بهترین کتاب های داگلاس آدامز، کدام‌ها هستند

کتاب رستوران آخر جهان

نویسنده: داگلاس آدامز
مترجم: آرش سرکوهی
ناشر: نشر چشمه

کتاب رستوران آخر جهان

یه تئوری خیلی معروف می‌گه هر وقت یه کسی کشف کنه که جهان دقیقاً برای چی به وجود اومده و به چه دردی می‌خوره، این جهان در همون لحظه ناپدید می‌شه و جای خودش رو می‌ده به یه جهان نویی که از جهان قبلی پیچیده‌تر و عجیب‌وغریب‌تره.

یه تئوری دیگه می‌گه که این اتفاق قبلاً افتاده.

خلاصه‌ی ماجرا تا این‌جا:
یه نژاد از موجوداتِ خیلی باهوش و چند‌بُعدی در گذشته‌های دور یه کامپیوترِ ویژه و خیلی بزرگ ساختند به نامِ تفکرِ عمیق(۱). این کامپیوتر قرار بود که یک‌بار برای همیشه جواب سؤالِ بزرگ رو درباره‌ی زندگی، جهان و همه‌چیز پیدا کنه و به اون‌ها بگه.
تفکر عمیق هفت و نیم میلیون سال فکر کرد، محاسبه کرد، همه‌چی رو سنجید و آخرسر اعلام کرد که جواب این سؤال یه کلمه است: چهل و دو. این رو هم گفت که اون‌ها باید برای فهمیدن این پاسخ سؤال اصلی رو فرموله کنند. به همین دلیل اون موجوداتِ خیلی باهوش و چند‌بعدی مجبور شدند که کامپیوترِ دیگه‌ای، که از تفکر عمیق هم بزرگ‌تر بود، بسازند‌ که بتونه سؤال اصلی رو به‌دقت تعریف کنه.
این کامپیوتر، که اسمش «زمین» بود، اون‌قدر بزرگ بود که خیلی‌ها، مخصوصاً موجوداتِ عجیب‌وغریبی که رو سطح این کامپیوتر این‌ور و اون‌ور می‌رفتند‌ و به میمون‌ها شباهت داشتند‌، به‌اشتباه فکر می‌کردند‌ که یه سیاره است.
این موجوداتِ عجیب‌وغریب اصلاًوابداً خبر نداشتند‌ که ‌فقط بخشی از یه برنامه‌ی بزرگ کامپیوتری‌اند‌. بی‌خبریِ اون‌ها از این واقعیت کم چیزی نبود چون اگه آدم از این حقیقت ساده و روشن خبر نداشته باشه از هیچ‌کدوم از اتفاق‌هایی که روی کره‌ی زمین می‌افته سر درنمی‌آره.
القصه، متأسفانه کامپیوتری که اسمش زمین بود چند ثانیه پیش از این‌که برنامه‌ش به پایان برسه و سؤال اصلی رو فرموله و تعریف کنه به‌ناگهان به دست وگون(۲)ها نابود شد. وگون‌ها می‌گفتند ‌که دستور دارند‌ زمین رو، که سر راه یه بزرگراه کمربندیِ ماوراءمکانی بود، نابود کنند. با نابودیِ زمین همه‌ی امیدها واسه کشف معنایِ زندگی برای همیشه از دست رفتند‌ یا به‌نظر می‌رسید که از دست رفته‌اند.
اما دو تن از موجوداتِ عجیب‌وغریب زمین از فاجعه‌ی نابودی کره‌ی خودشون جون سالم به دربردند.
آرتور دنت(۳) در آخرین لحظه نجات یافت چون دوستِ قدیمیش فورد پریفکت(۴)، اهل گیلفورد(۵) نبود بلکه اهل یه سیاره‌ی کوچک بود نزدیکی‌های بتلگویس(۶) و جالب‌تر و مهم‌تر از سیاره‌ی محلِ تولدش، این واقعیتِ به‌دردبخور بود که فورد فوت‌وفن اتواستاپ زدن با سفینه‌های فضایی رو بلد بود.
تریشیا مک‌میلان(۷)، که بهش می‌گفتند‌ تریلیان(۸)، شش ماه پیش از نابودی زمین به کمک زاپود بیبلبروکس(۹)، رییس‌جمهورِ کهکشان، زده بود به‌چاک.
این دو تنها بازمانده‌های بزرگ‌ترین آزمایشِ تاریخِ کهکشان برای پیدا کردنِ آخرین پرسش درباره‌ی زندگی، جهان و همه‌چیز و پاسخش بودند.
درحالی‌که سفینه‌ی اون‌ها با سرعت کم از سیاهیِ مطلقِ فضا رد می‌شد، سفینه‌ی وگون‌ها، که کمتر از نیم‌میلیون کیلومتر از اون‌ها دورتر بود، آهسته به‌شون نزدیک شد.

۲
این سفینه مثل همه‌ی سفینه‌های وگون‌ها بود؛ یعنی به جای این‌که با فکر و ظرافت طراحی شده باشه، به حجمی بی‌قواره و بدریخت‌ می‌برد که بدون طرح و نقشه‌ی قبلی یخ زده. برآمدگی‌ها و فرورفتگی‌های بی‌نظم و زشت و اشکالِ تهوع‌آور و زرد‌رنگی که با زاویه‌های تند و آزاردهنده از بدنه‌ی سفینه بیرون زده بودند و مثل تیغِ تیزی به چشم بیننده فرو می‌رفتند، فرمِ خارجی هر سفینه‌ای رو به گند می‌کشیدند،‌ اما به گند کشیدن شکل و فرم این سفینه ناممکن بود. بعضی‌ها، که تعدادشون زیاد نیست، ادعا می‌کنند که چیزهای زشت‌تری از یه سفینه‌ی وگونی هم تو آسمون دیده شده‌اند اما این آدم‌ها شاهدهای معتبری نیستند.
آدم اگه واقعاً بخوا‌د چیزی رو ببینه که از یه سفینه‌ی وگونی خیلی زشت‌تره، باید بره توی یه سفینه‌ی وگونی و نگاهی به یه وگون بندازه. البته اگه آدم یه‌کمی عقل تو کله‌ش باشه به‌هیچ‌وجه این کار رو نمی‌کنه. یه وگونِ معمولی تو یه چشم به‌هم زدن چنان کارهای بد، آزار‌دهنده و زشتی با آدم می‌کنه که آدم آرزو می‌کنه که ای کاش هیچ‌وقت به دنیا نیومده بود، یا (اگه مغزِ آدم کار کنه) آرزو می‌کنه که این وگون هیچ‌وقت به دنیا نمی‌اومد.
حقیقت اینه که یه وگون برای عذاب دادنِ دیگرون حتا یه لحظه هم تردید نمی‌کنه. وگون‌ها موجوداتی کند‌ذهن و لجوج‌اند‌ و مغزشون از حلزون هم کوچک‌تره و اصولاً برای فکر کردن ساخته نشده‌اند. اگه آدم بدن وگون‌ها رو کالبدشکافی کنه می‌بینه که مغزشون در واقع یه کبدِ پُر از چربیه که شکلش رو عوض کرده و افتاده تو یه جای اشتباه. مثبت‌ترین چیزی که می‌شه درباره‌ی وگون‌ها گفت اینه که می‌دونن‌ از چی کِیف می‌کنند‌. البته وگون‌ها بیش از همه از آزار دادن مردم کیف می‌کنند‌ و در مرحله‌ی دوم از عصبانی شدن، اون هم تا بالاترین پله و درجه، لذت می‌برند‌.
چیزی که وگون‌ها اصلاً دوست ندارند اینه که یه کاری رو نیمه‌تمام بگذارند. مخصوصاً این وگونِ خاص و مخصوصاً و به دلایل فراوان، این کارِ بخصوص.
این وگونِ خاصْ فرمانده پروستتنیک وگون یلتس(۱۰)، عضوِ شورای برنامه‌ریزیِ راه‌سازیِ ماوراءمکانیِ کهکشان بود و کاری که باید انجام می‌داد نابود کردن «سیاره»ی زمین بود.
پروستتنیک وگون یلتس بدن عظیم‌الجثه‌ش رو روی صندلیِ لزج فرماندهی این‌ور و اون‌ور کرد و به مونیتورِ سفینه‌ی وگونیش خیره شد. مونیتورْ سفینه‌ی قلب طلا رو نشون می‌داد و کامپیوتر‌های سفینه‌ی وگونی، قلب طلا رو اسکن و بررسی می‌کردند.
این واقعیت که سفینه‌ی قلب طلا با موتورِ نامحتملیِ بی‌نهایتِ خود زیباترین و مدرن‌ترین سفینه‌ای بود که تاکنون ساخته شده بود، برای پروستتنیک وگون یلتس اصلاًوابداً مهم نبود. از زیبایی‌شناسی و تکنولوژی سر درنمی‌آورد و این چیزها براش به کتاب‌هایی می‌موندن‌ که به خط و زبان‌هایی ناشناخته ‌نوشته شده‌اند؛ کتاب‌هایی که پروستتنیک وگون یلتس دوست داشت سوزونده و دفن بشن.
این‌که زاپود بیبلبروکس در سفینه‌ی قلب طلا نشسته بود هم برای او اهمیتی نداشت. زاپود حالا دیگه رییس‌جمهور «سابق» کهکشان بود و همه‌ی پلیس‌های کهکشان دنبال اون و سفینه‌ای بودند‌ که دزدیده بود. اما این ماجرا هم برای پروستتنیک وگون یلتس هیچ اهمیتی نداشت.
پروستتنیک وگون یلتس کارهای مهم‌تری داشت.
در کهکشان شایعه شده که وگون‌ها از رشوه‌خواری و فساد به همون اندازه خوش‌شون می‌آ‌د که گربه‌ها از شیر، موش‌ها از پنیر و مگس‌ها از شیرینی. این شایعه در مورد پروستتنیک وگون یلتس حقیقت داره. وقتی پروستتنیک وگون یلتس کلمات «صداقت» و «ارزش‌های اخلاقی» رو می‌شنید دستش رو بالا می‌برد تا کتابِ لغت رو از قفسه برداره و معنای این واژه‌ها رو اون تو جست‌وجو کنه. وقتی صدای جرینگ‌جرینگ سکه‌های طلا رو می‌شنید دستش رو بلند می‌کرد تا کتابِ قانون رو از قفسه بر‌داره و پرت کنه تو آشغال‌دونی.
پروستتنیک وگون یلتس در اجرای دستورِ نابودیِ زمین و همه‌ی ساکنانش با پشتکار و سماجتِ تمام انجام‌وظیفه کرده و حتا کمی هم از مأموریتِ اصلی جلوتر رفته بود. البته وقتی می‌گیم کمی منظورمون خیلی‌ئه. خیلی‌ها حتا شک داشتند‌ که این جاده‌ی کمربندیِ ماوراءمکانی واقعاً باید احداث بشه. اما پروستتنیک وگون یلتس به این‌گونه شک و پرسش‌ها هیچ اعتنایی نمی‌کرد.
پروستتنیک وگون یلتس صدای منزجرکننده‌ای از خودش در‌آورد که نشونه‌ی رضایت‌خاطرِ کامل او بود.
گفت «کامپیوتر، شماره‌ی متخصصِ مغزم رو بگیر.»
چهره‌ی گاگ هالفرانت(۱۱) در چند ثانیه بر مونیتور ظاهر شد. گاگ هالفرانت لبخند می‌زد، چرا که می‌دونست با چهره‌ی وگونی که بر صفحه‌ی مونیتورِ او ظاهر شده، حداقل ده سالِ نوری فاصله داره. لبخندش با کمی طنز آمیخته بود. پروستتنیک وگون یلتس با سماجت از گاگ هالفرانت به عنوانِ «متخصصِ شخصیِ مغزم» یاد می‌کرد اما در کله‌ی او مغزِ زیادی برای معاینه و آنالیز وجود نداشت. در واقع این گاگ هالفرانت بود که پروستتنیک وگون یلتس رو در خدمت گرفته بود و بهش رشوه‌های درست‌وحسابی می‌داد تا کارهای غیرقانونی اون رو انجام بده. گاگ هالفرانت از مشهورترین و موفق‌ترین روان‌کاوانِ کهکشان بود. او و چندتا از همکارانش حاضر بودند ‌برای نجات آینده‌ی روان‌کاوی مبلغِ هنگفتی هزینه کنند.
گفت «خب، روز شما به‌خیر فرمانده پروستتنیک وگون یلتس. امروز حال‌تون چه‌طوره؟»
فرمانده براش تعریف کرد که در چند ساعت گذشته حدود نصفِ خدمه‌ی سفینه رو برای تنبیه‌های انضباطی اعدام کرده.
حالتِ شاد و طنزآمیزِ لبخندِ گاگ هالفرانت حتا یه ثانیه هم تغییر نکرد.
گفت «فکر می‌کنم این برای یه وگون رفتاری کاملاً عادی باشه. شما تمایلاتِ پرخاشگرایانه‌ی خودتون رو از طریق سوپاپِ طبیعی و سالمِ خشونتِ بی‌دلیل، نشون می‌دید.»
وگون با دندان‌های به‌هم‌فشرده گفت «شما همیشه همین رو می‌گید.»
دکتر هالفرانت جواب داد «بله. فکر می‌کنم این هم برای یه روان‌کاو رفتاری کاملاً عادیه. به‌هرحال، به‌نظر می‌رسه که ما دو نفر امروز از نظر روح‌وروان خیلی خوب باهم هماهنگیم. حالا تعریف کنید ببینم، از مأموریت چه خبر؟»
«سفینه رو پیدا کردیم.»
هالفرانت گفت «به‌به! چه عالی! سرنشینان سفینه چی؟»
«اون زمینی تو سفینه‌ست.»
«عالی! دیگه کی؟»
«یه مؤنثی هم از همون سیاره تو سفینه‌ست. آخرین بازمونده‌های کره‌ی زمین.»
چهره‌ی هالفرانت از خوشحالی می‌درخشید. «خب، خب! دیگه کی؟»
«این مردیکه پریفکت هم هست.»

کتاب زندگی، جهان و همه چیز  – جلد 3

نویسنده: داگلاس آدامز
مترجم: آرش سرکوهی
ناشر: نشر چشمه

آرتور دنت هر روز صبحِ زود با فریادی وحشت‌زده از خواب می‌پرید و ناگهان ملتفت می‌شد که کجاست.
مشکل آرتور این نبود که غاری که در اون زندگی می‌کرد سرد بود، مشکل این هم نبود که غارش نمور و بوگندو بود. مشکل اصلی او این بود که غار وسط ایسلینگتون(۱) قرار داشت و اتوبوس بعدی دو میلیون سال دیگه می‌رسید.
می‌گن که زمان بدترین جا برای گم شدنه. آرتور دنت نمونه‌ی خوبی برای اثبات این حرفه چون تا حالا هزاربار در زمان و مکان گم شده بود. با این تفاوت که وقتی آدم در مکان گم می‌شه حداقل می‌تونه خودش رو سرگرم کنه.
آرتور دنت در عجیب‌وغریب‌ترین نقاطِ کهکشان، که تو خیالش هم نمی‌گنجید، اتفاقاتِ پیچیده‌ای رو پشت‌سر گذاشته بود که در تمامِ اون‌ها یا منفجر شده یا به‌ش توهین شده بود و حالا، در پایان این اتفاقات، در کره‌ی زمینِ ماقبلِ تاریخ گیر کرده بود. زندگیش یکنواخت و کُند شده بود اما خود او هنوز هیجان‌زده بود.
پنج سالی می‌شد که منفجر و تیکه‌تیکه نشده بود.
از چهار سال پیش که اون و فورد پریفکت از هم جدا شده بودند به‌ندرت کسی رو دیده بود و به همین دلیل در این مدت به‌ش توهین هم نشده بود.
البته به‌جز یه‌بار.
دو سال پیش در یه عصر بهاری. حوالی غروب به سمتِ غارش برمی‌گشت که متوجه نورهایی شد که سردرگم میون ابرها می‌رقصیدند. سرش رو بالا برد و به آسمون خیره شد. امید در قلبش جوونه زد. نجات! آرزوی هر کشتی‌شکسته‌ای: یه کشتی!
همون‌طور که مات و هیجان‌زده به آسمون زل زده بود سفینه‌ی فضاییِ بزرگ و نقره‌ای‌رنگی رو دید که بی‌صدا و بدونِ اداواطوار، در هوای گرمِ غروب بهاری، به سمتِ زمین حرکت کرد و پایه‌های بلندِ فرودش رو با ظرافت و دقتِ رقصِ باله‌ی قطعات ماشینی باز کرد.
سفینه به‌آرومی بر زمین نشست و همون صدای خفیفی هم که ازش درمی‌اومد در سکوتِ عصر گم شد.
یه سکو باز شد.
نور از داخلِ سفینه بیرون زد.
شبحِ هیکلی بلندقامت مقابل درِ خروجی ظاهر شد. از سکو پایین اومد و جلوِ آرتور ایستاد.
ساده و قاطعانه گفت «خیلی الاغی دنت.»
عجیب‌وغریب به نظر می‌رسید. خیلی غریب. قامتِ بلندش غریب بود. جمجمه‌ی نازکش غریب بود. چشم‌های کوچیک و بادومیش خیلی غریب بودند. لباسِ طلایی‌رنگش، منقّش به شکل‌های عجیب‌وغریب، از اسراف گذشته و این کلمه رو به مسخره گرفته بود. پوستِ رنگ‌پریده و سبز و خاکستری‌رنگِ عجیب‌وغریبش یه‌جورِ خاصی برق می‌زد. فقط پوست‌هایی این‌جوری برق می‌زنند که صاحبانِ سبز و خاکستری‌رنگ‌شون خیلی تمرین کرده یا صابون‌های بی‌نهایت گرون‌قیمتی رو
به پوست‌شون مالیده باشند.
آرتور به موجودِ فضایی زل زد.
موجود فضایی با فراغت بال به آرتور نگاه می‌کرد.
احساسات اولیه‌ی آرتور، امید و ترس، بازی رو به احساسِ جدیدش، تعجب، باخته بودند و هزار فکر جورواجور در ذهنش باهم دعوا می‌کردند تا کنترل تارهای صوتیِ آرتور رو به دست بگیرند.
آرتور گفت «کککککک…»
اضافه کرد، «اِهههههه…»
ادامه داد «مممم… تو… کی…»
سکوت کرد. تازه متوجه شد که سال‌هاست که با هیچکی حرف نزده.
موجودِ عجیب‌وغریب پیشونیش رو چین انداخت و چیزی شبیه یه دفترچه از جیب لباسش درآورد. دفترچه رو تو دست‌های نازک و عجیب‌وغریبش نگه داشت.
پرسید «تو آرتور دنتی؟»
آرتور به نشونه‌ی تأیید سر تکون داد.
موجودِ عجیب‌وغریب با لحنی نامهربون پرسید «آرتور فیلیپ دنت؟»
آرتور تأیید کرد «اِهههه… چیزه… آره…»
موجودِ فضایی تکرار کرد «خیلی الاغی دنت. یه بی‌شعورِ تمام‌عیار.»
«اِهههههه…»
موجود از سرِ رضایت سر تکون داد، تو دفترش یه ضربدرِ عجیب‌وغریب زد و
به سمتِ سفینه‌ی فضاییش راه افتاد.
آرتور درمونده و مأیوس گفت «هممممم… اِهههههه…»
موجودِ عجیب‌وغریب پرید به‌ش. «از این بازی‌ها برای من درنیار.» از سکو بالا رفت، از چارچوب در گذشت و در سفینه محو شد. درِ سفینه بسته شد. سفینه شروع کرد به صدا دادن.
آرتور فریاد زد «آهای!» گیج‌وویج به سمتِ سفینه دوید.
گفت «وایستا ببینم! منظورت چیه؟ چی شد؟ صبر کن بابا!»
سفینه ارتفاع گرفت و چند متر از زمین دور شد. چند لحظه، طوری که انگار داره وزنش رو مثل یه پالتو از تنش درمی‌آره و به زمین می‌ندازه، بی‌حرکت تو هوا معلق موند و بعد به‌ طرز عجیب‌وغریبی به سمتِ آسمون پرواز کرد. از میونِ ابرها گذشت، برقی زد و در آسمونِ عصرِ بهاری گم شد و آرتور رو، که همچنان به بالاوپایین پریدن‌های ناامیدانه‌ش ادامه می‌داد، در تنهاییِ بی‌انتهای زمینِ ماقبل تاریخ تنها گذاشت.
آرتور فریاد زد «چی؟ چی؟ چی شد؟ برگرد و حرفی رو که زدی تکرار کن!»
اون‌قدر بالاوپایین پرید تا پاهاش شروع کردند به لرزیدن. اون‌قدر جیغ زد تا ریه‌هاش درد گرفتند. هیچکی به اون جواب نداد. هیچکی نبود تا صداش رو بشنوه و به‌ش پاسخ بده.
سفینه‌ی فضایی اتمسفرِ زمین رو پشت‌سر گذاشته و واردِ خلأ بی‌پایانی شده بود که فاصله‌ی معدود چیزهایی رو که در جهان وجود داشتند پُر می‌کرد.
صاحبِ این سفینه، اون موجودِ عجیب با پوستِ عجیب‌وغریب، به صندلیش تکیه داد. این موجود واوباگرِ بی‌نهایت طولانی‌شده(۲)‌ نام داشت. مردی با یه هدف. البته نه یه هدفِ خیلی خوب. این رو خودِ واوباگر هم بی‌چون‌وچرا قبول داشت اما بالاخره برای خودش یه هدفی بود که حداقل اون رو به حرکت وامی‌داشت.
واوباگرِ بی‌نهایت طولانی‌شده از معدود موجوداتِ جاودانه‌ی جهان بود، یعنی بهتره بگیم هست.
بیش‌ترِ کسانی که جاودانه به دنیا می‌آن به طور غریزی می‌دونند که چه‌جوری با جاودانگی خودشون کنار بیان اما واوباگر نه‌تنها جزء این گروه نبود، بلکه از این جمعیتِ بی‌خیال و خوش‌گذرون و حروم‌زاده متنفر هم بود. جاودانگی تو یه حادثه‌ی فنی وَبال گردنش شده بود. جزئیات این حادثه، که یه دستگاه شتاب‌دهنده‌ی الکترون‌ها، یه ناهارِ مایع و چندتا حلقه‌ی پلاستیکی توش نقش داشتند، زیاد مهم نیستند چون هیچکی تا حالا موفق نشده اتفاقات اون روز رو دقیقاً بازسازی کنه. خیلی‌ها هم که سعی کردند این کار رو بکنند یا حسابی خیط شدند یا کشته، یا هر دو.
واوباگر چشم‌های خسته‌ش رو بست، رادیو رو روی موجِ ایستگاه جازِ ملایم گذاشت و فکر کرد که اگه این عصرهای یکشنبه‌ی لعنتی نبودند یه‌جوری می‌تونست با این جاودانگی کنار بیاد.
اوایل خیلی به‌ش خوش گذشته بود؛ پُرخطر زندگی کرده بود، از سرمایه‌گذاری‌های درازمدت با بهره‌های بالا کلی سود برده و کلی حال کرده بود که او هنوز زنده‌ست اما هر کی رو که می‌شناخته دارِ فانی رو وداع گفته.
اما آخرسر این عصرهای روزهای یکشنبه پدرش رو درآورده بودند. این بی‌حوصلگی و ملالِ وحشتناکی که حدود پنج دقیقه مونده به سه‌ی بعدازظهر سراغِ آدم می‌آد. وقتی که آدم می‌دونه که حمومش رو رفته. وقتی که آدم می‌دونه هر چه‌قدر هم که باتمرکز به مقاله‌ی روزنامه خیره بشه آخرسر نمی‌تونه اون رو تا آخر بخونه و شیوه‌ی تازه‌ی قیچی کردنی رو که مقاله پیشنهاد می‌کنه یاد بگیره. وقتی که آدم می‌دونه که خیره شدن به عقربه‌های ساعت فایده نداره و ساعت بی‌رحمانه به چهار بعدازظهر نزدیک می‌شه: ساعتِ طولانی و تاریکِ چایی‌خوریِ روح.
این‌جوری بود که همه‌چیز به‌تدریج جاذبه‌شون رو برای واوباگر از دست دادند. لبخندِ پُرلذتی که تو مراسم ختم دیگران رو لب‌هاش پدیدار می‌شد، کم‌کم محو شد. واوباگر شروع کرد به متنفر شدن از جهان در کل، و مخصوصاً متنفر شدن از همه‌ی مردمِ ساکن جهان.
در همین حال‌وهوا بود که هدفش رو پیدا کرد. هدفی که می‌تونست اون رو سرپا نگه داره؛ تا ابد سرپا نگه داره. هدفش این بود: واوباگر تصمیم گرفته بود که به جهان توهین کنه.

کتاب خداحافظ برای همیشه و ممنون بابت اون همه ماهی

نویسنده: داگلاس آدامز
مترجم: آرش سرکوهی
ناشر: نشر چشمه

اون روز هوا زود تاریک شده بود. چیزی که برای این فصلِ سال عادی بود. هوا سرد بود و باد‌ می‌وزید. چیزی که اون هم برای این فصل سال عادی بود.
بارون گرفت، چیزی که خیلی‌خیلی عادی بود.
یه سفینه‌ی فضایی فرود اومد. چیزی که اصلاًوابداً عادی نبود.
هیچ‌کس اون دور‌و‌بر نبود تا فرود سفینه رو ببینه جز چند‌تا چارپای خیلی ابله که اصلاً‌‌‌‌ نمی‌دونستن به فرود آمدن سفینه چه واکنشی نشون بدن. حیوون‌‌‌‌‌‌‌های نازنین اصلاً‌‌‌‌ نمی‌دونستن که باید به این رخداد واکنش نشون بدن یا اون رو بخورند یا هر کار دیگه. برای همین اون کاری رو کردند که همیشه‌ می‌کردند: دررفتند و سعی کردند پشت‌سر‌هم قایم بشن، کاری که‌‌‌‌ هیچ‌وقت در اون موفق‌‌‌‌ نمی‌شدند.
سفینه‌ی فضایی که انگار تعادلش رو بر یه اشعه‌ی نور حفظ‌ می‌کرد، از میون ابرها پایین اومد.
از دور‌‌‌‌ نمی‌شد سفینه رو دید. صاعقه‌‌ها و ابرهای توفانی افقِ دید رو محدود‌ می‌کردند. اما سفینه از نزدیک عجیب و زیبا بود. سفینه‌‌‌‌‌‌‌‌ای خاکستری‌رنگ، خوش‌فُرم و کوچیک.
البته که آدمیزاد از اندازه و فُرم نژاد‌‌‌‌‌‌‌های ساکنان سیاره‌‌ها و ستاره‌‌‌‌‌‌‌های مختلف اطلاعی نداره. اما اگه آدم به نتایج گزارش آخرین همه‌پرسیِ کهکشانی به عنوان معیاری نسبتاً مناسب برای میانگین‌‌‌‌‌‌‌های آماری نگاه‌ می‌کرد، احتمالاً به این نتیجه‌ می‌رسید که این سفینه شش سرنشین داشت. این نتیجه‌گیری تصادفاً کاملاً درست بود.
البته آدم احتمالاً بدون نتایجِ همه‌پرسی کهکشانی هم به همین نتیجه‌ می‌رسید. این همه‌پرسی مثل همه‌ی همه‌پرسی‌‌‌‌‌‌‌های دیگه کلی هزینه داشت و حاوی هیچ اطلاعات جدیدی برای ‌‌‌‌‌‌‌هیچ‌کس نبود جز‌‌‌‌‌‌‌ این‌که هر ساکن کهکشان دو ممیز چهار‌تا پا داره و حیوون خونگیش یه کفتاره. واضح و مبرهنه که این اطلاعات اصلاًوابداً درست نیست. برای همین آخرسر نتایجِ همه‌پرسیِ کهکشانی رو انداختند دور.
سفینه آهسته از میون بارون به سمت پایین حرکت کرد. نور ضعیف چراغ‌‌‌‌‌‌‌های سفینه، که هنگام فرود روشن‌ می‌شدند، از منشور قطره‌‌‌‌‌‌‌های بارون‌ می‌گذشتند و سفینه رو در هاله‌‌‌‌‌‌‌‌ای از رنگ‌‌‌‌‌‌‌های رنگین‌کمان‌ می‌پوشوندن. صدای ضعیف سفینه به زمزمه‌‌‌‌‌‌‌‌ای آروم شباهت داشت. هر چی سفینه به سطح زمین نزدیک‌تر‌ می‌شد طنین زمزمه هم قوی‌تر و بم‌تر‌ می‌شد. زمزمه در ارتفاع بیست‌سانتیِ زمین به ضربانی قوی بدل شد.
سفینه بالاخره بر زمین نشست و صدا قطع شد.
دریچه‌‌‌‌‌‌‌‌ای گشوده شد و نردبان کوچیکی ازش بیرون اومد.
نورِ داخل سفینه از دریچه به بیرون تابید و شب نمور رو روشن کرد. درون سفینه سایه‌هایی حرکت‌ می‌کردند.
موجودی بلند‌قامت از دریچه بیرون اومد، به اطراف نگاه کرد، به خود لرزید و به‌سرعت از پله‌‌ها پایین رفت. یه کیسه‌ی خرید بزرگ پلاستیکی در دست داشت.
موجود برگشت و با عجله برای سفینه دست تکون داد. بارون موهاش رو خیس کرده بود.
بلند گفت «مرسی. خیلی ممنون از…»
صدای رعد حرفش رو قطع کرد. با نگرانی به بالا نگاه کرد و بعد انگار چیزی رو به‌ناگهان به یاد آورده باشه با ترس در کیسه‌ی خرید دنبال چیزی گشت. متوجه شد که پایینِ کیسه سوراخه.
روی کیسه با حروف بزرگ (البته فقط برای کسایی که حروف الفبای قنطورس رو بلد بودند) نوشته شده بود: هایپرمارکت بندر براستا(۲)، رجل قنطورس، بدون گمرکی. مثل بیست و دومین فیلی باش که ارزشش در فضا بالا رفته، واق‌واق کن!
موجود گفت «صبر کنین!» برای سفینه دست تکون داد.
نردبانی که کم‌کم در حال برگشت به سفینه بود از حرکت بازایستاد، دوباره باز و موجودِ کیسه‌به‌دست وارد سفینه شد و چند لحظه بعد برگشت. تو دستش یه حوله‌ی کثیف و زهوار‌در‌رفته بود. حوله رو کرد توی کیسه.
دوباره برای سفینه دست تکون داد، کیسه رو گذاشت زیر بغلش و شروع کرد به دویدن به سمت چند‌تا درخت تا از بارون در امان باشه. سفینه داشت ارتفاع‌ می‌گرفت.
صاعقه‌‌‌‌‌‌‌‌ای آسمون رو لحظه‌‌‌‌‌‌‌‌ای روشن کرد و موجود ثانیه‌‌‌‌‌‌‌‌ای از حرکت ایستاد. بعد به دویدن ادامه داد اما مسیرش رو تغییر داد و از درخت‌‌ها دور شد. سریع‌ می‌دوید. چند‌بار لیز خورد اما زمین نیفتاد. به‌زحمت با بارونی که سیل‌آسا‌ می‌بارید‌ می‌جنگید، انگار کسی قطره‌‌‌‌‌‌‌های بارون رو با زور به سمت زمین‌ می‌کشید.
موجود از زمین گِلی گذشت. صدای رعد از فراز کوه‌‌ها رد‌ می‌شد. موجود قطره‌‌‌‌‌‌‌های بارون رو با دست از صورتش پاک کرد. کاری بیهوده. به راه رفتن و سکندری خوردن ادامه داد.
آسمون بار دیگه روشن شد.
منشأ روشنایی‌‌‌‌ این‌بار صاعقه نبود بلکه نورهای کم‌رنگ‌تر و مبهم‌تری بود که آهسته در افق حرکت‌ می‌کردند و ناپدید‌ می‌شدند.
وقتی موجود این نورها رو دید به سرعتش افزود و به سمت اون‌‌ها دوید. شیب زمین زیر پای موجود تندتر شده بود. موجود دویست یا سیصد متر از سربالایی بالا رفت و به مانعی برخورد. مکث کرد، به مانع نگاهی انداخت و بعد کیسه رو به اون ‌طرف مانع پرتاب کرد و خودش هم از روی مانع پرید.
هنوز پاش رو اون‌ور مانع زمین نگذاشته بود که ماشینی رو دید که از میون بارون به سمتش در حرکت بود. نور چراغ‌‌‌‌‌‌‌های ماشین از میون جنگل قطره‌‌‌‌‌‌‌های بارون رد‌ می‌شد. موجود چند قدم به عقب رفت. ماشین کم‌ارتفاع بود و پُرحجم. به نهنگی خاکستری‌رنگ شباهت‌ می‌برد و سرعتش خیلی زیاد بود.
موجود به طور غریزی دست‌هاش رو بالا برد تا از خودش دفاع کنه. اما ماشین با سرعت بالا از کنارش رد و در تاریکی شب گم شد. فقط کلی آب پاشید به بدن و صورت او.
اما قبل از‌‌‌‌‌‌‌ این‌که ماشین کاملاً ناپدید بشه صاعقه‌ی دیگه‌‌‌‌‌‌‌‌ای برای چند لحظه آسمون رو روشن کرد و به موجود امکان داد تا برچسب کوچیک پشت ماشین رو بخونه: «ماشین دومِ من هم یه پورشه‌ست».

کتاب بیشترش چیز خاصی نیست –  جلد 5

راهنمای کهکشان برای اتواستاپ زن ها
نویسنده: داگلاس آدامز
مترجم: آرش سرکوهی
ناشر: نشر چشمه

بیشترش چیز خاصی نیست جلد پنجم و نهایی مجموعه‌ی «راهنمای کهکشان برای اتواستاپ زن‌ها»ست. اگر تاکنون از سفرهای زمانی و مکانی آرتور و فورد در کهکشان سردرگم نشده‌اید، در جلد پنجم دنیاهای موازی هم به ماجرا اضافه می‌شوند تا آشفتگی کامل شود.
آرتور دوباره در سیاره‌ای دورافتاده زمین گیر شده، فورد به دنبال صاف کردن حسابش با انتشاراتی راهنمای کهکشان است و تریلیان در کره‌ی زمینی که نابود نشده با موجودات فضایی مواجه می‌شود که به دنبال طالع بینی‌اند. و البته الویس پرسلی هم این میان نقش خود را بازی می‌کند…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]