دست نوشته پیدا شده در یک بطری – ادگار آلن پو

0

دست نوشته پیدا شده در یک بتری

از کشورم و از خانواده‌ام، چیزی ندارم که بگویم. رفتار ناشایست و گذشت سالها، مرا از اولی طرد کرده و از دومی بیزار. ثروت موروثی، تحصیلاتی بر من ارزانی داشت که به هیچ روی در رده عادی نبود، و گرایش ذهنی‌ام به ژرف اندیشی، قادرم ساخت تا اندوخته‌هایی را که مطالعات اولیه‌ام بر هم انباشته بود، به نظم و قاعده در آورم. فراتر از هر چیز، آثار اخلاق‌گرایان آلمانی، مرا لذتی فراوان می‌بخشید؛ لذتی که نه ناشی از ستایش کم دانشانه دیوانگی فصیح آنان، که حاصلِ سهولتی بود که با آن، عادات اندیشگی پر وسواس من، قادرم می‌ساخت خطاهایشان را دریابم. مرا غالبا به سبب بیروح بودن نبوغم نکوهیده‌اند؛ نقص تخیل را چون جنایتی به من نسبت داده‌اند؛ و شکاکیت آرایم مرا همواره بدنام ساخته است. در واقع، گرایشی نیرومند به فلسفه فیزیکی، ذهن مرا به خطای معمولِ این دوران آلوده است ــ منظورم عادت به این است که رخدادها را به اصول این علم مربوط می‌کنند، حتی رخدادهایی را که کمترین استعداد را برای چنین اِسنادی دارند. بر روی هم، هیچکس را نمی‌توان یافت که کمتر از من مستعد بیراهه رفتن از دایره دقیق حقیقت به دست وسوسه‌های خرافات باشد. می‌اندیشم که همین اندازه توضیح کافی است تا مبادا داستان باورنکردنی‌ای که می‌خواهم بگویم، جوش و خروش یک تخیل خام شمرده شود تا تجربه عینی ذهنی که برایش پریشانیهای خیال، جز چیزی پوچ و منسوخ نیست.

پس از سالها سفر در خارج از کشور، در سال هزار و هشتصدو… سوار بر کشتی از بندر باتاویا، در جزیره ثروتمند و پرجمعیت جاوه، به مقصد مجمع‌الجزایر سوندا به راه افتادم. من مسافری بیش نبودم، و انگیزه‌ای نداشتم، جز گونه‌ای بی‌قراری عصبی که چون اهریمنی وجودم را تسخیر کرده بود.

مرکوب ما، کشتی زیبایی بود به گنجایش تقریبی چهارصد تُن، تقویت شده با بستهای مِسین، که در بمبئی از الوار مالابار ساخته شده بود. کشتی را با پنبه و روغنِ جزایر لاچادایو بار زده بودند. کالاهای دیگری هم داشتیم: لیف نارگیل، شکر، روغن حیوانی، دانه کاکائو و چند بسته تریاک. بارها را ناشیانه چیده بودند، و در نتیجه کشتی به یک سو خم شده بود.

وقتی به راه افتادیم، باد بیش از نفسی نبود، و چندین روز در کنار ساحل شرقی جاوه به کندی راه می‌سپردیم. هیچ رخدادی جز دیدار چند کشتی کوچک دو دکله از مجمع‌الجزایری که راهی‌اش بودیم، یکنواختی سفرمان را تغییر نمی‌داد.

یک روز، در حالی که به نرده عرشه تکیه زده بودم، ابری یکه و تنها را در شمال غربی دیدم. این ابر برایم خیلی جالب بود، هم به دلیلِ رنگش، و هم به این دلیل که از هنگامی که از باتاویا به راه افتاده بودیم، نخستین ابری بود که می‌دیدم. با دقت بسیار تماشایش کردم تا آن که به هنگام غروب، ناگهان در جهتهای شرق و غرب گسترده شد، و تمامی افق را با نوار باریکی از بخار، شبیه باریکه درازی از ساحل، در برگرفت. کمی بعد توجهم به رنگ سرخ شفق‌گونِ ماه، و وضع غریب دریا جلب شد. آب دریا دچار تغییری ناگهانی شده بود و شفاف‌تر از معمول به چشم می‌آمد. با آنکه به راحتی می‌توانستم کف دریا را ببینم، وزنه را به آب انداختم و عمق آن را پانزده قلاج یافتم. در این هنگام هوا به وجه تحمل‌ناپذیری گرم شد، و بخاراتی مارپیچ‌گون، مانند آنچه از آهن داغ برمی‌خیزد، آکنده‌اش ساخت. با آمدن شب، کوچکترین جنبش هوا فرو خوابید، چنانکه به تصور در آوردن آرامشی چنان مطلق، ناممکن است. شعله شمع، بی‌کوچکترین جنبش محسوسی بر عرشه کشتی می‌سوخت، و تار موی بلندی که میان دو انگشت نگه داشته شده بود، بی‌امکان دیدن لرزشی، بر جای می‌ماند. با این همه، ناخدا گفت که هیچ نشانی از خطر نمی‌بیند، و از آنجا که جریان آب ما را به سوی ساحل می‌برد، دستور داد که بادبانها جمع شوند و لنگر به آب انداخته شود. دیده‌بانی گمارده نشد، و خدمه که بیشترشان مالاییایی بودند، روی عرشه ولو شدند. من با پیش آگهی کاملی از خطر، پایین رفتم. در واقع، تمامی ظواهر، بیم مرا از وقوع توفان موسمی تأیید می‌کرد. ترسم را با ناخدا در میان نهادم؛ اما او توجهی نکرد و بی‌آنکه زحمت پاسخی را بر خود هموار کند، تنهایم گذاشت. با اینهمه، ناراحتی من نگذاشت خوابم ببرد، و نزدیک نیمه‌شب، روی عرشه رفتم. همین که پایم را روی نخستین پله نردبان عرشه نهادم، از شنیدن صدایی بلند و وزوز مانند ــ مثل صدایی که چرخ آسیاب می‌دهد ــ جا خوردم، و پیش از آن که معنایش را دریابم، دیدم که کشتی از وسط دارد می‌لرزد. لحظه‌ای بعد، انبوه وحشتناکی از کف، ما را در عرض عرشه پرتاب کرد، از پیش و پس فرود آمد و تمامی عرشه را از سینه تا پاشنه، زیر خود گرفت.

خشم بی‌اندازه موج توفان تا اندازه زیادی موجب نجات کشتی شد. با آنکه کشتی را کاملاً آب گرفته بود، اما از آنجا که بادبانهایش بسته شده بود، پس از دقیقه‌ای بالا آمد و در حالی که مدتی زیر فشار عظیم توفان جان می‌کند، سرانجام تعادل خود را بازیافت.

نمی‌توانم بگویم چه معجزه‌ای مرا از نابودی نجات داد. وقتی حواسم برگشت، هنوز مبهوت از ضربه آب، خود را مچاله شده میان دیرک پشتی و سکان یافتم. به دشواری بسیار سر پا ایستادم، گیج به اطراف نگریستم، و نخست اندیشیدم که جزوِ آب بردگانم؛ گرداب کوه پیکر و کف‌آلود اقیانوسی که محاصره‌مان کرده بود، فرای وحشیانه‌ترین تخیلات، هولناک می‌نمود. پس از مدتی، صدای سوئدی پیری را شنیدم که از لحظه حرکت از بندر، همراهمان بوده بود. با تمام توانم صدایش زدم، و چیزی نگذشت که تلوتلوخوران به پشت کشتی آمد. به زودی پی بردیم که ما تنها بازماندگان حادثه‌ایم. همه آنان که روی عرشه بوده بودند، به جز خود ما، با موج به دریا افکنده شده بودند؛ ناخدا و معاونانش هم لابد در خواب جان داده بودند، چرا که همه کابینها از آب اشباع شده بود. نمی‌توانستیم انتظار داشته باشیم که دست تنها کار زیادی برای نجات کشتی بکنیم، و در آغاز، فکر غرق شدن، فلجمان کرده بود. طناب لنگر، البته، با اولین یورش تندباد مانند نخ قند گسسته بود، وگرنه در همان آن زیر آب رفته بودیم. با سرعتی هولناک در دریا پیش می‌رفتیم، و آب بر فراز سرمان از هم می‌شکافت. چارچوب پاشنه کشتی تقریبا خرد شده بود، و تقریبا از هر نظر خسارتهای شدیدی خورده بودیم، اما در نهایتِ شادمانی، تلمبه‌های آب را سالم یافتیم، و پی بردیم که وزنه تعادل کشتی تکان زیادی نخورده است. خروش اولیه توفان اکنون از سرگذشته بود و بیم ما از خطرِ ناشی از شدت باد چندان نبود؛ هر چند که با نومیدی منتظر توقف کامل آن بودیم؛ چرا که می‌دانستیم با آن کشتی خرد شده در خیزاب متلاطمی که از پی می‌آمد، نیست می‌شدیم. اما ظاهرا به هیچ روی بنا نبود که این نگرانی منطقی، به این زودیها تحقق یابد. پنج روز و پنج شب تمام ــ که در طول آن تنها خوراک ما مقدار اندکی شکر زرد بود که به دشواری از برج کشتی به دست آورده بودیم ــ لاشه کشتی که با سرعتی محاسبه ناپذیر پیشاپیش امواج پی در پی باد پرواز می‌کرد؛ بادهایی که هر چند شدت نخستین توفان موسمی را نداشتند، اما باز هم دهشتناکتر از هر توفانی بودند که به عمرم دیده بودم. مسیر ما در چهار روز نخست، با تغییراتی جزئی، جنوب شرقی از طریق جنوب بود، و حتما از ساحل هلندنو رد شده بودیم. روز پنجم سرما به نهایت رسید، هر چند که باد به نقطه‌ای شمالی‌تر تغییر جهت داده بود. خورشید با درخشش زرد بیمارگونی سرزد، و چند درجه‌ای بالاتر از افق خزید، بی‌آنکه نور مشخصی بتابد. هیچ ابری دیده نمی‌شد؛ با اینهمه، تندی باد رو به فزونی بود و با خشمی ناپیوسته و متناوب می‌وزید. نزدیک ظهر (تا آنجا که می‌توانستیم حدس بزنیم نزدیک ظهر بود)، دوباره ظاهر خورشید توجهمان را جلب کرد. درست بخواهیم بگوییم، خورشید دیگر نوری نمی‌تابید، بلکه روشنایی تیره و عبوسی بیرون می‌داد که بازتابی نداشت، انگار که همه پرتوهایش از میان صفحه قطبی بگذرد. درست پیش از فرو شدن در دریای آماسیده، شعله‌های میانی‌اش ناگهان خاموش شد، انگار که نیرویی وصف ناشدنی، به شتاب خاموشش کرده باشد. دیگر تنها هاله‌ای محو و سیمابگون بود که به درون اقیانوسی با ژرفایی سنجش‌ناپذیر می‌شتافت.

بیهوده در انتظار رسیدن روز ششم بودیم ــ آن روز برای من هنوز نرسیده؛ برای مرد سوئدی، هرگز نرسید. از آن پس در سیاهی قیرگونی پیچیده شدیم، چنان سیاه که هیچ جسمی را در بیست قدمی کشتی نمی‌توانستیم دید. شب ابدی ما را همچنان در بر گرفته بود و از درخشش فسفرگون دریا ــ که در مناطق گرمسیر بدان خو گرفته بودیم ــ اثری نبود. همچنین دیدیم که هر چند توفان با خشونتی وقفه‌ناپذیر ادامه داشت، اما دیگر منظره معمولِ خیزاب و کف، که پیشترهمراهمان بود، دیده نمی‌شد. تمامی پیرامون را دهشت، و اندوهی ضخیم، و بیابان سیاه عرقریزانی از آبنوس در برگرفته بود. وحشت خرافی اندک‌اندک به روح مرد سوئدی چنگ انداخت، و جان خود من نیز در بهتی خاموش پیچیده شده بود. از مراقبت کشتی، که کاری بیهوده‌تر از بیهوده بود، دست برداشتیم خود را هر چقدر محکم که می‌توانستیم به دکل پشتی بستیم و به تلخی به دنیای اقیانوس خیره شدیم. هیچ ابزاری برای اندازه‌گیری زمان نداشتیم و موقعیتمان را هم نمی‌توانستیم حدس بزنیم. با اینهمه، به خوبی آگاه بودیم که فراتر از هر دریانورد دیگری در جهت جنوب پیش رفته‌ایم، و بسیار شگفت‌زده بودیم از این که کوههای یخ را ندیده‌ایم. در این حال، هر لحظه‌ای می‌توانست آخرین لحظه ما باشد، هر موج کوه مانندی برای زیر گرفتنمان می‌شتافت. خیزابی که برخاست، فراتر از هر چیزی بود که تصورش ممکن باشد، و این معجزه‌ای بود که ما در دم در آن دفن نشدیم. همسفر من، از سبکی بارمان گفت و کیفیت والای کشتی‌مان را به یادم آورد؛ اما من نمی‌توانستم نومیدی مطلقِ خودِ امید را حس نکنم، و با اندوه خود را برای مرگی آماده ساختم که می‌اندیشیدم هیچ چیز نمی‌تواند تا ساعتی دیگر به تأخیرش اندازد؛ چرا که با هر گرهی که کشتی پیش می‌رفت، آماس دریاهای هول‌انگیز و سیاه، شومتر ودهشتناکتر می‌شد. گهگاه در ارتفاعی بالاتر از پرواز مرغان دریایی، هوا را می‌بلعیدیم، و گاه با سرعتی گیج‌کننده به درون جهنمی آبناک فرو می‌شدیم، آنجا که هوا راکد می‌شد و هیچ صدایی خواب اژدهای دریا را برنمی‌آشفت.

در قعر یکی از این مغاکها بودیم که صدای جیغ همسفر من، سکوت شب را به ترسناکی شکافت. فریادزنان در گوش من گفت: «ببین! خدای بزرگ! ببین! ببین!» همچنانکه سخن می‌گفت، من از تابش خفه و عبوس نوری سرخ آگاه شدم که بر کناره‌های ورطه‌ای که در آن بودیم فرو می‌ریخت و درخششی متغیر بر عرشه کشتی ما می‌افکند. به بالا نگریستم، و منظره‌ای را دیدم که خون را در رگهایم منجمد کرد. در ارتفاعی وحشتناک درست بر بالای سرمان، و درست بر لبه مغاکی که بدان سرنگون شده بودیم، کشتی غول پیکری، شاید با چهار هزار تن وزن، معلق بود. هر چند بر تارک موجی که بیش از صد برابر خودش بلندی داشت به هوا رفته بود، اندازه ظاهری‌اش بزرگتر از هر کشتی دیگر آن خط، یا هند شرقی می‌نمود. بدنه عظیمش به رنگ سیاه پررنگ و کدر بود که هیچ حکاکی‌ای چون کشتیهای دیگر نداشت. از میان دریچه‌های بازش، یک ردیف توپ برنجی بیرون زده بود که از سطح صیقلی‌شان، شعله فانوسهای جنگی بیشماری منعکس می‌شد، فانوسهایی که دورادور نرده‌های عرشه‌اش، آونگ‌وار در نوسان بودند. اما آنچه بیشتر ما را به وحشت و شگفتی انداخت این بود که با بادبانهای باز در میان دندانهای آن دریای فراطبیعی و آن گردباد مهارناپذیر ایستادگی می‌کرد. هنگامی که نخست دیدیمش، تنها قوس بدنه‌اش دیده می‌شد که به کندی از گرداب تاریک و وحشتناکی که آن سوتر بود، برمی‌خاست. برای لحظه‌ای آکنده از دهشت محض، بر آن قله لرزان درنگ کرد، انگار که به بلندی جایگاه خویش می‌اندیشد، بعد لرزید، سکندری خورد و ــ فرو افتاد.

نمی‌دانم در این لحظه چه اعتماد به نفس ناگهانی‌ای بود که وجودم را در برگرفت. دست و پازنان، تا آنجا که می‌توانستم به سوی عقب کشتی رفتم، و بی‌ترس، منتظر مصیبتی که قرار بود نازل شود، ماندم. کشتی خود، سرانجام دست از تقلا کشیده بود و داشت با سر در دریا غرق می‌شد. ضربه توده عظیم رزمناوی که فرود می‌آمد، به آن بخش از کشتی ما وارد شد که زیر آب فرو رفته بود، و نتیجه گریزناپذیر این بود که مرا با خشونتی مقاومت‌ناپذیر، به عرشه کشتی بیگانه پرتاب کرد.

در آن حال که من سقوط می‌کردم، کشتی به شدت تکان می‌خورد و دور خودش می‌چرخید؛ و گریز خود را از دید خدمه کشتی، ناشی از سردرگمی پدید آمده بر اثر این حادثه شمردم. بی‌دشواری چندانی، راه خود را به راهرو اصلی یافتم، بی‌آن که توجه کسی انگیخته شود. دیری نگذشت که فرصتی یافتم تا خود را در خنِ کشتی پنهان کنم. نمی‌توانم بگویم چرا چنین کردم. حس نامشخصی از بهت، که در نخستین نگاه به دریانوردانِ آن کشتی مرا در خود غرق کرده بود، احتمالاً دلیل پنهان شدنم بود. اکراه داشتم از این که به کسانی اطمینان کنم که در نگاه سریعی که بدانها انداختم، آن همه نکات حاکی از تازگی، تردید و ترس نشان داده بودند. بنابراین، بهتر دیدم که در خنِ کشتی، مخفیگاهی برای خود دست و پا کنم. برای این کار، بخش کوچکی از تخته‌های روکش را از جا کندم، چنانکه مأمن مناسبی میان الوارهای عظیم کشتی برایم پدید آمد.
کارم هنوز به درستی به انجام نرسیده بود که صدای پایی در خن، مرا واداشت از مخفیگاهم بهره بگیرم. مردی از کنار مخفیگاهم گذشت، مردی با حرکاتی لرزان و نامتعادل. نتوانستم چهره‌اش را ببینم، اما فرصتی پیش آمد که ظاهر کلی‌اش را بنگرم، بر گِرد او، چیزی حاکی از درازی عمر و بسیاری ضعف بود. زانوانش در زیر بار سالیان می‌لرزید، و تمامی پیکرش در کشیدنِ خویشتن، مرتعش بود. با لحنی شکسته و خفه، واژه‌هایی را از زبانی که من نمی‌فهمیدم زمزمه کرد، و در گوشه‌ای در میان انبوهی از ابزارهای غریب و نقشه‌های ناوبری پوسیده، به کورمالی پرداخت. حالتش آمیزه‌ای بود از پرخاشگری نوعی کودکی دوم، و بزرگ‌منشی عبوسانه یک خداوندگار. سرانجام روی عرشه رفت، و من دیگر ندیدمش.

***

احساسی که نامی برایش نمی‌توانم بیابم وجودم را تسخیر کرده است ــ احساسی که هیچ تحلیلی نمی‌پذیرد، احساسی که آموخته‌های زمانهای گذشته برایش ناکافی است و می‌ترسم که خودِ قیامت هم کلیدی برای فهمش به من ندهد. برای ذهنی با ساختاری شبیه ذهن من، مورد آخر، پلیدی است. هرگز ــ می‌دانم که هرگز ــ درباره ماهیت ادراکهایم قانع نخواهم شد. با این همه جای شگفتی نیست که این ادراکها نامحدودند، چرا که ریشه در سرچشمه‌هایی تماما بدیع دارند.

از هنگامی که نخستین بار بر عرشه این کشتی وحشتناک پاگذاشتم مدتها می‌گذرد و ــ گمان می‌کنم که ــ پرتوهای سرنوشتم دارند در کانونی متمرکز می‌شوند. مردان درک‌ناپذیر! پیچیده در مکاشفه‌ای که نمی‌توانم تعریفش کنم، بی‌توجه از کنارم می‌گذرند. پنهانکاری از سوی من حماقت محض است، زیرا این مردان مرا نمی‌بینند. کمی پیشتر بود که مستقیم از برابر چشمان افسر اول گذشتم ــ زمان درازی نیست که به درون اتاق خصوصی خودِ ناخدا پا نهادم، و کاغذ و قلمی را که با آن نوشته‌ام و اکنون می‌نویسم، به دست آوردم. گهگاه این نوشته را پی خواهم گرفت. درست است که شاید فرصتی نیابم تا آن را به جهان برسانم، اما از کوشش دست نخواهم شست. در آخرین لحظه، دست نوشته را در یک بطری خواهم گذاشت و به دریایش خواهم انداخت.

***

حادثه‌ای رخ داده که دلیلی نو برای ژرف‌اندیشی من پدید آورده است. آیا چنین چیزهایی، حاصل عملِ مهارناپذیرِ اتفاقاند؟ روی عرشه رفته بودم و بی‌آنکه توجهی جلب کنم، خود را در میان توده‌ای طناب نردبانی و بادبان قدیمی، در کف کشتی نجات افکنده بودم. همچنانکه به غرابت سرنوشتم می‌اندیشیدم، با یک قلم‌موی قیرمالی، بی‌خیال لبه‌های یک بادبان کوچک پاکیزه تا شده را که روی بشکه‌ای در نزدیکی‌ام بود، خط خطی کردم. بادبان کوچک اکنون روی کشتی خم شده، و ضربه‌های بی‌هدف قلم‌مو که روی آن گسترده‌اند، این واژه را نقش زده‌اند: اکتشاف.

***

این اواخر، دقت زیادی بر ساختار کشتی کرده‌ام. هر چند تسلیحات خوبی دارد، اما فکر نمی‌کنم یک کشتی جنگی باشد. چوب‌بندی، ساختمان و تجهیزات کلی‌اش جملگی پنداری از این دست را نفی می‌کنند. به آسانی می‌توانم دریابم که این کشتی چه چیزی نیست؛ اما می‌ترسم گفتن این که چه هست، ناممکن باشد. نمی‌دانم چگونه، اما هنگام دقت بر نوع غریب و ترکیب بی‌همتای دیرکهای آن، ابعاد عظیم آن و بادبانهای بی‌اندازه بزرگش، سینه به شدت ساده و پاشنه عتیقه‌اش، گهگاه جرقه احساسی از چیزهایی آشنا در ذهنم می‌زند، و چنین سایه‌های نامشخصی از خاطرات همواره آمیخته با یادهایی وصف‌نشدنی از گاهشمارهای خارجی قدیمی و سالیان بسیار دور گذشته است.

الوارهای کشتی را تماشا کرده‌ام. از مصالحی ساخته شده‌اند که با آن بیگانه‌ام. چوبش ویژگی غریبی دارد که به نظر من آن را برای منظوری که ساخته شده نامناسب می‌گرداند. منظورم تخلخل بی‌اندازه آن است، فارغ از وضع کرم‌خورده‌اش که نتیجه دریانوردی در این آبهاست، و فارغ از پوسیدگی‌اش که ناشی از عمر زیاد است. شاید مشاهدات من بیش از حد کنجکاوانه به نظر برسد، اما این چوب همه ویژگیهای بلوط اسپانیایی را می‌داشت، اگر بلوط اسپانیایی را می‌شد به طریقی غیرطبیعی متورم کرد.
هنگامی که جمله بالا را می‌خوانم، گفته غریب یک دریانورد سرد و گرم چشیده هلندی به تمام خاطرم را می‌آکند. هر گاه تردیدی درباره درستی گفتارش ابراز می‌شد، عادت داشت بگوید: «همانقدر راست است که دریایی هست که در آن، جسم خود کشتی مانند بدن زنده دریانوردان رشد می‌کند».

***

نزدیک به یک ساعت پیش، مصمم شدم خود را به میان گروهی از خدمه بیفکنم. کوچکترین توجهی به من نکردند، و هر چند درست در میانشان ایستاده بودم، انگار که کاملاً از وجودم ناآگاهند. همانند مردی که نخست بار در خن کشتی دیده بودم، اینها نیز بر گردشان نشانه‌هایی از عمری دراز و کهن را داشتند. زانوانشان زیر باد ناتوانی می‌لرزید؛ شانه‌هایشان از سستی تا شده بود؛ پوست چروکشان در باد مرتعش بود؛ صدایشان ضعیف، لرزان و شکسته بود؛ چشمانشان از اشک سالیان برق می‌زد؛ و موهای سپیدشان به وجهی هولناک در توفان موج می‌زد. بر گرد ایشان، بر هر قسمتی از عرشه، ابزارهای محاسبه ریاضی با عجیب‌ترین و منسوخ‌ترین ساختار، پراکنده بود.

***

مدتی پیش گفتم که بادبان کوچک باز شده بود. از آن پس، کشتی که به بیرون جریان باد پرتاب شده، مسیر دهشتناکش را به سوی جنوب ادامه داده است؛ هر تکه چلواری بر آن انباشته شده، از بلندترین دکل تا چوب بست کوتاه بادبان کوچک، و هر لحظه با تمامی پیکرش می‌لرزد و به درون مخوف‌ترین جهنم آبی که ممکن است ذهن بشر به تصور در آورد، می‌غلتد. کمی پیشتر عرشه را ترک گفتم، چرا که آنجا نمی‌توانستم سر پایم بایستم، گرچه ظاهرا خدمه از این بابت ناراحتی ندارند. به نظر من معجزه‌ای شگفت‌آور است که پیکر عظیم کشتی ما به یکباره و برای همیشه بلعیده نشده است. حتما مقدر است که پیوسته بر لبه ابدیت معلق باشیم، بی‌آنکه در نهایت به درون ورطه فرو افتیم. از میان خیزابهایی هزار بار بهت‌آورتر از آنچه تاکنون دیده‌ام، به چابکی خدنگ گونه مرغ دریایی بیرون می‌جهیم؛ و آبهای سترگ بر فراز سرمان به سان شیاطین اعماق سر برمی‌کشند، اما چونان شیاطینی که تنها اجازه تهدید دارند، نه نابودی. من به ناچار این گریزهای متناوب را به تنها علت طبیعی که می‌تواند توضیح دهنده چنین پدیده‌ای باشد نسبت می‌دهم. تصور می‌کنم کشتی زیر تأثیر جریانی نیرومند، یا کششی عظیم از پایین باشد.

***

ناخدا را رودررو، و در کابین خودش دیده‌ام، اما همچنانکه انتظار داشتم، کوچکترین توجهی به من نکرد. هر چند برای یک ناظر عادی در ظاهر او هیچ‌چیز نیست که او را فراتر یا فروتر از انسان بنمایاند، با این همه من او را با احساسی از احترام انکارنشدنی و بهت آمیخته با شگفتی است که می‌نگرم. قامتش تقریبا به بلندی من است، حدود صد و هفتاد سانتیمتر. پیکرش خوش تراش و جمع و جور است، نه درشت و نه ریز. اما یگانگی حالت غالب چهره‌اش، نشان عمیق، شگفت و تکان دهنده کهنسالی‌ای چنان مطلق و بی‌نهایت است که در جان من احساسی از… احساسی نگفتنی برمی‌انگیزد. پیشانی‌اش با آن که چروک زیادی ندارد، چنین می‌نماید که داغ هزاران سال را بر خود دارد. موهای سپیدش، یادگاران گذشته‌اند و چشمان خاکستری‌اش نشانی از آینده. کف کابین او انباشته از دفترچه‌هایی عجیب با گیره‌هایی آهنین، ابزارهای علمی کهنه و نقشه‌هایی به فراموشی سپرده شده بود. سرش به روی دستانش خم شده بود، و با چشمانی آتشین و ناآرام به کاغذی می‌نگریست که به گمانم حکم مأموریت بود و امضای پادشاهی را بر خود داشت. همانند نخستین دریانوردی که در خن کشتی دیده بودم، هجاهایی آرام و آشفته از زبانی بیگانه را پیش خود نجوا می‌کرد، و با آن که در نزدیکی‌ام ایستاده بود، انگار که صدایش از فاصله یک مایلی به گوشم می‌رسید.

***

کشتی و هر آنچه در آن است، پیچیده در روح کهنسالی‌اند. خدمه همانند اشباح سده‌های مدفون به این سوی و آن سو می‌سُرند؛ چشمانشان معنایی مشتاقانه و ناراحت در خود دارد؛ و هنگامی که پیکرشان در نور وحشی فانوسهای جنگی بر سر راهم قرار می‌گیرد، احساسی به من دست می‌دهد که هرگز تجربه نکرده‌ام، هر چند که تمامی زندگی‌ام به تجارت عتیقه گذشته و با سایه‌های ستونهای سرنگون شده بعلبک، تذمور و تخت جمشید عجین شده؛ تا آنجا که جانم نیز به خرابه‌ای بدل شده است.

***

هنگامی که به پیرامونم می‌نگرم، از هراسهای پیشینم شرم می‌کنم. اگر از توفانی که تا پیش از این همراهمان بوده به خود لرزیدم، باید در برابر ستیز باد و اقیانوس، مدهوش بایستم، تا اندیشه‌ام را درباره آنچه واژه‌ها، گردباد، و باد سموم در پیشش کوچک و حقیرند بیان کنم! در همسایگی بلافصل کشتی، سیاهی شب ابدی و آشوب آب بی‌کف به تمام حکمفرماست؛ اما به فاصله چهار ــ پنج مایل از هر سو، می‌توان به وجهی نامشخص و بریده، قلاعی مبهوت‌کننده از یخ را دید که به ژرفای آسمان متروک سر برکشیده‌اند و چونان دیواره‌های کیهان به چشم می‌آیند.

***

همچنانکه می‌اندیشیدم، کشتی گرفتار جریانی است؛ اگر بتوان صفتِ جریان را به خیزابی داد که غرّان و خروشان بر کنار یخها، با سرعتی همانند شتاب آبشاری به سوی جنوب پیش می‌رود.

***

تصور می‌کنم که درک هول انگیزی احساسم کاملاً ناممکن باشد؛ با اینهمه، کنجکاوی رسوخ به اسرار این نواحی خوفناک، بر نومیدی‌ام چیره می‌شود، و مرا به هولناکترین جنبه‌های مرگ می‌پیوندد. شکی نیست که به سوی دانشی هیجان‌انگیز می‌شتابیم ــ رازی که هرگز نباید افشا شود، رازی که دستیابی به آن نابودی است. شاید این جریان ما را به خودِ قطب جنوب بکشاند. باید اعتراف کردکه تصوری ظاهرا چنین جنون‌آمیز را، تمامی احتمالات تقویت می‌کنند.

***

خدمه با گامهایی ناآرام و لرزان بر عرشه پای می‌کشند! اما بر چهره‌هایشان احساسی است که بیشتر از اشتیاق امید نشان دارد تا سردی ناامیدی.
در این حال، باد همچنان بر عرشه می‌وزد، و از آنجا که ما انبوهی از چلوار بر خود داریم، گاه کشتی با تمامی جسم خود از دریا کنده می‌شود. آه، وحشتی پس از وحشتی دیگر! بناگاه یخها از چپ و راست گشوده می‌شوند، و ما به وضعی سرگیجه‌آور می‌چرخیم؛ بر دایره‌های عظیم هم مرکز، گرداگرد مرزهای میدانی پهناور، که قله دیواره‌هایش در سیاهی دوردست ناپدید است. اما زمان اندکی باقی است تا به سرنوشتم بیندیشم ــ دایره‌های به سرعت کوچکتر می‌شوند ــ دیوانه‌وار به چنگالِ گرداب فرو می‌شویم ــ و در هنگامه غرش و خروش و کوبش اقیانوس و توفان، کشتی می‌لرزد؛ خداوندا! پایین می‌رود.

کتاب نقاب مرگ سرخ و هیجده قصه دیگر
نویسنده: ادگار آلن پو
مترجم: کاوه باسمنجی
ناشر: روزنه کار

اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

هوش مصنوعی یکی از تخیل‌های کودکی ما را تصویرسازی کرد: کشتزارهایی از همه چیز: بستنی قیفی –…

شاید سریال کارتونی پینوکیو باعثش شد. شاید هم نه! در آن قسمت دلپذیر و خاطره‌انگیز، روباه مکار و گربه ننه، پینوکیو را فریفتند تا سکه خود را بکارد تا درختی از سکه بروید و بتواند سکه‌های بی‌شمار برداشت کند.سال‌ها از آن زمان گذشته، الان هم…

ریز علی خواجوی فرنگی‌ها: چگونه کیت شلی یک قطار را نجات داد؟

در سال 1901، راه آهن شیکاگو و شمال غربی، پل جدیدی را بر روی رودخانه Des Moines در بون، آیووا، در آمریکا افتتاح کرد. این پل رسماً پل راه‌ بون نام گرفت، اما اما مردم محلی به سرعت به آن لقب پل‌های بالای کیت شلی را دادند، به یادبود بانوی قهرمان…

یادآوری داستان تصویر تولیدشده زنی که در اینترنت وحشت آفرید و تفسیر کنونی آن ماجرا در عصر انفجار…

او در جایی بیرون است و در جهان موازی احتمالا به کمین شما نشسته. تنها کاری که باید انجام دهید تا او را به وجود بیاورید این است که دستور درست را در یک تولید‌کننده تصویر هوش مصنوعی تایپ کنید!مانند یک طلسم دیجیتالی، کلمات شما مانند یک «ورد…

و باز هم قسمت دیگری از عکس‌های کمتر دیده شده تاریخی – گالری عکس

این عکس‌هایی که تحت عنوان عکس‌های کمتردیده شده درج میشوند، باز هم عکس‌های خوش‌شانس تاریخی هستند. لابد صدها برابر آنها عکس وجود دارد که اصلا فیلم آنها برای همیشه گم شده و خراب شده یا در آرشیو مجلات و روزنامه‌ها با تصور بی کیفیت بودن یا در…

معماری‌هایی که واقعا شایسته تحسین هستند و ستایش هنری ما را برمی‌انگیزند

تناسب اجزا، انحناها، هماهنگی با فرهنگ و شرایط اقلیمی، عظمت، رنگ‌ها یا نشانه‌های قدمتی که ما را به خلسه‌های پر از تخیل می‌برند، هر کدام از اینها ممکن است یک عمارت را شاخص و برجسته کنند.در این پست بناهایی را با هم مرور می‌کنیم که هر یک از…

اگر قرار بود در طراحی بدنه و اجزای داخلی خودروها، فرهنگ و هنر هر کشور در نظر گرفته می‌شد

طراحی خودرو فرآیند پیچیده ای است که شامل عوامل مختلفی است تا اطمینان حاصل شود که محصول نهایی& ایمن، کارآمد , زیباست و نیازها و خواسته های مصرف کنندگان را برآورده می کند. فاکتورهای زیر برای مثال موثرند:ایمنی: ایمنی در طراحی خودرو از…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو / خرید از چین / شیشه اتومبیل / زانوبند زاپیامکس / لیزر فوتونا / زانوبند زاپیامکس /بهترین مرکز لیزر ساری /داروخانه تینا /خرید مواد اولیه آرایشی در شیمی سنتر /خدمات فیزیوتراپی /لیفت صورت در تهران / کمربند طبی / زانوبند زاپیامکس / فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن / biniclinic.com / کمربند پلاتینر / مراقبت پوست / مهدکودک فلکه اول تهرانپارس / سایت نوید / روپوش پزشکی / سرور مجازی ایران /بای پپ /خرید سیفتی باکس /ویکی درمان /خرید پروتز مو /حرف آخر /کاندوم / خرید سرور مجازی / بهترین کلینیک زخم تهران /فروشگاه لوازم آرایشی بهداشتی / مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو /توانی نو /چاپ فلش / لاغری فوری /درمانکده / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /دانلود فیلم دوبله فارسی / دانلود فیلم هندی /فروشگاه لوازم آرایشی بهداشتی شاواز /پزشک زنان سعادت آباد / ایمپلنت دندان /خرید خودنویس /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت /سریال ایرانی کول دانلود /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /کاشت مو / دانلود سوالات استخدامی آموزش و پرورش /فروشگاه اینترنتی زنبیل /خرید ساعت دیواری /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /چاپ کلاه /کاشت مو /کاشت مو /پزشکا /قیمت ساک پارچه ای /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /تولید محتوا /دانلود نرم افزار /مجتمع فنی ونک /

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

••4 5