به مناسبت زادروز نیما یوشیج + برخی از نامههایش
نیما یوشیج (علی اسفندیاری)، هفتاد و سه سال پیش، در دهکدهٔ دور افتادهٔ یوش مازندران به دنیا آمد. خواندن و نوشتن را در دهکدهٔ یوش نزد آخوند محل آموخت. در دوازده سالگی به تهران آمد و دورهٔ دبستان را در مدرسهٔ حیات جاوید طی کرد. بعد وارد مدرسهٔ سن لویی شد و در این مرحله از زندگی خود، به راه شعر گفتن افتاد. چون با نظام وفا، شاعر بزرگوار، که در این مدرسه به خدمت معلمی مشغول بود، آشنا شد، تشویقهای بجای او باعث شکوفایی استعداد نیما در شاعری گردید.
نیما با منظومهٔ افسانه مشهور شد، ولی قبل از آن منظومهٔ دیگری به نام قصهٔ رنگ- پریده از او منتشر شده بود. معلمی را با تدریس ادبیات فارسی در دبیرستان حکیم نظامی آستارا شروع کرد (1309) دو سال بعد، به تهران آمد و عضو هیئت تحریریهٔ مجلهٔ موسیقی شد و نخستین بار اثر معروف خود، ارزش احساسات، را در همین مجله منتشر کرد. علاوه بر شعر، در زمینهٔ نقد شعر، قصه و نمایش آثاری به وجود آورد که تاکنون بهطور کامل نشر نیافته است. نیما در شصت و چهار سالگی در تهران چشم از جهان فرو بست.
بیگمان، نیما تنها کسی نبود که لزوم تحول در شعر پارسی را دریافت، زیرا ادبیات کلاسیک ایران، با آن قواعد دست و پاگیر، نمیتوانست زبان اجتماع معاصر ایران باشد. ولی تغییر این اصول کهنه مشکل مینمود و شجاعت بسیار لازم داشت. نیما، بی هیچ تردید، نخستین گام را برداشت و نقش اساسی در راه تکامل بخشیدن به ادبیات فارسی را به عهده گرفت.
نیما وزن و قافیه را در شعر پارسی از بین نبرد، بلکه کاربرد واقعی آن را نشان داد. زیرا دانشمندان ادب شعر را اینگونه تعریف کردهاند: «شعر کلامی مخیل، موزون، مقفی و متساوی است.» ولی عروض نیمایی جز این میگوید. نیما قید متساوی را نپذیرفت، یعنی قید تساوی ارکان و افاعیل را قبول نکرد و تشابه اواخر دورها را از بین برد. به این ترتیب، جملهٔ شعری در هر کجا میتوانست تمام شود. خود گفته است: «شعر بی قافیه مانند خانهٔ بی سقف و در است. قافیه باید مطلب و جملات را تمام کند. مطلب پیش را نباید با مطلب بعد هم قافیه کرد. بسیار زشت است.» ولی در مورد وزن معتقد بود که وزن شعر را متشکل و مکمل میکند. همواره خود را ملزوم به رعایت وزن در شعر میدانست. به این ترتیب، شعر فارسی از لحاظ محتوا نیز غنیتر گردید.
نیما شعر را از حالت ذهنی آن بیرون آورد و صورت عینی به آن داد، میبینیم که در شعر امروز، هرچیز طبیعی و واقعی برای خود جایی دارد و کلام از فرم قالبی و اشرافی خود خارج شده است. و شعر شاعران راستین و پیرو نیما احتیاج به تعبیر و تغییر چندان ندارد.
افسانهٔ نیما یک منظومهٔ عاشقانه، تخیلی و تمثیلی است که شاید معروفترین اثر او نیز باشد، اما نه بهترین، زیرا این منظومه را در جوانی تحتتأثیر حالاتی خاص سروده است. افسانه میتوانست اثری دلپذیر از شاعری رمانتیک و تقریبا بی اعتنا به مسائل اجتماعی باشد. اما شعر نیما، بعد از افسانه، گویای آزادگی و واقع بینی سرایندهٔ آن است.
او در شعر خود از فرد گذشته و به افراد رسیده است. نظم و نثر، یا بهطور کلی ادبیات، بهعنوان سرگرمی و تفنن در زندگی او جایی نداشته است، او با هدفی از پیش معین شعر میگفت و مینوشت. گفتهٔ اوست: «ادبیات با تشریح و توضیح زندگانیهای خوب سروکار دارد. موضوع یک دیوان شعر با عنوانش موضوع دیدن یک آدم با عنوان و لباس مربوط به عنوانش است. پیش از آنکه خوانندهٔ اهل و مستعد شما صفحات را ورق بزند که شما چطور نوشتهاید، در خاطرش خطور میکند، تلاش گویندهٔ این اشعار در زمینهٔ تلاش برای نمود دادن زندگی با دیگران است. این توصیه در او راه مییابد: آنهایی که در راه دیگران مجاهده دارند، چه خوب ترجیح داده شدهاند بر دیگران. انسان دردمند و با حسی نیست که این تلاش را ترجیح ندهد بر تلاش کسی که فقط گلیم خودش را از آب به در میبرد. باید منزه شد و قطع علاقه کرد، تا به چیزهای منزه و قابل علاقه رسید.»
از نیما آثار فراوان بر جای مانده است، از شعر و نثر. از جمله کارهای جالب او نامه- هایی است که برای دوستان و خویشاوندان خود نوشته و بسیاری از اندیشههای خویش را در آنها بیان داشته است. در اینجا دو شعر و سه نامه از نامههای او را که در همانروزهای اول کار معلمیش نوشته است میآوریم:
تو را من چشم در راهم
تو را من چشم در راهم، شباهنگام که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگی سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم تو را من چشم در راهم شباهنگام، در آن دم که برجا درهها چون مرده ماران خفتگانند، در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمیکاهم تو را من چشم در راهم
خشک آمد کشتگاه من
خشک آمد کشتگاه من در جوار کشت همسایه گرچه میگویند، «میگویند روی ساحل نزدیک سوگواران در میان سوگواران.» قاصد روزان ابری، داروک! کی میرسد باران؟ بر بساطی که بساطی نیست در درون کومهٔ تاریک من که ذرهای با آن نشاطی نیست و جدار دندههای نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش میترکد -چون دل یاران که در هجران یاران- قاصد روزان ابری داروک! کی میرسد باران؟
20 مهر 1309
آستارا
برادر عزیزم!
بعد از ده سال، دورهٔ ملاقات خیلی کوتاه بود. من با کمال تأسف به آستارا آمدم! هرگز نمیخواستم مثل سابق فقط با تو از دور مکاتبه داشته باشم. اما این امکانی که من در آن افتادم از بعضی حیثها نمیتوانم بگویم بد است.
آستارا گوشهای از زندگی ترکهاست. قریهای است کهآباد شده است. برای مردمان منزوی بسیار مفید است. ییلاق و قشلاق، هردو، از اینجا نمایان است. خیلی دوست دارم این کوههای سردسیر را که از دور سبزی و کبودی میزند.
از یک طرف من جنگلهای قشنگ طالش است، که به محاذی همین کوهها ممتد می- شوند، و از طرف دیگر دریای خزر و خروش دائمی او
به نظرم میآید که دریا وجود زندهای است و با من حرف میزند ولی من به او جواب نمیدهم. چه فایدهای از این دریا و از این انعکاس ماه در سطح مغشوش آنکه مثل طشتی از خون است، در حالتی که من چندان از آن بهره نمیبرم! در این موقع، من نه مثل «موسه» عشق میورزم و نه حس «لامارتین» را دارا هستم که مراد آن عشق اول جوانی باشد و از سادگی بیشتر ناشی میشود.
عشق من بسیار کهنه و شبیه داستانهای باور نکردنی است که وقتی کوچم بودم در کوهستان برای من حکایت میکردند.
هروقت به یاد گذشته میافتم از هر جهت متأسف میشوم. فکر میکنم که قسمتی از عمرم را از دست دادهام و به آن اندازه که میخواستم برای جمعیت و خودم فایده نداشتهام.ولی من مثل «یسه نین» بیچاره نشدهام که به نیست کردن وجود خود اقدام کنم. عدم فایده فقط در عدم است. قطعا هیچ چیز بدون فایده و خاصیت وجود نیافته است. حال در مقابل عمری که سپری شده است غرامتی به جز عمل نمیتوانم داد. جز اینکه بعضی اعمال است که باید به فکر آن پرداخت و وجود ناقص خلقت یافتهٔ ما عاجز از اجزای آن است. هر قدرهم وجوه مادی حیات بشری اصلاح شود، آن اعمال به جای خود باقی هستند.
در همهحال سعی دارم که ایمان و اعتمادم را نسبت به عقاید خود ضایع نکنم. از دیدن چیزهای ناملایم حتی الامکان عصبانی نشده مبارزهٔ انفرادی را ترک کرده قوایم را محفوظ بدارم. البته ناهمواریهای گوناگون و اینکه از خوشی به ناخوشی و از ناخوشی به خوشی برمیخوریم، از لوازم حیات مادی و غیر مادی است.
بالطبیعه وقتی که زندگانی به رنج و زحمت تعبیر شود، کمکم از مقدار رنج و زحمت خود میکاهد. زیرا که عادات و اغوای خیالی دخیل در اعمال و افکار هستند و مثل علل مادی، اعضا و اعصاب را در تحت نفوذ خود دارند. به خوب و بد، هردو، می- توان عادت کرد و دلایلی برای رجحان و صحت هریک به میان آورد. وجود انسانی منبع دلیل است و استعداد قبول همهٔ اشیاء. از این دو، قناعت و سکوت، اغتشاش، فلسفه، هنر، اعتماد به نفس و غیره، همه چیز زاییده میشود.
من به حقایقی که بر من مسلم است، یعنی آنچه به اقتضای وضعیت حیاتی دریافتهام، اطمینان کرده میخواهم خود را عادت بدهم که در این گوشهٔ دور از همه چیز، قدری هم فکرم را به مصرف معاشم برسانم. در ضمن تصمیم بگیرم به اینکه هر چه مینویسم آن را برای انتشار حاضر کنم، که هم از بعضی اشخاص عقب نمانم و هم برای مردم فایده داشته باشم.
فردای آن روز که به اینجا آمدم، جوانی فقیر و کوچهگرد مرا به محل مدرسه هدایت کرد. حقیقتا با آن تصمیم از دالان مدرسه داخل شدم که قطعا همه روزه آنجا حاضر بشوم. اگر بیش از چهل و شش تومان می- ارزم و از قلت این مبلغ ناراضی هستم، در باطن خوشحالم که به کاری مشغولم که با آن میتوانم از مضرات وضع تعالیم ناقص برای این زیردستها حتی المقدور بکاهم. به همین جهت این کار کمتر مرا خسته میکند.
نزدیک مدرسه خانه گرفتهام.شاگردهای من به من محبت میورزند. حتما آنها را بیشتر مجذوب خود خواهم ساخت. موادی که درس میدهم فارسی، عربی، تاریخ و جغرافی متوسطه است و قدری علمی که نقصان فهم و گمراهی را از اعقاب گرفته به اخلاف میدهد، یعنی علم بدیع. این را جزوه می- گویم، میتوانم، برای زیاد کردن عایدی، شاگرد هم قبول کنم، ولی به این زحمت، دیگر تن در نخواهم داد. مجبورم به مداوای امراض عجیب و غریب مغز خود هم بپردازم. برای من از حال خودت و همگی بنویس.
آدرس: مدرسهٔ متوسطهٔ آستارا. نیما خان معلم متوسطه
برادرت، نیما یوشیج
5 خرداد 1310
آستارا
خیام من،
خواندن کاغذ شما مرا خجل میکند. باید اول بدانید که من عمدا به این حرکت مرتکب نشدهام.مخصوصا همانروز که کارت شما را خواندم، فورا جواب آن را مسوده کردم. در موقع نوشتن حس محبتی هم مرا تحریک کرد. فقط کثرت کار و حواس پریشان من حوصله و فرصت پاکنویس آن مسوده را نداد.
من در آستارا از همه چیز دست کشیده آن مقدار وقتی را که بعد از تدریس برای من باقی میماند به مصرف تحریر میرسانم. این است که مثل یک آدم تارک دنیا فراموشکار شدهام.
ولی باطن امر این نیست. همیشه در نظر دارم منفعت بسیار کم یا تقریبا ضرری را که از طبع «خانوادهٔ سرباز» من بردهاید تلافی کنم. یقین بدانید هیچکس از من پاکتر و خدمتگزارتر نخواهید یافت. اگر تجربه کنید، در بین دوستانتان، شما همیشه آن عدهای را که بیشتر میفهمند و کمتر به خودشان آرایش بستهاند صمیمیتر و درستتر خواهید دید. فهم و سادگی اصول درجات کمال است.
سه تومان با پست فرستادم. بقیه میماند برای اوایل تیرماه که یکدیگر را ملاقات میکنیم. از کمکهای شما همیشه ممنونم.
از محمد ضیاء بپرسید. اهل آستاراست. لب دریا در مقابل ادارهٔ نفت منزل دارد. در دورهٔ متوسطه درس میخواند. شاگر من است.
خیلی مایل است که در ادبیات کار کند. در مسابقهٔ انشا، جایزهٔ مدرسه را برد. به روزنامهٔ «ستارهٔ جهان» اخبار میدهد. خبر ورود مرا هم سال گذشته به این روزنامه داده بود. بیش از این اطلاعی ندارم. گمان نمیبرم آن مقدار استطاعت مادی داشته باشد که متصل از شما*کتاب بخرد و حوائج خود را رفع کند.
نیما یوشیج
30 اردیبهشت 1310
لادبن عزیزم!
اول قدری از کار و حقوق خودم بنویسم که از من پرسیده بودی. چند روز قبل از اینکه این 25 تومان برسد، من از چنگ بی پولی خلاص شده بودم، ولی مطابق حکم به من حقوق ندادند. اصل حقوق من به امضای خود وزیر 46 تومان بود. بعد از چند ما انتظار، روزنامهها برای من میخواندند که اضافات 309 اساس ندارد و این مبلغ یکدفعه به 38 تومان تنزل کرد. یک تومان را حق تدریس حساب کردند که در ثانی قرار آن داده شود. یک ماه آن بهعنوان اینکه حقوق ماه اول را معمولا ضبط میکنند، ضبط شد. بیست روز را هم در موقع پرداخت، بدون عنوان، دانستم که نباید گرفت. روی هم رفته، پس از کسر تقاعد و سایر حرفها، حاصل پنج ماه و نیم کار پاییز و زمستان من بیش از 139 تومان نشد.
این حقوق من به یک ریسمان سر و ته پوسیده شبیه بود و من نمیدانستم. بعد که احتیاج مادی فشار آورد و دست به آن زدم، این ریسمان از هم گسیخت. ولی چون مقصود من ترقی با این قبیل چیزها نیست، بلکه به هر نحو که ممکن باشد گذراندن حیات است، اهمیت نمیدهم. تازه من به این اوضاع آشنا نیستم. افتخار هم ندارم که آلت اجرای این اصول غلط بوده باشم. یقینا کسی هم نخواهم بود که به تحسین و تصدیق آنها مقام و شهرت علمی کسب کنم و مثل بعضیها که کرم این اوضاعند، روی موافقت نشان بدهم. همین قدر خوشحالم که در این مدت قلبم راضی نشد که به مقامات عالیه عریضه نگار بشوم. عمر من تاکنون به هر سختی که بوده به مصرف حقیقی خود رسیده است.
الان من دلتنگی ندارم، جز اینکه گاهی فکر میکنم که یک زمستان دیگر را هم در این گوشهٔ سر حد بگذرانم که همهشان ترک زبانند. این بی همزبانی نزدیک است مرا خفه کند. پیش خودم من فکر میکنم، تا دهم تیرماه که به تهران میآیم آیا مجبور میشوم بعد از سه سال این یکی دو ماه هم به یوش نروم و در هوای بد تهران بمانم که تغییر مأموریت بدهم؟ از طرفی هم این کار از عهدهٔ من خارج است که به سلام این اتاق و آن اتاق فلان وزارتخانه بروم. چون نمیدانم چه خواهد شد، چندان هم در این خصوص فکر نمیکنم. به قول تو هرچه میخواهد بشود. من میدانم از این سختتر چیزی نیست که شخص غیر از دیگران بوده باشد.
چرا دلتنگ باشم؟ در هر صورت باید زبان را بسته و چشم را باز گذاشت. ظلمت و روشنی حرف میزنند، به هردو باید جواب داد. انسان در روی زمین دو چشم دارد، برای دیدن همه چیز، و قوایی برای اینکه همه را به کار بیندازد تا چیزی از حکمت حیات او ساقط نشود.
تصور کن آن موقع شبی را که روشنایی زمین فقط به واسطهٔ چند ستارهٔ کوچک است و خانهٔ دهاتی از صدای اهل خانه خالی است و سایهها به هیاکل انسانها شبیه میشوند. یک چراغ کوچک بر سر راهها چطور انسان گرسنه را از دور گول میزند؟
دوری از اشیاء میتواند نزدیکی به اشیاء بوده باشد. برای اینکه انسان را بر احوال و اوضاع محیط میکند. اطراف، معرف مرکز است. از یکایک اینها، خواه اینکه راجع به من بوده باشد و به بی اعتنایی بگذرانم، یا راجع به جمع، من مطلب و موضوع اخذ میکنم.
چه چیز است که برای تعلیم به انسان جلوه نمیکند؟ بد هم دارای منافع است. اگر بد وجود نمیداشت، قسمتی از منافع این کارخانه معدوم بود. تقدیر روح سرگردان این نیست که فقط از رؤیت چیزهای جمیل تحصیل حظ کند. چه بسا که چیزهای زشت همین خاصیت را دارا هستند. یعنی مقداری چند از اجمال در آنها یافت میشود.
هیچ علفی کاملا بد سبز نمیشود. بد فکر ماست، ولی میتوانیم آن را از راه اصلی و بلا مانع به کار برده نتیجه بگیریم.
لادبن، برادر عزیزم، شعاعی از چشم من پرتاب میشود که حتی درون جمادات صلب را هم روشن میکند. چنان به روح اشخاص وارد میشوم و بدون اینکه مرا بشناسند آنها را میشناسم و بینوایی آنها به من درس میدهد که گاهی امر بر من مشتبه میشود، آیا من ساحرم یا متفکر؟ من کیم؟ ایران فردا به من چه اسم خواهد گذاشت؟ آیا خواهند گفت این شیطان در آن حوالی چه میکرد یا آن ملک؟
بههرحال. این پیشامدهای حیات با توافق یا عدم توافق روح انسانی خواص مخلوطی را دارا هستند. شاید اگر اوضاع این چند ساله برای من اتفاق نمیافتاد، فوائدی که امروز حاصل روح من شده است غیرممکن الحصول بود. و به عکس، به واسطهٔ اتفاقات دیگر وضعیت مخصوص روح من، فوائد دیگر نصیب من میشد. معنای زندگی اساسا همین جریان تلخ و شیرین است. در عین حال که میخواهیم بر محسنات آن بیفزاییم محسنات از راههایی میرسند که به توسط فکر نمیتوانیم آن را بیابیم. من در این خصوص همیشه حالت تسلیم مخصوص در مقابل طبیعت داشتهام که ظاهرا جنبهٔ نفی و باطنا جنبهٔ ایجاب را دارا بوده است.
با این ایمان و عقیده، کمتر مخصوصا نسبت به مردم عصبانی میشوم. یک منفعت آن این است که وجودم را محفوظ نگاه میدارم که اساسا بتوانم برای وضع چیزهای اساسی فکر کنم.
مزاجا حالا خوب هستم، سوهان و چیزهای التفاتی خانم را به سرعتی خوردم که اگر بودی و میدیدی تصدیق میکردی که دهاتی بالاخره دهاتی است.
آن خیالات سابق که بر من یقین شده بود مسلول شدهام، بر طرف شده است. مشروب و سیگار کم استعمال میکنم. مرتبا به نوشتن مشغولم. اخیرا یک منظومهٔ اجتماعی به سلیقهٔ جدید ساختهام.بعلاوه، طرح یک کتاب فلسفی و فنی هم راجع به ادبیات ایران در نظر دارم که هردو در ایران بینظیرند و اولی خیلی خیلی از «خانوادهٔ سرباز» بهتر است و حد کمال آن سبکی است که همیشه در نظر داشتهام.
نیما یوشیج
منبع: آموزش و پرورش (تعلیم و تربیت) مهر 1357
این نوشتهها را هم بخوانید