چگونه افکار ژان ژاک روسو در رمان بیگانهٔ آلبر کامو تاثیر گذاشت

عباس فرهادنژاد
استادیار، گروه زبان و ادبیات فرانسه، دانشگاه تهران
آلبر کامو، رمان بیگانه را در سال ۱۹۴۲ به چاپ رسانید. بیشتر منتقدان ادبی، این رمان را نمایش ادبی فلسفهٔ آبسورد میدانند که پیش از آن در رسالهٔ فلسفی اسطوره سیزیف عرضه شده بود، اما بعدها و برای چاپ ترجمهٔ انگلیسی این رمان، نویسنده مقدمه ای نوشت و در آن به پاره ای شبهات در باره شخصیت داستان پاسخ گفت. اهمیت این مقدمه در آن است که در مییابیم که هستهٔ اصلی رمان را تقابل میان فرد و اجتماع شکل میدهد. این موضوع در نوشته های متفکران پیش از کامو هم به چشم میخورد. شاید بارزترین و پر معناترین کوشش برای برجسته سازی این واقعیت را در اندیشه ژان ژاک روسو بیابیم که انسان طبیعی را در تقابل با جامعهٔ متمدن اخلاقی قرار میدهد. مقالهٔ حاضر بر آن است تا نشان دهد که میان انسان طبیعی روسو و شخصیت اصلی رمان بیگانه، شباهت های بسیاری وجود دارد، هرچند کامو هرگز اشاره ای به این شباهت ها و یا تاثیرات نکرده است، اما میتوان در رمان او حضور فیلسوف سده ۱۸ فرانسه را آشکارا دریافت.
مقدمه
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
افسانهٔ سیزیف، کالیگولا و بیگانه سه اثر آلبر کامو هستند که آن ها را به عنوان چرخه آبسورد میشناسند که دغدغه های نویسنده را در سه عرصهٔ رسالهٔ فلسفی، نمایشنامه و رمان در معرض قضاوت خواننده قرار میدهد. در همهٔ این نوشته ها موضوع اصلی تقابل انسان با هستی و تلاش برای یافتن معنایی برای زندگی است. ریچارد کمبر ادعا میکند که به نظر کامو «انسان ها طبیعتا خواهان پاسخند و میخواهند جهان به همان تمامیتی که نظام های دینی و فلسفی تصویرش میکنند قابل فهم باشند اما در این میان مورسو آشکارا یک استثناست.» (کمبر، ۱۳۹۸، ۸۸) به نظر میرسد که در بیگانه تمرکز کامو بر این است که نمونه ای عملی از تجربهٔ زیستی مبتنی بر تفکرات فلسفی را ارائه دهد. اما آنچه بیش از همه در برابر دیدگان خوانندگان یا منتقدان قرار میگیرد، تقابل شخصیت اصلی داستان به عنوان فردیت مستقل و جامعهٔ به ظاهر یکدست است که پذیرای این فردیت نیست. رمان بیگانه بدون هیچ مقدمه ای چاپ شد؛ اما در چاپ ترجمهٔ انگلیسی آن کامو مقدمه ای را بر آن اضافه کرد تا توضیحاتی را در پاسخ به منتقدان و خوانندگان رمان داده باشد. آنچه نویسنده در مقدمه به آن میپردازد از طرفی بیان وجود همین تقابل میان فرد و جامعه و از طرف دیگر پا فشاری بر دفاع از شخصیت اصلی رمان است. موضع گیری نویسنده در دفاع از قهرمان داستان که قربانی مناسبات اخلاقی جامعه و استیلای عرف مبتنی بر قوانین و مقررات برساختهٔ بشر متمدن است ما را به یاد چنین رویکردی به انسان نزد ژان ژاک روسو میاندازد و ما را وسوسه میکند که در رفتار قهرمان داستان نشانه هایی از انسان طبیعی را چنان که در اندیشهٔ روسو بیان شده، بیابیم. البته نظر کامو در این مورد ظاهرا چنین نیست: «هیچ چیز در این کتاب شما را مجاز نمیکند که بگویید من به انسان طبیعی ایمان دارم، که انسان را به موجودی نباتی شبیه کرده ام و اعتقاد داشته ام که طبیعت انسانی با اخلاق بیگانه است.» (۹, ۱۹۷۲,Fitch) اما اگر چنین است چرا جامعه این انسان را بیگانه میپندارد؟ و چرا نویسنده واجب میبیند که منش قهرمان داستانش را در نگاه معاصران توجیه کند؟ مقالهٔ حاضر بر آن است که نشان دهد مسأله اصلی در رمان بیگانه بیش از آنکه بازتابی از مباحث فلسفی مطرح شده در رسالهٔ فلسفی افسانه سیزیف باشد، در واقع همان مسأله ای است که ذهن ژان ژاک روسو را هم همیشه به خود مشغول داشته است؛ یعنی رویارویی انسان که به شکل طبیعی خود را شایسته بهره مندی از مواهب طبیعت میداند و جامعهٔ مدرن که هرگونه بهره مندی را منوط به تبعیت از مقررات ساختهٔ خود میکند.
کامو هرگز اشاره ای به روسو و نگاه او به این رویارویی نکرده است اما خوانش ما از رمان و یادآوری مباحثی که روسو درباره انسان و جامعه ارائه می کند این دو چهره فلسفی و ادبی را در نگاهمان به یکدیگر نزدیک کرده است، تا جایی که میتوان بیگانهٔ آلبر کامو را مثال ادبی اندیشه های روسو در باب انسان و جامعه دانست.
۱ (پیشینهٔ تحقیق
تا کنون در باب مقایسهٔ ژان ژاک روسو و آلبر کامو مطلبی نگاشته نشده است. کامو خود نیز جز در مواردی جزئی به اندیشه های روسو اشاره ای نکرده است. بنابرین شاید در نگاه اول یافتن ارتباطی میان اندیشه های این دو فیلسوف و نویسنده چندان موجه جلوه نکند؛ اما اگر با دقتی بیشتر به رفتار شخصیت اصلی رمان بیگانه نگریسته شود به خوبی میتوان دریافت که این شخصیت خیالی بر اساس الگویی ساخته شده است که پیشتر در افکار روسو برای انسان آرمانی و در تقابل با جامعه شکل گرفته است. آنچه ما را در این برداشت مصمم تر میکند این واقعیت است که روسو در زمان حیاتش خود را در تقابل با جامعه ای میدانست که او را طرد میکرد. پیکان نقد روسو به خصوص در دو گفتار نخستینش یعنی گفتار در باب علوم و هنرها و گفتار در باب منشائ و مبانی نابرابری انسان ها، جامعه ای را هدف میگیرد که فردیت انسان را نفی میکند تا از او چیزی در هماهنگی با خود بسازد. این همان چیزی است که در بیگانه آلبر کامو هم به چشم میخورد. در این رمان پایبندی به اصول اخلاقی که در واقع تنها ظاهری از اخلاق واقعی را نشان میدهد و نیز نمایش نزاکت، زندگی اجتماعی را به تئاتری تبدیل می – کند که روسو از آن بیزار بود و مورسو (شخصیت اصلی رمان) از وارد شدن به آن امتناع می – ورزد. جامعه ای که هم روسو و هم کامو از آن بیزارند، جامعه ای است که در آن «انسان اجتماعی، زبان دروغ پرور و عقلانیت سودجو را به کار میگیرد» (,Durozoi
۱۹۹۷۳۳۷,Roussel) تا بتواند در نمایش اجتماع به بهترین شکل ممکن نقش خود را ایفا کند. روسو از طبیعت و عشق، جامعهٔ قبل از تمدن و بدون قوانین اجتماعی و آزادی فردی سخن به میان میآورد؛ به واقع او این کمال مطلوب را به عنوان مدینهٔ فاضله ای مطرح میکند که هرگز وجود نداشته است. (مهیاری، سلامی، ۱۳۹۶، ۶۰۲ – ۶۰۳) آثار کامو نیز وعظی تنگ نظرانه نیست، بلکه شیوه کامل یک زندگی را معرفی میکند. کامو به سادگیها عشق میورزید و به سنت مدیترانه ای دلبستگی عمیق داشت. (رضایی، صافیان، ۱۳۹۲، ۶۸) شاید بتوان با اندکی اغراق بیگانهٔ کامو را حتی نوعی حسب حال نویسی تخیلی قلمداد کرد که از زمان روسو با عنوان اتوبیوگرافی در عالم ادبیات معرفی شده است. (علوی، ۱۳۸۳، ۷۷-۹۲) اصرار بر مقابله با جامعه از روسو فیلسوفی منزوی و طرد شده ساخت و از کامو (حداقل در رمان بیگانه) نویسنده ای فهم ناشدنی یا تناقض گو معرفی کرد. اما تناقض را نباید در گفتار یا رفتار این دو متفکر جستجو کرد، بلکه باید آن را در تقابل میان آرمان دست نیافتنی اما حقیقی و واقعیت نخواستنی اما موجود دید. این همان چیزی است که مقاله حاضر به عنوان محال فلسفی یا آبسورد پیشنهاد میکند.
۲ (مورسو، انسان طبیعی؟
رمان بیگانه از دو قسمت تشکیل شده است. در هر دو قسمت مرکز ثقل داستان بر نمایش شخصیت اصلی در ارتباط او با محیط اطرافش قرار دارد. رمان این گونه شروع می – شود: «امروز مامان مرد. شاید هم دیروز. تلگرامی از خانهٔ سالمندان به دستم رسید: مادر درگذشت. مراسم تدفین فردا. با احترام.» این چیزی را نمیرساند. شاید هم دیروز بوده است.» (کامو، دیهیمی، ۱۳۹۸، ۵) این آغاز باعث شده است که اکثر منتقدین از همان ابتدا در قهرمان داستان شخصیتی بیتفاوت و بیعاطفه ببینند. برداشت از بیتفاوتی قهرمان داستان در دانستن دقیق روز مرگ مادر با موارد دیگری که در همین قسمت اول روی میدهد تشدید میشود، تا جایی که فرضیه خواننده در مورد بیعاطفه بودن شخصیت اصلی داستان ظاهرا اثبات میگردد.
در توصیف مراسم شب زنده داری بر جنازه و خاکسپاری و نیز اتفاقاتی که بعد از آن روی میدهد، رفتار بی تفاوت مورسو مشهود است. اما این برداشت ما از طرف نویسنده نفی می شود. در مقدمه بر چاپ انگلیسی، کامو تأکید میکند که شخصیت داستان نه تنها بی احساس نیست بلکه «شوری عمیق و پیگیر او را به جنبش و هیجان در میآورد.»(کامو، رحیمی، ۱۳۸۹،
۳۴) اما در برداشت ظاهری خواننده از شخصیت داستان میان آنچه او در مییابد و آنچه کامو اظهار میکند، تناقض وجود دارد. چگونه میتوان شور عمیق و پیگیر را در انسانی یافت که در رفتارش با دیگران جز بیتفاوتی و بیحسی چیزی نشان نمیدهد. وقتی از مورسو سوال می – کنند که آیا میخواهد مادرش را برای آخرین بار ببیند، پاسخ منفی است. این پاسخ که بیهیچ تردید یا تأملی داده میشود در نظر ما عجیب مینماید. وقتی ریمون که هم ساختمانی اوست از او میپرسد که آیا میخواهد رفیق او باشد جوابش این است «فرقی نمیکند.» (کامو، ۱۳۹۸،
۳۷) وقتی ماری که در کتاب به عنوان معشوقهٔ مورسو معرفی میشود و در واقع یک همکار قدیمی است که او فردای بعد از خاک سپاری مادرش دوباره دیده است، از او میپرسد که آیا او را دوست دارد، جوابش این است که چنین فکر نمیکند؛ و وقتی کمی بعد از او میپرسد که آیا میخواهد با او ازدواج کند، در جواب میگوید: «برای من فرقی ندارد.» (همان، ۴۶) و اضافه میکند که اگر او بخواهد با هم ازدواج میکنند.
رفتارهای چنین از شخصیت های یک رمان در بعد اجتماعی چندان پذیرفتنی نیست.
اما به نظر میرسد که نویسنده در انتخاب چنین رفتارهایی برای شخصیت خود عامدانه عمل کرده است. چون همین انسان در برابر آنچه به شکل طبیعی دلپذیر است از خود علاقه ای طبیعی نشان میدهد. مثلا در روز مرده پایی بر جنازه مادر، از زیبایی روز آفتابی تأثیر میگیرد: «پیدا بود روز پیش رو یک روز آفتابی است. مدت ها بود که ییلاق نیامده بودم و حس میکردم که اگر به خاطر مامان نبود چه قدر الان میتوانستم از پیاده روی لذت ببرم.» (همان، ۱۴) این تأثیر همچنین زمانی که به همراه معشوقه اش در دریا آبتنی میکند و تحت تأثیر آفتاب و حضور معشوقه اش قرار میگیرد و حتی هنگامی که از نوشیدن قهوه بر سر تابوت مادر لذت میبرد مشهود است. در اینجا ما با انسانی طرف هستیم که در لحظات طبیعی بودن برای بیان احساساتش از هیچ گونه آداب و ترتیبی تبعیت نمیکند و خود را چنان که هست بازمینمایاند.
این انسان، در این مرحله از زندگی داستانی در نظر ما غیر موجه جلوه نمیکند. حتی شاید بتواند به لحاظ صداقت در رفتار و گفتار، ما را به خود جلب کند. البته بنا به قول برنار پنگو،
کامو ترجیح میدهد به جای کلمهٔ بیتفاوتی، برای توصیف شخصیت داستانش از صفت
«مهربانی» (گلستان، ۱۳۹۸، ۲۳) استفاده کنیم. اما پنگو اضافه میکند: «پس چه طور میشود که این مرد مهربان، این مردی که زندگی از نظر او خلاصه میشود در ساده ترین رفتارها، مردی که به شیوه ای تقریبا حیوانی به حقیقت چسبیده است، از همان خط اول روایتش این حس را به ما میدهد که یک بیگانه است؟» (همان)
انسانی که در مثال های پیش رو و در سایر موارد مشابه در رمان معرفی شده است، شبیه انسانی است که روسو در وضعیت طبیعی توصیف میکند. روسو برای انسان دو علاقه در نظر میگیرد: حب ذات یا عشق به خود (Amour de soi) و عزت نفس. (Amour proper) نیروی اصلی و محرکه انسان برای زندگی و بقا حب ذات است که انسان را در طبیعت یاری میرساند تا بر مشکلات خود فائق آید و در بقای خود پایدار باشد. حب ذات سرشت اصلی انسان در وضعیت طبیعی (tat de natureE) است. وضعیت طبیعی در واقع تصویری انتزاعی از همان انسانی است که هیچ تاریخی ندارد. وضعیتی «که دیگر وجود ندارد، شاید هرگز وجود نداشته و احتمالا هرگز وجود نخواهد داشت.» (شاراک، ۱۳۸۶، ۷۷) اما شناخت آن به شکل فرضی به ما امکان میدهد که ایده آلی از بودن را به انسان نسبت دهیم که بر اساس آن درک انسان از زندگی با تحولاتش در مقابله با طبیعت گسترش مییابد و او را برای مواجهه با چالش های زندگی طبیعی آماده میسازد. در نامه به کریستف دو بومون، روسو بیان میکند که در وضعیت طبیعی: «انسان فقط خود را میشناسد، آسایش خود را نه در مخالفت با آسایش دیگری میبیند و نه در انطباق با آن، نه از چیزی متنفر است و نه چیزی را دوست دارد، از آنجا که صرفا محدود به غریزه مادی است، هیچ است، احمق است.» (همان،
۷۸) احمق را باید به معنای نابلد در نظر گرفت و این همان صفتی است که میتوانیم به شخصیت اصلی رمان بیگانه در ارتباط با رفتار و گفتارش نسبت دهیم. به عنوان مثال زمانی که مورسو برای رسیدگی به مراسم تدفین مادرش از رئیس خود تقاضای مرخصی میکند، رئیس علی رغم موافقت چندان راضی به نظر نمیرسد. در واکنش به این مسأله مورسو اضافه می – کند: «تقصیر من نیست.» (کامو، ۱۳۹۸، ۵) گفته ای که کمی بعد از بیان آن پشیمان میشود.
همچنین در خانه سالمندان، در مورد جزئیات پرونده مادرش، وقتی مدیر میگوید: «مادام مورسو سه سال پیش آمد پیش ما. شما تنها کس و کارش بودید.» (همان، ۶) سعی میکند خود را توجیه کند، اما مدیر به او یادآوری میکند «فرزندم احتیاجی نیست عذر بیاورید. پرونده مادرتون رو خوندم نمیتونستید حوایجش رو برآورده کنید، احتیاج داشت کسی مراقبش باشه.
حقوق ناچیزی میگیرید. و تازه، واقعیتش اینه که او اینجا شادتر بود.» هنگام بازدید از تابوت مادر، او پیشنهاد نگهبان را برای اینکه میخ های تابوت را بیرون بکشد تا او بتواند مادرش را ببیند رد میکند. بعد از اینکه میبیند نگهبان از این حرف متعجب شده است ناراحت میشود و فکر میکند که شاید بهتر بود این حرف را نمیزد.
انسان طبیعی روسو که از معصومیت بهره میبرد، فاقد تاریخ است. چیزی مربوط به گذشته نیست که بتوان بر اساس گفته های تاریخی به نقد صحت و سقم آن پرداخت. این انسان تصویری ایده آل (alide) ارائه میدهد که بر اساس آن روسو ایده آل فلسفی خود از انسان را توضیح میدهد. به نظر میرسد آلبر کامو این تصویر ایده آل را به عنوان اندیشه – ای (eide) در دست گرفته و آن را در بیان تخیلی رمان خود به کار میگیرد. تصادفی نیست که ما از گذشته مورسو چیزی نمیدانیم. گویا نویسنده به عمد فقط پاره ای از زندگی مورسو در حالت انسان شکل گرفته در فضای طبیعی را در جلوی چشم ما قرار میدهد. کمی دقت در ساختار روایت و توصیف رمان بیگانه به ما نشان میدهد که هیچ جنبهٔ تاریخی و اجتماعی مشخصی در آن برجسته نیست. جامعه ای که کامو نشان ما میدهد جامعه ای خاص نیست بلکه بیشتر به جامعه ای انتزاعی شباهت دارد که در تقابل با فرد انتزاعی الزامات خود را به او تحمیل میکند. گویی گذشته مورسو از کودکی تا لحظهٔ ارتکاب قتل در پرانتز قرار داده شده است و اکنون با یک موجود ساخته شده در خلاء و پرتاب شده به جهان واقعی رو به رو هستیم.
اعمال او و رفتارش در ارتباط با گذشته اش نمایش داده نمیشوند و گویی تنها یک شخصیت نمایشی است که در کنار سایر شخصیت های نمایش به ایفای نقش میپردازد. انگار کودکی وحشی است که اکنون مورد قضاوت جامعهٔ متمدن قرار گرفته است. این کودک وحشی شاید همان هست که روسو قصد تربیت او را بر اساس نیازهای طبیعی و در طبیعت داشته است.
موجودی که زبان نمیداند و نمیتواند با استفاده از تاکتیک های زبانی جایی برای خود در جامعه متمدن مبتنی بر استفاده از زبان پیدا کند. از همین روست که نوشتار بیگانه همان گونه که رولان بارت میگوید نوشتاری خنثی و در درجهٔ صفر است. تلاش کامو در این رمان «آفرینش اسلوب نوشتاری سفید و آزاد از هرگونه بندگی برای نظمی که مهر زبان بر آن خورده باشد» (بارت، ۱۳۹۸، ۹۷) است. شاید بتوان برای درجهٔ صفر نوشتار در رمان بیگانه قرینه ای به نام درجه صفر اخلاق در نظر گرفت که سطحی از بودن را معنا کند که در آن انسان خود را موضوع قضاوت اخلاقی نمیداند و چنان زندگی میکند که طبیعت فارغ از پیش داوری از او میخواهد.
۳ (جامعه و نمایش اخلاقی
قتل مرد عرب نقطه آغاز تقابل مورسو و جامعه است. با کشتن یک انسان مورسو خود را در معرض قضاوت جامعه قرار میدهد. اما آنچه در جریان محاکمهٔ او میگذرد پیش از آنکه نشان دهنده شناعت عمل قتل باشد، تلاشی در جهت معرفی انسانی بی عاطفه و بینزاکت به جامعه است. در واقع همهٔ اعمالی که مورسو در قسمت اول رمان مرتکب شده و برایش تبعاتی نداشته اند در جریان محاکمه بهانه ای میشوند تا از او شخصیتی حقیر بسازند و به زعم آندره روسو در مقاله ای چاپ شده در مجله فیگارو در تاریخ ۱۷ و ۱۹ ژوئیهٔ ۱۹۴۲ بگویند که وقتی کامو میگوید «در جامعهٔ ما هرکس که در تدفین مادر نگرید خطر اعدام تهدیدیش میکند.» (کامو، ۱۳۸۹، ۳۳) منظورش همین انسان است. کامو با وکیل مدافع همنوا میشود و از دادگاه میپرسد: «خب. بفرمایید ببینیم بالاخره اتهام متهم دفن مادرش است یا کشتن یک مرد؟» (کامو، ۱۳۹۸، ۹۹) و وقتی حضار به این نکته میخندند دادستان به ساده – لوحی وکیل مدافع میتازد که نمیتواند «رابطه عمیق، حیاتی و تراژیک» (همان) میان این دو عمل را درک کند و در ادامه میگوید: «من این مرد را متهم میکنم که مادرش را مثل یک جانی سنگدل خاک کرده است.» (همان) اما سوال ما و شاید سوال کامو این است که آیا اگر این مرد مرتکب قتل نمیشد، رفتارش در مراسم تدفین همین قدر سنگدلانه تلقی میشد؟ با در نظر گرفتن قسمت اول رمان پاسخ ما منفی خواهد بود.
به نظر کامو آنچه مورسو بدان متهم است اجتناب از ورود به بازی است. و چون «در بازی معهود مشارکت نداشت» (کامو، ۱۳۸۹، ۳۳)، مشمول شماتت جامعه قرار میگیرد. اما در واقع مورسو در بازی شرکت میکند اما قواعد آن را نمیداند. او نمیداند چه کاری را کجا انجام دهد یا ندهد و نمیداند که هر عمل فردی، وقتی مورد قضاوت جامعه واقع میشود، از معصومیت طبیعی خود خالی میشود و کارکردی به خود میگیرد که جامعه بر اساس اخلاق و نزاکت تبیین میکند. در قسمت اول رمان وقتی نگهبان از او میپرسد که آیا میخواهد مادرش را در تابوت ببیند، او برای اینکه نگهبان را به زحمت نیندازد پاسخ منفی میدهد. اما این دیگردوستی برایش در قسمت دوم رمان دردسرساز میشود. چون اخلاق و نزاکت حکم می – کند که تابوت حتما باز شود. وقتی ریمون از او میخواهد برایش نامه بنویسد تا بتواند از معشوقه اش انتقام بگیرد، مورسو از روی خوش خدمتی و حسن نیت این کار را میکند. او به دوستش کمک میکند و نمیداند که این کمک در چشم جامعه معنایی متضاد دارد و به بی اخلاقی تعبیر میشود. در دادگاه، نگهبان هنگام شهادت در جواب دادستان میگوید که
«نخواسته بودم مامان را ببینم، سیگار کشیده بودم، کمی خوابیده بودم و شیر قهوه خورده بودم.» (کامو، ۱۳۹۸، ۹۳) واکنش جمعیت به این سخنان همهمهٔ ناشی از عدم تأیید این رفتار است و اینجاست که مورسو میفهمد که گناهکار است. قضاوت دادستان هم به عنوان نماینده جامعه در حمایت از اصول اخلاقی تأکید بر صحت این واکنش است. وقتی که وکیل مدافع ماجرای تعارف شیر قهوه و سیگار کشیدن بر جنازه مادر را تعریف میکند و متذکر میشود که هم نگهبان و هم مورسو به انجام این عمل مبادرت ورزیده اند و از این جهت نمیتوان اتهامی بر مورسو وارد کرد، دادستان چنین میگوید: «بله البته آقایان هیئت منصفه به این نکته توجه خواهند کرد و البته نتیجه خواهند گرفت که یک غریبه میتواند فنجانی قهوه به آدم تعارف کند، اما فرزند در کنار جسد کسی که او را به دنیا آورده است قطعا این تعارف را رد میکند.» (همان، ۹۴) مورسو به بینزاکتی متهم میشود چون نمیتواند بر نفس خود مسلط باشد و نقش خود را در جامعه به درستی ایفا کند. اما کامو معتقد است که قهرمانش مطرود جامعه میشود چون «نمیخواهد دروغ بگوید.» (کامو، ۱۳۸۹، ۳۳) و در ادامه برای توضیح بیشتر اضافه می – کند: «دروغ گفتن تنها آن نیست که چیزی را که نیست بگوییم هست. دروغ گویی به خصوص این است که چیزی را که هست زیاده وانمود کنیم و آنجا که به دل مربوط میشود، به بیش از آنچه که احساس میکنیم تظاهر میکنیم. این کاری است که ما همه روزه میکنیم تا زندگی را ساده کنیم.» (همان، ۳۴) نقطهٔ اشتراک آلبرکامو و ژان ژاک روسو همین جا شکل میگیرد. یعنی تقابل میان فردیت واقعی و فردیت نمایشی در جامعه. نزاکت که بر ظاهرسازی بنا شده است به فرد حکم میکند که دروغ بگوید تا بتواند جایگاه خود را در اجتماع توجیه کند.
در گفتار در باب علوم و هنرها، روسو چنین میگوید:
«پیش از آنکه هنر رفتار ما را شکل دهد و به عواطف ما سخن گفتن با زبانی تصنعی و متظاهرانه را بیاموزد، عادات ما خام اما طبیعی بودند و تفاوت در رفتار ما در نخستین نگاه تفاوت در شخصیت را اعلام میکرد. طبیعت انسان در اصل نیکوتر نبود، اما انسان ها امنیت خود را در سهولت راهیابی متقابل به یکدیگر میدیدند، این امتیاز که ما دیگر قدرش را احساس نمیکنیم آن را از رذایل بسیار محافظت میکرد. امروزه که پژوهش های موشکافانه تر و ذائقه ای لطیف تر هنر خوش آمدن را به اصول ثابتی تبدیل کردند در خلقیات ما یکنواختی سخیف و فریبنده ای حکومت میکند و به نظر میرسد همهٔ ارواح در قالبی واحد ریخته شده اند. نزاکت بیوقفه تقاضاهایش را مطرح میکند و آداب دانی فرمان میدهد؛ مردم بی وقفه از امور رایج متعارف و نه از نبوغ پیروی میکنند؛ دیگر جرئت نمیکنند همان بنمایند که هستند؛ و در این اجبار دائمی، انسان – های تشکیل دهنده گله ای که جامعه نامیده میشود اگر در شراط یکسانی قرار گیرند همگی عمل واحدی انجام میدهند مگر اینکه انگیزه قویتری مانع آن ها شود. پس هرگز نمیتوانیم بدانیم با چه کسی سر و کار داریم؛ بنابرین برای شناخت دوست باید منتظر تنگناها باشیم، یعنی منتظر وقتی که خیلی دیر است. زیرا برای همین شرایط است که شناختن او اساسی است.» (کهون، ۱۳۸۴، ۴۴-۴۳)
روسو علوم و هنرها را فی نفسه نفی نمیکند، اما پیشرفت آن ها را در تعارض با نیک سرشتی بشر میبیند. او منکر این نمیشود که شناخت بشر از جهان و تسلط او بر هنرها و علوم باعث پیشرفت مادی میشود. بلکه تلاش میکند این واقعیت را نشان دهد که پیشرفت های مادی نتوانسته اند سودی به پیشرفت معنوی انسان که همان پرورش فضایل طبیعی باشد بکنند. پیشرفت مادی، زندگی بشر را آسان تر کرده است، اما او را از تواناییهایی که طبیعت باعث شکل گیری آنها در انسان میشود تهی میکند. انسان در وضعیت طبیعی میآموزد که به نیروی خود تکیه کند، واقعیت جهان هستی را بپذیرد و خود را با آن تطبیق دهد. اما هنرها و علوم به او میآموزند که ناتواناییهای خود را با توسل به حیله گری و دستکاری در طبیعت جبران کند. جامعهٔ مدرن اوج این تباهی است. در این جامعه انسان هایی که برای زندگی بر توان طبیعی خود تکیه میکنند در موضع ضعیف تر از کسانی قرار میگیرند که تواناییهای خود را از ساخت و کار جامعه و سازماندهی آن کسب میکنند. ثروت، مقام و جایگاه اجتماعی به خدمت انسان هایی در میآیند که برای به تعالی رساندن فضیلت در خود تلاش نمیکنند و با تکیه بر مواهب اعطا شده توسط جامعه سازماندهی شده رشد میکنند. بنابرین فضیلت که بر اساس آموزه های طبیعی در انسان باید رشد کند در تقابل با معیارهای جامعه قرار میگیرد که بر ساختهٔ قوانین و مقررات ساخته بشر است. قوانینی که پیش از آنکه دغدغهٔ تعالی بخشیدن به سرشت بشری را داشته باشند در فکر اداره کردن اجتماع هستند. انسان دیگر باید قوانین جامعه مدرن را رعایت کند و خود را با ساخت و کار آن تطبیق دهد. و این یعنی ورود به بازی و رعایت قوانین آن. در جامعه مدرن اصل اول، رعایت نزاکت است. اما نزاکت تنها ظاهری فرهنگی است که به تزویر میدهیم. نزاکت چیزی نیست جز نمایش و در واقع بر هیچ ضرورت طبیعی بنا نشده است. از همین روست که مورسو به سختی میتواند میان آنچه به طور طبیعی احساس میکند و آنچه جامعه از او انتظار دارد همانگی ایجاد کند. نزاکتی که بر ساخته جامعه است در نگاه ژان ژاک روسو ارزش ذاتی ندارد چون بر سرشت طبیعی بشر بنا نشده است.
انسان برای زندگی کردن در طبیعت و ادامه بقا نیاز ندارد که نزاکت به خرج دهد
هرچیز در شکل طبیعی خود چنان است که باید باشد و نیازی به ظاهرسازی نیست.
ظاهرسازی به کار اجتماع میآید که در آن انسان ها در رقابت و خصومت با یکدیگرند و نزاکت به کارشان میآید تا این خصومت به سمت جنگ و درگیری پیش نرود. یعنی نیکخواهی که در نزاکت هست فقط ظاهری است و در طبیعت انسان وجود ندارد و ساختهٔ جامعه است که در آن انسان ها مشغول نمایش هستند. نزاکت فضیلتی طبیعی نیست بلکه تذویر جامعه است. در حالت طبیعی انسان در بیگناهی زندگی میکند و با تکیه بر توان طبیعی خود رشد میکند. در جامعهٔ متمدن به انسان یاد می دهند که چگونه با پیروی از مجموعه ای از اصول و دستورات، خود را بر زندگی اجتماعی منطبق سازد. آموزش انسان یعنی دور کردن او از زندگی طبیعی و وارد کردن او به فضای نمایش. جامعه به انسان آموزش نمیدهد که بجنگد، بلکه آموزش میدهد که برای رفتار مخاصمت آمیز خود توجیهات منطقی بر اساس قوانین و مقررات اخلاقی بیابد. و این چیزی است که مورسو از جامعه نیاموخته است.
۴) حکایت بیمعنایی یا محال
در نقدی که سارتر بر بیگانه آلبر کامو مینویسد بعد از توضیحاتی که در باب ساختار داستان ارائه میدهد به این نتیجه میرسد که رمان بیگانه یک حکایت فلسفی است: «آنچه نویسنده تهوع در بیگانه میدید صرفه جویی مکانیکی یک قطعه مونتاژ شده و حضور زمان های حال مرده همراه با نوعی هزل و پرتره های تمسخرآمیز بود که از یک رمان کوتاه اندرز نویسی خبر میدهد که به رغم چیزهایی که از اگزیستنسیالیست های آلمانی و رمان نویسان آمریکایی گرفته، به شدت به قصه ای از ولتر از نوع کاندید یا صادق نزدیک است.» (کامو، ۱۳۹۵، ۱۴۹)
در واقع سارتر درست میگوید که رمان بیگانه یک حکایت فلسفی است. اما به نظر میرسد که این حکایت بیش از آنکه بازگو کننده تأملات فلسفی نویسنده در اسطوره سیزیف باشد به تفکرات فلسفی ژان ژاک روسو درباره انسان طبیعی نظر دارد. یقینا میتوان میان اعمال روزمره مورسو و مجازات کار بیحاصل سیزیف در سرزمین مردگان تشابهی یافت. در قسمت اول رمان مورسو زندگی روزمره خود را تعریف میکند. کارهایی که گویی در بی حاصلی تکرار میشوند. اما این بی حاصلی با آنچه در سیزیف میبینیم متفاوت است. سیزیف چنانکه که کامو میگوید به این تکرار دائمی آگاهی دارد «علت غم انگیز بودن این اسطوره آگاهی قهرمان آن از آن است» (کامو، ۱۳۹۳، ۱۵۱) به نظر کامو کارگر روزگار ما هم مانند سیزیف است «در روزگار ما، کارگر در سراسر عمرش کار معین و یکسانی را انجام میدهد و سرنوشت او در پوچی دست کمی از آن یک ندارد. اما این سرنوشت تنها در لحظات نادری که او از آن آگاهی مییابد، غم انگیز است.» (همان) حداقل در قسمت اول رمان خواننده آگاهی به وضعیت تکراری زندگی را در قهرمان داستان مشاهده نمیکند. مورسو نه تنها از وضعیتی که در آن به سر میبرد ناراضی نیست بلکه این شیوه زندگی را در تناسب کامل با خود میبیند و هیچ تمایلی به تغییر آن در خود نشان نمیدهد. مثلا وقتی رییس اداره به او پیشنهاد میکند که
برای ارتقای شغلی به پاریس برود، چنین میخوانیم:
گفت: «تو جوانی و فکر کنم از این جور زندگی بدت نیاید.» گفتم بله اما راستش فرقی ندارد و همین است که هست. بعد پرسید واقعا نمیخواهم تغییری در زندگیام بدهم؟ گفتم آدم ها هیچ وقت نمیتوانند زندگیشان را عوض کنند، هر زندگی حسن خودش را دارد و من از زندگیام این جا، به هیچ وجه ناراضی نیستم. دمغ شد و گفت هیچ وقت به هیچ سوالی جواب سرراست نمیدهم، هیچ جاه طلبی ندارم و همین کارم را خراب میکند. بعد برگشتم سرکارم. نباید دمغش میکردم، اما دلیلی هم نداشت زندگیام را عوض کنم. زندگیام را که نگاه میکردم دلیلی پیدا نمیکردم که از زندگیام ناراضی باشم.» (کامو، ۱۳۹۸، ۴۶)
مورسو در زندگیاش بی معنایی یا پوچی را حس نمیکند. یعنی وقتی در جهان زندگی میکند خود را قسمتی از جهان و طبیعت میبیند و به شکل غریزی تلاش میکند تا آنجا که میتواند از زیستن در هماهنگی با این جهان لذت ببرد. آگاهی او به بی معنایی آنجا شکل میگیرد که رفتارش مورد قضاوت واقع میشود این امر در قسمت دوم رمان حادث میشود. یعنی زمانی که شخصیت طبیعی به ظاهر لذت گرای مورسو مورد قضاوت دادگاه که سمبل ساختار اخلاقی جامعه است قرار میگیرد. او که برای زندگی در اجتماع آماده نشده است اکنون در تلاش برای درک روابط پیچیده اجتماعی و درک نقش هایی که جامعه بر اساس کارکرد خود به اعضایش تحمیل میکند با بحران بیمعنایی مواجه میشود.
تا پیش از قتل مرد عرب، مورسو زندگی خود را در روابط دوطرفه با هرکدام از اشخاص رمان پی میگیرد و ظاهرا این امر هیچ پیامدی برای او ندارد. رفتار غریزی و از روی طبیعت وی هیچ مشکلی در این روابط دوگانه ایجاد نمیکند. او در هر موقعیتی چنان رفتار میکند که طبیعت وی او را بدان هدایت میکند و از وی شخصیتی متفاوت اما بی خطر نشان میدهد. او در جهانی زندگی میکند که هم خودش و هم تک تک انسان هایی که با او در تعامل هستند جزئی از آن را تشکیل میدهند. همه چیز به شکل طبیعی پیش میرود و به رغم تفاوت های شخصیتی که میان مورسو و اطرافیانش وجود دارد در روند منطقی زندگی خدشه – ای وارد نمیشود. در این جهان، ذهن مورسو پیش از آنکه انبانی باشد از آموزه های اخلاقی، فضایی شکل گرفته از تجربه و نگاه انسانی به هستی. مورسو تلاش میکند که خود را در هستی بیابد و تناسب میان رفتارش با جهان را تا آنجا که میتواند به کمال برساند.
اما کامو قهرمانش را مجبور میکند که مرد عرب را بکشد و بهانه ای به دست دهد که او را در تقابل با جامعه قرار دهد. اکنون مسأله دیگر تعامل و هم زیستی با انسان ها نیست، بلکه تقابل فرد با جامعه است. کامو عامدانه جهان تشکیل شده از انسان ها را کنار میزند و اجتماع را به جای آن مینشاند. این جهان را دیگر انسان ها نمیسازند بلکه از نقش ها و کارکردهایی تشکیل شده که اعضای آن در قالب بازیگر ارائه میدهند. اینکه مورسو نمیخواهد یا نمیتواند در نمایش اجتماع وارد شود فرقی نمی کند، نتیجه آن یکی است: حذف.
هدایت قهرمان اصلی داستان به سمت کشتن، میتواند استعاره ای باشد از قدرت جامعه که هرکه را بخواهد محکوم میکند و اگر آن فرد به هر دلیل بخواهد از ورود به بازی امتناع ورزد، به شدیدترین شکل از جانب آن مجازات میشود. اکنون دیگر هستی بیرون از جامعه وجود ندارد و انسان اگر بخواهد بقا یابد، باید بیاموزد که در جامعه زندگی کند و به قواعد، مقررات و مناسبات آن مو به مو احترام بگذارد. در غیر این صورت، همان آب و آفتابی که زندگی طبیعی را برای انسان دلپذیر میکند، میتواند او را به ورطهٔ هلاک بکشاند: «درست همین موقع بود که همه چیز به دوار افتاد. دریا نفس آتشین پر زوری بیرون داد. سرتاسر آسمان انگار شکاف برد و بارانی از آتش از آن بارید. تمام وجودم منقبض شد و دستم محکم تر روی هفت تیر فشرده شد…بعد چهار بار دیگر به آن جسم بیجان شلیک کردم. گلوله ها در این جسم مینشستند بدون اینکه ردی از آن به جای بگذارند. مثل نواختن چهار ضربهٔ محکم به در بدبختی بود.» (کامو، ۱۳۹۸، ۶۳)
بنابرین اگر چنانکه اکثر منتقدین دریافته اند، بیگانه از طرفی بیان بیمعنایی یا پوچی و از طرف دیگر نمایش عصیان است، این بیان و این نمایش به جهان هستی بازنمیگردد. بی – معنایی را در نه در رابطهٔ انسان و هستی بلکه در ساختارهای جامعه باید جست و عصیان را نه در برابر زندگی بلکه در تقابل با انسان هایی باید دید که از درون تهی شده اند تا حامل نقشی باشند که جامعهٔ اقتدارگرای اخلاقی بر آنها تحمیل میکند. به همین دلیل است که مورسو پیش از اعدام، خود را به «بی اعتنایی مهربان دنیا» (همان، ۱۲۵) میسپارد. چون فهمیده است که دنیا «شبیه» او و مانند «برادرش» است؛ «در این احساس خوشبختی» (همان) تنها یک آرزو دارد و آن هم این است که روز اعدامش تماشاچی زیاد باشد و با فریادهای سراپا نفرت از او استقبال کنند. نفرت قهرمان داستان نفرت انسانی است که خوشبختی را هبهٔ طبیعت میداند که اکنون توسط جامعه مصادره به مطلوب شده است. نفرت کسیکه به مکان و زمانی تعلق دارد که دیگر نمیتواند وجود داشته باشد. هم روسو و هم کامو خوب میدانند که تلاش آنها برای خلق انسان طبیعی به شکست میانجامد. انسان دیگر محصول تاریخ و جامعه است چون در نبرد میان طبیعت و تمدن، این یک پیروز شده است. در واقع مسأله اصلی داستان بیمعنایی زیستی در جهان نیست. بلکه پذیرش حتمیت تقابل میان منطق برساختهٔ جامعه انسانی و آرزوی بازگشت انسان به زندگی طبیعی است. انسان طبیعی روسو موجودی انتزاعی است که حق زیستن در جامعهٔ واقعی انسانی را ندارد. چنین امری محال است و داستان بیگانه آلبر کامو در واقع حکایت فلسفی این امر محال است.
نتیجه گیری
رمان بیگانه، در کنار ویژگیهای ادبی مرتبط به نوع ادبی رمان که هرکدام میتوانند به تفضیل مورد بحث و بررسی قرارگیرند، به دلیل بعد فلسفیاش برجسته شده است. اما تفکر فلسفی که در آن بیان میشود شبیه به سیستم سازیهای فلسفی بر پایهٔ مفاهیم انتزاعی نیست؛ بلکه رابطه ای تنگاتنگ با تجربه زیستی کامو در هستی و در میان انسان ها دارد. این تجربه منحصر به فرد است و از همین رو قهرمان رمان که نمی توانیم آن را بی شباهت به کامو بدانیم در نگاه مخاطبان بیگانه جلوه میکند. شاید به همین دلیل است که کامو مجبور میشود بر چاپ رمان انگلیسی خود مقدمه ای بنویسد و مواردی را جهت رفع سوتفاهم ها یادآوری کند.
در واقع کامو با این کار قصد دارد خوانش فلسفی یا اخلاقی ما را از اثرش اصلاح کند. اما دیدیم که این توضیحات ما را به یاد ژان ژاک روسو و انسان ایده آل او میاندازد. انسانی که فیلسوف و متفکر نیست اما مسلح به خردی است که طبیعت در نهادش قرار داده است. او می – خواهد چنان زندگی کند که طبیعت برایش مقدر کرده است و نه چنان که آموزه های اخلاقی که در طول تاریخ بشریت شکل گرفته اند او را بدان مجبور میکنند. اما در جهانی که اکنون در آن زندگی میکنیم خرد طبیعی دیگر نه تنها نمیتواند راهنمای بشر باشد بلکه باید به نفع آموزه های اجتماعی که محصول تمدن هستند کنار گذاشته شود یا دست کم خود را با آنها تطبیق دهد. این واقعیت چنان انکار ناپذیر گشته که میل به خلق چنان بشری دیگر جز خیالی واهی نخواهد بود. اکنون دیگر هستی چیزی جز اجتماع نیست و بودن در هستی بیش از هر چیز به معنای زیستن در جامعه انسانی است و این جامعه معنای خود را در ساخت و کارهایی میبیند که تمدن بشری در طول تاریخش به انسان تحمیل کرده است.
داستان بیگانه، داستان همان انسانی است که روسو در تقابل با تمدن و اخلاق مبتنی بر تزویر آن قرار میداد. قهرمان داستان به دنبال خوشبختی است و چنان میپندارد که میتواند سهم خود را از آن به چنگ آورد بیآنکه مجبور باشد در نبرد سهم خواهی شرکت کند. او گمان میبرد که زندگیاش میتواند در کنار دیگر زندگیها معنا داشته باشد. اما جامعه به او میفهماند که زندگی او جزئی از زندگی جامعه است و او بازیگری است که باید نقش خود را چنانکه برایش تعیین کردند بازی کند. برای انسان طبیعی بازی تمام شده است و او اینک انسان اجتماعی است که باید به ایفای نقش بپردازد. رمان بیگانه نمایش این حقیقت است که انسانی که روسو از آن سخن میگوید نمیتواند وجود داشته باشد و امید به خلق چنین انسانی، خیالی بی معنی و آرزویی محال است.