‌ چهار زن نقش‌آفرین بدفرجام در داستان سیاوش از شاهنامه فردوسی

مهندس فرهاد وداد*1

خوی و سرشت نیک یا بد، خردمندی یا بی‌خردی، پهلوانی یا فرومایگی در میان طیف گسترده‌ای از افراد هر جامعه‌ای فارغ از جنسیت، طبقه اجتماعی و نژاد آن مردم و در هر جایی از دنیا یافت می‌شوند. به همان ترتیب در شاهنامه نیز زنان گاهی اهل فرهنگ همچون همسر فردوسی، وفادار همچون منیژه، رزمجو همچون گردآفرید، سردار سپاه همچون گردیه، کنیزکی تنها برای فرزندآوری همچون ماه‌آفرید، و پلید همچون زن جادو ظاهر می‌شوند. اگرچه در برخی از موارد به‌دلیل کژفهمی‌ها و دستبردها از سوی کاتبین، چهره و همچنین محتوای داستان گروهی از شخصیت‌های زن در این اثر سترگ مخدوش گردیده است. این مقاله به بررسی تحلیلی سرگذشت زنان نقش‌آفرین بدفرجام در داستان سیاوش یعنی مادر او، همسرانش: جریره و فرنگیس، و سودابه، بانوی اول کاخ کیکاووس می‌پردازد


 

اگرچه تئودور نولدکه 1 بر این باور است که زنان در شاهنامه نقش فعالی ندارند و گزینش آن‌ها تنها در راستای انگیزه‌ای است که خود آن‌ها نمی‌خواهند (Nöldeke, 1920: 59)، امّا بر خلاف دیدگاه وی، نقش همه زنان و همچنین مردانی که در داستان‌های شاهنامه فردوسی از آن‌ها نام برده شده، بازتاب گسترده‌ای از رفتار انسان‌ها در طول تاریخ است و به همین ترتیب گاهی فعال و گاهی غیرفعال پدیدار می‌شوند.

برای نمونه، همسر فردوسی در سرآغاز داستان بیژن و منیژه از او می‌خواهد تا داستانی را که از زبان پهلوی باز می‌گوید، به نظم درآورد. همچنین کردار گردآفرید در داستان جنگ با سهراب و نیز حضور فعال گردیه در داستان بهرام چوبینه و خسروپرویز و بسیاری دیگر از این نمونه‌ها آشکارا نقش فعال زنان را به نمایش گذاشته و پیرو آن اندیشه نولدکه را نقض می‌کند.

در چنان طیف وسیعی از کردارها، فارغ از نژاد، ملیت و جنسیت، گاهی مردان نیز با چهره‌ای فرومایه پدیدار می‌گردند و در برابر، گاهی زنان پهلوان. برای نمونه، در داستان بیژن و منیژه، گرگین علیه بیژن و در داستان سیاوش، گرسیوز علیه سیاوش و همچنین در داستان پادشاهی گشتاسپ، جاماسپ علیه اسفندیار دسیسه می‌چیند. در داستان اسفندیار، پشوتن که از دسیسه‌های جاماسپ به تنگ آمده، به ایوان شاه می‌رود و او را دشنام می‌دهد:

بگفت این و رخ سوی جاماسپ کردبگیتی نرانی سخن جز دروغ,, که ای شوم بد کیش بد رای مردبکژی گرفتی بهر سو فروغ

(فردوسی، 1385، ص 1670، ب 3968- 3967)

در برابر چنان کردار مردان فرومایه، فردوسی از پهلوانی و دلاوری گردآفرید، دختر گژدهم در «دژ سپید» می‌سراید:

زنی بود برسان گردی سوارکجا نام او بود گردآفرید,, همیشه بجنگ اندرون نامدارکه چون او بجنگ اندرون کس ندید

(همان، 1385، ص 432، ب 274- 273)

فرود آمد از دژ بکردار شیربپیش سپاه اندر آمد چو گردکه گردان کدامند و سالار کیست,, کمر بر میان بادپایی بزیرچو رعد خروشان یکی ویله کردز رزم‌آوران جنگ را یار کیست

(همان، 1385، ص 432، ب 280- 278)

گفتنی است که در برخی از نسخه‌های شاهنامه مانند نسخه عسکربن حسین اردوبادی (1262 ه.ق. بر پایه نسخه کلکته) به بیت‌هایی برمی‌خوریم که گستاخانه زن‌ستیزند:

همیخواست دیدن سر راستیچو این داستان سر بسر بشنویبگیتی بجز پارسا زن مجویزن و اژدها هر دو در خاک به,, ز کار زن آید همه کاستیبه آید ترا گر بزن نگرویزن بدکنش خواری آرد برویجهان پاک از این هر دو ناپاک به

در اینجا نیاز به توضیح است که مصرع دوم از بیت نخست حالت پرسشی دارد و رویکرد آن به سودابه است. در بیت دوم، گزاره «بزن نگروی» در نسخه‌های بیروت و فلورانس نیز به همین ریخت و در نسخه لندن «بدین بگروی» نگاشته شده و رویکرد همه آن‌ها به کار سودابه است. افزون بر آن، بیت‌های سوم و چهارم در هیچ‌یک از نسخه‌های دست‌نویس کهن معتبر موجود نیستند.

این‌گونه بیت‌های زن‌ستیز حتّی در نسخه شمس‌الدین علی بن محمّد بن‌حسین بن فستقی کرمانی 2 مربوط به قرن نهم هجری نیز وجود ندارد.

بررسی مختصر بیت‌های بالا به‌خوبی نشان می‌دهد که اندیشه زن‌ستیز موجود در پاره‌ای از لایه‌های جامعه رفته‌رفته انگیزه دستکاری در برخی از بازنویسی‌های سپسین شده و ازاین‌رو نیازمند بازبینی است. در اینجا با آگاهی از چنین نهاده‌ای به بررسی سرگذشت چهار زنی می‌پردازیم که اگرچه در داستان سیاوش نقش‌آفرین هستند، با این همه با بدفرجامی از متن داستان سیاوش حذف می‌گردند.

مادر سیاوش یکی از این زنان است که حتّی نامش دانسته نیست و با سرآمد شدن سیاوش در فضایی سرشار از بی‌مهری در جوانی از دنیا می‌رود. سودابه به دست رستم کشته می‌شود. فرنگیس به ناگاه در هاله‌ای از ابهام از روند داستان حذف می‌گردد، و سرانجام، جریره نیز با ظهور فرنگیس از زندگی سیاوش کنار گذاشته می‌شود و پس از کشته شدن فرزندش، فرود به دست سپاه طوس خودکشی می‌کند.

کودکی سیاوش:

پس از آنکه سیاوش دوران خردسالی را پشت سر می‌گذارد، رستم از کیکاووس می‌خواهد که آن کودک را به او بسپارد تا هنرهای خویش را به او بیاموزد:

چنین تا برآمد برین روزگارچنین گفت کاین کودک شیرفش,, تهمتن بیامد بر شهریارمرا پرورانید باید بکش

(فردوسی، 1385، ص 517، ب 82-81)

رستم بسیاری از هنرهای خویش همچون سوارکاری و جنگاوری، شکار و تیراندازی با کمان، و نیز کردار شایسته و درخور شاهان را به سیاوش می‌آموزد. افزون بر آن‌ها، سیاوش آیین فرمانراویی و خردمندانه سخن گفتن را نیز فرامی‌گیرد و آن‌چنان سرآمد می‌گردد که کسی همچون وی یافت نمی‌شده است:

تهمتن ببردش بزابلستانسواری و تیر و کمان و کمندنشستنگه و مجلس و میگسارز داد و ز بیداد و تخت و کلاههنرها بیاموختش سر بسرسیاوش چنان شد که اندر جهان,, نشستنگهی ساخت در گلستانعنان و رکیب و چه و چون و چندهمان باز و شاهین و یوز و شکارسخن گفتن و رزم و راندن سپاهبسی رنج برداشت کامد ببربمانند او کس نبود از مهان

(همان، 1385، ص 517، ب 91-86)

سپس رستم به همراه سیاوش که در آن زمان نوجوانی شده بوده، به نزد کیکاووس می‌روند تا او فرزند بی‌همتای خود را ببیند. نه‌تنها کیکاووس که همه بزرگان و پهلوانان از خردمندی و هنرهای سیاوش شگفت‌زده می‌گردند:

بدان اندکی سال و چندان خرد,, که گفتی روانش خرد پرورد

(همان، 1385، ص 519، ب 121)

ز فر سیاوش فرو ماندند,, برو بر بسی آفرین خواندند

(همان، 1385، ص 519، ب 126)

سیاوش هفت سال زیر نظر کیکاووس در دربار می‌ماند. او همه رفتار سیاوش را زیر نظر می‌گیرد و هنگامی که سیاوش را شایسته می‌یابد، در سال هشتم پادشاهی کهستان/ کووسان را به او که دیگر جوانی برومند شده بود، می‌سپارد:

چنین هفت سالش همی آزمودبهشتم بفرمود تا تاج زرنبشتند منشور بر پرنیانزمین کهستان 3 ورا داد شاه,, بهر کار جز پاک‌زاده نبودهمان طوق زرین و زرین کمربرسم بزرگان و فر کیانکه بود او سزای بزرگی و گاه

(فردوسی، 1385‌، ص 520، ب 140-137)

داستان مادر سیاوش:

سیاوش فرزند کیکاووس از پادشاهان کیانی بود، امّا مادر تورانی وی شناخته شده نیست و تنها از گفتار خودش پیداست که نیای وی گرسیوز بوده که آن هم احتمالاً یک نسب‌سازی بیش نبوده است تا فرزند احتمالی وی مورد احترام باشد.

موبدی می‌گوید که یک روز طوس، گیو، گودرز و چند تن از سواران دیگر برای شکار به «دشت دغوی» رفته بودند و در آن بیشه، دختر زیبایی را می‌یابند که از ترس پدر مست خود که شب هنگام قصد جان وی را داشته از خانه گریخته بود.

میان آن سواران برای تصاحب آن دختر زیبا اختلاف می‌افتد و جدال برای به‌دست آوردن وی چندان به ناکامی می‌رسد که رای به کشتن آن دختر می‌دهند تا هیچ یک از آن‌ها بازنده نباشند، امّا سرانجام تصمیم می‌گیرند تا برای میانجیگری، او را به نزد کیکاووس ببرند.

سخن شان ز تندی بجایی رسیدمیان‌شان همی داوری شد درازکه اینرا بر شاه ایران برید,, ‌ که این ماه را سر بباید بریدمیانجی بیامد یکی سرفرازبران کو نهد هر دو فرمان برید

(فردوسی، 1385، ص 515، ب 53-51)

هنگامی که کیکاووس آن دختر زیبا را که به گفته خود از خویشاوندان گرسیوز بوده و از سویی دیگر نژادش به فریدون می‌رسیده، می‌بیند، از دیدار او شاد می‌گردد و به هر یک از آن سواران هدیه‌ای می‌دهد و سپس او را به شبستان می‌فرستد. چندی نمی‌گذرد که او سیاوش را به دنیا می‌آورد. مکان «دشت دغوی» در آن داستان شناسا نمی‌گردد و تنها گفته می‌شود که در مرز ایران و توران جای داشته است:

بنخچیر کردن بدشت دغویبدانجایگه ترک نزدیک بود,, ابا باز و یوزان نخچیر جویزمینش ز خرگاه تاریک بود

(همان، 1385، ص 514، ب 22 و 25)

نتایج به‌دست‌آمده از پژوهشی جداگانه به‌وسیلهٔ نگارنده در راستای بررسی داستان «دوازده رخ» نشان می‌دهد که دشت دغو یا دغوی در میان آمودریا و کوه کنابد، و کنابد نیز در میان بلخ و آمودریا بوده و ازاین‌رو، دشت دغوی در نزدیکی آمودریاست. مطابق آن پژوهش، کنابد با خان‌آباد و دشت دغوی نیز با دشتِ اَرچی در شمال باختری ولایت قندوز در افغانستان و در کرانه جنوبی آمودریا (جیحون) سنجش‌پذیر است (وداد، 1401: 37-26).

گفتنی است که در تصحیح شاهنامه اقبال آشتیانی و ژول مل، پس از آنکه کیکاووس فرمانروایی کهستان را به سیاوش می‌سپارد، داستانی درباره مرگ مادر سیاوش آمده که در هیچ‌یک از نسخه‌های لندن، بیروت و فلورانس وجود ندارد. در آن نسخه‌های کهن اساساً پس از تولد سیاوش دیگر هیچ سخنی از مادر او نیست.

در آن داستان مادر سیاوش هیچ نقشی جز فرزندآوری ندارد و پس از مرگش حتّی کیکاووس هم در سوگ او سخنی نمی‌گوید و تنها چند تن از پهلوانان برای دلداری دادن به نزد سیاوش می‌روند. درهرروی، می‌توان چنین برداشت کرد که مادر سیاوش در همان جوانی مرده و شاید دلیل آن احتمال بر تخت پادشاهی نشستن سیاوش پس کیکاووس و طبیعتاً ارجمند شدن مادرش است. موضوعی که بی‌گمان حسادت گروهی از زنان شبستان، به‌ویژه سودابه، ملکه دربار را که پسری نداشته، از همان آغاز برمی‌انگیخته است. ازاین‌رو، شاید او را مسموم کرده باشند، امّا چون از خانوداه اشراف نبوده کسی نیز پیگیر ماجرا نشده است.

داستان سودابه:

برای شناخت سودابه (سوداوه در نسخه لندن و سوزاوه در نسخه بیروت) پیش از هر چیز نیازمند خاستگاه او هستیم که اهل کجا بوده و چگونه به دربار کیکاووس راه یافته است. ازاین‌رو داستان کیکاووس و جنگ هاماوران را پی می‌گیریم.

کیکاووس در جنگ هاماوران نیز به‌دنبال سبکسری‌هایی همانند آنچه در جنگ مازندران داشته، اسیر می‌گردد و باری دیگر با کوشش و دلاوری‌های رستم رهایی می‌یابد. او سرانجام پس از پیروزی با سودابه، دختر شاه هاماوران ازدواج می‌کند.

آن داستان از آنجا آغاز می‌گردد که شاه هاماوران، به همراه سپاهی از شام و مصر و بربر خود را انباز در شهریاری می‌خواند و کیکاووس را که در آن هنگام در نیمروز بوده، به جنگ برمی‌انگیزد. کیکاووس در کناره دریای مکران  در ساحل بلوچستان ایران یا پاکستان  کشتی‌های زیادی می‌سازد و از راه دریا به‌سوی هاماوران لشکر می‌کشد و در پی نبردی سهمگین آنجا را می‌گشاید.

شاه هاماوران که خود را بازنده این جنگ دیده بود، به نیرنگ روی می‌آورد و کیکاووس را به جشنی در شهر شاهه که تنها برای جشن و سور بنیاد شده بود، دعوت می‌کند. اگرچه سودابه، دختر شاه هاماوران به کیکاووس هشدار می‌دهد که به آن جشن نرود، امّا کیکاووس به او گوش نمی‌دهد و در آنجا به دام سپاه شاه هاماوران گرفتار می‌آید.

تئودور نولدکه در کتاب حماسه ملی ایرانیان 4 بی‌آنکه به بررسی تحلیلی مکان شاهه یا ساهه و ارتباط آن با هاماوران بپردازد، می‌گوید که هماوران سرزمین حمیر، حمر (حبشی) است. گفتنی است که حمیر نام شهر و همچنین ناحیه‌ای در یمن می‌باشد و در غرب شهر صنعای امروزی جای داشته است و اساساً با شناسه‌های این داستان در شاهنامه هیچ‌گونه هم‌خوانی ندارد. فردوسی می‌سراید:

یکی با گهر بود و با گنج و کام,, درفشی برافراخت از مصر و شام

(فردوسی، 1385، ص 369، ب 30)

فردوسی ادامه می‌دهد که کیکاووس از نیمروز به کناره دریا رفت و از راه دریا به سوی هاماوران بادبان کشید و پس از پیمودن هزار فرسنگ از راه دریا به جایی رسیده بود که مصر در دست چپ و بربر در دست راست او جای داشته است. کیکاووس از میان آن سرزمین‌ها به سوی هاماوران می‌رود. اینک با رویکرد به گزارش‌های فردوسی و سنجش آن‌ها با نقشه‌های مکتب بلخی و نیز نقشه‌های جغرافیایی امروزی می‌توان دریافت که هاماوران یا هماور، همان شهر الخلیل در سی‌وپنج کیلومتری جنوب بیت‌المقدس 5 می‌باشد که در سفر پیدایش از آن با نام حورون 6 یا حبرون، شهری در سرزمین کنعان یاد شده است (وداد، 1393: 70-59).7

سپه را ز هامون بدریا کشیدبی‌اندازه کشتی و زورق بساختهمانا که فرسنگ بودی هزارهمی راند تا در میان سه شهربدست چپش مصر و بربر براستبه پیش اندرون شهر هاماوران,, بدان‌سان کجا دشمن او را ندیدبیاراست لشکر بدو درنشاختاگر پای را راه کردی شمارز گیتی برین گونه جوینده بهرز ره بر میانه برآنسو که خواستبهر کشوری در سپاهی گران

(فردوسی، 1385، ص 369، ب 40-35)

ازاین‌روی، می‌توان گفت که «شاهه» نیز همان «شاوه»، بخشی از دره کدرون (کیدرون)8 در کناره شرقی شهر قدیمی اورشلیم/ بیت‌المقدس است که امروزه به دره پادشاهان شناخته می‌شود و در روزگار باستان تنها برای برگزاری جشن‌ها به‌کار می‌رفته است.

یکی شهر بد شاهرا شاهه 9 نام,, همان از در سور و جشن و خرام

(فردوسی، 1385، ص 375، ب 146)

پیش از آنکه کیکاووس به نیرنگ شاه هاماوران اسیر گردد، او و سودابه، دختر شاه هاماوران یکدیگر را می‌بینند و پیمان ازدواج می‌بندند.

سزا دید سودابه را جفت خویش,, ازو کام بستد بآیین و کیش

(همان، 1385، ص 374، ب 132)

سپس شاه هاماوران مقدمات جشنی را در شاهه بر پا می‌کند. سودابه که به پیمان خویش با کیکاووس پایبند بوده، از نیرنگ پدرش آگاه می‌گردد و به کیکاووس هشدار می‌دهد که به آن جشن نرود امّا او سخن سودابه را باور نمی‌کند.

بدانست سودابه رای پدر به کاوس‌کی گفت کین رای نیست,, که با سور پرخاش دارد بسرترا خود بمهمان او جای نیست

(همان، 1385، ص 375، ب 141-140)

آنگاه سپاهی از بربرستان به یاری شاه هاماوران می‌آید و جشن و سور به دامی برای گرفتار کردن کیکاووس و پهلوانان ایران دگرگون می‌گردد.

گرفتند ناگاه کاوس را,, همان گیو و گودرز و هم طوس را

(همان، 1385، ص 376، ب 163)

با این همه سودابه پیمان خویش را نمی‌گسلد و از همین روی پدرش او را به زندانی می‌فرستد که کیکاووس نیز در آنجا در بند بوده است.

جدایی نخواهم ز کاوس گفتچو کاوس را بند باید کشیدبگفتند گفتار او با پدربحصنش فرستاد نزدیک شوینشست آن ستم دیده با شهریارج,, اگرچه ورا خاک باشد نهفتمرا بی‌گنه سر بباید بریدپر از کین شدش سر پر از خون جگرجگر خسته از غم ز خون شسته رویپرستنده او بود و هم غم‌گسار

(همان، 1385، ص 377، ب 192-188)

سرانجام، رستم با سپاهی گران به یاری کیکاووس می‌آید و لشکر بربرستان و شام را در هم می‌شکند و پس از آن، لشکر ایران به همراه کیکاووس و سودابه به سوی پارس باز می‌گردند.

داستان سیاوش و سودابه:

با ظهور سیاوش و احتمال بر تخت نشستن او پس از مرگ کیکاووس که دیگر پیر شده بود، به‌سادگی می‌توان دریافت که هر یک از درباریان تلاش می‌کردند تا با نزدیکی به سیاوش، موقعیت خود در کاخ و حکومت را استوار و پایدار سازند.

طبیعتاً یکی از این افراد، سودابه همسر کیکاووس و دختر شاه هاماوران بود که از همان آغاز از سیاوش می‌خواهد تا به نزد وی در شبستان رفته و برای خویش همسری بیابد، امّا سیاوش آن را نمی‌پذیرد:

کسی را فرستاد نزدیک اویکه اندر شبستان شاه جهان,, که پنهان سیاوخش را رو بگوینباشد شگفت ار شوی ناگهان

(همان، 1385، ص 521، ب 162‌-161‌)

بدو گفت مرد شبستان نیم,, مجویم که با بند و دستان نیم

(همان، 1385، ص 521، ب 164)

سودابه که از پاسخ وی دلسرد شده بود، ‌ از کیکاووس می‌خواهد که پادرمیانی کند و از سیاوش بخواهد که به شبستان رفته و همسری شایسته از میان خواهران خویش و یا دوشیزگان دیگر برگزیند تا با فرزندانی نیکو پادشاهی دوام داشته باشد.

دگر روز شبگیر سودابه رفتبدو گفت کای شهریار سپاهنه اندر زمین کس چو فرزند توفرستش بسوی شبستان خویش,, بر شاه ایران خرامید تفتکه چون تو ندیدست خورشید و ماهجهان شاد بادا بپیوند توبر خواهران و فغستان خویش

(همان، 1385‌، ص 521، ب 168-165)

نمازش بریم و نثار آوریمبدو گفت شاه این سخن در خورست,, درخت پرستش ببار آوریمبرو مر ترا مهر صد مادرست

(همان، 1385، ص 521، ب 172-171)

کیکاووس گفتار سودابه را می‌پسندد و به سیاوش می‌گوید که آنچه سودابه از او خواسته برای پایداری هم‌خونی در پادشاهی است و به او پیشنهاد می‌کند تا با یکی از دختران سودابه که در واقع خواهر ناتنی‌اش می‌شده، ازدواج کند.

سپهبد سیاوخش را خواند و گفت,, که خون و رگ و مهر نتوان نهفت

(همان، 1385‌، ص 521، ب 173)

بویژه که پیوسته خون بودپس پرده من ترا خواهرست,, چو از دور بیند ترا چون بودچو سودابه خود مهربان مادرست

(همان، 1385‌، ص 522‌، ب 177-176)

امّا سیاوش به پدر خویش نیز بدگمان بود و می‌اندیشید که شاید کیکاووس او را با آن گفتار می‌آزماید.

گمانی چنان برد کو را پدر,, پژوهد همی تا چه دارد بسر

(همان، 1385، ص 522‌، ب 181)

ازآن‌روی، سیاوش در پاسخ به کیکاووس می‌گوید که او مرد دانش و جنگ و نبرد است و زنان دانشی ندارند که چیزی به او بیاموزند:

مرا راه بنما سوی بخرداندگر نیزه و گرز و تیر و کمان

دگر تخت شاهی و آیین بارچه آموزم اندر شبستان شاه,, بزرگان و کارآزموده ردانبپیچیدن اندر صف بدگماندگر بزم رود و می و میگساربدانش زنان کی نمایند راه

(همان، 1385‌، ص 522‌، ب 191‌-188‌)

کیکاووس به سیاوش می‌گوید که نباید بدگمان باشد و آنچه سودابه از او خواسته برای آزمودن میزان وفاداری وی نیست و تنها برای پایداری آن پادشاهی و همخونی است.

مدار ایچ اندیشه بد بدل,, همی شادی آرای و غم برگسل

(همان، 1385، ص 523، ب 195)

آنگاه سیاوش می‌پذیرد که فردای آن روز به شبستان برود و همسری بگزیند. کیکاووس نیز از هیربدی می‌خواهد تا در آن کار سیاوش را همراهی کند و پیش از آن به دیدار سودابه رود و از وی بخواهد تا شبستان را چنان که شایسته است، بیاراید.

فردای آن روز، سیاوش به همراه هیربد به دیدار سودابه می‌رود. او بر تخت زر نشسته بود و تاجی بر سر داشت و حریر نازکی رویش را پوشانده بود. گیسوانش با گوهرهای رنگین بافته شده بود و دخترانی زیبا در پای تخت او نشسته بودند.

شبستان درست به همان‌گونه که کیکاووس خواسته بود با مشک و دینار و با دیبای رنگارنگ چینی آراسته شده بود و به فرمان سودابه، دخترانی زیبا برای دیدار سیاوش گرد آمده بودند، امّا سیاوش هنوز بد گمان بود و گویی حتّی با هیربد نیز سخنی برای گفت و شنود نداشت. آنگاه سودابه از تخت برمی‌خیزد و سیاوش را در آغوش گرفته و رویش را می‌بوسد و می‌گوید که هیج فرزندی بهتر از وی در جهان نیست. سیاوش به سوی خواهران می‌رود و پس از مدتی آنجا را ترک می‌کند و به دیدار کیکاووس باز می‌گردد.

کیکاووس شاد از آنکه سرانجام پسرش به شبستان رفته بود به هنگام شب به دیدار سودابه می‌رود و دیدگاه او را درباره سیاوش جویا می‌شود و سودابه در پاسخ می‌گوید که فرزندان کیکاووس هیچ همتایی ندارند که در واقع مهر تأییدی بر دختران خویش نیز بوده است.

پژوهیده سودابه را شاه گفتز فرهنگ و رای سیاوش بگوی پسند تو آمد خردمند هستبدو گفت سودابه همتای شاهچو فرزند تو کیست اندر جهان,, که این رازت از من نباید نهفتز بالا و دیدار و گفتار اویاز آواز به گر ز دیدن بهستندیدند بر گاه شاه و سپاهچرا گفت باید سخن در نهان

(همان، 1385، ص 525، ب 245‌-241‌)

سودابه به کیکاووس می‌گوید که قصد دارد یکی از دختران خودش، یعنی خواهر ناتنی سیاوش را به همسری وی درآورد تا همخونی در دودمان پادشاهی ماندگار شود. اگرچه بر او پوشیده نبوده که سیاوش هم‌چنان از آن کار رویگردان بوده است.

بدو گفت سودابه گر گفت منکه از تخم خویشش یکی زن دهمکه فرزند آرد ورا در جهانمرا دخترانند مانند توج,, پذیرد شود رای او جفت مننه از نامداران برزن دهمبدیدار او در میان مهانز تخم تو و پاک پیوند تو

(همان، 1385، ص 525، ب 250-247)

کیکاووس سخنان سودابه را شایسته می‌یابد و با او همراه می‌شود. بامداد روز بعد هنگامی که سیاوش به دیدار کیکاووس می‌رود، پدر با پسر بی‌پرده سخن می‌گوید و در خلوت به سیاوش راز دل را می‌گشاید که چرا باید دختر سودابه را بگیرد تا پادشاهی به غیر نرسد.

پدر با پسر راز گفتن گرفتبدو گفت کز کردگار جهان,, ز بیگانه مردم نهفتن گرفتیکی آرزو دارم اندر نهان

(همان، 1385، ص 525، ب 255‌-254‌)

که ماند ز تو نام تو یادگارچنان کز تو من گشته‌ام تازه‌روی,, ز پشت تو آید یکی شهریارتو دل برگشایی به دیدار اوی

(همان، 1385، ص 526، ب 257-256)

سودابه باری دیگر هیربد را به نزد سیاوش می‌فرستد و از وی می‌خواهد که به شبستان برود. سیاوش چاره‌ها می‌کند، امّا با پافشاری هیربد راهی جز رفتن به شبستان و دیدار سودابه نمی‌یابد.

در آنجا سودابه دختران زیبارویی را به سیاوش نشان می‌دهد و به او می‌گوید تا از میان آن‌ها یکی را برگزیند. هر یک از آن دوشیزگان نیز در آرزوی آن بودند که برگزیده شوند، امّا سیاوش به هیچ یک از آن‌ها توجّهی ندارد. او خاموش می‌ماند و با خود می‌گوید که هرگز از دشمن زن نخواهد گرفت.

سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد,, چنین آمدش بر دل پاک یاد

(همان، 1385، ص 527، ب 296)

که من بر دل پاک شیون کنمشنیدستم از نامور مهتران

که او پیش با شاه ایران چه کردپر از بند سودابه کو دخت اوست,, به آید که از دشمنان زن کنمهمه داستان‌های هاماورانز گردان ایران برآورد گردنخواهد مر این دوده را مغز و پوست

(همان، 1385، ص 528، ب 300-297)

در اینجا با یک سردرگمی روبه‌رو هستیم، چرا که سودابه زن وفاداری بوده است که به کیکاووس هشدار داده بود تا به مهمانی پدرش، شاه هاماوران نرود و نیز او بود که به پدرش پشت کرد و در زندان همراه و همدل با کیکاووس ماند. افزون بر این، سیاوش بر خلاف آنچه در این بیت‌ها می‌گوید که هرگز از دشمن زن نخواهد گرفت، خود با جریره و فرنگیس، دختران پیران و افراسیاب که همواره دشمنان ایرانیان بودند، ازدواج می‌کند.

همانند این سردرگمی را می‌توان در بازنویسی‌های سپسینِ شاهنامه و به‌ویژه در ویرایش‌های نو دید. سودابه در متن کهن‌ترین نسخه‌های دست‌نویس همچون لندن، بیروت و شاهنامه فردوسی مربوط به سده هشتم هجری قمری متعلق به مرکز دائرۀ‌المارف بزرگ اسلامی، با صفت «نیک پی» شناسایی شده است.

بد اندیش شد جان کاوس کی,, که فرزند سوداوه نیک پی

(شاهنامه لندن، ص 53، 440‌ س 16‌)

پر اندیشه شد جان کاوس کی,, ز فرزند و سوزاوه نیک پی

(شاهنامه بیروت، ص 150)

این واژه در نسخه فلورانس همانند «زشت پی» به نظر می‌رسد، اما در هیچ جایی از این نسخه حرف «ز» آن‌گونه نوشته نشده است و بهخ وبی می‌توان آن را با حرف «ز» در آغاز مصرع دوم از همان بیت سنجید (ن.ک. نمایه 1). پس از آن نیز چیزی نا مفهوم مانند «شنت» و سپس «پی» نگاشته شده است.

این واژه در نسخه‌های خطی قرن نهم، دهم، و یازدهم موجود در کتابخانه دولتی برلین وابسته به بنیاد میراث فرهنگی پروس 10 به ریخت «شوم پی» و در نامهٔ باستان (کزازی، 1384: ج 3 /29‌) «زشت پی»، در نسخه ژول مل (فردوسی، 1374‌: ج 3-1/441) «شوم پی»، در نسخه مسکو (فردوسی، 1378‌: 112) «نیک پی»، در نسخه اقبال آشتیانی (فردوسی، 1385: ج 3-1/ 538) «شوم پی»، و در داستان

سیاوش 11‌ «نیک پی» آمده است. بدین ترتیب، به‌سادگی می‌توان دریافت که صفت سودابه در نسخ کهن به‌جز نسخه فلورانس به ریخت «نیک» و در رونوشت‌های پس از قرن نهم هجری، به‌جز نسخه مسکو به ‌ ریخت‌های «زشت پی» و «شوم پی» آمده است. به سخنی دیگر، صفت سودابه با گذشت زمان از نیکی به پلیدی دگرگون شده است.

البتّه در طول تاریخ تنها سودابه با چنین سرنوشتی روبه‌رو نبوده است، «چان اِ»12 (cháng‌ é  حرف g تلفظ نمی‌شود) سرشت ماه و یکی از شناخته شده‌ترین الهه‌ها در افسانه‌شناسی چینی است که افسانه‌های او به آغاز سده پنجم پیش از میلاد می‌رسد. او نیز با فراز و فرودهای همانندی روبه‌رو شده است.

در برخی از افسانه‌ها گفته می‌شود که «چان اِ» به‌دلیل عشق به همسرش «یی»13 که قهرمان بزرگی بود، اکسیر جاودانگی را که یک بدخواه برایش آورده بود، نوشید تا «یی» از این دنیا نرود، و سپس خود او با نوشیدن آن اکسیر از زمین برخاست و برای همیشه به ماه رفت؛ امّا بعدها، «چان اِ» با بداقبالی عمومی روبه‌رو شد و از آن پس، در پاره‌ای دیگر از داستان‌های چینی گفته می‌شود که او با نوشیدن آن اکسیر به همسرش خیانت کرده بود تا جاودانه گردد.

سرانجام بداقبالی «چان اِ» در سده‌های چهارم تا ششم میلادی به‌تدریج پایان یافت و آنگاه شعرهایی به‌عنوان همراهی با وی که در تنهایی گرفتار شده، سروده شدند. از آن پس، محبوبیت او تا آنجا پیش رفت که به الهه زیبایی تبدیل گردید. امروزه چینی‌ها در جشن سنتی میانه پاییز، ماه کلوچه 14 می‌پزند که یادگار داستان «چان اِ» است.15 همچنین «چان اِ» نام فضاپیمای رباتیکی چینی است که بر سطح ماه نشست و سپس نمونه‌هایی را با خود به زمین آورد.

نهاده درخورِ نگرشِ دیگر، رفتار سودابه است که هیچ‌گونه شکیبایی در آن دیده نمی‌شود. او با پافشاری به روش‌های گوناگون و به هر بهایی از سیاوش درخواست پیمان دارد. او آماده است تا افزون بر گنج‌های بسیار و همچنین دختر خویش، دختران دیگری و حتّی تن خودش را نیز در اختیار این شاهزاده جوان قرار دهد و در برابر تنها یک درخواست دارد که پس از مرگ کیکاووس همچنان در آن کاخ گرامی بماند. در ادامه این داستان، سودابه به سیاوش می‌گوید:

گر ایدونکه با من تو پیمان کنییکی دختر نارسیده بجایبه سوگند پیمان کن اکنون یکیچو بیرون شود زین جهان شهریارنمانی که آید به من بر گزند

116 پاژ, زمستان 1401 – شماره 48

من اینک به پیش تو استاده‌امز من هرچه خواهی همه کام تو,, نپیچی و اندیشه آسان کنیکنم چون پرستار پیشت به پایز گفتار من سر نپیچ اندکیتو خواهی بدن زو مرا یادگاربداری مرا همچو جان ارجمندتن و جان شیرین ترا داده‌امبرآرم نپیچم سر از دام تو

(فردوسی، 1385، ص 528، ب 312-306)

سیاوش که هیچ راه گریزی برای خویش نمی‌دید، به سودابه می‌گوید که او تنها شایسته کیکاووس است و دختر وی را به زنی خواهد گرفت، امّا باید صبر کند تا آن دختر بزرگ شود.

کنون دخترت بس که باشد مرابرین باش و با شاه ایران بگوبخواهم من او را و پیمان کنمکه تا او نگردد ببالای من,, نباید جز او کس که باشد مرانگه کن که پاسخ چه یابی ازوزبانرا بنزدت گروگان کنمنیاید بدیگر کسی رای من

(همان، 1385، ص 529، ب 325-322)

سپس سیاوش شبستان را ترک می‌کند و پس از او، کیکاووس به دیدار سودابه می‌آید. سودابه به وی مژده می‌دهد که سیاوش از میان آن همه زیبا روی دخترش را برگزید. کیکاووس از آن گفته بسیار شاد می‌گردد و گنج بزرگی را در اختیار سودابه قرار می‌دهد تا به سیاوش دهد، امّا سودابه در دل شاد نیست. او به خوبی می‌داند تا زمانی که دخترش به بلوغی که سیاوش گفته برسد، روزگار هزار گونه دگرگون خواهد شد یا شاید کیکاووس پیش از آن زمان از دنیا برود و ازدواجی میان دخترش با سیاوش صورت نگیرد.

همان‌گونه که پیشتر گفته شد، آرزوهای سودابه فراتر از هوی و هوس یا آن چیزی است که با کیکاووس درمیان می‌گذارد. مهم‌ترین موضوع برای سودابه حفظ موقعیت خویش در دربار است که گویی تنها یک پشتیبان دارد و آن کیکاووس است که دیگر پیر شده و ازاین‌رو، می‌توان دریافت که سودابه شدیداً نگران آینده خود و فرزندان خویش بوده و شاید برای همین آن‌چنان ناشکیبانه و با هر رنگ و نیرنگی در پی پیمان با سیاوش است. از دستی دیگر، با توجّه به سن اندک دختر سودابه می‌توان دریافت که در آن هنگام سودابه هنوز زنی جوان بوده است.

در برابر، سیاوش از همان روز نخست از سودابه رویگردان است و او را دشمن می‌پندارد با آنکه چنان‌که پیشتر گفته شد، سودابه همسر وفاداری برای کیکاووس بوده که حتّی زندان را به کاخ پدر در هاماوران برتری داده بود.

ازاین‌روی، گمان نگارنده این است که ناخشنودی سیاوش از سودابه ریشه در تربیت وی به دست رستم دارد. همان‌گونه که پیش‌تر بررسی کردیم، سودابه اهل هاماوران (حورون) در

نزدیکی بیت‌المقدس (گنگ‌دژ هوخت) بوده و بنیاد بر آن و به احتمال زیاد یهودی بوده است، درحالی‌که رستم و خاندان او پیرو دین پیشازرتشتی و شاید مهرپرست بوده‌اند. همانند این رویارویی را می‌توان در نبرد رستم و اسفندیار، نماینده آیین زرتشتی دید. گفتنی است که اسفندیار نیز همچون سودابه به دست رستم کشته می‌شود.

در ادامه، سودابه همچنان به پافشاری ناشکیبانه خویش ادامه می‌دهد و باری دیگر برای سیاوش پیغام می‌فرستد که به شبستان برود. سودابه به او می‌گوید که کیکاووس گنج بزرگی را به اندازه بار دویست فیل به او بخشیده و ادامه می‌دهد که اگر با او پیمان کند، وی نیز گنج بزرگ‌تری را به همراه دختر خویش و حتّی خودش را به سیاوش ارزانی می‌دارد، امّا سیاوش زیر بار نمی‌رود.

در برابر آن همه تلاشی که سودابه برای همراه کردن سیاوش کرده بود، او هیچ‌گونه‌ای دیگرگونی در کردار و اندیشه سیاوش نمی‌بیند و سرانجام زبان به تهدید می‌گشاید.

و گر سر بپیچی ز فرمان منکنم بر تو بر پادشاهی تباه,, نیاید دلت سوی پیمان منشود تیره بر روی تو چشم شاه

(همان، 1385، ص 531، ب 358-357)

امّا سیاوش همچنان بر رای خویش استوار است و در پایان آن گفت‌وگو او سودابه را به گناهکاری متهم می‌سازد.

سیاوش بدو گفت کاین خود مبادچنین با پدر بی‌وفایی کنمتو بانوی شاهی و خورشید گاه

,, که از بهر دل من دهم دین ببادز مردی و دانش جدایی کنمسزد کز تو ناید بدینسان گناه

(همان، 1385‌، ص 531، ب 361-359‌)

پاسخ سیاوش به سودابه گویای آن بوده که پایان عمر کیکاووس در واقع پایان کار سودابه نیز بوده است. ازاین‌رو، سودابه دستاویز دسیسه می‌شود و رسوایی سیاوش را تنها راه موجود می‌یابد. او با خشم از تخت برمی‌خیزد و با پرخاش به سیاوش، لباس خویش را پاره می‌کند.

ازان تخت برخاست با خشم و جنگبدو گفت من راز دل پیش تومرا خیره خواهی که رسوا کنیبزد دست و جامه بدرید پاکبرآمد خروش از شبستان اوی,, بدو اندر آویخت سودابه چنگبگفتم نهانی بداندیش توبه پیش خردمند رعنا کنیبه ناخن دو رخ را همی‌کرد چاکفغانش ز ایوان برآمد بکوی

(همان، 1385، ص 531، ب 366-362)

خیلی زود خبر به گوش کیکاووس می‌رسد و بی‌هیچ درنگی به شبستان می‌رود و سپس هر یک از آن دو تلاش می‌کنند تا دیگری را متهم سازند. کیکاووس خیلی زود درمی‌یابد که اثری از بوی مشک و گلاب سودابه بر دستان و لباس‌های سیاوش نیست و بی‌گمان سودابه دروغ می‌گفت. نخست کیکاووس تصمیم به کشتن سودابه می‌گیرد، امّا برای پرهیز از فتنه‌های هاماوران از این تصمیم چشم‌پوشی می‌کند. از دستی دیگر با به درازا کشیده شدن آن گفت‌وگوها، موبدی از موبدهای خراسان به کیکاووس پیشنهاد می‌دهد تا یکی از آن دو از آتش بگذرد تا گنهکار شناخته شود.

گفتنی است که «سیتا» نیز در «رامایانا» برای نشان دادن پاکدامنی و بی‌گناهی خود، به گذر از آتش تن می‌دهد. هیزمی از درخت مقدس پیپل گرد آورده می‌شود ‌ و آتشی عظیم افروخته، سیتا در میان نگاه نگران حضار از میان کوه آتش به سلامت می‌گذرد (رسولی، 1377: 29).

سپس صد کاروان هیزم بسان دو کوه گردآوری می‌شود و آتشی بزرگ فراهم می‌گردد و مردم با نگرانی به نظاره گرد می‌آیند. آنگاه سیاوش سوار بر اسب تازی سیاه‌رنگ خویش به نام شبرنگ بهزاد می‌شود و به درون آتش می‌تازد و بی‌آنکه آسیبی از آتش دیده باشد، از آزمون سربلند بیرون می‌آید.

سیاوش سیه را بدانسان بتاختز هر سو زبانه همی برکشیدیکی دشت با دیدگان پر ز خونز آتش برون آمد آزاد مرد,, تو گفتی که اسپش بآتش بساختکسی خود و اسپ سیاوش ندیدکه تا او کی آید ز آتش برونلبان پر ز خنده برخ همچو ورد

(همان، 1385، ص 540، ب 542-539)

سودابه که رسوا شده بود، به کیکاووس می‌گوید که سیاوش راست می‌گوید امّا خود او نیز بی‌گناه است و آنچه گذشت حاصل دسیسه‌های زال است، امّا کیکاووس آن گفتار را نمی‌پذیرد.

بدو گفت سودابه کای شهریارمرا گر همی سر بباید برید,, تو آتش برین تارک من مبارمکافات این بد که بر من رسید

(همان، 1385، ص 541، ب 570-569)

سیاوش سخن راست گوید همیهمه جادوی زال کرد اندرین,, دل شاه ز آتش بشوید همینبود آتش تیز با او بکین

(همان، 1385، ص 541، ب 573-572)

از این بیت‌ها درمی‌یابیم که یک رویارویی پنهان میان سودابه و خانواده زال هست. پس از پایان آن آزمون، سیاوش از کیکاووس می‌خواهد که سودابه را ببخشد، اگرچه در اندیشه دوری

جستن از دسیسه‌های سپسین او نیز هست و هنوز موقعیت خود در کاخ کیکاووس را آسیب‌پذیر می‌بیند. ازاین‌رو، با شنیدن خبر لشکرکشی افراسیاب به‌سوی ایران، برای دوری جستن نیرنگ‌های احتمالی سودابه و دسیسه‌های معمول و متداول میان درباریان، سپاهی دوازده هزار نفری از خراسان، پارس، مکران، گیلان و دشت سروچ (احتمالاً جایی در نزدیکی کرمان  برهان قاطع) گرد می‌آورد تا به سوی بلخ لشکر کشد.

از دستی دیگر، رستم نیز سپاهی را از زابل و کابل و هندوان (احتمالاً از سند) گرد می‌آورد و در هرات به سپاه سیاوش می‌پیوندند. گفتنی است که زابل/ زابلستان نام سرزمینی در افغانستان کنونی است و قندهار، بست، غزنین و زمین‌داور از شهرهای آن می‌باشند. همچنین گفتنی است که زابل، شهری در استان سیستان و بلوچستان  ایران  در گذشته به نام‌های سیستان، سگستان، سکزستان و نیمروز خوانده می‌شد و در شهریور 1314 خورشیدی به موجب تصویب‌نامه هیئت وزیران به زابل تغییر نام داد.

آنگاه سیاوش با چنان لشکر بزرگی که بیشتر آن‌ها پیاده بودند از هرات و با گذشتن از مرورود و طالقان (دو شهر کهن در غرب افغانستان امروزی) به سوی بلخ می‌رود و با پیروزی بر سپاه افراسیاب در بلخ به تخت می‌نشیند.

سپس او در نامه‌ای به کیکاووس به شرح پیروزی خود می‌پردازد و این هم اکنون در بلخ به تخت نشسته، لشکر ایران تا آمودریا (جیحون) جای گرفته و سپهرم، سردار تورانی به ترمذ در آن سوی آمودریا عقب‌نشینی کرده است. همچنین افراسیاب با لشکرش در سغد است.

کیکاووس گمان می‌کند که همچون بارهای گذشته، افراسیاب جنگ دیگری را پیش خواهد گرفت و ازاین‌رو، از سیاوش می‌خواهد که شتاب نکند و متتظر بماند تا افراسیاب به جنگ آید، اما بر خلاف پیش‌بینی او، افراسیاب برادر کوچک‌ترش، گرسیوز را با هدایای بسیاری برای پیمان صلح و آشتی با سیاوش به سوی بلخ روانه می‌کند تا از وقوع جنگ بزرگ‌تری پیش‌گیری کند. سیاوش در آن دیدار خواسته‌هایش را برمی‌شمارد و پس از آنکه به خواسته‌های خود می‌رسد و افراسیاب تا گنگ عقب می‌نشیند، با رایزنی با رستم و پهلوانان ایران با گرسیوز پیمان صلح می‌بندد.

در پاره‌ای از منابع گنگ همان چاچ/ چاج یا شهر تاشکند معنا شده، امّا بیت‌های زیر از گفتار «پیمان کردن سیاوش با افراسیاب» با چنین تعریفی هم‌خوانی ندارد:

بخارا و سغد و سمرقند و چاجتهی کرد و شد با سپه سوی گنگ,, سپیجاب و آن کشور و تخت عاجبهانه نجست و فریب او درنگ

(همان، 1385، ص 559‌، ب 925‌-924‌)

سپس رستم به دیدار کیکاووس می‌رود تا وی را از چگونگی آن پیمان آگاه سازد. کیکاووس از شنیدن آن خبر خشمگین می‌گردد و به رستم می‌گوید که برای آسودگی خویش، سیاوش را به آن پیمان رهنمون ساخته است. کیکاووس از رستم می‌خواهد که همانجا بماند و به‌جای او، سپهدار طوس به بلخ رود و اگر سیاوش از فرمان وی سرپیچی کرد، لشکر را به طوس واگذارد و به نزد کیکاووس باز آید تا به سزای کردار خود برسد.

رستم از گفتار کیکاووس دلسرد می‌گردد و به او می‌گوید که اگر طوس جنگاورتر از وی است، پس همان بهتر که هرگز سپهداری به نام رستم نداشته باشد و با خشم کاخ کیکاووس را ترک می‌کند.

غمی گشت رستم بآواز گفتاگر طوس جنگی‌تر از رستم استبگفت این و بیرون شد از پیش اوی,, که گردون سر من بیارد نهفتچنان دان که رستم بگیتی کم استپر از خشم جان و پر آژنگ روی

(همان، 1385‌، ص 565‌، ب 1027-1025)

کیکاووس نامه‌ای با خشم برای سیاوش می‌نویسد و هر آنچه را که به رستم گفته بود، باری دیگر نیز به او می‌گوید که چون به خوشگذرانی با زیبارویان پرداخته، دل از جنگ کشیده و با افراسیاب پیمان بسته است.

همچنین او در نامه‌اش رستم را به زیاده‌خواهی و سیری‌ناپذیری متهم می‌کند و اینکه نباید به خواسته‌های بی‌پایان او تن داد. گویی که کیکاووس از یاد برده بود که اگر رستم نبود، تا آن هنگام بارها به همراه طوس و دیگر سپهداران خویش در زندان‌های مازندران و هاماوران جان باخته بود.

سیاوش با شنیدن آنچه که میان کیکاووس و رستم گذشته و اینکه وی دربار را ترک گفته است، درمی‌یابد که بدون پشتیبانی رستم و افزون بر آن، با رویکرد به دسیسه‌های احتمالی سودابه حتّی اگر به پیمانی که با افراسیاب بسته، پایبند نماند، باز هم دیگر جایی امن در کاخ کیکاووس نخواهد یافت و در آن دوراهی که هیچ سوی آن راه به روشنایی نمی‌برد، تصمیم می‌گیرد که ایران را ترک کند. آنگاه یاران سیاوش در اندوه بوم هاماوران را نفرین می‌کنند که بر رویارویی میان سودابه و خانواده زال و همراهانش دلالت دارد:

چو بشنید بهرام گفتار اویببارید خون زنگه شاوران,, دلش گشت پیچان ز کردار اویبنفرید بر بوم هاماوران

(همان، 1385‌، ص 569، ب 1118-1117)

در پایان این داستان، سیاوش به دست افراسیاب گرفتار و کشته می‌شود و رستم به انتقام خون او به کاخ کیکاووس می‌رود و سودابه را با خنجر به دو نیم می‌کند تا سرگذشت او نیز با بدفرجامی به پایان رسد.

داستان فرنگیس:

پیران که از تصمیم سیاوش برای پیوستن به تورانیان شاد شده بود به افراسیاب می‌گوید که او را همچون پسر خویش بدارد و دخترش و نیز سرزمینی را به سیاوش بسپارد:

چنان چون نوازند فرزند رایکی جای سازد بدین کشورشبآیین دهد دخترش را بدوی,, نوازد جوان خردمند رابدارد سزاوار اندر خورشبداردش با ناز و با آبروی

(همان، 1385، ص 573، ب 1194-1192)

پیران به افراسیاب گوشزد می‌کند که کیکاووس پیر شده و به زودی از دنیا می‌رود و آنگاه با داشتن سیاوش بسان داماد خویش، هردو کشور را بی‌هیچ جنگ و خون‌ریزی در اختیار خواهد گرفت.

نه بینی که کاوس دیرینه گشتسیاوش بگیرد جهان فراخدو کشور ترا باشد و تاج و تخت,, چو دیرینه شد هم بباید گذشتبسی گنج بی‌رنج و ایوان و کاخچنین خود که یابد مگر نیک‌بخت

(همان، 1385، ص 574، ب 1211-1209)

افراسیاب پیشنهاد پیران را می‌پذیرد و سپس سیاوش به هنگام شب با سیصد نفر از سواران لشکر به سوی توران زمین می‌رود. او با گذشتن از آمودریا نخست به ترمذ و از آنجا به همراه گروهی از سرداران تورانی تا قاچارباشی می‌رود. پیران به دیدار سیاوش می‌آید و آنگاه به همراه یکدیگر به گنگ می‌روند ‌ و همان‌طورکه پیش‌تر گفته شد، در این داستان گنگ همان چاچ یا تاشکند نیست. در آنجا پیران به سیاوش پیشنهاد می‌دهد که با دخترش، جریره ازدواج کند:

پس پرده من چهارند خرداز ایشان جریره‌ست مهتر بسال,, چو باید ترا بنده باید شمردکه از خوبرویان ندارد همال

(همان، 1385، ص 590، ب 1517-1516)

پس از چندی، پیران به سیاوش پیشنهاد می‌کند که با دختر افراسیاب، فرنگیس ازدواج کند تا موقعیت خود در توران زمین را استوارتر سازد.

چو با او تو پیوسته خون شوی,, ازین پایه هر دم بافزون شوی

(همان، 1385، ص 591، ب 1538)

فرنگیس بهتر ز خوبان اوی,, نبینی به گیتی چنان روی و موی

(همان، 1385‌، ص 591‌، ب 1542‌)

سپس سیاوش با فرنگیس ازدواج می‌کند و پس از یک سال به همراه پیران به سوی ختن می‌روند. آن‌ها یک ماه در شهر ختن می‌مانند و از آنجا راهی سرزمینی که پادشاهی آن به سیاوش سپرده شده بود، می‌روند.

بشادی برفتند سوی ختن,, همه نامداران شدند انجمن

(همان، 1385، ص 599، ب 1674)

سر ماه برخاست آواز کوسبیامد سوی پادشاهی خویش,, بدانگه که خیزد خروش خروسسپاه از پس پشت و پیران ز پیش

(همان، 1385، ص 599، ب 1679-1678)

پس از پیمودن راهی دراز از میان کوه‌هایی بلند، آن‌ها به جایی می‌رسند که از پیش آباد بوده است و در آنجا گنگ‌دژ را بنیاد می‌کنند. بر پایه یک پژوهش میدانی (وداد، 1387: 140-119) به‌وسیلهٔ نگارنده و همسو با متون پهلوی که جای آن دژ را در میان کوهستان‌های سرحد شرقی ایران باستان (اوشیدری، 1383‌: 397‌) شناسایی کرده‌اند، امروزه هنوز هم ویرانه‌های آن دژ که به فرمان سیاوش بنیاد گردید، با نام «شهر سنگی» یا «سنگ دژ» در کنار شهر تاشکورگان در غرب چین و نزدیکی مرز تاجیکستان جای دارد.

در ادامه این داستان، سیاوش به دست افراسیاب گرفتار و کشته می‌شود، امّا فرنگیس از سیاوش باردار است و پس از چندی، پیران در خواب می‌بیند که شمعی از شعله آفتاب روشن می‌شود و کیخسرو، فرزند سیاوش به دنیا می‌آید:

چنان دید سالار پیران بخواب,, که شمعی برافروخته زآفتاب

(همان، 1385، ص 649، ب 2597)

که روزی نو آئین و جشنی نو است,, شب زادن شاه کیخسرو است

(همان، 1385، ص 649، ب 2600)

رستم به انتقام خون سیاوش به توران لشکر می‌کشد و آنجا را ویران می‌کند، و سپس گیو نیز در جست‌وجوی مادر و فرزند به توران رفته و آن‌ها را با خود به ایران باز می‌گرداند و در پایان، کیخسرو در ایران به پادشاهی می‌رسد.

آمیختگی داستان بنیان گنگ‌دژ و مانندگی آن با دژی در نزدیکی تاشکورگان و همچنین داستان تولد کیخسرو و شعله‌ور شدن شمعی از آفتاب نظر پژوهنده را به داستانی مردمی آن منطقه درباره بنیاد آن دژ جلب می‌کند (وداد، 1387‌: 140‌-119‌). در آن داستان گفته می‌شود که شاهزاده خانمی از دودمان «هان»16 به همسری پادشاه ایرانی درمی‌آید. او در نزدیکی تاشکورگان به‌دلیل حمله راهزنان از رفتن باز می‌ماند، و پس از چندی باردار می‌شود. آنگاه همراهانش درمی‌یابند که آن از کودک از خدای آفتاب بوده است. آن پسر بعدها به پادشاهی می‌رسد.17 حال اگر به این داستان مردمی استناد کنیم، آنگاه فرنگیس را باید شاهزاده‌ای از دودمان «هان» ساکن ختن دانست.

شمس‌الدین علی‌بن محمّدبن حسین‌بن فستقی کرمانی در نسخه‌ای دست‌نویس به تاریخ قرن نهم هجری که به خواجه حسن محمّد شاهزاده تیموری (؟) از فخرآباد در خراسان تقدیم کرده، به گفتاری دامنه‌دار از بر تخت نشستن فرنگیس به‌عنوان بانوی بانوان پرداخته (ن.ک. نمایه 3)، و مشابه آن بیت‌ها نیز در نسخه جانی محمّد مهدی اصفهانی به تاریخ 1262 هجری قمری بر اساس نسخه کلکته آمده است.

همچنین کوتاهه‌ای از این گفتار نیز در نسخه‌های ژول مل، عبّاس اقبال آشتیانی و مجتبی مینوی منعکس شده، امّا میرجلال‌الدین کزازی در «نامه باستان» آن را در بخش‌های برافزوده (الحاقی) آورده است. گفتنی است که بیت‌های بالا در نسخه‌های معتبر خطی همچون فلورانس، لندن، بیروت و همچنین ویرایش‌های نو همچون عزیزالله جوینی و برتلس (مسکو) وجود ندارند و فرنگیس به یکباره پس از داستان گذشتن از جیحون به همراه گیو و کیخسرو از سراسر متن آن داستان در هاله‌ای از ابهام حذف می‌گردد.

داستان جریره:

بر پایه داستان‌های شاهنامه نمی‌توان به درستی خاستگاه جریره را مشخص کرد. چراکه همان‌طورکه پیش‌تر بررسی شد، پیران در گنگ  نه به‌معنای چاچ یا تاشکند و شاید به‌معنای شهری در دره فرغانه  به سیاوش دخترش، جریره را معرفی می‌کند و در داستان «دوازده رخ»، آنجا که گودرز گیو را با لشکری به سوی پیران می‌فرستد، شهر محلّ سکونت او ویسه‌گرد  واشگرد در 40 کیلومتری خاور دوشنبه پایتخت تاجیکستان (موسوی بجنوردی، 1385: 252)  عنوان می‌شود. با این همه، می‌توان حدس زد که خاستگاه او در همان محدوده شمال غربی تاجیکستان  شاید از دوشنبه تا خجند  بوده است.

جریره پس از ازدواج سیاوش با فرنگیس به‌کلی از زندگی او به کناری رانده می‌شود. او به همراه فرزندش، فرود در دژی بالای کوه کلات  کلات نادری  جای می‌گزیند؛ سپس طوس به آن سو لشکر می‌کشد و فرود در آن جنگ کشته می‌شود. همسران فرود برای اینکه به دست سپاه طوس نیفتند، خود را از بالای کوه به پایین پرت می‌کنند و جریره نیز پس از سوزاندن گنج‌ها، بر بالین فرزندش خودکشی می‌کند تا داستان چهارمین زن نقش‌آفرین در داستان سیاوش نیز با بدفرجامی به پایان رسد.

امروزه آثار اندکی از دژ فرود بر بلندی‌های غربی کوه کلات دیده می‌شود. رشته کوه کلات به شکل حلقه‌ای بیضوی است، و راه دسترسی به کلات و دژ فرود از راه گذرگاه‌های ارغونشاه در نزدیکی دربند در جنوب این رشته کوه و تفته می‌باشد.

با جمع‌بندی مطالب بالا می‌توان گفت که مادر سیاوش اهل دشت دغوی مکانی در ولسوالی دشت اَرچی در کرانه جنوبی آمودریا در ولایت قندوز افغانستان بوده است. او بعدها احتمالاً به‌سبب جایگاهی که سیاوش به دست آورده بود، مورد حسادت گروهی از زنان دربار و به‌ویژه سودابه که فرزند پسر نداشت، قرار گرفته و از همین روی شاید به‌دلیل مسمومیت در جوانی مرده باشد.

سودابه یا سوزاوه اهل هاماوران و احتمالاً یهودی بوده است. او پس از داستان دامنه‌دار لشکرکشی کیکاووس از نیمروز به هاماوران، شهری که امروزه با نام‌های حورون/حبرون/الخلیل شناخته می‌شود، با کیکاووس ازدواج کرد و به دربار ایران راه یافت، امّا پس از کشته شدن سیاوش به دست گروی زره، رستم که ارتباط خود را با کیکاووس قطع کرده بود، باری دیگر به کاخ او می‌رود و سودابه را به اتهام دسیسه‌چینی علیه سیاوش و فراهم آوردن موجبات پیوستن او به تورانیان و کشته شدن، با خنجر به قتل می‌رساند.

نمایه 2: در دست چپ عکس پرتگاه‌هایی دیده می‌شوند که امروزه آثار اندکی از دژ فرود در کنار آن به‌جای مانده است و احتمالاً همسران فرود خود را از آنجا به پایین انداخته‌اند.

فرنگیس، دختر افراسیاب و دومین همسر سیاوش است. او احتمالاً شاهزاده‌ای از دودمان هان ساکن ختن بود. کیخسرو، سرآمد شاهان کیانی فرزند آن‌هاست. او به همراه سیاوش از ختن به گنگ‌دژ در فلات تاشکورگان در غرب چین و نزدیکی مرز تاجیکستان می‌رود. پس از کشته

شدن سیاوش در توران، گیو به جست‌وجوی فرنگیس و کیخسرو می‌پردازد و پس از آنکه آن‌ها را می‌یابد، هر سه به سوی ایران می‌آیند، امّا فرنگیس با گذشتن از آمودریا (جیحون) از متن داستان حذف می‌گردد و سرنوشت او در هاله‌ای از ابهام قرار می‌گیرد.

جریره، دختر پیران و نخستین همسر سیاوش و احتمالاً از ناحیه‌ای در شمال غربی تاجیکستان است که با ظهور فرنگیس از زندگی سیاوش به کناری رانده می‌شود. او پس از آنکه پسرش، فرود در جنگ با طوس کشته ‌ می‌شود، بر بالین فرزند در دژ فرود بر فراز کوه کلات خودکشی می‌کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]