچه نوشتارهای جوزف کنراد و به خصوص رمان دل تاریکی او موضوع پژوهش های بسیاری بوده اند، ولی بیشتر آنها اثر مذکور را به متنی ضدامپریالیستی تعبیر کرده اند که کنراد دهشتناکی اقدامات استعماری اروپاییان را بازتاب میدهد. از جملهٔ این افراد، شرق شناس معروف ادوارد سعید است. چنان که پیش تر گفته شد، او هنر داستان نویسی کنراد را مخالف عقاید استعماری زمانه اش میانگارد (۱۷). دیگر منتقد معروف در حوزهٔ نقد و مطالعات پسااستعماری، چینوآ آچبه اهل نیجریه است که با چاپ رمان همه چیز فرو میپاشد در سال ۱۹۵۸ به شهرت جهانی یافت. او در جستار سال ۱۹۷۵ خود دربارهٔ رمان دل تاریکی
اعلام کرد که این متن حاوی زبان نژادپرستی علیه سیاهان آفریقایی است؛ با این حال، او هنر داستان نویسی کنراد را تمجید میکند و رمان او را اثری ضداستعماری در راستای آشکاری خشونت و ترس برخاسته از اقدمات استعماری اروپاییان تفسیر میکند (۱۷۸۴).
جان پیترز (John Peters)، کنرادشناس آمریکایی، با بحث دربارهٔ تجربیات شخصی کنراد در آفریقا و سفرش در رود کنگو و ارتباط دادن آن به متن دل تاریکی، اظهار میکند که داستان های کنراد، به ویژه رمان مورد بحث، بازتاب دهندهٔ وحشت استعماری و اقدامات ستم گرانهٔ اروپاییان در خارج از این قاره هستند (۴). نظریه پرداز و منتقد مارکسیست انگلیسی تری ایگلتون (Terry Eagleton) رمان دل تاریکی کنراد را درون حیطهٔ جنبش استعمارزدایی جای میدهد و ادبیات داستانی کنراد را شورشی علیه تفکر اومانیستی و امپریالیستی غرب میداند (۱۳۵). منتقد آمریکایی آندریا وایت (Andrea White) در نقد و بررسی رمان مینویسد که توصیفات راوی داستان، مارلو، دربارهٔ بومیان آفریقایی، به ویژه این وصف آنها که افرادی لاغراندام، گرسنه و با چهره هایی افسرده و بیروح هستند، درحقیقت انعکاسی از ستم استعماری سفدپوستان در آفریقا است (۱۹۱). در ادامه، او نیز گفتار آچبه را تکرار میکند که اثر کنراد به دور از نژادپرستی نیست، اما خشونت و ظلم استعماری را به نقد میکشد (ibid).
با توجه به آنچه مطرح شد، بیشتر منتقدان نامی فعال در نقد و ادبیات پسااستعماری و کنرادشناسان غربی، بر این باور هستند که نوشتارهای کنراد، به خصوص رمان دل تاریکی، نکوهندهٔ سیاست های امپریالیستی و استعماری اروپایی میباشند و روایت مارلو و توصیفات او از آفریقاییان، کنگو و خود قارهٔ آفریقا، در واقع آشکارکنندهٔ خشونت استعماری سفیدپوستان است. به همین جهت، در این پژوهش تلاش شده است تا با استناد به خوانش بینامتنی تاریخ باوری نوین، یعنی با دو سفرنامهٔ هم عصر کنراد، اعلام شود که رمان دل تاریکی کنراد یک متن کاملاً استعماری است و ترویج دهندهٔ ایدئولوژی امپریالیستی غرب است.
۳. چهارچوب نظری
استفن گرینبلت (Stephen Greenblatt)، پژوهشگر آمریکایی مطالعات رنسانس، در سال ۱۹۸۰ کتابی را به نام خودیابی رنسانس (Renaissance Self-Fashioning) چاپ کرد و در آن از یک نوع روش تاریخی جدید برای خواندن و تفسیر کردن متون عصر رنسانس سخن گفت. گرینبلت این شیوهٔ خوانش خود را تاریخ باوری نوین (new historicism)
نامید و آن را به این شکل توصیف نمود که منتقد، با استناد به بافت تاریخی، متن ادبی را درکنار دیگر متون مانند سفرنامه ها، رساله ها و انواع گزارش ها مورد مطالعه قرار میدهد تا بدین وسیله، با برقراری یک رابطهٔ بینامتنی، یک گفتمان واحد شکل گیرد، و ایدئولوژی نهفته در متن ادبی و شکل دهی هویت نویسنده در قبال روابط قدرت در زمانه اش
357 پژوهش نامه انتقادی متون و برنامه های علوم انسانی, دی 1400 – شماره 98
آشکار شود (۳-۱). با الهام از نوشتارهای فوکو دربارهٔ قدرت، گفتمان و دیرینه شناسی، گرینبلت در پی یافتن روابط قدرت در همان بافت تاریخی گذشته تلاش میکند (منبع).
درواقع، یک منتقد تاریخ بارو نوین به دنبال آن است تا لحظه ای را در تاریخ گذشته بازسازی کند که در آن روابط قدرت و ارتباط متن ادبی با آنها مشخص گردد. در همان دهه ۱۹۸۰، روش نقادانهٔ گرینبلت توانست منتقدان سرناشی از جمله لوییز مانتروز (Louis Montrose)، جین هاوارد (Jean Howard)، و جاناتان گولدبرگ (Jonathan Goldberg) را به خود جذب کند و تاریخ باروی نوین به یک شیوهٔ نقد بسیار پرطرف دار و توانمند در عرصهٔ مطالعات ادبی بدل گشت. از همه مهم تر، ماهیت بینارشته ای روش شناسی تاریخ باوری نوین موجب میشود این رویکرد نقادانه و نظری با دیگر رویکردهای نقد ادبی پیوند خورد مانند مطالعات زنان و جنسیت، پسامدرنیسم، و پسااستعماری. گرینبلت با چاپ کتاب تصاحبات شگفت انگیز (Marvelous Possessions) در سال ۱۹۹۱ به طور رسمی روش نقادانهٔ خود را با مطالعات پسااستعماری گره زد. در این کتاب، او از ترفندها، حیله ها و اقدمات فریبانه و امپریالیستی انگلیسی ها و اسپانیاییها در دنیای نو (قارهی آمریکا) در قرن شانزدهم میلادی سخن میگوید، و تداوم روش ها امپریالیستی را از آن زمان تا عصر کنونی ترسیم میکند (۸-۷).
بیل اشکرافت (Bill Ashcroft)، گرت گریفیتس (Gareth Griffiths) و هلن تیفین (Helen Tiffin) با نوشتن کتاب امپراتوری واسازی مینویسد (The Empire Writes Back) در سال ۱۹۸۹ به طور رسمی مطالعات پسااستعماری را به دنیای نقد و مطالعات ادبی معرفی کردند (۷۳۸ Habib). پسااستعماری دارای یک روش شناسی پیچیده و گسترده است؛ به طور مثال، ردپای فمینیسم، تاریخ نگاری، جامعه شناسی، باستان شناسی، مطالعات نژاد و قوم، مارکسیسم، مطالعات روان شناختی، و تاریخ باوری نوین را میتوان در مطالعات و نقد پسااستعماری مشاهده کرد (۲۰۲ Bressler). منتقدان پسااستعماری در پی آن هستند تا پیامدها و آثاری را بررسی کنند که پس از رویارویی دو فرهنگ استعمارگر و استعمارشده برمیخیزند، در زمانی که اولی خود را بسیار برتر از دیگری تلقی میکند (۱۹۸ ibid).
بسیاری بریتانیاییها در قرن نوزدهم بر این باور بودند که حکمرانی بر جهان سرنوشت کشورشان است. به همین دلیل، یک نوع برتری نژادی، فرهنگی، زبانی و حتی صنعتی شکل گرفت و دوگانهٔ خودی/دیگری را احاطه کرد. بریتانیا با استفاده از توان سیاسی و اقتصادی خود به بزرگترین قدرت امپریالیستی تبدیل شد و از مواد خام و کالاهای باارزش مستعمره ها سوءاستفاده بسیار کرد. در این راستا، چنان که آنیا لومبا (Ania Loomba)، منتقد هندیتبار پسااستعماری، اظهار میکند، استثمار بومیان آفریقایی شدت یافت و استعمارگران که بومیان را فرودست و با نژادی پست میانگاشتند، کوشیدند از طریق عقاید و تعالیم دینی اروپایی، آن افراد را به اصطلاح متمدن سازند (۵۴). این مسائل و مضامین، به موضوع کاوش و بررسی منتقدان برجسته ای همچون پاتریک برانتلینگر در کتاب
سلطه تاریکی (Rule of Darkness) (۱۹۸۸)، ادوارد سعید در نوشتار فرهنگ و امپریالیسم
(Culture and Imperialism) (۱۹۹۴)، آنیا لومبا در کتاب استعمارگری/پسااستعمارگری
(Colonialism/Postcolonialism) (۱۹۹۸)، و چند نمونهٔ دیگر تبدیل گشته اند. بنابراین، مطالعه حاضر بر آن است تا با تلفیق کردن خوانش بینامتنی تاریخ باروی نوین، یعنی یافتن ارتباط بیامتنی رمان دل تاریکی نوشتهٔ کنراد با سفرنامه های معاصر او، و بهره گرفتن از آراء نقادانهٔ منتقدان مهم پسااستعماری گفتمان استعمارگری در متن کنراد را در دو بخش زیر بررسی کند.
۴. تحلیل ها
۱.۴ مارلو، بومیان و سیمای آفریقا
در نظام استعمارگری، حاکمیت دوگانه ها را میتوان به روشنی مشاهده کرد. استعمارگران، فرهنگ و زبان خود را بسیار متمدن و با قدمت میپندارند؛ به همین دلیل، آن ها دیگر فرهنگ ها و مردمان غیر از خود را با واژگانی مانند توسعه نیافته، بیتمدن و بدوی توصیف میکنند. بدین جهت، در قلب نظام استعمارگری، یک حس و نگاه برتری فرهنگی، نژادی و زبانی نسبت به غیراروپاییان وجود دارد. افزون بر این، استعمارگران بر این باورند که آن ها الگو یا سرمشق استعمارشدگان هستند؛ آنها ارمغان آور پیشرفت و تمدن در سرزمین هایی هستند که به طور طبیعی بدوی، دورافتاده و ناپاک خوانده میشوند. بنابراین، یک دوگانهٔ ایدئولوژیک «خودی» و «دیگری» شکل میگیرد که بر اساس آن، اروپاییان به
«خودی» تعبیر میشود و مردمان غیراروپایی، به خصوص آسیاییان و آفریقاییان، «دیگری» نامیده میشوند. به سخن تایسون (Tyson)، استعمارشدگان به «دیگری، متفاوت، و بنابراین فرومایه تر از آنچه انسان کامل تعریف می شود، تلقی میشوند» (۴۲۰).
بدین ترتیب، کشورهای استعمارگر خود را «ما» یا «خودی» (متمدن) مینامند و استعمارشدگان به «آنها» یا «دیگری» (بدوی) توصیف میشوند. وجود چنین نظام دوگانه ای را میتوان در متن دل تاریکی کنراد مشاهده کرد. نوشتار کنراد دربرگیرندهٔ عقاید و تجربیات خود نویسنده از زبان شخصیت اول و راوی داستان چارلز مارلو است. شخصیتی که در داستان میکوشد به نوعی اقدامات استعماری و کردارهای غیراخلاقی اروپاییان را به نوعی توجیه کند و اعلام کند از آنجایی که آفریقا، تباه کننده است، اروپاییان سفیدپوستی که در آنجا باشند به تباهی کشانده میشوند. در کل داستان، نوع واژگان و لحنی که مارلو برای معرفی و توصیف آفریقا و بومیان استفاده میکند، همه با بار منفی و توهین همراه هستند. در طول اثر، آفریقا به مکانی وصف میشود که تباهی ذهن و کردار اروپایی را به بار میآورد (۱۴۵ Brannigan). نمونهٔ بارز، کورتس است که در داستان به تجارت عاج فیل مشغول است و برای خود یک امپراتوری در دل تاریک جنگل کنگو تاسیس کرده است. او به خشونت جنون آور و رفتارهای نابخردانه روی میآورد.
در متن رمان، بومیان آفریقایی دست مایهٔ تخیلات و اکتشاف مارلو هستند، انگار که نمونه هایی آزمایشی هستند تا ذهن اروپایی با مطالعه و بررسی بتواند آنها را بشناسد. این بومیان، در واقع، تصویر خیالی و آرمانی اروپاییان را نقض میکنند؛ مارلو با مشاهدهٔ آن ها
دچار شوک میشود و آنها را چنین توصیف میکند:
آنها دشمن نیستند؛ مجرم هم نیستند؛ به طور کل اهل این زمین نیستند-چیزی نیستند چون سایه های تاریکی از بیماری و گرسنگی، که به طور متنافض نمایی بر گل ها و گیاهان سبز و باطراوت گام برمیدارند. […] در محیطی خصمانه سرگردان شده اند، غذای آن ها ناآشنا و غریب است، رنجور هستند، و ناتوان، پس اجاز دارند روی زمین بخزند و استراحت کنند. این اشکال نحیف و رو به مرگ همچون هوای قابل تنفس رها و فراگیرند. (۳۲ Conrad)
آنچه پیدا است، مارلو نمیتواند به درستی بومیان را توصیف کند. او آنها را
«سایه های تاریکی» مینامد. بیشتر تفسیرهای نقادانه، بند بالا را به نشانه ای از ستم و سلطهٔ استعمارگری اروپا گرفته اند که باعث گرسنگی و بیماری آفریقاییان زیادی شده است. اما باتوجه به اینکه پیام مهم اثر یا همان هشدار آن به اروپاییان این است که آفریقا، یعنی قلب تاریکی، مایهٔ تباهی فکر و جسم اروپاییان است، پس میتوان نتیجه گرفت که آفریقا، برای خود بومیان نیز تباه کننده و ویرانگر است. افزون بر این، در سرتاسر متن، دو واژهٔ تاریک (dark) و سیاه (black) همراه مشتقات شان بارها و برای موارد مختلف تکرار شده اند. مشتقات دستوری صفت تاریک، شامل حالت اسمی، تاریکی (darkness)، و قیدی، به شکلی تاریک (darkly)، است. همچنین، صفت سیاه نیز شامل حالت اسمی، سیاهی (blackness) میباشد. دو جدول زیر نشانگر دفعات تکرار تاریک و سیاه، همراه با مشتقات شان، در سرتاسر متن رمان میباشند.
جدول ۱. تعداد دفعات تکرار واژهٔ تاریک و مشتقات آن در متن رمان.
{مراجعه شود به فایل جدول الحاقی}
جدول ۲. تعداد دفعات تکرار واژهٔ سیاه و مشتق آن در متن رمان.
{مراجعه شود به فایل جدول الحاقی}
در دو جدول بالا، مشاهده میکنیم که به طور مجموع هر دو واژه همراه با مشتقات شان
۱۰۰ بار در متن استفاده شده اند. واژهٔ تاریک و کلمات مربوط به آن در کل ۵۵ بار، و واژه سیاه در کنار حالت اسمیاش ۴۵ دفعه تکرار شده است. این واژگان برای توصیف بومیان، محیط (شامل پوشش گیاهی)، و رنگ پوست به کار رفته اند. بنابراین، همان گونه که عنوان رمان نشان میدهد، متن این اثر به راستی باید تاریک و سیاه باشد.
مارلو بارها بومیان آفریقا را به سایه ها و حتی در دو مورد به آدم خوار توصیف میکند.
در اواسط رمان، مارلو بیست تن بومی آفریقایی را به «آدم خواران» وصف میکند
361 پژوهش نامه انتقادی متون و برنامه های علوم انسانی, دی 1400 – شماره 98
(۵۰ Conrad)؛ کسانی که برای پارو زدن در کشتی بخار او، برای ادامهٔ مسیر در رود کنگو، به کار گرفته میشوند. همچنین، اشارهٔ متن به استخوان های خُرد شده یا نیمه سوزان در کرانهٔ رود کنگو، در واقع نشانه هایی را ارائه میدهد که آدم خواری در سرزمین کنگو وجود دارد و رایج میباشد. افرادی که در کشتی مارلو کار میکنند، در نگاه سفیدپوست اروپایی آدم خوار هستند و مارلو از اینکه همدیگر را جلوی چشمان او نمیخورند، سپاس گزار است (۵۰ ibid). همچنین، مارلو به اصالت آنها، یعنی به قبیله یا دهکدشان، هیچ اشاره ای نمیکند، و حتی نام آنها را نمیداند و به زبان نمیآورد. او تنها وصفی که برای آن ها استفاده میکند، این است که این افراد مشتی آدم خوار در کشتی او هستند. گرینبلت در
تصاحبات شگفت انگیز مینویسد که هرچند در هیچ نوشتار اروپایی، چه ادبی یا غیرادبی همانند سفرنامه و مقالات روزنامه ها و مجلات، شواهد محکم و حقیقی در رابطه با آدم خواری در آفریقا یا آمریکای جنوبی وجود ندارد، اما نظام بازنمایی و نشانهٔ استمعارگری اروپا چنین کنشی را ابداع میکند و برای توجیه بدویگری و وحشیگری استعمارشدگان آن را به کار میگیرد (۴۶).
هنگامی که کشتی مارلو به کرانه ای پهلو میگیرد، و خدمه بومی او کاملاً گرسنه و خسته هستند، مارلو تعجب میکند که چرا آنها، که بیست تن هستند، به پنج سفیدپوست کشتی حمله نمیکنند و آنها را نمیخورند. در اینجا، میتوان ارتباط بیامتنی دل تاریکی را با خودزندگینامهٔ سفرنامه نویس امپریالیست انگلیسی، هنری استنلی تحت عنوان
سفر به سوی قارهٔ تاریک (۱۸۷۸) را به وضوح مشاهده کرد. در این نوشتار، استنلی از سفر خود به آفریقا مینویسد و با توجه به عنوان کتاب، او حتی از اشاره به نام آفریقا پرهیز میکند و آن را قارهٔ تاریک معرفی میکند. استنلی مشاهدات خود از سرزمین کنگو
را در رابطه با وجود آدم خواری چنین شرح میکند:
شواهد دال بر وجود آدم خواری بسیار فراوان بود، و جمجمه های قرار گرفته بالای دیرکها نشانگر این حقیقت بودند، و نیز استخوان های خرد شده ای که در هرسویی پراکنده شده بودند؛ نزدیک دهکده تپه ای کوچک از استخوان های پا و لگن وجود داشت. […] درست میباشد که آن مدارک چندان گسترده و محکم نبودند، ولی همه ما آن ها را به عنوان شواهدی غیرقابل انکار پذیرفته بودیم. هم چنین، آن ها با این گفته که ما منابع گوشتی آنها را تامین میکنیم، موجب آزردگی ما شده بودند.
(Stanley 213-14)
به این جهت، بدون هرگونه مشاهدهٔ دست اول یا در اختیار داشتن مدرکی محکم و مشخص مبنی بر وجود آدم خواری، نوشتارهای اروپایی قرن نوزدهم، به شکلی عادی و فراگیر، به شایعهٔ وجود آدم خواری در آفریقا- به خصوص در کنگو- دامن میزدند. آن چه مشخص است، با مجموعه ای از نشانه های نه چندان قوی مواجه ایم که نظام استعمارگری اروپایی از آن بهره میگیرد تا یک گفتمان آدم خواری را مربوط به آفریقا ترویج دهد، و کسانی همانند استنلی بر ایجاد این نگرش ایدئولوژیک مسئول بودند: «بازوی دست یک انسان را که کنار آتش افتاده بود، برداشتیم؛ همچنین، از دورن آتش، دنده های انسان با اندکی گوشت متصل شده، قابل مشاهده بودند» (ibid).
در این راستا، فیلسوف سرشناس فرانسوی میشل فوکو در کتاب دیرینه شناسی دانش (۱۹۶۹) مینویسد که جنون به عنوان یک ایده یا مفهوم وجود خارجی ندارد تا زمانی که یک نوع گفتمان جنون شکل میگیرد و به موضوع تحقیق و تحلیل علمی تبدیل میگردد (۳۶ Foucault). بر همین قیاس، آدم خواری نیز توسط گفتمان حاکم یعنی استعمارگر اروپایی ابداع میشود و آن را به مدرکی دال بر وحشیگری و خوی غیرانسانی بومیان نسبت میدهند. بدین شکل، گفتمان استعمارگری میتواند تمدن، روشن گری و اخلاقیات اروپایی را توجیه کند و به گونه ای استعمار آفریقا را هم امری اجتناب ناپذیر و ضروری بداند که در جهت اصلاح و پرتوافکنی بر «قارهٔ تاریک» به کار گرفته میشود
. (Brannigan 150)
از این روی، آنچه در رمان دل تاریکی نمایان است، معرفی و توصیف آفریقا به سرزمینی تاریک با جنگل های پر درخت است که از رخنهٔ پرتو خورشید جلوگیری میکند و سایه ها و اَشکال تاریک، یعنی همان بومیان، از میان درختان این سو و آن سو پرسه میزنند.
همهٔ آنها دارای اندام های نحیف، چهره های زمخت، و بینیهای پهن هستند. حتی بارها اشارهٔ مارلو به پیچ و خم فراوان در رود کنگو را میتوان به پیچیدگی اوضاع در آفریقا یا دشواری ایجاد شده برای ذهن اروپایی تفسیر کرد. این قاره، به باور مارلو، آکنده از بومیانی است که سایه مانند هستند. همچنین، مارلو همچون بسیاری از استعمارگران، به شدت علاقه مند بهُ پر کردن فضاهای خالی روی نقشه جهان است: «در آن زمان، فضاهای خالی زیاد روی زمین بودند، و هنگامی که نگاه ام بر یکی از آنها، که بسیار جذاب بود، دوخته شد (اما همه جذاب بودند)، انگشت ام را روی آن گذاشتم» (۲۲ Conrad). بازنمایی
پرُ کردن فضاهای خالی نقشه، در واقع، برگرفته شده از سفرنامهٔ استنلی است، و باردیگر میتوان پیوند متن کنراد و سفر به سوی قارهٔ تاریک استنلی را مشاهده کرد،
جایی که استنلی به همسفر خود فرانک میگوید:
اکنون به این نقشه که اروپاییان به تازگی از این ناحیه ترسیم کرده اند، بنگرید.
خالی است، کاملاً سفید است … فرانک، به تو اطمینان میدهم به زودی همهٔ این فضاهای خالی پر خواهند شد. من شیفتهٔ تک تک این فضاهای خالی شده ام. هرگز یک تکه کاغذ سفید چنین تاثیر ژرفی بر من نگذاشته بود؛ در ذهن ام، همهٔ آنها را با سکنه تصور میکنم؛ روستاها، شهرها، شهرستان ها، رودها و قبایل را در آن مکان ها میپندارم. همه در تخیل من هستند و به شدت کنجکاو هستم که درستی و صحت تصورم را مشاهده کنم. (۱۵۲ Stanley)
۲.۴ رویارویی با معمای کورتس: استعمارگری یا ضداستعمارگری؟
اگرچه مارلو در متن دل تاریکی به خشونت استعمارگری اروپایی اشاره میکند، «من شاهد پلیدی خشونت، طمع و هوس بوده ام» (۳۱ Conrad)، اما این انتقاد او، متوجه شیوهٔ ادارهٔ کنگو به دست استعمارگران بلژیکی است. از اواخر قرن نوزدهم، اعتراضات به عملکرد شاه لئپولد دوم بلژیک به دلیل اعمال خشونت و ستمگری غیرقابل بخشش در روزنامه های بریتانیایی و اروپایی یک موضوع مهم تلقی میشد. میتوان چنین ادعا کرد که کنراد بیش تر به امپریالیسم بریتانیایی اعتقاد داشت؛ بر این اساس که در عصر ویکتوریا، بیشتر اذهان عموم بر این باور بودند که مهم ترین و اولین هدف استعمار یک سرزمین، متمدن سازی و ترویج مسیحیت و اخلاقیات اروپایی است تا مردمان آن سرزمین از حالت بدوی و جهالت رهایی یابند؛ به اصطلاح، به انسان حقیقی تبدیل شوند (۱۵۱ Brannigan). در حقیقت، به گفتهٔ برانتلینگر، در بخش هایی که کنراد از سیاست های استعمارگری خرده میگیرد، انتقاد او متوجه سیاست استعمارگری کشور بلژیک در کنگو است. برانتلینگر اعلام میکند روایت مستندگونهٔ کنراد و بحث دربارهٔ تجارت عاج فیل در داستان، در واقعیت یکی از منابع درآمدزایی استعمارگران بلژیکی در کنگو بود، به افشاگری استعمار بلژیکی دست میزند (۳۸۲).
افزون بر این، چنان که در بالا بحث شد، دفاع ادوارد سعید از کنراد، با توجه به ارتباط بینامتنی کنراد با دیگر متون معاصرش، مانند سفرنامهٔ استنلی، تا اندازهٔ زیادی موردپرسش قرار میگیرد: اینکه کنراد را باید نویسنده ای ضداستعمارگر دانست. سعید تاکید میکند که کنراد و آثارش را باید در بافت تاریخی خودشان مورد بررسی قرار داد.
سعید به این نکته نیز اشاره میکند که در زمانهٔ کنراد، برخورداری از طرز فکر امپریالیستی و این نوع درک از دیگر مردمان غیراروپایی، یک امر عادی و روزمره در آن هنگام محسوب میشد. بنابراین، سعید دیدگاه آچبه در مورد نژادپرستی در رمان دل تاریکی را به چالش میکشد. اما آنچه سعید از آن غافل میشود، این حقیقت مسلم بود که در همان روزگار کنراد، نوشتارهای ضداستعماری، ضدنژادپرستی و به اصطلاح بشردوستانه نیز از جانب افرادی مهم مطرح میشدند. دو نمونهٔ بارز، یکی کتاب تاثیرگذار جان هابسون (John Hobson) به نام امپریالیسم: یک بررسی (۱۹۰۲) است که همزمان با رمان دل تاریکی
چاپ شد. در این نوشتار، هابسون با استفاده از گفتمان سیاسی-اقتصادی، جوانب منفی و ناخوشایند مالی، اخلاقی و فرهنگی امپریالیسم را واکاوی کرد. او همچنین به گره خوردن امپریالیسم با ملیگرایی ایراد گرفت و به لزوم تقویت تجارت داخل و پیدایش بازارهای قوی در بریتانیا پرداخت (۵۲). دوم، در طول قرن نوزدهم، تنها در کشور آمریکا بیش از یک صد کتاب پیرامون برده داری و الغای آن نوشته و چاپ شدند که به طور مجموع به
«حکایت یا روایت برده» (slave narrative) معروف شدند (۲ Fisch). بنابراین، پذیرش سخن سعید اندکی دشوار است؛ در واقع، او نوعی جبر تاریخی را برای تبرئه کردن کنراد به کار میبندند.
با این همه، با بررسی متن دل تاریکی، به خصوص روایت و نگرش مارلو به کورتس که در جنگل های کنگو برای خود یک امپراتوری ساخته و به تجارت عاج فیل مشغول است، بیشتر میتوان دریافت که متن اثری استعماری است. در ابتدا، وقتی که مارلو از کردارهای کورتس در کنگو آگاهی مییابد، آزرده میشود. او این دگرگونی اخلاقی و اندیشه ای کورتس را باور ندارد: «ممکن نیست. ما بر اساس رویاهایمان زندگی میکنیم تنها…» (۴۳ Conrad). به بیانی دقیق تر، در اینجا مارلو از کورتس، به عنوان نمایندهٔ استعمار، به این دلیل انتقاد میکند که چون وظیفهٔ اصلی یک استعمارگر اروپایی مبلغ بودن او در مستعمره است، یعنی ارزش نهادن به اخلاقیات اروپایی و تلقین آن به بومیان، پس کورتس از این مسئولیت فاصله گرفته است. بدین جهت، اروپاییان از اینکه دریابند شهروندان خود مرتکب کردارهای ناشایسته و به دور از اخلاقیات در مستعمره ها میشوند، سخت آزرده میشوند، چرا که با تصویر آرمانی استعمارسازی برای متمدن ساختن ناسازگاری دارد.
اما دو دیدگاه متضاد در اینجا مطرح میشود. مارلو بومیان را اشکال سیاه و سایه مانند توصیف میکند و کارگرانی را که در مسیر رود کنگو او و چهار سفیدپوست دیگر را همراهی کردند، آدم خوار معرفی میکند. در ادامه، وقتی که وارد اقامت گاه کورتس میشود و به فرمانبرداری کامل بومیان و سرهای نصب شده روی دیرکها پی میبرد، منتقد کورتس شده و از خشونت دهشتناک او بیزار میشود. در حقیقت، باید مارلو را نمایندهٔ استعمارگری بریتانیا دانست، یعنی استعمارگری که علاوه بر تصاحب ثروت ملی مستعمره، در پی متمدن سازی بومیان تلاش میکند؛ و کورتس را هم باید نمایانگر استعمار خشونت بار بلژیکیها در کنگو دانست که در اواخر قرن نوزدهم بیشتر نشریات بریتانیایی به این موضوع بسیار پرداختند (۱۳۸ Brannigan). در کتاب ادموند مورل (Edmund Morel)
آمده است که در اواخر قرن نوزدهم، کنگو به یک حمام خون تبدیل شده و بیش از شش میلیون کنگویی جان خود را زیر سلطهٔ بلژیکیها از دست داده اند (۱۰۳).
کنراد در شخصیت پردازی کورتس، او را فردی توانا در زمینه های متعدد ترسیم کرده است. کورتس نه تنها به عنوان یک سالار، یک رئیس قبیله، مقتدر و ترسناک معرفی می شود، بلکه فردی است که در عین حال به هنر و موسیقی نیز علاقه مند است.
باوجود این که مارلو منتقد برخی کردارهای کورتس است، ولی در کل او را ستایش میکند.
کورتس معتقد است که باید زندگی بومیان را اداره کند؛ او نماد پرتوان نظم و انضباط است و موفق شده است، طبق اظهار فوکو در کتاب انضباط و تنبیه، با بهره جستن از شیوه های انضباطی قدرت، بر تن و ذهن بومیان تسلط یابد (۱۳۸ Foucault). تجارت عاج فیل زیر نظر او، به نظر کورتس، از هر ناحیهٔ دیگر پرسودتر است. در اینجا، کنراد دوگانهٔ سالار/ بندهٔ فیلسوف آلمانی هگل را ساختارشکنی کرده است. طبق دیدگاه هگل، آگاهی سالار و بنده به درک همدیگر وابسته است. سالار به بنده نیاز دارد تا او را به عنوان ارباب بشناسد، و بنده نیز به سالار نیازمند است تا جایگاه بندگی خود را بداند (۱۸۶ Beiser). اما کنراد سالاری را به تصویر میکشد که کاملاً مقتدر است و نیازی به تایید از جانب بومیان ندارد؛ حاکمیت او بر مبنای ترس و اعمال خشونت است. بومیانی که از او نافرمانی میکنند، به مرگ محکوم میشوند و جمجمه های بسیاری که اقامتگاه کورتس را احاطه کرده اند، نشان گر این موضوع است (۷۴ Conrad). مهم تر از همه، بومیان در رمان دل تاریکی از داشتن هرگونه آوایی محروم هستند؛ از نظر جسمانی، با واژگان نامناسب و نژادپرستانه توصیف میشوند، و هیچ دیالوگ جدی میان سفیدپوستان و آفریقاییان در متن دیده نمیشود.
کورتس با نمایش جمجمه ها، سیاست هراس افکنی را پیش گرفته است، و بدین ترتیب از بروز هرگونه مخالفت از سوی بومیان تحت فرمان خود جلوگیری میکند. در سفرنامهٔ استنلی نیز مشاهده میشود که نویسنده به وجود دیرکها و سرهای انسان بر بالای آن ها اشاره میکند (۲۱۳ Stanley). کورتس، به علاوه، خود را مسئول آموزش بومیان میداند هم زمان که آنها را مورد آزار قرار میدهد و از آنها سوءاستفاده میکند. در واقع، کورتس بومیان را شکنجه میکند تا آنکه آموزش دهد. او آزادانه به هرکاری دست میزند؛ او مشخص میکند درست و باطل چیست. کورتس ارتباط اش را با امپراتوری، یعنی اروپا، ازدست داده است و سوی تباهی گام برداشته است (۳۳ Boehmer). در اینجا، میتوان به عقیدهٔ تقلید استعماری (colonial mimicry) منتقد سرناش پسااستعماری هومی بابا (Homi Bhabha) اشاره کرد. از دیدگاه او، تقلید استعماری، یک نوع رفتار متداول است که
«دیگری استعماری» (colonial other) تلاش میکند با تقلید کردن از استعمارگر، جایگاه خود را تا اندازهٔ فرد استعمارگر ترقی دهد؛ بنابراین، او میتواند با این رفتار تقلیدی، از اقتدار استعمارگر بکاهد (۱۲۲). اما در متن رمان عکس این مطالب را شاهد هستیم: این استعمارگر است که خود را به فرد استعمارشده نزدیک تر میکند. کورتس تحت تاثیر تاریکی تباه کنندهٔ آفریقا، به تباهی و فساد کشانده شده و حتی ذهن او در هنگام مرگ در پایان داستان، بر اثر بیماری، ذهنی است که دچار جنون و نابخردی شده است.
به نظر میرسد، تباهی کورتس به این دلیل نیست که او استعمارگر است یا از نتیجهٔ اعمال او ناشی شده است؛ بلکه، تاریکی و پیچیدگی زندگی در آفریقا، همانند بازنمایی مسیر پیچ درپیچ رود کنگو، سبب تباهی کورتس شده است. با توجه به شواهد متنی که در بالا بحث شد، میتوان نتیجه گرفت اگر سفیدپوست اروپایی، به ویژه کسی که نمایان گر استعمارگری است، در آفریقا بماند و شب های زیادی را سپری کند، دچار تباهی میشود و قلب او تاریک میشود. دیگر نمونهٔ بینامتنی، جدای از نوشتار استنلی، در سفرنامهٔ
367 پژوهش نامه انتقادی متون و برنامه های علوم انسانی, دی 1400 – شماره 98
خانم ماری کینگزلی (Mary Kingsley) تحت عنوان سفر به آفریقای غربی (۱۸۹۷) قابل مشاهده است. در این سفرنامه، کینگزلی از وحشت سپری کردن حتی یک شب در جنگل های ترسناک و تاریک در غرب آفریقا، و نیروی ویرانگر زندگی در این قاره مینویسد (۳۳). کینگزلی نیز همچون کورتس یک رهبر در آفریقا بود. او توانسته بود گروه زیادی را تحت امر خود قرار دهد و احترام قابل توجهی را حتی از طرف رؤسای قبایل به دست آورد. در سرتاسر متن کینگزلی، میتوان گفتمان استعمارگری و دوگانهٔ سالار/ بنده را به وفور مشاهده کرد. در کتاب سفر به آفریقای غربی توصیفات متعددی را میتوان دید که با واژگان توصیفی مارلو دربارهٔ هراس، تاریکی و نیروی تباه کنندهٔ آفریقا هم سانی ایجاد میکند.
در رمان دل تاریکی، دو گفتمان غالب و مغلوب با همدیگر مواجه میشوند: اروپاییان در برابر آفریقاییان. به همین شکل، در سفرنامهٔ ماری کینگزلی نیز چنین دوگانه ای را به وفور مشاهده میکنیم، زمانی که او از تفاوت بارز بین خود، یک زن سفیدپوست اروپایی با فرهنگی غنی، و بومیان آفریقا با فرهنگی فرومایه تر و به سختی قابل درک سخن میگوید (۱۳۴ Brannigan). رویارویی مارلو و کورتس، در حقیقت، رویارویی دو سیاست متفاوت استعمارگری است. یکی نمایانگر استعمار از نوع بریتانیایی که استفاده از منابع طبیعی سرزمین و سیاست متمدن ساختن را در پیش گرفته است، و دیگری از نوع بلژیکی است، و جدای از بهره برداری انسانی و منابعی، در پی اعمال خشونت افسارگسیخته و هراس افکنی است. رد و بدل گفتگو بین مارلو و کورتس، با این همه، نشانگر یک وجه مشترک میان آن دو است، و آن سالاری بر آفریقای بدوی و تاریک است. حضور سفیدپوستان، همانند کورتس و مارلو، در قلب تاریک جنگل کنگو را میتوان به وجود روشنایی اروپایی بر قارهٔ تاریک آفریقا تعبیر کرد. در رمان، به روشنی میتوان مرزبندی بین اروپایی و آفریقایی را مشاهده کرد. برای نمونه، در اواسط داستان، هنگامی که پیج وخم رود کنگو بیشتر میشود و مارلو آرامش خود را از دست میدهد، و نیز حضور بومیان در کشتی بخار او به این نگرانی میافزاید، چون در تلقی مارلو، آنها آدم خوار هستند، خواندن نوشته ای به نام «راهنمای آموزشی کشتی بخار» به نگارش یک ناخدای اروپایی موجب بازگشت آرامش نزد مارلو است: «ملوان ساده و قدیمی، با سخنان خود راجع به زنجیرها و خریدها، سبب شد این جنگل و این مسافران را فراموش کنم و حسی خوشایند به دست یابی به چیزی کاملاً واقعی داشته باشم» (۵۳ Conrad). از این سخن، این گونه برداشت میشود که اروپاییان همواره سالاران آفریقاییان بوده اند، زیرا نوشته ای که مارلو با آن مواجه شده به چند دههٔ پیش بازمیگردد، و همچنین این کتاب جیبی نمایانگر گفتمان اروپایی است؛ گفتمانی که از حقیقت سرشار است و مایهٔ آرامش خاطر مارلو است که رودی پر از پیچ و خم که از میان جنگلی تاریک عبور میکند برای او یک تهدید به حساب میآید.
ماموریت اصلی مارلو، بازگرداندن کورتس به انگلستان است: بازگشت به تمدن و روشنایی. سرتاسر متن، در واقع، نبردگاه بین تمدن و بدویگری، بین اروپا و آفریقا، بین روشنایی و تاریکی است. چنین دوگانه هایی تنها مختص به کنراد نیست؛ در آثار همتایان او، هم چون رودیارد کیپلینگ، رایدر هاگارد و کونان دویل، میتوان این دوگانه های متقابل را درک نمود (۱۵ Pennycook). منتقد ادبی بریتانیایی، مارتین گرین (Martin Green)
اظهار میکند که اگرچه کنراد دیدگاهی وارونه و مبهم از این دست مفاهیم در آثارش مطرح میکند، ولی در نهایت بر ماهیت این دوگانه ها مهر تایید میزند (۲۰۹). در حقیقت، طبق نظر مرفین (Murfin)، از آنجایی که کورتس از مرزهای خردورزی و روشنگری اروپا فاصله گرفته و قلب تاریک آفریقا را سکنی گزیده، دچار تباهی و افول اخلاقی و ذهنی شده است (۹۹). در متن کنراد، مشاهده میکنیم که پلیدی بخش جداییناپذیر آفریقا است؛ به گفتهٔ کالیتس (Collits)، حتی اگر این پلیدی در فردی اروپایی همانند کورتس ظهور کرده است، علت این است که در محیطی پلید و تاریک حضور دارد، و این امر در رفتار و کردار او بسیار تاثیر گذاشته است (۹۹). تاکید کنراد به آدم خواری در متن رمان، واژگون نمایی بومیان آفریقا و تقلیل آنها به سایه ها، نسبت دادن خشونت و نابخردی به رسوم آفریقایی، ترسیم جنگل کنگو به مکانی دهشتناک و تاریک، و بازنمایی مرگ و استخوان های نیمه سوخته و جمجمه های روی دیرکها، همگی نشانگر گفتمان غالب استعمارگری عصر ویکتوریای بریتانیا میباشد که فرومایه انگاری سرزمین های غیراروپایی و غیرسفید، یک امر بسیار متداول در نوشتارها و دیدگاه های آن روزگار بوده است.
به این جهت، اگر کورتس به خشونت و سرکوب بومیان میپردازد، هرچند در نگاه مارلو مورد قبول نیست، دلیل این است که علاوه بر استعمارگر بودن، آفریقا قلب کورتس را تاریک کرده است. کسانی همچون کورتس تنها نیستند. در طول تاریخ، افراد زیادی بودند که از اروپای غربی به آفریقا سفر کرده اند و در آنجا به تجارت های پرسود، برده داری و در مواردی به نسل کشی بومیان پرداخته اند. در اینجا، بار دیگر تاثیر نوشتار کینگزلی را میتوان احساس کرد. کینگزلی به فردی اروپایی به نام اسلسور (Slessor) اشاره میکند که با تاسیس یک شرکت تجاری در کنگو و به کار گرفتن بومیان توانسته است به موفقیت زیادی دست یابد. کینگزلی مینویسد که وقتی با اسلسور مواجه میشود رفتاری آرام و متمدنانه با او دارد، اما با بومیان بسیار قاطع و خشن رفتار می کند (۴۸). پس، ارتباط تامل برانگیزی بین بازنمایی کورتس در رمان و اسلسور در سفرنامهٔ کینگزلی قابل مشاهده است. دیگر نمونهٔ بارز را میتوان نیروهای تحت امر شاه لئوپولد دوم بلژیک دانست که شش میلیون کنگویی را به کام مرگ فرستاد. شواهد بسیاری که در آن زمان در این باره وجود داشت را میتوان به بازنمایی کورتس در داستان کنراد ربط داد. کورتس نه تنها اعتقادش به تمدن را از دست داده است، بلکه همان طور که در متن مارلو واژهٔ آدم خوار را چندین بار به زبان میآورد تا بومیان را توصیف کند، میتوان این گونه استنباط کرد که کورتس نیز آدم خواری را انجام میدهد، و جمجمه های روی دیرکها در همه سوی اقامتگاه کورتس شواهد این کنش محسوب میشوند.
در رمان دل تاریکی، کورتس به گونه ای ترسیم میشود که گویی خداوندگار است؛ بومیان او را پرستش میکنند؛ همچنین، او هنرمند است؛ یک نابعه است که توانسته است موفقیت زیادی در تجارت عاج فیل داشته باشد؛ همانند همتای خود اسلسور در سفرنامهٔ کینگزلی.
اقتدار کورتس، وحشت آفرین است و بومیان از او میهراسند، از جمله خدمهٔ کشتی بخار مارلو، یعنی همان آدم خواران. از دیدگاه آنیا لومبا، افرادی مانند کورتس و اسلسور، امپراتوریساز هستند؛ آنها موفق شده اند بر محیط نااهلی و تاریک غلبه کنند، گرچه بر خودشان اثرات جدی گذاشته است (۱۱۷). افزون بر این، کورتس نیز همانند خالق خود، کنراد، یک نویسنده است، با وجود اینکه نوشتار او چندان زیاد نیست، اما به باور مارلو،
«نوشته ای بسیار زیبا بود» (۶۶ Conrad).
در پایان، کورتس در مسیر بازگشت به انگلستان از بیماری میمیرد. آخرین واژگان او
«وحشت! وحشت!» است (۹۱ ibid). پس از مرگ او، بار دیگر واژگون نمایی و نژادپرستی مارلو را نسبت به توصیف یک پسرنوجوان سیاهپوست میبینیم: «سر سیاه و بیشرم اش را به درب ورودی تکیه میدهد» (۸۶ ibid). در ابتدا، مارلو منتقد کورتس بود، بیشتر به خاطر اعمال خشونت علیه آفریقاییان، اما در انتهای داستان، به خصوص وقتی که با مدیر ایستگاه مرکزی دیدار میکند، لحن ستایش آمیزی را دربارهٔ کورتس اتخاذ میکند (۶۰ Peters).
آن چه در آخر داستان مطرح میشود، در واقع تایید اقدامات کورتس در کنگو توسط مارلو است؛ پس، میتوان آن را نشانه ای دیگر از گفتمان امپریالیستی اثر تلقی کرد.
کوتاه سخن آنکه نژادپرستی و واژگون نمایی و توصیف استعماری قارهٔ آفریقا و به خصوص کنگو و مردمان بومیاش، رمان دل تاریکی را با نظام امپریالیستی و استعمارگری اروپایی همدست میکند، و این نگرش که متن رمان کنراد با سیاست های امپریالیستی و استعماری مخالفت میکند، دیدگاهی مردود است.
۵. نتیجه گیری
در این مقاله، تلاش شد رمان کوتاه دل تاریکی به نگارش جوزف کنراد از دیدگاه نقد پسااستعماری بازخوانی و واکاوی گردد. برخلاف بیشتر نقدها و مطالعات انجام شده درباره متن مذکور، که بر ویژگی ضداستعماری بودن متن تاکید میکنند، این مقاله ترسیم کرد که با یک تحلیل بینامتنی و بررسی پیشنیهٔ تحقیق دربارهٔ رمان دل تاریکی میتوان این نتیجه را حاصل کرد که متن نامبرده کنراد نه تنها ضداستعمارگری نیست، بلکه کاملاً نژادپرستانه است. استفادهٔ کنراد از واژگان و عبارات منفی برای توصیف آفریقا و بومیان، همگی نشان گر یک گفتمان نژادپرستی و استعماری علیه آفریقاییان است. با استفاده از تحلیل بینامتنی نقد تاریخ باوری نوین، مقاله نشان داد که پیوند نزدیکی بین متن کنراد و سفرنامه های کاوشگران بریتانیایی در آفریقا دیده میشود. این سفرنامه ها که ماهیت استعماری و نژادپرستانه دارند، آفریقاییان را به آدم خواران تشبیه کرده اند و قارهٔ آفریقا را به مکانی تاریک و هولناک بازنموده اند، و بازتاب چنین واژگون نمایی را میتوان در نوشتار کنراد نگریست.
در کل رمان کنراد، دوگانهٔ سفید اروپایی و سیاه آفریقایی حاکم است؛ در این اثر، بیش تر دیالوگ ها و گفتگوها از زبان سفیدپوستان ادا میشوند، و بومیان آفریقایی در متن از هیچ آوایی برای ابراز عقیده برخوردار نیستند. فضای تاریک و ترسناک آفریقا باعث تباهی میشود، و این سفیدپوست اروپایی است که وظیفهٔ متمدن ساختن افرادی مانند کورتس را برعهده گرفته تا او را به مرکز روشنایی و خرد یعنی اروپا بازگرداند. از این روی، دل تاریکی نه تنها متنی با گفتمان نژادپرستی است، بلکه از آنجایی که تاییدگر دوگانه های استعماری اروپایی/آفریقایی است و پیوندهای بینامتنی بین اثر با دیگر متون استعماری زمانه اش دیده می شود، دل تاریکی به نوشتاری تبدیل میشود که نظام استعمارگری اروپایی را تایید میکند و بخشی از آن محسوب میشود.