کتاب زندگی آرام – نوشته: مارگریت دوراس

مترجم:
انوشه برزنونی
ناشر:
نشر قطره

اولین بخش
ژروم[۱]، دونیمه‌شده، به‌سمت بوگ[۲] راه افتاد. من به نیکُلا، که بلافاصله بعد از درگیری روی خاکریز راه‌آهن ولو شده بود، ملحق شدم. کنارش نشستم، ولی فکر می‌کنم حتی متوجه حضورم نشد. با نگاهش ژروم را دنبال می‌کرد، تا جایی که جاده پشت جنگل پنهان شد. در این لحظه نیکُلا باعجله برخاست و ما دویدیم تا به دایی‌مان برسیم. به‌محض اینکه دوباره دیدیمش، گام‌هایمان را آهسته کردیم. با فاصله‌ی بیست‌متری پشت سرش راه می‌رفتیم، به همان کندی خودش.

نیکُلا غرق عرق بود. موهایش به هم چسبیده و طره‌ها روی صورتش ریخته بودند؛ سینه‌اش مزین به لکه‌هایی سرخ و بنفش بالا و پایین می‌رفت. از زیر بغلش عرق می‌چکید، قطره‌قطره، در امتداد بازویش. لحظه‌ای از برانداز کردن موشکافانه‌ی ژروم دست نمی‌کشید. مطمئناً در آن لحظه نیکُلا، از ورای پشت تاشده‌ی دایی‌ام، آنچه را که پیش خواهد آمد دید.

مسیری که به بوگ ختم می‌شود شیب تندی دارد. ژروم گاه‌گداری به خاکریز تکیه می‌داد، دونیمه‌شده، دو دستش را روی پهلویش فشار می‌داد.

در یک لحظه ما را پشت سرش دید، اما به نظر نمی‌آمد که شناخته باشدمان. از قرار خیلی درد می‌کشید.

نیکُلا، کنار من، همچنان نگاهش می‌کرد. احتمالاً یک سری تصویر مدام در ذهنش رژه می‌رفتند، همیشه همان تصاویر، و نمی‌توانست از شگفتی این تصاویر رها شود. گه‌گاه، بدون شک تصور می‌کرد می‌تواند کاری را که کرده است جبران کند، و دستان قرمز و عرق‌کرده‌اش مشت می‌شد.

ژروم هر بیست متر به خاکریز تکیه می‌داد. حالا برایش اهمیت چندانی نداشت که نیکُلا کتکش زده بود. نیکُلا یا هرکس دیگری. چهره‌اش دیگر نمایانگر بدخلقی یا تعجب ساعاتی پیش نبود، وقتی که نیکُلا رفته بود او را از تختش پایین کشیده بود. انگار خودش را بلعیده بود و حالا از درونْ خودش را نگاه می‌کرد، مبهوت درد کشیدنش. دردش به نظر شدید می‌آمد. به‌قدری غیرقابل‌تحمل می‌نمود که نمی‌توانست باورش کند.

گاه‌گداری سعی می‌کرد بلند شود و آهی از تعجب از نهادش برمی‌خاست. هم‌زمان با ناله‌هایش، چیزی کف‌آلود از دهانش بیرون می‌ریخت. دندان‌هایش به هم می‌خورد. ما را بالکل فراموش کرده بود. دیگر روی کمک ما حسابی نمی‌کرد.

تیِن بود که این جزئیات را به من داد، وقتی در ادامه نیکُلا این داستان را برایش تعریف کرد. من برادرم را نگاه می‌کردم.

برای اولین بار برادرم، نیکُلا، را بلندبالا می‌دیدم. گرما با بخار از بدنش بیرون می‌زد و بوی عرقش به مشامم می‌خورد. بوی جدیدِ نیکُلا بود. فقط به ژروم نگاه می‌کرد. من را نمی‌دید. دلم می‌خواست بوی قدرتش را از نزدیک‌تر حس کنم. فقط من بودم که در آن لحظه می‌توانستم دوستش بدارم، در بر بگیرمش، به او بگویم: «نیکُلا، برادر کوچیک من، برادر کوچیک من.»

بیست سال بود که می‌خواست با ژروم دعوا کند. بالاخره انجامش داده بود، درحالی‌که تا همین دیروز شرمسار بود که نمی‌تواند تصمیمش را بگیرد.

ژروم یک بار دیگر بلند شد. حالا آزادانه و بی‌وقفه فریاد می‌زد. مطمئناً این کار التیامش می‌داد. زیگزاگ راه می‌رفت، مثل یک مست. و ما دنبالش می‌کردیم. آرام، صبورانه، او را به‌سمت اتاق هدایت می‌کردیم، اتاقی که دیگر هرگز از آن بیرون نمی‌آمد. از ترس اینکه مبادا این ژروم جدید گم شود، مواظب آخرین گام‌هایش بودیم.

وقتی به کوچه رسیدیم، کمی قبل از حیاط، فکر کردیم که نمی‌تواند خودش را به درگاه برساند، که دیگر اراده‌ی کافی برای طی کردن این چند متر که او را از تختش جدا می‌کند ندارد. کمی از ما فاصله گرفته بود. باد از بالا می‌وزید و او را از ما جدا می‌کرد. دیگر به وضوحِ قبل ناله‌هایش را نمی‌شنیدیم. ایستاد و شروع کرد سرش را با خشونت تکان دادن. سپس سرش را رو به آسمان بلند کرد و همان‌طور که فریادهایی واقعی می‌کشید سعی می‌کرد کمرش را راست کند. ناخودآگاه آسمان را نگاه کردم، آسمانی که او بی‌شک برای آخرین بار می‌دیدش. آسمان آبی بود. خورشید طلوع کرده بود. حالا دیگر صبح شده بود.

بالاخره ژروم دوباره راه افتاد. در آن لحظه مطمئن بودم که دیگر فقط در تختش متوقف می‌شود. از در رد شد و ما تا حیاط بوگ همراهی‌اش کردیم. تیِن و پدر توی حیاط گاری را آماده می‌کردند تا بروند دنبال هیزم. ژروم ندیدشان. آن‌ها دست از کار کشیدند و ژروم را تا لحظه‌ای که وارد خانه شد با نگاه دنبال کردند.

بابا نیکُلا را که وسط حیاط ایستاده بود بادقت از نظر گذراند، بعد دوباره مشغول به کار شد. تیِن آمد از من پرسید که چه اتفاقی افتاده است. بهش گفتم که نیکُلا و ژروم به‌خاطر کلِمانس باهم کتک‌کاری کرده‌اند.

تیِن گفت: «انگار آسیب دیده.» به او گفتم که وضعش به نظرم وخیم می‌آید و شاید ژروم زنده نماند.

تیِن رفت دنبال نیکُلا. از او خواست که کمکش کند تا افسار «ما» را ببندد. بعضی از صبح‌های تابستانْ «ما» از خودش نافرمانی نشان می‌داد. سپس مردها رفتند به دشت.

*

وقتی ژروم به تختش رسید، توانش برای فریاد کشیدن را بازیافت. مامان کارش را رها کرد تا کنارش بماند. زمان زیادی بود که ژروم را به‌چشم برادر مامان ندیده بودم. به مامان گفتم که نیکُلا با ژروم سر کلِمانس دعوا کرده، همین‌طور سر تمام چیزهایی که همیشه بین ما جریان داشته است. بزرگ‌نمایی نکردم؛ ژروم تمام ثروت ما را به باد داد. تقصیر او بود که نیکُلا نتوانست ادامه‌ی تحصیل بدهد، من هم نتوانستم. هیچ‌وقت پول کافی نداشتیم که بوگ را ترک کنیم. به همین دلیل هم هست که من هنوز نتوانسته‌ام ازدواج کنم. نیکُلا با کلِمانس خدمتکار زشت و احمقمان ازدواج کرده و نوئل پسر آن‌هاست.

نوئل موهایی صاف و حنایی دارد، روی چشم‌های بنفشش پلک‌هایی شفاف باز و بسته می‌شود که در انتهایشان مژه‌هایی از ابریشم قرمز خودنمایی می‌کنند. جوراب‌هایش درآمده بود. اول مامان را دید. و چون مامان چیزی نگفت، بعد از لحظاتی به بازی رمزآلودش که جذب آن شده بود ادامه داد. با تمام توانش به جداره‌های توری تشکش می‌کوبید و هربار به پشت می‌افتاد، بدون خنده و بدون عصبانیت. در آفتاب، پوست تنش صورتیِ قهوه‌ای می‌نمود. انگار جریان خون از ورای پوست شفافش دیده می‌شد.

مامان احساساتی به نظر می‌رسید. بعد از لحظاتی رفت دنبال کلاه نوئل، آن را روی سرش گذاشت، سپس به بالین ژروم بازگشت.

دیگر چیزی به مامان نگفتم. اما ژروم باید از بوگ ناپدید می‌شد تا نیکُلا شروع کند به زندگی.

*

حوالی شب، ژروم شروع کرده بود به فریاد کشیدن، و من می‌بایست از تراس بزرگ جاده را بپایم تا ببینم کسی نمی‌آید سمت خانه‌مان. از آنجا بوگ زیباست. دشت‌هایمان زیبا هستند. جنگل‌هایمان، که دورتادور سایه‌هایی بزرگ می‌افکنند، هم همین‌طور. از روی تراس می‌شود افق را به‌خوبی دید. در دوردست‌ها، در دره‌ی ریسول[۳]، مزرعه‌های کوچکی وجود دارد که با دشت، جنگل و تپه‌هایی سفید احاطه شده‌اند. نمی‌دانم چه‌کاری می‌توانستیم بکنیم اگر بازدیدکننده‌ای از راه می‌رسید. بااین‌حال به‌دقت جاده را می‌پاییدم، با خودم می‌گفتم اگر کسی از راه برسد، در آخرین لحظات حتماً فکری به ذهنم خواهد رسید. در اعماق وجودم، احساس آرامش می‌کردم. خورشید پایین آمده بود و سایه‌ها روی دامنه‌ی تپه‌ها حسابی کش آمده بودند. کنار تراس دو درخت مَگنولیاست. ناگهان، یک گل روی کناره‌ی جان‌پناهی که من به آن تکیه داده بودم افتاد. بوی گلی افتاده را می‌داد، عطری، یا حتی می‌شود گفت طعمی، خیلی شیرین و آمیخته با گندیدگی. ماه اوت رسیده بود.

کلِمان در سمت دیگر جاده، در سایه‌ی تپه‌ی زیِس، به‌زودی می‌رفت تا گوسفندها را برای شب به آغل هدایت کند. برگشتم داخل خانه. سه ساعت بود که کشیک می‌دادم. مطمئن بودم که دیگر کسی این‌قدر دیروقت به جاده‌ی ما سر نمی‌زند.

به اتاق ژروم که رسیدم، گوشم را چسباندم به در و گوش ایستادم. کلِمانس به من ملحق شد. ژروم هنوز داد می‌زد، دکتر زیِس را درخواست می‌کرد. مامان با حواس‌پرتی و در عالم هپروت، مثل وقتی که بچه‌ای سؤال‌پیچمان می‌کند، همان جواب همیشگی را به ژروم می‌داد که مادیان در دشت است و منطقاً نمی‌توانیم کار را متوقف کنیم تا برویم زیِس. به‌محض اینکه مامان جواب داد، ژروم دوباره شروع کرد به مزاحمت، دقیقاً همان درخواست قبلی را از او می‌کرد. هربار که با بی‌صبری از جا می‌پرید تخت به جیرجیر

به‌خاطر کلِمانس باهم کتک‌کاری کرده‌اند.

تیِن گفت: «انگار آسیب دیده.» به او گفتم که وضعش به نظرم وخیم می‌آید و شاید ژروم زنده نماند.

تیِن رفت دنبال نیکُلا. از او خواست که کمکش کند تا افسار «ما» را ببندد. بعضی از صبح‌های تابستانْ «ما» از خودش نافرمانی نشان می‌داد. سپس مردها رفتند به دشت.

*

وقتی ژروم به تختش رسید، توانش برای فریاد کشیدن را بازیافت. مامان کارش را رها کرد تا کنارش بماند. زمان زیادی بود که ژروم را به‌چشم برادر مامان ندیده بودم. به مامان گفتم که نیکُلا با ژروم سر کلِمانس دعوا کرده، همین‌طور سر تمام چیزهایی که همیشه بین ما جریان داشته است. بزرگ‌نمایی نکردم؛ ژروم تمام ثروت ما را به باد داد. تقصیر او بود که نیکُلا نتوانست ادامه‌ی تحصیل بدهد، من هم نتوانستم. هیچ‌وقت پول کافی نداشتیم که بوگ را ترک کنیم. به همین دلیل هم هست که من هنوز نتوانسته‌ام ازدواج کنم. نیکُلا با کلِمانس خدمتکار زشت و احمقمان ازدواج کرده و نوئل پسر آن‌هاست.

نوئل موهایی صاف و حنایی دارد، روی چشم‌های بنفشش پلک‌هایی شفاف باز و بسته می‌شود که در انتهایشان مژه‌هایی از ابریشم قرمز خودنمایی می‌کنند. جوراب‌هایش درآمده بود. اول مامان را دید. و چون مامان چیزی نگفت، بعد از لحظاتی به بازی رمزآلودش که جذب آن شده بود ادامه داد. با تمام توانش به جداره‌های توری تشکش می‌کوبید و هربار به پشت می‌افتاد، بدون خنده و بدون عصبانیت. در آفتاب، پوست تنش صورتیِ قهوه‌ای می‌نمود. انگار جریان خون از ورای پوست شفافش دیده می‌شد.

مامان احساساتی به نظر می‌رسید. بعد از لحظاتی رفت دنبال کلاه نوئل، آن را روی سرش گذاشت، سپس به بالین ژروم بازگشت.

دیگر چیزی به مامان نگفتم. اما ژروم باید از بوگ ناپدید می‌شد تا نیکُلا شروع کند به زندگی.

*

حوالی شب، ژروم شروع کرده بود به فریاد کشیدن، و من می‌بایست از تراس بزرگ جاده را بپایم تا ببینم کسی نمی‌آید سمت خانه‌مان. از آنجا بوگ زیباست. دشت‌هایمان زیبا هستند. جنگل‌هایمان، که دورتادور سایه‌هایی بزرگ می‌افکنند، هم همین‌طور. از روی تراس می‌شود افق را به‌خوبی دید. در دوردست‌ها، در دره‌ی ریسول[۳]، مزرعه‌های کوچکی وجود دارد که با دشت، جنگل و تپه‌هایی سفید احاطه شده‌اند. نمی‌دانم چه‌کاری می‌توانستیم بکنیم اگر بازدیدکننده‌ای از راه می‌رسید. بااین‌حال به‌دقت جاده را می‌پاییدم، با خودم می‌گفتم اگر کسی از راه برسد، در آخرین لحظات حتماً فکری به ذهنم خواهد رسید. در اعماق وجودم، احساس آرامش می‌کردم. خورشید پایین آمده بود و سایه‌ها روی دامنه‌ی تپه‌ها حسابی کش آمده بودند. کنار تراس دو درخت مَگنولیاست. ناگهان، یک گل روی کناره‌ی جان‌پناهی که من به آن تکیه داده بودم افتاد. بوی گلی افتاده را می‌داد، عطری، یا حتی می‌شود گفت طعمی، خیلی شیرین و آمیخته با گندیدگی. ماه اوت رسیده بود.

کلِمان در سمت دیگر جاده، در سایه‌ی تپه‌ی زیِس، به‌زودی می‌رفت تا گوسفندها را برای شب به آغل هدایت کند. برگشتم داخل خانه. سه ساعت بود که کشیک می‌دادم. مطمئن بودم که دیگر کسی این‌قدر دیروقت به جاده‌ی ما سر نمی‌زند.

به اتاق ژروم که رسیدم، گوشم را چسباندم به در و گوش ایستادم. کلِمانس به من ملحق شد. ژروم هنوز داد می‌زد، دکتر زیِس را درخواست می‌کرد. مامان با حواس‌پرتی و در عالم هپروت، مثل وقتی که بچه‌ای سؤال‌پیچمان می‌کند، همان جواب همیشگی را به ژروم می‌داد که مادیان در دشت است و منطقاً نمی‌توانیم کار را متوقف کنیم تا برویم زیِس. به‌محض اینکه مامان جواب داد، ژروم دوباره شروع کرد به مزاحمت، دقیقاً همان درخواست قبلی را از او می‌کرد. هربار که با بی‌صبری از جا می‌پرید تخت به جیرجیر می‌افتاد. گاهی به مامان ناسزا می‌گفت، ولی مامان همان‌طور راسخ ولی به‌نرمی به او جواب رد می‌داد، مثل وقت‌هایی که جلوِ بهانه‌گیری‌های نوئل می‌ایستاد. من هم دلم می‌خواست به او ناسزا بگویم، دوست داشتم ببینم که به‌خاطر این جواب رد سیلی می‌خورد. هرچند، او دقیقاً همان کاری را می‌کرد که می‌بایست. باوجوداین التماس‌های ژروم در مقابل چشمانش، او نمی‌لغزید! جواب می‌داد: «نه، یه جراحت سطحیه، چیزی نیست.» ژروم تهدید می‌کرد، می‌گفت اگر دکتر صدا نکنیم، خودش سوار «ما» می‌شود و می‌رود دکتر. سپس لحن مهربانی به خود می‌گرفت: «به فرانسو[۴] بگو بره دکتر خبر کنه، آنا، التماست می‌کنم؛ حالم خیلی بده، این کار رو به‌خاطر برادرت بکن، آنا…» فرانسو، لقبی که در بچگی به من داده بود. بفرمایید ببینید ژروم چطور آدمی‌ست، وقتی بهتان احتیاج دارد. مامان همچنان جواب می‌داد: «نه، ژروم، نه.» مامان حتماً چیزهایی را که صبح بهش گفته بودم خوب یادش بود.

رفتم توی اتاق. کلِمانس در راهرو ناپدید شد، مثل حیوانی که در تاریکی می‌زید.

ژروم با لباس‌هایش روی تخت دراز کشیده بود. لب‌هایش کبود بود، پوستش به زردی می‌زد، زرد یکدست. مامان کنارش نشسته بود و کتاب می‌خواند. اتاق بوی نمک می‌داد. باوجوداینکه کرکره‌ها نیمه‌باز بودند، تصور هوای تابستانیِ بیرون سخت می‌نمود. دیدن ژروم لرزه به اندام آدم می‌انداخت. خاطرم هست که می‌خواستم از اتاق بروم. ژروم با تمام قوا ناله می‌کرد. فریادهایش هر لحظه بلندتر می‌شد، در ابتدا حجیم بودند، انگار به‌زودی گدازه‌ای ضخیم را بالا می‌آورد و سپس از دل این مایع مذاب در آخر فریاد حقیقی‌اش به گوش خواهد رسید، خالص، عریان، به‌سان جیغ یک کودک. ضرب آونگ ساعت بین دو ناله خودش را جا می‌داد. ژروم به چراغ سقف خیره شده بود و فرم بدنش با حجمی دقیق در روشنایی کامل بود. شاید تا این لحظه من کاملاً مطمئن نبودم که ژروم رو به موت است. در لرزش‌های شدید و منظم، دست‌ها و پاهایش خشک می‌شدند؛ صدا زدن‌های ناامیدانه‌اش در اتاق‌ها، در باغچه، در حیاط چهارگوش پخش می‌شد، دشتی که بین جاده و جنگل بود را درمی‌نوردید و می‌رفت در بوته‌هایی مملو از پرنده و آفتاب پنهان می‌شد. حیوانی بود که همیشه می‌خواستیم مهارش کنیم، ولی همیشه موفق می‌شد از خانه فرار کند، و بیرون رفتنش برای ما خطرناک بود. ژروم هنوز ناامید نشده بود که شاید کسی از بیرون به کمکش بشتابد، با آگاهی کامل از اینکه او در بوگ با ما تنها بود و ما از تمام نگاه‌ها پنهانش می‌کردیم. بااین‌حال ما به‌نرمی با او سخن می‌گفتیم و او، اگر چشم‌هایمان را می‌دید، حتماً ترحمی را که نسبت به بدن بلندبالا و درعین‌حال رنجورش در نگاهمان بود کشف می‌کرد. خوب خاطرم هست که می‌خواستم بروم. اما خودم را وادار کردم که ژروم را در نظر بگیرم، با فریادهایش بسازم، با التماس‌هایش که گاهی این‌قدر مهربانانه می‌شدند، با صورت غیرقابل‌تحملش. این‌ها همه تا فرارسیدن بی‌حوصلگی.

وقتی مردها به خانه برگشتند، به استقبالشان شتافتم. نیکُلا خیلی خسته به نظر می‌رسید. به من گفت: «هنوز فریاد می‌کشه؟ اگه می‌دونستم…» این تنها حرفی بود که برادرم در طول این مدت به من زد، که البته می‌توانست به هرکس دیگری هم بگویدش. حتی می‌توانست هیچ‌چیزی هم نپرسد، چون خودش صدای فریادهای ژروم را می‌شنید. کمی خشم و کمی تحقیر نسبت‌به نیکُلا احساس کردم، درعین‌حال که از دیدنش خوشحال بودم، و این سخت بود. اگر «می‌دانست»، چه‌کار می‌کرد؟ کنجکاو بودم که بدانم. وقتی ازش پرسیدم، همراه با کمی بی‌صبری، جوابم را نداد. رفت. دیدیمش که در پایین جان‌پناه، روی زمین دراز کشیده است. به نظر می‌رسید که از همه، به‌خصوص از من، طلبکار است. درعین‌حال به نظرم حرکاتش غیرواقعی می‌نمود. می‌دانست که منتظریم سکوتش را بشکند، منتظر کوچک‌ترین حرکت، یا کوچک‌ترین حرفی بودیم که قرار نبود از دهانش دربیاید، ولی ما انتظارش را می‌کشیدیم، و مطمئناً این قضیه آزارش می‌داد. وقتی که این سؤال را از من پرسید، در نگاهش دیدم که به هیچ‌چیز مشخصی فکر نمی‌کند. ژروم به‌سرعت جان نمی‌داد. و ما، چرا کشیکش را می‌دادیم؟ اما خصوصاً نیکُلا غمگین بود، یک‌جور غم «بی‌دلیل» مثل فردای عروسی، یا دروِ گندم. وقتی چیزی اتفاق افتاده و دیگر کاری برای انجام دادن نیست، به دست‌هایمان نگاه می‌کنیم و غمگینیم.

نیکُلا می‌توانست مطمئن باشد که رازش پیش ما محفوظ است و هیچ‌کس دلیل اصلی دعوای آن‌ها را نخواهد فهمید. بنابراین هیچ نگرانی‌ای نداشت. برای اثبات اینکه حق داشته ژروم را بکشد فقط کافی بود یادآوری کند که ژروم چه کرده است. اگرچه دلایل نفرتی که از ژروم داشت مبهم بود، این‌یکی مسئله کاملاً دقیق و واضح بود. می‌توانست، در لحظاتی که ذهنش دچار شک و تردید می‌شود، این واقعیت را مدام به یاد خودش بیاورد. او تمام‌وکمال حق داشت که این عمل را مرتکب شود. ولی با محافظت کردن از او در مقابل قانون، جوری رفتار می‌کردیم که انگار ما این حق را به او داده‌ایم. ما خلوص کار نیکُلا را خدشه‌دار می‌کردیم و، به‌همان‌ترتیب، لذت نیکُلا را. برای باب طبع او واقع شدن، می‌بایست احتیاط را کنار گذاشت.

به‌ناگاه، کلِمانس با صدایی خفه فریاد زد: «لوس باراگ[۵]!» باورش نکردم؛ رفتم در حیاط تا مطمئن شوم. درست گفته بود، لوس باراگ جاده‌ی بوگ را سوار بر اسب بالا می‌آمد.

دویدم رفتم بالای سر ژروم. سرش حسابی عرق کرده بود. دیگر به هیچ‌چیزی امیدی نداشت، دیگر هیچ درخواستی نمی‌کرد، هنوز ناله می‌کرد. عرق‌های سرش را با دستمال خشک کردم، به او گفتم دیگر شکوه نکند: «ما» از سرِ زمین برگشته است، می‌روم زیِس دنبال دکتر، به شرطی که دیگر فریاد نزند. ژروم ساکت شد. گه‌گداری دهانش را باز می‌کرد. قولش را به او یادآوری می‌کردم، ساکت می‌ماند.

یک لحظه پیشانی‌اش را با نوک انگشتانم لمس کردم، خیس و سرد بود. داشت زیر دست من می‌مرد. دیگر نمی‌شد نجاتش داد، رها شده بود.

*

لوس رفت. هر سه مرد برای صرف شام پشت میز نشستند. کلِمانس در سکوت غذا را سرو می‌کرد. مردها با وجود فریادهای ژروم غذا خوردند. در آن لحظه به همدیگر شباهت داشتند، گوششان بدهکار شکوه‌های ژروم نبود. گشنه بودند. نیکُلا هم غذا خورد. لامپ بالای سرشان تکان می‌خورد و سایه‌ی پشتشان روی دیوار خالی می‌رقصید. بابا به من گفت: «می‌ری دنبال دکتر، فرانسو.» صبح فکر نمی‌کرد که جراحت‌های ژروم جدی باشد، ولی حالا مطمئن بود. چطور می‌شد مطمئن نبود. رفت ژروم را ببیند و با قیافه‌ای در فکر فرورفته برگشت. در آن لحظه که داشت می‌نشست سر میز به من گفت بروم دنبال دکتر. با دیدنش یاد یک چیزی افتادم: ده سال پیش، وقتی ژروم بعد از شش ماه غیبت از پاریس برگشت. کاروبارش نگرفته بود و دست از پا درازتر برگشته بود، همه‌ی پول‌هایی که برایمان مانده بود خرج شده بود. فردایش، اعتمادبه‌نفسش را بازیافته بود و دوباره مثل قبل مغرور و گستاخانه با بابا حرف می‌زد. بابا چیزی نگفت، انگار متوجه چیزی نشده است.

بنابراین من رفتم زیِس. شب بود و به‌زحمت می‌دیدم. چهار کیلومتر در امتداد ریسول. «ما» بعد از یک روز کاری از انجام کار سر بازمی‌زد. ولی او قوی است و در مقابل لذت یورتمه رفتن، وقتی من بر پشتش سوارم، مقاومت نمی‌کند. پنج سال است که من بر پشتش سوار می‌شوم، من و او همدیگر را خوب می‌شناسیم. هوا گرم بود. ماه نبود، ولی بعد از مدتی راه صاف و سفیدِ مقابلم را خوب می‌دیدم. گودال‌های خشک پر از صدای قورباغه‌ها بودند. مزارع کوچکی که در دره قرار داشتند روشن بودند و می‌شد چراغ‌هایشان را شمرد.

در میانه‌ی راه، یک لحظه «ما» را متوقف کردم. شروع کرد به چریدن علف‌های کناره‌ی جاده. به دکتر چه باید می‌گفتم؟ مطمئن بودم که در لحظه‌ی آخر طبیعتاً یک توضیحی پیدا می‌کردم. ژروم چیزی بود مربوط به گذشته.

دوست داشتم مدت زیادی آنجا در تاریکی درنگ کنم. «ما»، منحنی‌وار و تاب‌خوران، زیر من می‌چرید. تنبلی بر من غلبه کرد و با سری کج روی گردنش ولو شدم. دشت چقدر آرام بود. تیِن را در خواب سر میز دیدم، آرام و زیبا. هیچ‌کس در طول صرف شام سر صحبت را با من باز نکرد، به‌جز بابا که به من گفت بروم دنبال دکتر. نه تیِن نگاهم کرد و نه نیکُلا. با خودم گفتم بعد می‌روم تیِن را در اتاقش پیدا می‌کنم. آن شب بخصوص هیچ‌کس به این قضیه توجهی نمی‌کرد. مردان بوگ را دیدم که بدون اینکه پیش خودشان اعترافی بکنند منتظر دکتر بودند. نیازمند دکتر بودند تا به این انتظار پایان بخشد. این باده زیادی برایشان قوی بود.

«ما» دوباره یورتمه رفتن سبک و کارآمدش را از سر گرفت. در تاریکی شب، در مزارع، مردم احتمالاً پیش خودشان می‌گفتند: «دختر وِرُنات‌هاست.» خوابیده با ریتم پاهای «ما»، پاهایی که انگار با جاده تماس نداشتند و روی سنگ‌های چخماق می‌رقصیدند و گل‌های آتش را شکوفا می‌کردند. آن شب، تا ساعاتی دیگر، تیِن.

با هیچ‌کس توی جاده مواجه نشدم. همان‌طور درازکش روی «ما» ماندم که ریتم قدم‌هایش را کند کرده بود، انگار حدس زده بود که فراموشش کرده‌ام.

دکتر حسابی جوان بود. دکتر سالخورده سال پیش مرده بود. این‌یکی هنوز ما را نمی‌شناخت. پیشنهاد داد که با ماشین مرا ببرد. به او گفتم که اسبم همراهم است و پیشاپیشش می‌روم. از من پرسید: «چه اتفاقی برای دایی‌تون افتاده؟ می‌خوام بدونم که چه‌چیزی همراه خودم بیارم.» تعریف کردم که مادیان لگد سختی به کبدش زده است. کِی این اتفاق افتاده است؟ به او گفتم: «امروز صبح.» به نظر می‌آمد که علاقه‌مند است که به خانه‌مان بیاید. پرچانگی می‌کرد. متوجهید که، وِرُنات‌ها را می‌شناخت. بوگ‌ را هم همین‌طور. منظره‌ی دو سقف شیروانی خانه‌ی قدیمی از سمت جاده خیلی زیباست. از اتاق معاینه‌اش با من که در اتاق ناهارخوری بودم صحبت می‌کرد، صدایش به‌وضوح طنین می‌انداخت. وقتی من رسیدم داشت شامش را تمام می‌کرد؛ روی میزی که هنوز جمع نشده بود، یک کتاب بازشده قرار داشت. اتاق بازسازی شده بود، تمیز و سفید بود. از

آشپزخانه صدای خدمتکار به گوش می‌رسید که داشت جمع‌وجور می‌کرد. ناگهان، هنگامی که دکتر کیفش را آماده می‌کرد، احساس کردم که چقدر خسته‌ام. روی صندلی کنار دیوار خودم را ولو کردم و سرم را به بوفه تکیه دادم. در آن لحظه بود که این حقیقت نمی‌دانم از کجا بر من آشکار شد که آنچه برای ما اتفاق افتاده اهمیتی ندارد.

آن‌قدر انتظار این اتفاق را کشیده بودیم؛ شب‌ها رؤیایش را می‌دیدم. خواب می‌دیدم آن چیزی که ما را رها خواهد ساخت اتفاق افتاده است. امکان ندارد که بقیه چنین خوابی ندیده باشند. از صبح به ‌بعد دیگر باورش کرده بودم. باور داشتم که اتفاق افتاده است. حالم خوب بود. و ناگهان یک بار دیگر به نظرم رسید که کل این مدت رؤیایش را می‌دیده‌ام. مرگ ژروم چه معنایی داشت؟ مرگ ژروم، که از آن بالا فریادزنان نوید آزادی ما را می‌داد، چیز زیادی نبود.

چشم‌هایم را از این خستگی ناگهانی بستم. دکتر مقابلم ظاهر شد. «حالتون خوب نیست، دوشیزه وِرُنات؟» عینکی فلزی به چشم داشت، دور دهانش جوش زده بود، موهای بلوند و براقش را به‌خوبی پیراسته بود. گفتم که ژروم اصلاً حالش خوب نیست، که از نظر من مرگش حتمی‌ست. به فکر فرورفت و چند سؤال درباره‌ی لگد «ما» پرسید. سپس رفت و مورفین آورد. «بیم این می‌ره که کبدش ترکیده باشه. دایی‌تون چیزی می‌نوشه؟» لحنش عوض شده بود؛ بی‌اعتنا شده بود. گفتم که می‌نوشد، افزودم که عجیب است او نمی‌داند، که همه‌ی اهل محل این را می‌دانند، همه‌ی آن…

از خانه خارج شدیم. با سرعتْ یورتمه می‌رفتم. به دکتر گفته بودم که در ارتفاعات بوگ منتظرم بماند، که سر چهارراه مسیر درست را پیدا نخواهد کرد، که آنجا ده مسیر مختلف هست که به جنگل ختم می‌شود. در حقیقت، نمی‌خواستم که قبل از من به اتاق ژروم برود و جریان دعوا را از زبانش بشنود. می‌دانستم ژروم اغراق نخواهد کرد، ولی بازهم می‌ترسیدم.

«ما» خوشحال نبود. تا به ماشین برسد دهانش کف کرده بود. دکتر منتظرم بود. گذاشتم مادیان به‌تنهایی برگردد خانه و با دکتر سوار ماشین شدم. از دم در حیاط صدای ژروم به گوش می‌رسید. احساس می‌کردم بچه‌ام را تنها گذاشته‌ام؛ دیگر صدایش را نمی‌شناختم. ناله‌هایش اوج گرفته بود. دیگر شباهتی به فریاد نداشت، بیشتر از اعماق وجودش عربده می‌زد، برّان، آخرین پرده‌های شرم را هم کنار زده بود؛ به نظر می‌آمد که با عبور فریادهایش از اتاق تا درِ ورودی، ارتعاش هوا حس می‌شود. از این قضیه معذب بودیم. دکتر به‌ناگاه ایستاد. بازوی مرا گرفت و گوش دادیم. شبْ تاریک بود، ولی من عینک گرد و فلزی‌اش را می‌دیدم که می‌درخشید. دفعتاً به من گفت: «عربده می‌کشه! در حال احتضاره. چرا من رو زودتر خبر نکردید؟» ازش خواستم که ژروم را نترساند، چرا که او خیلی زود تحت تأثیر قرار می‌گیرد. حالا وقتش بود که از بدترین اتفاق جلوگیری کنیم. ژروم فقط اگر وحشت‌زده شود، قضیه‌ی دعوا را برملا می‌کند.

در سالن غذاخوری، فقط تیِن منتظرمان مانده بود. از جایش برخاست. دست‌هایش را در جیب‌هایش فروبرد و بدون اینکه به دکتر سلام کند از اتاق خارج شد. فهمیدم که عصبانی‌ست. من او را میان این فریادها تنها گذاشته بودم. وقتی از اتاق بیرون رفت، احساس کردم که رهایم کرده است.

بابا و مامان در اتاق ژروم بودند. برایش کمپرس می‌گذاشتند و پیشانی‌اش را خشک می‌کردند. دکتر بهشان سلام کرد و بعد شروع به معاینه‌ی ژروم کرد. ژروم به رنگ عجیبی درآمده بود، زرد متمایل به سبز. لب‌هایش از بقیه‌ی صورتش قابل‌تشخیص نبود و به‌مانند پلک‌هایش پف کرده بود. بالشتش خیس عرق بود. دندان‌هایش به هم می‌خورد. دکتر دوباره از من پرسید: «چند وقته؟» حقیقت را گفتم: «از امروز صبح.» ژروم مَرد را با چشم‌هایش دنبال می‌کرد. «خیلی زجر می‌کشم، دکتر، اینجا وحشتناک شده.» پهلویش را نشان داد. دکتر پیراهنش را بالا زد. ناحیه‌ی کبد آبی تیره شده بود و حسابی ورم داشت. وقتی دکتر برای معاینه لمسش کرد، ژروم فریادی بلندتر کشید. پیراهنش را پایین داد. با حرکتی آهسته از کیفش یک سرنگ درآورد و به ژروم تزریق کرد. در طول پنج دقیقه، ژروم و دکتر به هم زل زده بودند. والدینم از اتاق رفتند بیرون. دکتر لبخند می‌زد و با مچ دست ژروم بازی می‌کرد. روی صورتش می‌شد رضایت حاصل از اطمینان را خواند. ژروم شروع کرد به پلک زدن، سپس بین فریادهایش لحظه‌های سکوت پدیدار شد که در طی آن‌ها لب‌هایش را تر می‌کرد. فریادهایش کم‌کم به دنیای زندگان بازگشت. دکتر در گوشم نجوا کرد: «مورفینه.» ناله‌های ژروم ضعیف و ضعیف‌تر و حتی دل‌نشین شد و در دل شب کش آمد. بعد بالکل قطع شد. خوابش برد. پتو را رویش کشیدم. توی اتاق تنهایش گذاشتیم و به سالن غذاخوری رفتیم. دکتر برگشت سمت من: «می‌تونم با شما حرف بزنم؟ بله؟ والدینتون چی؟ مشکلی ندارن؟ دایی‌تون از دست ‌رفته، البته می‌تونید ببریدش به پِریگو، ولی بی‌فایده‌ست.» کمی باهم گپ زدیم. خوابم می‌آمد. حرف زدن بی‌فایده بود. نمی‌دانستم چطور این دکتر را دست‌به‌سر کنم. برایش عجیب بود که هیچ‌کس اینجا نیست. به نظر من هم بابا و مامان می‌بایست اینجا باشند. بهش گفتم که آن‌ها پیر و خسته‌اند. بهم چند تا آمپول مورفین و یک سرنگ داد و برایم طرز استفاده‌اش را توضیح داد. هیچ ‌کار دیگری از دستمان برنمی‌آید؟ هیچ کاری. ازش تشکر کردم و او رفت.

درهای خانه را بستم. چراغ‌ها را خاموش کردم. کسی نیامد. قبل از بالا رفتن، یک سر به اتاق والدینم زدم. در تخت بزرگشان که وسط اتاق قرار داشت خوابشان برده بود. پشتشان را به هم کرده بودند و خوابیده بودند. کمی کنار آن‌ها که خفته بودند ماندم. مامان مرا در چهل‌سالگی به دنیا آورد. بابا نزدیک به پنجاه سالش بود. والدین میانسال. مامان هنوز موهایش عطر وانیل دارد. بابا خوابش هم مثل بیداری‌اش است. خوابش هم همان‌قدر تودارانه و گیج‌کننده است که خواب یک حشره. پنجره رو به حیاط تاریک باز بود. خیلی دیروقت بود.


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]