داستان کوتاه امنیت Security از آریل دورفمن

ترحمه : اسدلله امرایی
همینقدر میدانست: کارینا فقط صبر میکند تا اعلام کنند پرواز 1776 امریکن در حال مسافرگیری است و بعد میرود.
خب، همه آنچه اورلاندو در اختیار داشت، بیست دقیقه لطف بود، شاید هم نیم ساعت، نه بیشتر. مگر اینکه پرواز کارینا در گاردیا تأخیر داشته باشد و پرواز او از کندی زودتر از موعد مینشست. اگر قضیه برعکس بود، منتظرش میشد. میرفت ته صف میایستاد، نفر آخر تا سوار هواپیما شود، اگر تنها فرصت ملاقات همین بود باید از آن بهره میگرفت. اما هیچ فایدهای نداشت که به روی او بیاورد، رو که نه، فقط به صدایی که آنطرف خط بود و به او میگفت که وقت تلف نکند.
-هر حرفی داشته باشی توی آن مدت کوتاه دیدار میتوانی بگویی. نگو که حرفهایم غیر منطقی است.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
-همهاش بیست دقیقه. اگر پرواز من تأخیر داشته باشد، اگر…؟
-همین، دستت به همین میرسد. اما لاندو یادت باشد، تو استاد اینجور موقعیتهایی، لاندو. امتیازی است نه؟ شک ندارم که مرا قانع میکنی، شاید هم متقاعد شوم که از پرواز خودم صرفنظر کنم و همراه تو بیایم. یا شاید هردومان برویم به یک هتل در منهتن و اتاق بگیریم. شاید فقط دیدن تو کافی باشد، چشمم که به تو بیفتد همه چیز را فراموش میکنم و میبخشم.
اورلاندو نگفت، چی را ببخشی، مگر چیزی هم بوده، همهاش سوء تفاهم بود، حتی سعی نکرد بگوید تا آخرش صبر کن، باید ترمینال عوض کنم، بگو که…
برای اینکه جواب او را میدانست، میدانست که راه میافتد و به محض اینکه میهماندار کپکی از مسافران درخواست میکرد، سوار هواپیما شوند خودش را به اول صف میرساند و حالا اگر به افکارش گوش میداد نه نفس نفسزدنهای اندوهبارش پشت تلفن، انگار که همهٔ چین و چروکهای ذهن او را میخواند، گفت: «به آنجا میرسی. به آنچه بخواهی میرسی».
اورلاندو گفت: «میخواهمت. میخواهم برگردی.» اما توی شبکهٔ لانه زنبوری سیاهی که دم دهان گرفته بود حرف میزد و صدای وزوز آن توی گوشش بود. نه، پرواز مستقیم دیگری از شیکاگو به لاگاردیا نیست؛ نه قربان، سوپروایزر هم نمیتواند بیشتر از من کمکتان کند. اما، معذرت میخواهم قربان، یک روز قبل از کریسمس است و همه پروازها رزرو شده.
در پرواز شلوغ به فرودگاه کندی-هشت دقیقه زودتر آمده بودند. زمانی که منتظر چمدانش بود و آن را برداشت و دم ایستگاه تاکسی ده دوازده نفر از مسافرها را دید که برای تعطیلات آمده بودند و در سرما میلرزیدند و حتی وقتی به راننده گفته بود اگر مرا برسانی دو برابر کرایه میدهم هم توی گوش او مانده بود، همان صدایی که تمام مدت تا دم کانتر خط هوایی در لاگاردیا توی گوشش زنگ میزد.زن برگه سوار شدن را روی سطح کثیف پلاستیکی کوبید، وقتی دست دراز کرد آن را بردارد، برای اولینبار از وقتی که به فرودگاه کندی وارد شده بود، به ساعت مچی خود نگاه کرد، آه، بله زودتر از موعد رسیده بود، حتی اگر بازرسیهای بیپایان حراست را هم در نظر میگرفت که در گیت سی معمول بود و چهل دقیقه یا بیشتر طول میکشید.
کارینا به او گفته بود که خیلی آتشش تند است، کارینا را که میدید به ذهنش میرسید که مادرزاد، بازیگوشی همزاد او بوده که امیدها و آرزوهای او را به اوج آسمان میرساند و رها میکند و با نیرویی بیشتر به زمین میکوبد تا تکهتکه شود. کاترنیا آن اهریمن آسمانی را ترن هوایی شهربازی تو مینامید، اما همان موقع هم کارینا در آنجا حضور نداشت تا با چهرهای خندان این حرفها را به او بزند، گلایه میکرد که زیاد خوشبین نباشد که روی هر چیزی حساب نکند که محق است اوضاع بر وفق مرادش است و شاید به همین علت ناامید میشود، لاندو، لاندیتوی من.
صف گیت سی طولانیتر از حد انتظار بود، درست، اما اگر آرام باشد، فرصت دارد خود را سرگرم کند، کافیست خود را به موج بسپارد و همراه بقیه جلو برود، خوش باشد و به تماشای ازدحام پدر و مادرهایی با بچههای کوچک مشغول شود. تعجب میکرد که این مردها و زنها انگار مأموریتی آسمانی دارند که جمعیت دنیا را ترمیم کنند و اهمیتی نمیدهند که هر صبح چه بلایی بر سرمان نازل میشود و چه اخبار ناگواری میرسد و این افکارپنداری به نفع او بود. صف به صورتی جارویی معقول و پاکشان پیش میرفت. به کارینا فکر کرد که جلوتر او توی صف بود-هرچند او را حتی یک نظر هم ندیده بود، میدانست که دو ساعتی زودتر رسیده، او را دم گیت مجسم کرد که قهوه هورت میکشد و رمانی میخواند که اگر باهم زندگی میکردند حتما پیشنهاد میکرد او هم بخواند و او روز بعد با ولع آن رمان را میخواند، میخواست با خواندن آن به ذهنیات او پی ببرد و دنیا را از دریچهٔ شخصیتهایی ببیند که او در آنها مستحیل شده و در دریایی سیر کند که او در آن شنا میکرد. او را مجسم کرد که وقتی نزدیکش میشود کتاب را میبندد آیا او را میبوسد؟ ابدا. به کارینا فکر میکرد و به نظرش میرسید همانی است که دم گوشش زمزمه میکند، همین است اورلاندو، فکر خوب، آدم را به جایی میرساند-گاهی وقتها، هرچند وقت یکبار، هرچند وقت یکبار، کافیست خودت حال خوشی داشته باشی. یا سعی کنی خوب ببینی. شاید برای همین بود که وقتی میخواست توشیبا را از توی ساک دربیاورد و مانده بود که اول کفشهای خود را دربیاورد که وقتی از گیت رد شد بتواند جمعوجور کند، حتی سه ثانیه هم طول نداد که فکر کند.
بهتر است اول از شر کمربندم خلاص شوم با آن سگک یغور، همینطور که پیش خودش سبک و سنگین میکرد به فکر حرکت بعدی میافتاد، پنداری که کرونومتری توی مغزش کار گذاشتهاند، لابد میخواست زیادی نجیب جلوه کند، توی حال میزان باشم، لابد برای همین بود که خانم مسئول بازرسی حراست که زنی چاق و زشت بود و خودش هم میدانست. به او چه ربطی دارد که به قیافهاش گیر میدهد، این دیگر بدجنسی است اورلاند، به شانهٔ او زد و گفت، «قربان ببخشید، اجازه میفرمایید این خانم جلوتر از شما بیاید، هم دیرش شده، هم بچه دارد. علتش همین بود. علتش همین بود چون کارینا بارها در گذشته به او گفته بود و باز هم میگفت و انشا الله در سالهای آتی هم تکرار میکرد، از گذشته تا به حال تا همین حالا لابد از سر صف سوار شدن به هواپیما در گوشش میگفت که این کارهای خیر یک جورهایی بیپاداش نمیماند، علتش هم همین بود چون میخواست خدای او را راضی کند، به همین علت جای خود را به زن بیچاره داد که بچهاش توی بغل مادر ونگ میزد.انگار رو به او چشمک میزد، رو به سقف کوتاه گیت امنیت، انگار میخواست بگوید، دیدی؟ من عجله دارم، خودم لهله میزنم برای وقت، نگاهم کن، نگاهم کن ببین که برای همنوع خودم چه کردم، برای زنی که شاید کارینای خودم بود و میتوانست مادر خودم باشد که دست مرا گرفته، چهطور بود؟ اینها را داشته باش، بنویس پای حساب و بعدا که وقت بیشتری لازم داشتم پسم بده. خب؟»
وقت! اورلاندو فرصت داشت که آن دعای چکشی را به خاطر بیاورد، هرچند بیشتر از دعا یکجورهایی درخواست بود با پررویی، انگار میخواست پیروزی را که به دست آورده حفظ کند، این حرفها طی یک ساعت بعدی پنداری پشت پلکهایش میچکید. با احتیاط از دروازهٔ الکترونیکی حراست، یا هر زهرمار دیگری گذشت و حواسش بود به جایی نخورد و به هیچ دستگاه فوق حساس نزدیک نشود، یک بار دستش به لبهای خورد و صدای آژیر بلند شد، بلافاصله مأمور دیگری که مرد بود و چاق بود و زشت به اشارهای او را به کناری خواند، تا لطفا صبر کند و دوباره بازرسی شود.
-چی؟
-شما را انتخاب کردهاند، قربان.
-انتخاب؟
-برای بازرسی ویژه.
-من تازه بازرسی شدهام.نه زنگی، نه آژیری، نه چیزی…
-تصادفی انتخاب میکنند.
-دفعهٔ پیش هم که از بازرسی رد شدم، دوباره برای بازرسی ویژه مرا از صف جدا کردند. مشکلی هست؟
-قربان، ما انتخاب نمیکنیم. لطفا این طرف بایستید، بله، اینجا، تا کارمان را ادامه بدهیم.
به تجربه میدانست چه خبر است. میتوانست خاطرهٔ بازرسی فرودگاه سیاتل را به یاد بیاورد، همین هفته گذشته، آخرین بازرسی-حتی وقتی زن را تماشا میکرد، جای خود را به او داده بود تا کهنه بچه را عوض کند، فکر کرد، جای من جای مرا دزدیده، وقت مرا دزدیده، باید او و بچه عربزن او را دوباره بازرسی کنند، افکاری که دلش نمیخواست از سر ناامیدی در درون او میجوشید، افکار ناخوش، افکار بد، اما اگر زنک سرش را میانداخت پائین و هلکوهلک با تقتق کفشهای پاشنه بلند کالسکه بچه را هل میداد و او را آدم حساب نمیکرد که برگردد و از او تشکر کند، چه باید میکرد، او اینجا بود و یادش میآمد که دستکن ده دقیقهای طول میکشید، این آدمها عجله سرشان نمیشود، در سیاتل به اعتراض با سکوت برخورد کردند و حتی بدتر با دست دست کردن توهینآمیز و بازرسی بدنی کامل کار او را عقب انداختند، پس بهتر بود صبور باشد و اطاعت کند و یکجورهایی نشان دهد که اوضاع روبهراه است. حوصله نداشت برای افسری توضیح دهد که از اورلاندو میخواست بنشیند و پای راست خود را بلند کند، حالا پای چپ را و دربارهٔ کارینا حرفی نزند، قطعا دربارهٔ کارینا حرفی نمیزند، اما دربارهٔ این یکی چرا! اورلاندو از مأموران یونیفورمپوش خوشش نمیآمد. نه که فقط از این یکی که هردو گونهاش آبلهگون بود با چشمهای آبی سرد و دستهایی ظریف که اصلا به بازوهای گوشتالوی او نمیآمد. نه فقط از مرد یونیفورمپوش. از هر مردی که لباس نظامی به تن داشت، مردی با باتوم یا سلاح کمری یا بیسیم و نشان پلیس و اینجور چیزها بدش میآمد. دوست نداشت به او توضیح دهد که اورلاندو برای این کارهایش دلیل دارد. اواخر دههٔ هفتاد ده روز در آن انفرادی در شیلی کفایت میکرد. عجیب بود که پلیس در مورد او به خشونت متوسل نشده بود، حتی به او دست نزدند، پس آن داستانهایی که از زندانیان، از زیرزمینها و اتاقهای زیر شیروانی درز میکرد و دهان به دهان میگشت چی، او خلاص شد فقط کنجی در درونش آسیب دید، روز هشتم یا نهم خود را به صلیب کشیده بود آنقدر به خود فشار آورد که چیزی نمانده بود داد بزند سر زندانبانهایش که او را یک فصل کتک جانانه بزنندو کار را تمام کنند. کارینا بود که به دادش رسید و او را از مخمصهای که در آن گرفتار آمده بود رهانید. او را درست نمیشناخت و روز قبل از بازداشت با او ملاقات کرده بود. ظاهرا هر دو در آن میهمانی بودند و باهم ارتباط برقرار کردند. پوست صورت او مثل ساحلی در روز ازل و نخستین روز آفرینش منتظر نوازش چشمان او بود، پوست او هم در انتظار بود، در انتظار فراخوان ساحل که نخستین پرنده بر آن گام نهد. به محض آنکه باهم تنها شدند حرفهایی که انتظار داشت به زبان آمد و او را تا خانه رساند، سر راه گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند، لطیفههایی که او میخواست دوباره برایش تعریف کند و به آنها میخندید، میایستاد و یکی دیگر تعریف میکرد، با دقت و حسابگری گام برمیداشت تا وقتی که به در خانه او میرسند، ساعت حکومت نظامی فرا رسیده باشد و او مجبور باشد برای اینکه همراهش گیر نیفتد او را به خانه ببرد، اما بموقع رسیدند و کلی وقت داشتند. وقت، وقت، همیشه سر قضیه وقت با کارینا مسئله داشت. بعد هم گفته بود برود و فردا بیاید، برق شیطنتی هم توی چشمهایش بود، گفته بود بیاید و از او پذیرایی مبسوطی میکند. او هم همین را میخواست، مگر غیر از ای بود، میخواست بیاید و بماند که ناگهان ماشین پلیس درست جلو پای او زد روی ترمز و لزلزهٔ چرخهایش بلند شد، ده پانزده دقیقهٔ اول به مشکل خود فکر نکرده بود، چه بلایی قرار بود سرش بیاورند فقط کارینا منتظرش بود و احتمالا کلی خودش را سرزنش میکدر که چرا شب قبل او را راه نداده فقط دلش شور کارینا را میزد.درست همانطور که حالا کارینا منتظر او بود، اورلاندو فکر کرد که همه آن سالها بعد از وقتی که آن افسر لاگاردیا به او گفت که بلند شو و دستها را از هم باز کند. آقا لطفا هم یادش نرود، کارینا به این نتیجه رسیده که او فراموشش کرده و از خیرش گذشته، میدانست که هیچ کدام از حرفهایش نمیتوانسته او را قانع کند که یک اشتباه کوچک و سوء تفاهم پیش آمده، اشتباهی ابلهانه که اهمیتی هم نداشت و او زیادی جدی گرفته بود، باید همان یک ماه قبل منتظر او میماند تا به خانه بیاید و صحبت کند و قال قضیه را بکند نه اینکه با آن پیغام مبهم، به من زنگ نزن، باهات تماس میگیرم غیب شود و بعد، یکهو معلوم نیست از کجا پیدایش شود و زنگ بزند بعد از چند هفته و این قرار مسخرهٔ دقیقهٔ نود را توی فرودگاه شیکاگو بگذارد. نه، اورلاندو بیخودی فکر و خیال نکن، خودت را به آن راه نزن، فکر کن که مثل ملاقات آن دفعه در شیلی است که تازه از زندان آزاد شده بودی و اورلاندو صدای دلنشین کارینا را از دور دست میشنید که او را سرزنش میکرد، مگر منتظرت نشدم؟ تکتک آن ده شب منتظرت نبودم؟ مگر وقتی برگشتی دم در نایستاده بودم، درب و داغان، گرسته و تشنه و محتاج تیمار و حمام و غیره نبودی؟ مگر تمام آن شبهای دراز زندان و روزهای درازتر کثافت امید تو را زنده نگه نداشتم که آن مرد توی سلول بغلی گریه میکرد و هقهق گریهاش بند نمیآمد؟ مگر از دم در صدا نکردم و نگفتم که میآیی پیش خودم و حتی از دم در خانه خودت هم رد نشو و به پدر و مادرت هم خبر سلامتت را نده و مگر باتلفن من به آنها زنگ نزدی؟ خیالت راحت باشد که بعد از این همچنین خواهد بود، تا ابد همین است.
اورلاندو با یادآوری این خاطره خندید، به صدایی که درونش طنینانداز میشد، گوش سپرد، گویی زنگ کارینا درون او به صدا درآمده بود و به آرامی میزد و در سرش میپیچید و وقتی مأمور به او گفت که برگردد تا از جلو بازرسی شود، اخم میکند شاید از لبخند یخ اورلاندو دلخور شد، شاید فکر میکرد که اورلاندو او را دست میاندازد، اورلاندو به سرعت برگشت تا کسی دربارهٔ تمایل او به همکاری شک نکند و…چی دید؟ خودش بود، کارینا که آن طرف دالان فرودگاه با عجله از جلو چشم او رد شد، خارج میشد، چرا بیرون میرفت؟ فریاد زد کارینا، اما انگار نه انگار حتی برنگشت نگاهش کند و پلک هم نزد-چنان آشفته بود که مأمور حراست به سرعت عقب پرید، انگار میترسید اورلاندو حرکتی غیر متعارف انجام دهد، بمبی منفجر کند، چیزی بیندازد یا فحشی بپراند. اورلاندو به سرعت گفت: «زنم است. تازه از این گیت رد شده و بیرون میرود، سرکار میخواستم بداند که اینجا هستم» اما او متوجه نشده بود، کارینا البته صدای او را نشنیده بود، هیکل ظریفش به طرفه العینی در شلوغی ترمینال گم شد. «قرار بود قبل از پروازش همدیگر را ببینیم.» افسر حراست که شک کرده بود، نمیدانست آیا این مسئله به تحقیقات بعدی او ارتباط دارد یا نه گفت: «قبل از پروازش! مگر باهم توی یک پرواز نیستید؟»
-نه. به من خبر داد که قرار است بیاید و میتوانیم همدیگر را ببینیم. بیست دقیقه وقت داشتیم. در واقع اگر اشکالی نداشته باشد…
-وقتی دید شما را بازرسی میکنم رفت؟ چه دلیلی دارد که وقتی دید شما را بازرسی میکنم در رفت؟
-دلیلی ندارد. او حتی مرا ندید. کاش دیده بود، شاید…ببخشید میتوانم از موبایلم استفاده کنم. دوست ندارد موبایلش را در فرودگاه روشن بگذارد، فکر میکند بیادبی است.
-چرا بیادبی؟
-میدانید، آدم خیلی خاصی است…خیلی ملاحظهکار است. شاید وقتی مرا ندید رفت، شاید رفت دنبال من بگردد. شاید فکر کند که روی موبایل او پیام بگذارم…
-نمیشود از موبایل استفاده کنید، قربان. تا زمانی که بازرسی تمام نشده، ممنوع است. به هیچ کدام از وسایل خودتان نمیتوانید دست بزنید.
-چه ضرری دارد که…
-مقررات است، آقا. هرچه کمتر حرف بزنید، کار زودتر تمام میشود. و زودتر به زنتان میرسید. پاها باز آقا.
اورلاندو پاهایش را از هم باز کرد.
نمیتوانست دهان خود را ببندد، نمیتوانست جلو خود را بگیرد، این مرد از رفت و آمدهای فرودگاهی خبر داشت، خدا میداند چندین ساعت در روز به این و آن خیره میشده و قیچی به دست میشده و خاطرات روزانه افراد ناامید را میخوانده و مجلات گلاسه آنچنانی را ورق میزده، این مرد لابد مطمئن بود و میدانست چرا…
-فکر میکنی چرا از گیت سی رفت؟ لابد علتی هست که از گیت سی در رفت؟ لحن صدای مرد به شکل غیر منتظرهای آرام و مهربان شد، انگار حرفهای اورلاندو را باور کرده بود و باهم رفیق شدند و سعی کردند به هم کمک کنند، انگار سیمی در درون به صدا درآمده و لحن صدای او را عوض کرده بود، آن اعتماد متقابل به اورلاندو و امید تازهای میبخشید، شاید به این ترتیب اوضاع بهتر شود: «پیش میآید، همیشه. لطف میکنید برگردید قربان؟ خیلی خب. بله، همینطور. الان از اینجا میرویم. باید گیت عوض کنیم. بله، شاید همین باشد. او را فرستادند به گیت دی».
-او را فرستادند به گیت دی؟ خب، اگر هواپیمای من از گیت سی پرواز کند چی؟
-به من نگو. به مسئولهای گیت بگو، به شما میگویند. شماره پروازش چند بود؟
-1776
مرد صدایش را بلند کرد، معلوم نبود به کی گفت: «هی جیک چیزی از پرواز 1776 میدانی؟»
بلافاصله صدایی آمد: «گیت دی. باز هم».
مرد گفت: «آره همیشه این کار را میکنند».
اورلاندو پرسید: «پرواز 1973 چی؟ میشود…» او هم یکی از بچهها شده بود. یکی از آنها.
مرد دوباره صدا زد «1973 چی؟»
جواب جیک مثل ضربه توپ تنیس برگشت. «آن هم».
مأمور گفت: «شانس آوردی.1973 هم از گیت دی بلند میشود. وسایلت را بردار. تا از محوطه خارج نشدیم حق استفاده از موبایل نداری.» پیش از آنکه برگردد و آن نگاه خیره را به بختبرگشته دیگری بدوزد، سیاه دیلاقی که پاچههای شلوارش زیر کتانیاش رفته بود و موهای بافتهاش میلرزید انگار که میرقصید، گفت: «موفق باشی».
اورلاندو به این موفق باشی احتیاج داشت. قلاب کمربند اورلاندو در رفت، لپتاپ انگار توی کیف درست جا نمیرفت و بند کفشهایش درست بسته نمیشد و از انگشتان او فرمان نمیبرد و کارینا به تلفن خود جواب نمیداد و…
جلو گیت دی صف طولانیتر بود و حالش گرفته شد. بیشتر مسافران گیت سی رد شدند و دربارهٔ بازرسی مجدد غر میزدند. اورلاندو وسوسه میشد که بگوید مهم نیست، آنها را انتخاب نکرده بودند، نه در لاگاردیا، نه در سیاتل و به سرعت کارشان راه افتاده بود و حالا هم جلوتر از او بودند، ده دوازده نفر میشدند، راه او را بسته بودند و مانع از رسیدن او به کارینا میشدند و دقایق ارزشمند او را تلف میکردند-این راهش نیست اورلاندو، درست نیست، درست نیست-اما نمیتوانست جلو خود را بگیرد، چه حقی داشتند که اعتراض کنند، آیا زندگی مشترکشان به خاطر اینکه اجازه داده بود آن زنک با بچهٔ جیغجیغو از او جلو بزند در آستانهٔ فروپاشی قرار داشت؟
بنابراین وقتی مأموری که این بار زن بود سیهچرده و لاتینتبار توی صف کارتهای سوار شدن را بازرسی میکرد، حالش جا آمد و حس کرد درست است که بگوید: «هی خانم، من قبلا بازرسی شدم. تا همین حالا هم بیست دقیقه وقت مرا تلف کردهاید، لطف میکنید که…».
نگاهی به کارت او انداخت و سر خم کرد. همراه من بیا.» او را جلو برد، بیست نفر جلوتر که همگی با سوء ظن نگاهش میکردند، پنداری که یک بچه نقنقوی گریان بغل گرفته و میخواهد از این غول کوچولو سوء استفاده کند و حق آنها را بخورد و نوبتشان را بگیرد. «شما را انتخاب کردهاند، باید همراه من بیایید».
اورلاندو گفت: «خب.» نوک زبانش را گاز گرفت که به اسپانیایی حرف نزند، قبلا تجربه کرده بود، صحبت کردن به اسپانیایی درست نبود مگر اینکه طرف اول نخ میداد. خودش مو طلایی بود و قیافهاش به لاتینتبارها نمیخورد، هیچ کس در نگاه اول او را جزو مناطق جنوبی به حساب نمیآورد و حتی نمیتوانست حدس بزند که بچه شیلی است. بعضی از امریکای لاتینیها تعجب میکردند، بیشترشان فکر میکردند که با دیدن رنگ تیره پوستشان میخواهد آنها را سر کار بگذارد، خیلیها هم تعجب نمیکردند.
اصلا چه اهمیتی داشت، مگر مهم بود که این زن که انگلیسی را با لهجه حرف میزد مسافران توی صف را کنار میزد تا راه را برای او باز کند، شاید میبرد و یکراست درست پشت سر کارینا او را میگذاشت نفر دوم باشد، شاید این قاطی شدن گیتهای بازرسی و بههمریختگی اوضاع باری میشد روی بارهای قبلی، قوز بالای قوز، شاید همان شب کارینا زنگ بزند و بگوید: به خانه میآیم، حمام را روشن کن، درست همانطور که وقتی از زندان آزاد شدی آب داغ حمام را آماده کرده بودم.
اما از کارینا خبری نبود و اثری از او به چشم نمیآمد و تنها مأمور زن حرف دیگری میزد، حرفهایی که شاید امیدوارکننده باشد، اما نبود، یک جورهایی تهدیدآمیز هم بود که خبر از واقعهای ناگوار میداد: «شما را انتخاب کردهاند بنابراین بید توی این یکی صف بایستید».
-خیلی خب. فقط باید سریعتر کارم را راه بیندازید، چون قبلا بازرسی کردهاند و میدانند که من…
-نخیر. شما را دستچین کردهاند، بنابراین باید دوباره بازرسی شوید.
گذاشت و رفت. مأمور دیگری جای او را گرفت و برگهٔ سوار شدن به هواپیما را بازرسی کرد.
-بله شما را انتخاب کردهاند. از گیت رد شوید و کنار بایستید؟
-صبر کنید ببینم، صبر کنید ببینم! من تازه بازرسی شدهام بیست و پنج دقیقه.
-بله قربان، حق با شماست. اما شما باید چک امنیتی مجدد شوید، از اول.
اورلاندو گفت: «آخر اینکه معنی ندارد.» سعی کرد تا میتواند آرام باشد. افسر امنیتی راه افتاد و رفت آن طرف تا او کمربندش را باز کند، کفشهایش را درآورد و لپتاپ خود را از توی کیف مخصوص دربیاورد و موبایل و کلید و پولخردها را توی سبد کوچکی بگذارد و حتی کتش را هم بکند. اورلاندو حالا فقط به صدای زمزمهٔ خودش گوش میداد. باخودش حرف میزد چون کسی دیگری نبود که با او حرف بزند و بگوید، آخر اینکه معنی ندارد. ن دست خودم نیست چه میدانم کجا باید بایستم. من که نمیدانستم باید دم گیت سی صف بایستم، حالا هم به اجبار آوردهاند به گیت دی. تو فاصلهٔ این دو گیت که نمیتوانم شییء خطرناکی به وسایلم اضافه کنم…
از توی دستگاه رد شد. دیگر برایش اهمیتی نداشت که دستش به جایی بخورد یا محکم برود توی ستون تا آژیر به صدا دربیاید. بس که اعصابش خرد بود. به هر حال میخواستند زیر و بالاش کنند، بنشین و پاشو بدهند. آن پا بالا. حالا بایست. آن یکی پا بالا. این طرف بایست. بعد آن طرف. دستها بالا. حالا کف دست را بگیر این طرف. همه این وسایل مال شماست؟
سعی کرد آرام باشد و بگذارد کارشان را بکنند.
دقایق به سرعت سپری میشد و او به الههٔ ترن هوایی فکر میکرد که فقط او میتواند از پائین و بالا و تو و بیرون این دنیا نجاتش دهد. سعی کرد از خودش بدرآید و از سرنوشت خود دور شود.
اورلاندو به طعنه به مأمور گفت: «فکر میکنم من مغز متفکر این توطئهها باشم. لابد نابغه و استاد افکار پلید و قدرتهای شیطانی هستم. ارباب حلقههای لعنتی که میتواند هواپیماها را جابهجا کند، گیتهای بازرسی را عوض کند و لابد دستیاری هم آن بیرون دارد که تفنگ به دست توی ترمینال ایستاده. اگر اینطور است مگر مرض دارم خودم را مرتب از این بازرسی به آن بازرسی بکشانم. اگر من خطرناکم…».
-قربان، میدانم که عصبانی و هیجانزده هستید…
-نه هیجانزده نیستم. هیجانزده نیستم. افسردهام.ناراحتم…
-قربان، ما به خاطر امنیت خودتان این قدر حساسیت به خرج میدهیم، برای امنیت همه مسافران. اگر پیشنهادی دارید که به بهتر شدن کار ما کمک کند، فرمهایی هست که خدمتتان تقدیم میکنیم، میتوانید نامه بنویسید یا به سایتمان مراجعه کنید و پیام بگذارید.
-شما چرا متوجه نیستید. زنم الان سوار شده و من نمیتوانم.
-مطمئن هستم که ایشان درک میکنند. کافی است بگویید چه اتفاقی افتاده.
کمی کنجکاو شد. در صدای مأمور زنگی از آن به گوش میخورد، انگار میخواست بپرسد، چرا باید شما را سرزنش کند؟ شاید هم از سر همدردی بود و جنس زنها را میشناخت و میدانست که موجودات غریبی هستند و همیشه دنبال بهانه میگردند. اورلاندو غرق این افکار بود که همهٔ تقصیرها را گردن این مرد میانداخت که از او میخواست پاهایش را از هم باز ک ند، با دقت به زیپ شلوار او نگاه میکرد، دو سه بار بالا و پایین کرد، لابد خیال میکرد به جای زیپ ضامن بمبی چیزی باشد. زیپ است بابا!
مسافران دیگر از او کناره میگرفتند و چپ چپ نگاهش میکردند و برق نگاهها و مردی که با چوب زیر بغل راه میرفت و پابند داشت. یکی گریه میکند، صدای هقهق گریه یکی میآید، از سلول بغل، پائین راهرو، بند دور از اینجا، آن بچه که جیغ میکشد و اورلاندو کارش تمام میشود، برگه سوار شدن به هواپیما مچاله و لکهدار شده، از عرق دستهایش، همه چیز را جمع میکند و میزند زیر بغل. کمربندش را نمیبندد، کفشها را نمیپوشد و فقط لپتاپ را توی کیف میتپاند و موبایل و پول خردها را توی جیب میگذارد. توی راهرو جوراب به پا شلاقی میدود و کت خود را به دنبال میکشد درست مثل لباس پاره عروسی، شنید که یکی داد زد آقا، آقا دستکشتان افتاد و او اهمیتی نداد و به شتاب رفت. کفشها و کمربندش در یک دست و کیف لپتاپ توی دست دیگر و کت را هم مثل پیژامه روی شانه انداخته بود و توی راهرو به طرف پرواز 1776 میدوید پشت سر میهمانداری میرفت که توی چاه ویل سوراخ ماری ناپدید شد که به داخل هواپیما میرسید، هواپیمایی که منتظر او نبود، منتظر او نبود، دستکم این بار، اینبار کارینا راحت لم داده بود توی صندلی و هیکل توپرش صندلی را گرفته بود و کمربندش را هم لابد تا حالا بسته بود، درست مثل هیکل آدمهای دیگری که توانسته بودند به موقع به پرواز برسند و ناگهان ایستاد.
ناگهان.
ایستاد و در را تماشا کرد که بسته میشد و اولین کلام اسپانیایی را به زبان راند خطاب به حرامزادهای که باعث و بانی همهٔ این آشفتهبازار بود، همه دردسرهایی که امروز برایش درست شد و روزهای دیگر، روزهای گذشته و آینده، با غیظ و غضب حرفها را پرت کرد.
-اسامه بنلادن بیپدر.
این صدا به اسپانیایی رفت و جوابش هم به اسپانیایی آمد، حالا کی بود جز کارینا که از او میپرسید به اسامه بنلادن چه ربطی دارد؟! خودش بود، برگشت و دید که میخندد. خود خودش بود، سرومرو گنده. روبهروی او. «از پرواز جاماندم
لاندو. نگذاشتند سوار شوم. گفتند خیلی دیر شده».
در واقع پس تقصیر او نبوده.
گفت: «این بازرسیهای امنیتی لعنتی. مرا از صف بیرون میکشیدند و میگشتند».
میخواست یک بار یا دوبار بپرسد، میخواست بداند او هم دقیقا حس او را داشته، جانش در میرفت که بپرسد رب النوع ترن هواییاش که یک فرصت دیگر فراهم کرده، یک فرصت دیگر، اما نه، اورلاندو نباید زیاد پاپی این تلاقی سرنوشت بشوی، زبانش را گاز گرفت، یک کلمه هم نگفت، حتی یک کلمه، ترسیده بود که او را از آنچه مهم است باز دارد.
صبر کرد. صرفا صبر کرد تا چه پیش آید.
کارینا گفت: «اینجا هستم. بیست دقیقه وقت داریم. اورلاندو بیست دقیقه فرصت داری اگر حرفی داری بزنی…» اورلاندو نطقاش باز شد.*