عشقهای آنارشیست – الیف شافاک
عشقهای آنارشیست
مرد و زن سالها بود ازدواج کرده بودند. همدیگر را دوست داشتند؛ در این هیچ شکی نبود. اما نه مثل قبل. درحقیقت، خیلی چیزها دیگر مثل قبل نیست. آیا پیشترها عشقها شور و شوق بیشتری داشتند و حسرتها عمیقتر بودند؟ برای یک تار موی معشوقه، چه شعرها که سروده نمیشد. میشد با یک نگاه، دل کسی را برد، سری که از دری نیمهباز دراز میشد، سایهی زنی که پشت پرده ایستاده بود، تبسمی مبهم، آتشی که توی مردمکهای چشم پنهان بود. میشد یار را از دور هم دوست داشت. عشق هم میسر بود و هم ناممکن. عشقِ دورادور بخشی از زندگی بود. انگار عشق خرگوشی بود که امروز بود و فردا محو میشد. انگار موجودی هراسناک بود. هیچکس نمیتوانست ادعا کند که عشق را تصاحب کرده است. عشق نه مکان داشت و نه سند مالکیت. آیا عشقهای پیشین آزادتر و آنارشیستتر بودند؟
کلمهی «یار من» چه واژهی زیبایی بود. مثل شکر در دهان آب میشد. کلمهی «یار من» به زبان میآمد و بعد، با درنگی، در کلام غیراختیاری سکوت حاکم میشد. بعد حرفی برای گفتن نمیماند. کلمهها بهتنهایی نقش چند جمله را بازی میکردند. آیا حرفها پیشترها باارزشتر بودند؟ یک نامه برای شکستن سکوتِ ماهها جدایی کافی بود. فقط یک قسم برای کم کردن فاصلهها کافی بود.
دیگر هیچچیز مثل گذشته نیست. انگار نظم و نظام پیشین از هم گسسته؛ انگار دستها لرزیده و کوک سازها بههم خورده است. آهنگ رابطهها مثل گذشته گوشنواز نیست. آدمهای این دور و زمانه، در بهکار بردن کلمات سخاوتمند و در ابراز احساسات خسیس شدهاند. وقتی پای صحبت به میان میآید، دهان باز میکنند، اما هنگام ابراز احساسات، جلوی خود را میگیرند. انگار زمان ایستاده است؛ انگار همگی دچار اضطراب شدهایم. در این کشمکشِ زندگی، کسی فرصت احساساتی شدن ندارد.
همهی شغلها انسان را نابود میکنند، جز یکی: «شاعری». این حرف را شارل بودلر گفته بود. حالا دیگر این هم درمورد زمان ما صدق نمیکند. حالا دیگر حتی شاعری هم، مثل شغلهای دیگر، روحمان را ذرهذره نابود میکند. با آرایش، زخمهایمان را، حفرههای درون روح و هویتمان را میپوشانیم. حفرههایمان را با کار و مشغولیت، با ورود به عرصههای اجتماعی، با شهرت و عنوان و موفقیتهای شغلی پر میکنیم. اما پشت این زرقوبرق همهمان درد مشترکی را حس میکنیم: حس نقصانی که نتوانستهایم کاملش کنیم. خستگی و پژمردگی پایانناپذیری را همچون کیسهی آردی روی دوشمان حمل میکنیم. روزها مثل سنگ آسیاب، آهسته و سنگین به دور خود میچرخند. ما آدمها دنبال عشقی هستیم که ما را از این دایرهی ابدی بیرون بکشد، عشقی متفاوت و غیرمعمولی. اما نه فرهاد کوهکن هستیم و نه سیمرغیم که در آسمان پرواز کنیم. هم دنبال عشقی افسانهای هستیم، هم قصهها و افسانهها را سطربهسطر از زندگیمان پاک میکنیم.
مرد در شغلش به مرتبههای بالا رسیده بود. بچههای زن بزرگ شده بودند. نه هیجانی خارقالعاده وجود داشت و نه آزمونی جدید. وقتهایی هم بود که اصلاً همدیگر را تحمل نمیکردند. زیر یک سقف، برای خود دو زندگی متفاوت فراهم کرده بودند. درست مثل دو تودهی جدا از هم بودند که دو نوع زندگی را به نمایش گذاشته بودند. گاهی پیش میآمد که مرد با خود میگفت: «بهتر است بروم.»
«بهتر است بروم و دوباره زندگی تازهای را آغاز کنم. کسانی هستند که بعد از چهل یا پنجاهسالگی، زندگی جدیدی را آغاز کردهاند. من هم هنوز جوان بهحساب میآیم. اینهمه سال، برای اینکه زن و بچههایم را اذیت نکنم، همیشه خودم را به بیخیالی زدهام، اما حالا دیگر بچهها بزرگ شدهاند. زنم هم میتواند خودش را اداره کند. ضمناً مرد بودن امتیازات جسمی دارد. زن در شصتسالگی نمیتواند مادر شود، اما مرد در شصتسالگی، حتی در هفتادسالگی، میتواند پدر شود. زنها ابتدا به بچهها بعد به نوههایشان وابسته میشوند. اما مرد میتواند وابستگی پیدا نکند. اگر بخواهم، میتوانم بروم. شاید یک روز این کار را بکنم…»
گاهی پیش میآمد که زن با خود میگفت: «بهتر است بروم.»
«بهتر است بروم و زندگی جدیدی را آغاز کنم. تا سیوپنجسالگی کلنجار میروی، یا با خانواده و خویشاوندانت، یا با دوستانت یا با معشوقت یا با بدنت. میان سیوپنج تا چهلسالگی به آرامش میرسی. اما حس زنانگی در اصل از چهلسالگی به بعد آغاز میشود. زن بعد از چهلسالگی پخته میشود، به بلوغ میرسد و خود را مییابد. اینهمه سال، برای آزرده نکردن شوهر و بچههایم، خود را به بیاعتنایی زدم، اما حالا دیگر بچهها بزرگ شدهاند. شوهرم هم میتواند خودش را اداره کند. ضمناً زن بودن امتیازاتی دارد. مردها نمیتوانند تنها بمانند. از تنهایی میترسند. مثل پسربچههایی هستند که از تاریکی میترسند. اما زنها میتوانند تنها زندگی کنند، تنها و بدون وابستگی. یک زن بیوه به این راحتیها ازدواج نمیکند. زنی که تازه از رابطهای دست کشیده، بهراحتی وارد رابطهی جدیدی نمیشود. ما زنها از مردها مقاومتریم. اگر بخواهم، میتوانم بروم. یک روز شاید بروم…»
رفتن… اما به کجا؟ خرتوپرتمان را جمع کنیم و برویم به روستایی در منطقهی اژه؟ باید به «بودروم» رفت، یا به شهر «کاش»، یا به روستای ساحلی گمنام؟ آیا باید با کولهای بر پشت و بلیت قطاری در دست، جهانگردی کرد؟ یا باید به شرق دور یا مثلاً به هندوستان رفت؟ انسان پس از چند سال زندگی خسته میشود؟ آدم پس از چند سال پیر، پس از چند شکست خسته، پس از چند عشق بیاحساس و پس از بهزبان آوردن چند کلمه لال میشود؟
نه مرد میتواند تصمیم به رفتن بگیرد و نه زن. میمانند، درست در جایی مشترک، درست به یک شکل. زندگی زناشوییشان دهانبهدهان میچرخد. زندگیشان جزء موفقترین ازدواجها بهحساب میآید. با انگشت نشانشان میدهند. وقتی کسی راز خوشبختیشان را میپرسد، با خنده میگویند: «عشق متقابل و احترام.» نمیتوانند بگویند: «عشق متقابل و احترام و اینکه هیچکدام توانایی رفتن نداریم…» روزها از پی هم میگذرند. روزها تکرار میشوند. خسته میشوند. از زندگی کردن نه، از زندگی نکردن خسته میشوند.
کتاب گریزان
نویسنده: الیف شافاک
مترجم: صابر حسینی
ناشر: نشر نیماژ
«گریزان» سال ۲۰۱۱ در ترکیه منتشر شد. این اثر، برخلاف آثار دیگر شافاک، در گروه رمانها قرار نمیگیرد. گریزان شامل یادداشتهای الیف شافاک است که او آنها را در روزنامههایی همچون خبرتورک منتشر میکرد. اغلب این یادداشتها حول موضوعاتی مثل هویت زن، ادبیات، رابطهی بین زن و مرد، دغدغههای شخصی و دیگر مسائل میچرخد. شافاک سعی کرده در این کتاب بیپرده با مخاطب روبهرو شود و، فارغ از فضای رمان، با او راجع به مسائل روز، زن و هویتش و موضوعات اجتماعی سخن بگوید.
به همین دلیل «گریزان» صریحترین و بیپردهترین کتاب شافاک نام گرفته است.