جملات منتخب از کتاب دنیای اینشتین؛ چگونه دیدگاه اینشتین درک ما را از فضا و زمان تغییر داد – اثر میچیو کاکو

اگر A موفقیت باشد، باید بگویم فرمول من A = X + Y + Z است که در آن X سخت کوشی و Y شروع کردن بازی است. روزنامه نگار پرسید: پس Z چه میشود؟ او جواب داد: بسته نگه داشتن دهانتان.
علم بدون مذهب ناقص است و مذهب بدون دین نابینا اس
زندگی مانند راندن یک دوچرخه است، برای اینکه تعادلتان را حفظ کنید، باید به حرکتتان ادامه دهید و هیچگاه نایستید.
چاپلین گفت: مردم مرا دوست دارند به خاطر این که حرفهای ناگفتهٔ من را میفهمند اما تو را به این خاطر دوست دارند که هیچکدام از حرفهایت را نمیفهمند.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
هرچه شما سریعتر حرکت کنید فضا تبدیل به زمان میشود
نظریات نیوتون بر چند فرض بنا شده بودند که اگر حتی یکی از آنها هم نقض میشد میتوانست کل نظریه را زیر سوآل ببرد درست مانند یک نخ شل درلباس بافتنی که میتواند کل لباس را از هم باز کند. آن نخ شل در بافتنی نیوتون اینشتین بود که در شانزده سالگی تصور کرد که دارد با یک باریکهٔ نور مسابقه میدهد.
هیچگاه حرف مقامات را بیچون وچرا و پرسش نمیپذیرفت
خواهر اینشتین بودن آن چنان نسبت دلپذیری نبود زیرا او میل زنندهای به پرتاب کردن اجسام به سر خواهرش داشت.
طبیعت و قوانیناش در تاریکی پنهان شده بودند خدا گفت: بگذار نیوتون باشد! و آنگاه همه جا روشن شد.
زیباترین و عمیقترین احساسی که یک مرد میتواند داشته باشد کنجکاوی او برای حل یک معماست
اگر یک نظریه به حدی ساده نباشد که حتی یک کودک هم بتواند آنرا بفهمد، به احتمال زیاد بیارزش است.
اینشتین همیشه این نکته را متذکر میشد که اگر یک نظریه به حدی ساده نباشد که حتی یک کودک هم بتواند آنرا بفهمد، به احتمال زیاد بیارزش است.
عمو جغدِ پیرِ شاخدارِ مهربون
در هر تکه سنگ بر روی زمین، در هر یک دانه پر و در هر ذرهای از گرد و غبار میتواند مخزنی شگفتانگیز از انرژی نهفته باشد
روزنامهنگاری از اینشتین، بزرگترین نابغهٔ علمی که جهان بعد از نیوتون به خود دیده پرسید: فرمول شما برای موفقیت چیست؟ اندیشمند بزرگ برای مدتی فکر کرد و پاسخ داد: اگر A موفقیت باشد، باید بگویم فرمول من A = X + Y + Z است که در آن X سخت کوشی و Y شروع کردن بازی است. روزنامه نگار پرسید: پس Z چه میشود؟ او جواب داد: بسته نگه داشتن دهانتان.
خود اینشتین هم یکبار گفت: روحهای بزرگ همیشه با مخالفت عوام مواجه شدهاند.
تمام مقالات دربارهٔ سیاهچالهها مغز را به چالش میکشند و برای فهمیدنشان باید ساعتها بهطور عمیق فکر کرد.
«به نظر میرسید همه دوست دارند یک طاووس مغرور و ساکت باشند.»
اینشتین تنها کسی بود که برای اولین بار مفهوم دوگانگی را در دنیای فیزیک مطرح کرد؛ او بیان کرد که نور میتواند همانطور که مکسول گفته ماهیتی موجی داشته باشد و همانطور هم که نیوتون سالها پیش گفته بود، ماهیتی ذرهای هم داشته باشد. این به این معناست که نور میتواند در آن واحد ماهیتی موجی-ذرهای داشته باشد. هر کسی میتواند براساس آزمایشی که انجام میدهد نور را ذره یا موج فرض کند. برای آزمایشهایی با انرژی کم، که طول موج نور بلند است، ماهیت موجی نور کاربردیتر است. اما در آزمایشهای با انرژی بالا، که طول موج نور به شدت کوتاه میشود، ماهیت ذرهای میتواند کارایی بهتری داشته باشد. این دیدگاه جدید (که بعدها به فیزیکدان دانمارکی نیلس بور نسبت داده شد) به عنوان یکی از اساسیترین مشاهدات ماده و انرژی در طبیعت شناخته شد و یکی از معتبرترین منبعها برای تحقیق در نظریهٔ کوانتوم شد.
با اتمام این نظریه، او قادر میشد «ذهن خدا» را بخواند.
ه نظر میرسد که زمان برای شما کاملاً منجمد شده است. تا آخر جهان، شما باید در همان حالت و کاملاً بیحرکت باقی بمانید.
مردی که نظم را به این دنیای پر هرج و مرج بخشید در اخلاق و شخصیت کاملاً با اینشتین فرق میکرد. در حالی که اینشتین همیشه نسبت به زمانش بخشنده بود و آن را در اختیار همه میگذاشت و سعی داشت تا خبرنگاران روزنامه نگاران را شاد کند، آیزاک نیوتون به طرز آزاردهندهای گوشهگیر و شکاک بود. در حالی که به شدت به دیگران سوء ظن داشت، با دانشمندان نیز همیشه دشمنی داشت و به آنها زخم زبان میزد. کمگویی او نیز افسانهای بود؛ وقتی در سالهای (۱۶۹۰-۱۶۸۹) عضو پارلمان انگلیسی بود، تنها سخنی که از او ضبط شده زمانی بوده که باد سردی میوزیده و او از نگهبان خواسته تا پنجره را ببندد.
او همچنین نوشت: زیباترین و عمیقترین احساسی که یک مرد میتواند داشته باشد کنجکاوی او برای حل یک معماست. این حس کنجکاوی بشریت سرچشمهٔ تمامی کشفها و اختراعات در علم و هنر است.
این بسیار خندهدار است که یکی از پروفسورهایی که در پلی تکنیک اینشتین را به خاطر حاضر نشدن در کلاسها سگ تنبل خوانده بود، بسیار به کارهای شاگردش علاقهمند شده بود.
وقتی پدرش از مدیر آنها پرسید که آلبرت باید چه رشتهای را دنبال کند، مدیر جواب داد: «فرقی نمیکند در چه زمینهای فعالیت کند، او هیچ وقت نمیتواند در هیچ رشتهای موفق شود.»
زندگی مانند راندن یک دوچرخه است، برای اینکه تعادلتان را حفظ کنید، باید به حرکتتان ادامه دهید و هیچگاه نایستید.
ماکس پلانک در زمان مواجهه با این نقدهای غیر علمی پس از ارائهٔ نظریهٔ کوانتوماش گفت: «یک حقیقت علمی در آغاز با تایید و تشویق مواجه نمیشود و دانشمندان زمانش شدیداً با آن مخالفت میکنند اما جای نگرانی نیست زیرا این نسل میمیرند و نسل بعد از آغاز با حقیقت مواجه میشوند و با انتخاب خودشان آن را میپذیرند.»
اکنون تصور کنید که سرعت نور تنها ۲۰ مایل بر ساعت است. اگر یک ماشین بخواهد به آخر خیابان برود، در جهت حرکتش مانند یک آکاردئون فشرده میشود و در حالی که ارتفاعش هیچ تغییری نمیکند، طولش به یک اینچ میرسد. چون طول مسافران درون ماشین نیز به یک اینچ میرسد، ما انتظار داریم که صدای جیغ و گریهٔ آنها را بشنویم زیرا در این حالت استخوانهای آنها خرد خواهد شد. اما در حقیقت مسافران درون ماشین هیچ چیز اشتباهی را مشاهده نخواهند کرد زیرا هرچیزی که در ماشین وجود دارد فشرده میشود از جمله اتمهای بدن آنها. وقتی ماشین میایستد، اندازهٔ ماشین کم کم از یک اینچ، به اندازهٔ عادی خودشان بر میگردد و مسافران خیلی عادی و بهطوری که انگار هیچ چیز غیر عادی اتفاق نیفتاده از ماشین پیاده میشوند. اما کدام یک واقعاً فشرده شده؟ مسافران یا ماشین؟ نسبیت میگوید که شما نمیتوانید جواب این سوآل را بدهید زیرا طول هیچ تعریف مطلقی ندارد.
هرچه قدر بیشتر در تعالیم مذهبی فرو میرفت، بیشتر میفهمید که دنیاهای علم و مذهب بسیار با هم اختلاف دارند زیرا بسیاری از معجزههایی که در متون مذهبی مشاهده میکرد با علم در تناقض بودند.
ثابت کیهان شناسی، که به عنوان بزرگترین اشتباه اینشتین شناخته میشد، در واقع بزرگترین منبع انرژی در جهان است و میتواند آیندهٔ کیهان را رقم بزند.
اینشتین درحالی که دربارهٔ درستی فلسفهٔ سنتی شک داشت، اما بسیار به اسرار دینی و مسائلی مانند هستی و نیستی علاقه داشت. او نوشت: علم بدون مذهب ناقص است و مذهب بدون دین نابینا است. او همچنین راز را منشأ تمام علوم میخواند: تمام تفکرات در حوزهٔ علم از یک منشأ و احساس مذهبی درونی سرچشمه میگیرد.
کاربر ۳۵۸۲۱۸۳
تحقیقات فیلیپ لنارد نشان داد که انرژی الکترونهای آزاد شده ربطی به میزان روشنایی ندارد و فقط به رنگ و فرکانس نور بستگی دارد و این کاملاً برخلاف نظریهٔ موج کلاسیک بود.
«تو پسر خیلی باهوشی هستی اینشتین، خیلی باهوش. اما یک مشکل خیلی بزرگ داری و آن این است که به هیچکس اجازه نمیدهی به تو چیزی بگوید.»
وقتی پدرش از مدیر آنها پرسید که آلبرت باید چه رشتهای را دنبال کند، مدیر جواب داد: «فرقی نمیکند در چه زمینهای فعالیت کند، او هیچ وقت نمیتواند در هیچ رشتهای موفق شود.»
جهان حتی بدون وجود هیچ گونه مادهای و فقط با حضور ماده تاریک میتواند گسترش یابد.
یکبار وقتی که مادر اینشتین داشت با پسرش صحبت میکرد، از او پرسید: اکنون رابطهات با او چگونه است؟ و وقتی اینشتین پاسخ داد میخواهم با او ازدواج کنم ناگهان خودش را روی تخت انداخت و بیوقفه ضجه زد.
آلبرت اینگونه به عشقاش اعتراف کرد: «دلبند عزیزم…اکنون من فرشتهٔ خودم را پیدا کردهام و تازه معنای حقیقی دلتنگی و شوق را فهمیدهام. همچنین فهمیدهام آنقدر که عشق شیرینی دارد، انتظار تلخی ندارد. من به تازگی فهمیدهام که این نور آفتاب کوچک برای شاد بودن من چه قدر واجب است.» ماری جواب تمام محبتهای اینشتین را داد و حتی به مادر اینشتین نیز نامه نوشت. رابطهٔ آنها به قدری جدی شده بود که خانوادههای اینشتین و وینتلر تقریباً انتظار داشتند در مراسم عروسی این دو پرندهٔ عاشق شرکت کنند. ماری اما هنگام صحبت دربارهٔ مسائل علمی با اینشتین احساس کوچک بودن میکرد و همیشه حس میکرد اطلاعاتش کافی نیست و این میتواند یک مشکل بزرگ با یک دوست پسر نابغه باشد. او فهمید که باید برای جلب محبت اینشتین با عشق واقعی او یعنی فیزیک رقابت کند.
کانت همچنین نوشته است حکومت جهانی راه پایان دادن به جنگهاست، مقامی که اینشتین دوست داشت برای باقی عمر صاحبش باشد.
روزنامهنگاری از اینشتین، بزرگترین نابغهٔ علمی که جهان بعد از نیوتون به خود دیده پرسید: فرمول شما برای موفقیت چیست؟ اندیشمند بزرگ برای مدتی فکر کرد و پاسخ داد: اگر A موفقیت باشد، باید بگویم فرمول من A = X + Y + Z است که در آن X سخت کوشی و Y شروع کردن بازی است. روزنامه نگار پرسید: پس Z چه میشود؟ او جواب داد: بسته نگه داشتن دهانتان.
کهکشانها هم مانند نقطههای ریزی هستند که روی بدنهٔ بادکنک قرار دارند و همواره هم از هم دور میشوند. از نظر یک مورچه که روی یکی از نقطهها قرار دارد، به نظر میرسد که بقیهٔ نقطهها دارند از او دور میشوند. به همین صورت طبق گفتهٔ قانون هابل، هر چه هم که نقطهای از مورچه دورتر باشد، با سرعت بیشتری به حرکتش ادامه خواهد داد.
(در حقیقت واژهٔ کهکشان یا همان «Galaxy» از واژهای یونانی به معنای شیر گرفته شده است و این به این دلیل است که یونانیان باستان فکر میکردند کهکشان راه شیری در حقیقت شیری است که خدایان در آسمان پراکنده کردهاند.)
هاینریش هرتز، در سال ۱۸۸۷ نشان داده بود که اگر یک باریکهٔ نور به یک فلز بخورد، تحت شرایط خاص یک جریان الکتریکی میتواند به وجود بیاید. این اصل، مبنای تمام الکترونیک مدرن است. سلولهای خورشیدی میتوانند نور خورشید را مستقیماً به برقی تبدیل کنند که ماشین حسابهای ما از آن تغذیه میکنند.
خط به جواب E = mc۲ میرسید، مشهورترین فرمول فیزیک در تمام زمانها. از آنجایی که سرعت نور عدد بسیاربسیار بزرگی است، و مجذور آن حتی از آن هم بزرگتر است، پس یک جسم بسیار کوچک که با سرعت نور حرکت کند میتواند انرژی باور نکردنی داشته باشد. برای مثال چند قاشق چایخوری ماده که با سرعت نور حرکت کند میتواند انرژی برابر با چندین بمب هیدروژنی داشته باشد. در واقع، ما برای دو نیمه کردن کل کرهٔ زمین، به مقدار مادهای تقریباً برابر با اندازهٔ یک خانه نیاز داریم.
اینشتین که روزی ریاضیات را به دانشی اضافی و به دردنخور تشبیه کرده بود و ریاضیدانان را مسخره میکرد، اکنون داشت چوب آن روزهایی را میخورد که در پلیتکنیک به کلاسهای ریاضی نمیرفت.
«زندگی وقتی که طولانی بشود بسیار بیمزه خواهد شد. من سهم خود را در این دنیا انجام دادهام؛ دیگر وقت رفتن من سر رسیده و من با شکوه و عزت این دنیا را ترک خواهم کرد.»
بالاخره روزی انسان میفهمد که به چه گونهٔ مخرب و تأسفباری از حیوانات تعلق دارد.
«هیچوقت در زندگیام اینقدر ناراحت نشده بودم اما از آن زمان به بعد دیگر احترام عمیقی برای ریاضیات قائل شدم در صورتی که قبلاً فکر میکردم ریاضیات چیزی بیش از تجملات اضافی نیست! خود نسبیت در مقایسه با این مشکل مانند یک بازی بچهگانه به نظر میرسید.»
«با مطالعهٔ جهان بیرون به این نتیجه میرسیم که خود محتوای هوشیاری یک واقعیت نهایی است.» برخی براین باورند که این موضوع وجود خدا یا همان هوشیاری کیهانی را ثابت میکند یا میتوانیم هم بگوییم که خود کیهان هم دارای نوعی هوشیاری است. همانطور که پلانک یکبار گفت: «علم نمیتواند برخی معماهای همیشگی طبیعت را حل کند. بدین خاطر که ما خودمان هم جزو همان معماهایی هستیم که در تلاشیم حلشان کنیم.»
قانون هابل نام دارد: هر کهکشانی که با سرعت بیشتری از زمین دور شود، فاصلهاش از زمین بیشتر است. (وبرعکس).
جهان در حال گسترش است و رابطهٔ مستقیمی بین انتقال به سرخ و فاصله وجود دارد. این رابطه به این صورت بود که هر چهقدر یک کهکشان نسبت به زمین دورتر باشد، سریعتر هم از آن دور میشود. (این انتقال به سرخ با چیزی که در سال ۱۹۱۵ میشناختند کاملاً متفاوت بود. این انتقال به سرخ به دلیل رسیدن نور ستارگان در حال دور شدن از زمین است. برای مثال اگر نور زردی از ستارهای که دارد از ما دور میشود به سمت ما بیاید، سرعت نور ثابت میماند اما طول موجش به اصطلاح کش میآید و بلندتر میشود و به همین دلیل ما آن را به رنگ قرمز میبینیم. به طور مشابه، اگر ستارهای به زمین نزدیک شود، طول موج نورش منقبض شده و کوتاهتر میشود در نتیجه ما آن را به رنگ آبی خواهیم دید.)
پارادوکس اولبرس مشهور است. این پارادوکس به سادگی میپرسد که چرا آسمان شب تاریک است؟ اگر جهان حتماً لایتناهی و ثابت باشد، پس ما به هرنقطهای که در آسمان شب نگاه کنیم باید یک ستاره ببینیم زیرا طبق پاسخ نیوتون، ما تعداد نامحدودی ستاره داریم، همچنین آسمان شب هم به دلیل تعداد زیاد ستارهها باید سفید و درخشان باشد و نه تاریک وسیاه. پس اگر جهان متناهی و ثابت باشد، باید رُمبش کند و فروبریزد و اگر هم نامتناهی باشد که آسمان شب باید سفید باشد!
اینشتین تنها کسی بود که برای اولین بار مفهوم دوگانگی را در دنیای فیزیک مطرح کرد؛ او بیان کرد که نور میتواند همانطور که مکسول گفته ماهیتی موجی داشته باشد و همانطور هم که نیوتون سالها پیش گفته بود، ماهیتی ذرهای هم داشته باشد. این به این معناست که نور میتواند در آن واحد ماهیتی موجی-ذرهای داشته باشد. هر کسی میتواند براساس آزمایشی که انجام میدهد نور را ذره یا موج فرض کند. برای آزمایشهایی با انرژی کم، که طول موج نور بلند است، ماهیت موجی نور کاربردیتر است. اما در آزمایشهای با انرژی بالا، که طول موج نور به شدت کوتاه میشود، ماهیت ذرهای میتواند کارایی بهتری داشته باشد.
فضای چهاربعدی مفهوم فضا و زمان را با هم متحد میکند و به زیبایی با افزایش سرعت یکی را به دیگری تبدیل میکند. این مفهوم زیبا و با ظرافت که متقارنسازی دو موجودیت مستقل و به ظاهر ناهمخوان را به یک مفهوم هارمونیک و زیبا تبدیل میکند، به اصل راهنمای اینشتین در ۵۰ سال بعد زندگیاش تبدیل شد.
برای مثال یک دانهٔ برف را تجسم کنید. اگر شما دانهٔ برف را ۶۰ درجه بچرخانید شکلش هیچ تغییری نمیکند. در ریاضیات، ما به اجسامی که بر اثر چرخیدن شکلشان تغییر نمیکند «همورد» میگوییم. مینکوفسکی نشان داد که معادلات اینشتین درست مانند یک دانهٔ برف در فضا و زمان چهاربعدی همورد باقی میمانند.
ز نظر پلانک، این دو ثابت یعنی ثابت پلانک و سرعت نور، پا را فراتر از قوانین نیوتون و عقل سلیم میگذاشتند. ما تنها به خاطر کوچکی ثابت پلانک و زیادی سرعت نور نمیتوانیم طبیعت عجیب واقعیات فیزیکی را در زندگی روزمرهمان مشاهده کنیم. اگر نسبیت و نظریهٔ کوانتوم برای ما بسیار عجیباند و با عقل جور در نمیآیند به این دلیل است که ما تنها در گوشهٔ کوچک و محفوظی از جهان زندگی میکنیم که در آن سرعتها نسبت به سرعت نور بسیار کم و اجسام هم آنقدر بزرگند که هیچ وقت به ثابت پلانک نیاز پیدا نمیکنیم.
اینشتین نشان داد که فرقی نمیکندکه چه قدر تلاش کنید، هرگز نمیتوانید از سرعت نور تندتر حرکت کنید. سرعت نور، حد نهایی سرعت در جهان هستی است.
برای مثال پارادوکس رانندهٔ متخلف را به خطر بیاورید. افسر پلیس داشت دقیقاً کنار راننده حرکت میکرد در حالی که خودش ادعا میکند که فرقی نمیکرده که او چه قدر گاز میداده، نور (یا همان رانندهٔ متخلف) همیشه با سرعتی ثابت از او دور میشده. تنها راه تطبیق دادن این دو دیدگاه متفاوت، آهسته کردن مغز افسر پلیس است. زمان باید برای او آرام بگذرد. اگر ما میتوانستیم ساعت مچی افسر پلیس را از بیرون ماشین ببینیم، میتوانستیم ببینیم که حرکات او کاملاً در زمان منجمد شدهاند. به همین دلیل است که ما او را درست در حال حرکت کنار نور میبینیم ولی ساعت (و مغز) او کاملاً از حرکت ایستادهاند و به این خاطر است که وقتی بعداً از او ماجرا را میپرسیم، فکر میکند که باریکهٔ نور داشته با سرعت از او دور میشده تنها به خاطر اینکه مغز و ساعتاش متوقف شده بودند.
مادرش که رابطهاش با ماری را بسیار تحسین میکرد، از میلوا بسیار بدش میآمد و فکر میکرد که اینشتین بسیار سرتر از او است و میلوا به او و اعتبارش لطمه میزند زیرا او بسیار پیر، مریض، افسرده است و هیچ ظرافت زنانهای نداشته و همچنین صربستانی است. او به یکی از دوستانش میگوید: «او دارد تلخترین لحظات زندگی مرا به وجود میآورد. اگر دست من بود، تمام تلاشم را میکردم تا از نزدیکیام دورش کنم. من واقعاً از او متنفرم. ولی جلوی آلبرت هیچ قدرتی ندارم.» او به پسرش هشدار داد: «زمانی که تو سی ساله بشوی او یک جادوگر پیر است. اما اینشتین با تمام مشکلاتی که با خانوادهاش داشت مصمم بود تا میلوا را هر روزه ببیند.»
استاد فیزیک، جین پرنت هم خیلی از اینشتین خوشش نمیآمد. اینشتین یکبار با انداختن دستورالعمل آزمایشگاه در سطل زباله بدون اینکه حتی نگاهی به آن بیاندازد به او توهین کرده بود. اما دستیار پرنت با گفتن اینکه «اینشتین ارتودوکس نیست و راهحلهایش هم همیشه درست از آب در میآیند» از او حمایت کرد. پرنت وقتی با اینشتین روبرو شد به او گفت: «شما فرد بسیار مشتاقی هستید ولی در فیزیک هیچ آیندهای ندارید و به نطر من باید رشتهتان را عوض کنید؛ پزشکی، ادبیات یا قانون میتواند انتخاب خوبی برایتان باشد.» یکبار اینشتین به خاطر نخواندن دستورالعمل آزمایشگاه انفجار بزرگی به بار آورد و دست راستش به شدت آسیب دید بهطوری که برای بند آوردن خون به بخیه نیاز پیدا کرد. رابطهاش با پرنت آنقدر بد شده بود که پرنت به او نمره ۱ را که کمترین نمرهٔ ممکن بود در درسش داد. پروفسور ریاضیات، هرمان مینوکوفسکی به او لقب سگ تنبل را داده بود.
استادانش ترجیح میدادند تا بیشتر به فیزیک کلاسیک توجه کنند و این به اینشتین انگیزه میداد تا به جای شرکت کردن در کلاسها، بیشتر وقتاش را در آزمایشگاهها بگذراند و خودش نظریههای جدید را یاد بگیرید. استادانش این غیبتها را تنبلی مزمن تلقی میکردند؛ بار دیگر استادان اینشتین او را دست کم گرفته بودند.
برعکس برخی دانشمندان دیگر که گاهی در ریاضیات گم میشوند، اینشتین از طریق تصور کردن تصاویر سادهٔ فیزیک فکر میکرد. قطارهای سریع السیر، آسانسورهای در حال سقوط، موشکها و ساعتهای در حال تیک تاک. این تصاویر ساده بدون هیچ اشتباهی او را به سمت بزرگترین ایدهٔ قرن بیست هدایت کردند. او نوشت: «تمام نظریههای فیزیک، به جز قسمت ریاضیاتیشان باید به قدری ساده باشند که حتی یک کودک هم بتواند آنها را بفهمد.»
هیچگاه حرف مقامات را بیچون وچرا و پرسش نمیپذیرفت. با این که او پذیرفته بود که نمیتوان تعالیم مذهبی را با علم آشتی داد، ولی قبول داشت که بسیاری از چیزها در این دنیا هستند که ماورای ذهن انسان و علم ما هستند و ما باید به خاطر محدودیتهای مغز و علممان شکرگذار باشیم.
وقتی او یازده ساله بود، زندگیاش دچار یک تغییر ناگهانی شد؛ او به طرز شگفتآوری مذهبی شد. یک فامیل دور به خانهٔ آنها میآمد تا آلبرت را در مذهب یهودیت راهنمایی کند. او ناگهان به صورتی تعجب آور و از روی علاقه متعصب شد. دیگر گوشت خوک نمیخورد و حتی در وصف خدا شعرهایی میسرود و در راه مدرسه آنها را میخواند. اما به هر حال این دورهٔ پرحرارت مذهبی برای مدت زیادی دوام نیاورد. هرچه قدر بیشتر در تعالیم مذهبی فرو میرفت، بیشتر میفهمید که دنیاهای علم و مذهب بسیار با هم اختلاف دارند زیرا بسیاری از معجزههایی که در متون مذهبی مشاهده میکرد با علم در تناقض بودند. او این گونه موضوع را جمعبندی میکند: «با خواندن کتابهای مشهور من خیلی زود به این نتیجه رسیدم که بیشتر داستانهای انجیل نمیتوانند درست باشند.»
بسیار خیالپرداز بود و اکثر اوقات در رؤیاهایش یا کتابهایش غرق میشد. هم کلاسیهایش او را «احمق تک بعدی» خطاب میکردند و همیشه او را دست میانداختند. یکی از دوستانش به خاطر میآورد: «هم کلاسیها از آلبرت به عنوان یک موجود عجیب و غریب یاد میکردند زیرا هیچ علاقهای به ورزش نداشت. معلمان هم فکر میکردند او بسیار کودن است زیرا هیچ مهارتی در یاد گرفتن و حفظ کردن نداشت و همیشه رفتارهای عجیبی از خود بروز میداد».
چیزی که همهٔ شاهها، ملکهها، فیزیکدانها و عموم مردم دربارهٔ او دوست داشتند انسانیت، بخشندگی و نبوغ او بود، فرقی هم نمیکرد که در حال حل کردن مسائل صلح جهانی باشد یا کاوش عمیقترین مسائل کیهان.
برخلاف شایعات، اینشتین دانشآموز خوبی در مدرسه بود، ولی تنها در زمینههایی میدرخشید که به آنها اهمیت میداد مانند ریاضیات و علوم پایه. سیستم آموزشی آلمان دانشآموزان را به دادن جوابهای کوتاه براساس حفظیات معمول و روتین تشویق میکرد و اگر موفق به این کار نمیشدند آنها را با سیلیهای دردناکی تنبیه میکرد. آلبرت جوان اما بسیار آرام و با شک و تردید سخن میگفت و کلماتش را بسیار با احتیاط انتخاب میکرد. او در سیستم خفقانآور و مستبدی درس میخواند که خلاقیت و تخیل را نابود و آنها را به خدمهای حرف گوش کن تبدیل میکرد، دنبالهروهایی که به هیچ وجه فکر نمیکردند.
خواهر اینشتین بودن آن چنان نسبت دلپذیری نبود زیرا او میل زنندهای به پرتاب کردن اجسام به سر خواهرش داشت. خواهرش بعدها تأسف خود را اینگونه بیان کرد: «برای اینکه خواهر یک متفکر باشید به جمجمهای فولادین نیاز دارید.»
اینشتین بسیار دیر سخن گفتن را یاد گرفت، آنقدر دیر که والدینشان فکر کردند عقب ماندگی ذهنی دارد. اما وقتی هم به حرف افتاد، هنوز هم نمیتوانست به درستی جملههای کاملی بگوید. او هنوز به عنوان یک کودک نه ساله قادر نبود جملاتی کامل ادا کند. تنها همدمش خواهرش مایا بود که دوسال از آلبرت کوچکتر بود. (در آغاز آلبرت کوچک از این همه توجه در خانوادهاش تعجب کرده بود. یکی از اولین جملههایش «اما، چرخها کجا هستند» بود)
نیوتون با ارائهٔ نظریه جدیدش گرانش، نیروهایش را در عالم هستی هم اعمال کرد. او همیشه دوست داشت داستان برگشتن به املاک خانوادگیاش در وولستروپ در لینکولن شایر را به علت شیوع طاعون سیاه تعریف کند. روزی وقتی یک سیب را دید که از درخت افتاد آن سوآل سرنوشتساز را از خودش پرسید: اگر یک سیب میافتاد، پس آیا ماه هم میتواند سقوط کند؟ آیا نیروی گرانشی که بر روی زمین باعث افتادن یک سیب میشود میتواند همان نیرویی باشد که اجسام را در آسمان به حرکت وامیدارد؟ این سوآل کفرآمیز بود زیرا سیارات باید روی مدارهای بینقصی میچرخیدند که از قوانین بیعیب الهی پیروی میکنند و این با قوانین رستگاری و گناه که انسانها را هدایت میکردند در تضاد بود.