کتاب آناتومی پیشرفت‌های شگرف – نوشته آدام آلتر

کتاب آناتومی پیشرفت‌های شگرف
چطور می‌توان در مواقع ضروری راه را گشود
نویسنده: آدام آلتر
مترجم: آراز بارسقیان
ناشر: میلکان

چرا بی‌بروبرگرد گیر می‌افتید

کلارک هول فعالیت دانشگاهی‌اش را با کار روی موش‌هایی که توی هزارتو گیر می‌کنند، شروع کرد. همین به‌خودی‌خود شاعرانه است؛ چراکه جوانی‌اش عملاً پر بود از بن‌بست. در سن هجده‌سالگی مجبور به حضور در یک فرقه‌ی مذهبی و در نهایت فرار از آن شد. او اول حصبه گرفت، بعد دچار فلج اطفال شد و تقریباً داشت توانایی راه‌رفتن و دیدن را از دست می‌داد. به یاد می‌آورد: «چشمانم آن‌قدر ضعیف شده بودند که مادر برایم شروع کرد به خواندن کتاب قواعد روان‌شناسی ویلیام جیمز.» هول شروع کرد به وررفتن با ریاضیات، فیزیک، شیمی و مهندسی؛ ولی تا وقتی کتاب کلاسیک جیمز را ندیده بود، نتوانسته بود ارتباطی بین این‌ها برقرار کند و به‌عنوان روان‌شناسی تحقیقی وارد کار شود.

هول سه دهه پروفسور دانشگاه یل بود و آنجا مشغول تحقیق روی موش‌هایی شد که توی هزارتو می‌دویدند. او و همکارانش سر میلک‌شیک شرط می‌بستند که کدام موش تندتر می‌دود. هول به‌شدت کار می‌کرد. بنابه روایت دوست و همکارش، کارل هاولند،[۱۴] او یکی از روان‌شناسانی بود که در دهه‌ی ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ بیشتر ارجاع به کارهایش داده شد. هاولند می‌گوید: «کارهای علمی او چند فاز مختلف دارد، هرکدام شامل چیزی می‌شود که هر فردی می‌تواند همان فاز را برای خودش بردارد و بگوید این کارِ یک عمر من است.»

هول دهه‌ها مشغول تماشای موش‌های توی هزارتو بوده و به‌مانند بسیاری از روان‌شناسان دوران، علاقه‌مند به آموختن و رفتار آن‌ها بوده. هزارتوها به او اجازه می‌داد محاسبه کند حیوانات می‌توانند با چه سرعتی در محیط تحت‌کنترل حرکت کنند. او بارها و بارها شاهد الگویی تکراری بود: موش‌ها وقتی به اواخر هزارتو می‌رسیدند، تندتر می‌دویدند و در ابتدا و میانه‌ی راه یا می‌ایستادند یا سرعت کم می‌کردند. انتهای هزارتو عین مغناطیسی بود که هرچه بهش نزدیک‌تر می‌شدند، کششان به آن بیشتر می‌شد و قوت مغناطیس هم ایضاً. این قضیه فرقی نمی‌کرد در چه شرایطی می‌بود؛ چراکه همیشه وضعیتی ثابت داشت: گذر از میان تونل‌های طولانی و مستقیم یا شبکه‌ای پیچیده از موانع. هول این الگو را «تأثیر شیبِ هدف» نامید. هزارتو زمینه‌ای تماماً مسطح داشت؛ ولی به نظر می‌رسید موش‌ها در طول روند، آن را متفاوت تجربه می‌کنند. در بخش‌های اولیه به نظر می‌رسد دارند از سطحی بالا می‌روند و موقع پایین‌آمدن به آن سرعت می‌دادند؛ یعنی وقتی هدف در تیررس آن‌ها قرار می‌گرفت، چنین می‌کردند.

پنجاه سال از زمانی می‌گذرد که هول این تأثیر را ارائه و توصیف کرد. روان‌شناسان نشان داده‌اند که این تأثیر برای مردم هم ثابت است. در یکی از آزمایش‌هایی که نتیجه‌اش در مقاله‌ای به سال ۲۰۰۶ منتشر شد، محققان نشان دادند چطور مشتریان ده لیوان قهوه می‌خرند تا لیوان یازدهم برایشان مجانی تمام شود. فاصله‌ی بین لیوان اول تا دوم، ۲۰درصد طولانی‌تر از فاصله‌ی بین خرید لیوان نهم تا دهم بود و همین، نشان از این موضوع داشت که قهوه‌خوران به‌طور خاص، انگیزه‌شان وقتی به لیوان مجانی یازدهم می‌رسد، بیشتر می‌شود. در یک آزمایش دیگر، وقتی آدم‌ها به سایتی می‌رفتند که کارش رأی‌دادن به موسیقی‌ها بود، یک کوپن ۲۵دلاری آمازون بهشان پیشنهاد می‌شد؛ البته اگر ۵۱ بار در ۵۰ بارِ متفاوت رأی می‌دادند. این می‌شد ۲۵۵۰ بار رأی‌دادن. امکان اینکه رأی‌دهندگان، اوایل کار دست از رأی‌دادن بکشند، ۴۰ برابر بیشتر بود و هربار به سایت می‌آمدند، به ترانه‌های بیشتری رأی می‌دادند. آن‌ها با چهار بار، باید کار را تمام می‌کردند. هربار که به سایت می‌آمدند، به‌طور معمول به شش آهنگ رأی می‌دادند و در چهارمین و آخرین بار، به حدوداً هجده آهنگ رأی می‌دادند. اینجا هم عین موش‌های هول، آن‌ها هرچه از هدف دورتر بودند، سرعتشان کمتر بود.

بار اول توی مقطع لیسانس درباره‌ی این مفهومِ هول اطلاعاتی به دست آوردم؛ یعنی بیست سال پیش. پروفسوری که این قضیه را به ما گفت، تأثیرات همین قضیه را در میان موش‌های آزمایشگاهی خودش هم دیده بود و البته این را دیده بود که تأثیرات، از میزان باورِ هول پیچیده‌تر است. اکثر موش‌ها وقتی به آخرِ هزارتو می‌رسند، سرعتشان بیشتر می‌شود؛ ولی در‌عین‌حال بسیاری هم موقع آغاز حرکت تند می‌دوند. عوض اینکه در امتداد هزارتو سرعتشان بیشتر باشد، به نظر می‌رسد از یک الگوی «تند ـ آرام ـ تند» استفاده می‌کنند. آن‌ها موقع ورود به هزارتو به هیجان می‌آیند؛ ولی به‌محض اینکه متوجه می‌شوند هزارتو پیچیده‌تر یا طولانی‌تر از چیزی است که انتظارش را دارند، گیر می‌افتند.

این الگوی تند ـ آرام ـ تند که وارد الگوی اصلی هول می‌شود، روی آدم‌ها هم تأثیر می‌گذارد. در یکی از آزمایش‌هایی که همکارم، یعنی آندرا بونتزی،[۱۵] توی دانشگاه نیویورک طراحی کرده بود، دانشجویان باید نُه مقاله را نسخه‌خوانی می‌کردند. سرعت عمل آن‌ها در یافتن غلط در مقاله‌ی پنجم، ۲۰درصد کندتر از موقع یافتن غلط در مقالات دوم و هشتم بود. در آزمایش دوم، دانشجویان سعی کردند کلمات کوتاهی را که می‌توانند، از دل نُه کلمه‌ی بلندتر پیدا کنند؛ برای مثال کلمه‌ی manager شامل این ترکیبات بود: man، game، name و چند تایی دیگر. آن‌ها به‌طور متوسط در تلاش پنجم، ۱۹درصد کلمات کمتری نسبت به تلاش دوم و هشتم پیدا می‌کردند. همان‌طور که محققان متوجه شدند، مردم به نظر می‌آید «که در میانه‌ی راه درمی‌مانند و گیر می‌کنند».

همان‌طور که محققان داشتند روی سایر روند‌های رسیدن به هدف در حیطه‌های دیگر تحقیق می‌کردند، تأثیر شیب هدف مدام خود را به رخ می‌کشید. مهم نبود که حیطه‌ی تحقیق چیست، مردم در نهایت آرام می‌شدند یا در میانه‌ی راه کم می‌آوردند، فقط وقتی سرعتشان بیشتر می‌شد که فکر می‌کردند دارند به هدف نزدیک می‌شوند.

این مسئله در مواردی که در پی می‌آید هم صادق است: وقتی آدم‌ها فکر می‌کنند چقدر باید کار خیرانه بکنند، چقدر باید علی‌رغم میلشان بروکلی و گل‌کلم برای سلامتی‌شان بخورند، چقدر بدهی کارت اعتباری‌شان را پرداخت کنند، چقدر به کسب‌وکارها موقع نزدیک‌شدن به بازدهی وفادار بمانند و حتی به چه سرعتی راه بروند تا به محصولی که برای خرید انتخاب کردند، برسند. مردم حتی حاضرند وقتی میانه‌ی راه گیر می‌کنند، رفتار غیراخلاقی بکنند یا وجدان را زیر پا بگذارند تا به پیش بروند؛ این یعنی مواقعی که بیشتر از هر وضعیت دیگری ناامید هستند و ازاین‌رو حاضرند رسیدن به سطحی بالاتر را برای یک قدم مستأصل روبه‌جلو فدا کنند. تقریباً در طول هر زمینه‌ی قابل‌فرض، وقتی هدف ازشان دور جلوه می‌کند، مردم به‌آرامی پیش می‌روند یا اصلاً کاملاً توقف می‌کنند و وقتی اهداف در دسترسشان باشد، سریع‌تر به پیش می‌روند.

اصلاً سخت نیست درک کنید چرا در میانه‌ی راه می‌مانید. کافی است یک اقیانوس‌پیما را در نظر بگیرید که دارد از نیویورک به ساوتامپتون می‌رود. وقتی کشتی نیویورک را ترک می‌کند، کاپیتان به عقب نگاه می‌کند و می‌بیند هرچه پیش‌تر می‌رود، ساختمان امپایر از دید دورتر می‌شود. ارزش پیمایش هر کیلومتر مشخص است؛ چراکه ساختمان‌های چشمگیر نیویورک، با هربار دور‌شدن، یک طور به نظر می‌رسند. دو هفته بعد، از دور مناطق جنوب غربی بریتانیا نمایان می‌شود و کاپیتان کشتی‌اش را نظاره می‌کند که وارد کانال انگلیس می‌شود. کشتی از میانه‌ی سواحل شمال غربی فرانسه و جنوب غربی بریتانیا می‌گذرد، بعد به‌سمت چپ می‌گردد تا شمال را طی کند و از جزیره‌ی وایت بگذرد تا به ساوتامپتون برسد. آخرین بخش از سفر، پر از نقاط برجسته‌ای است و با طی هر کیلومتر بیشتر می‌شود. در تقابل با نیویورک، بین آنجا با سواحل بریتانیا و فرانسه چندهزار کیلومتر فاصله است و چیزی جز آب‌های آزاد نیست. همین کیلومترهایی که در ابتدا و انتهای سفر به یاد می‌ماند، به‌ندرت در میانه‌ی راه و وقتی کاپیتان دارد ۳۶۰ درجه آب خاکستری را روزها و ساعت‌ها می‌بیند، به یاد می‌ماند. اگر نیویورک نقطه‌ی اصلی شروع رسیدن به هدف باشد و ساوتامپتون پایان آن، راحت است که ببینیم چرا ملوانان انگیزه‌ی خود را در هنگام گذار از این فواصل از دست می‌دهند. اگر شما بخواهید ۴۵ کیلو کم کنید یا ۱۰هزار دلار پس‌انداز، بیستمین کیلوی ازدست‌رفته‌ی وزن یا دلار ۵هزارمی که پس‌انداز شده، اصلاً به‌عنوان یک فرایند بامعنا یادتان نمی‌ماند.

یک راه درمان و فرار از این سکونِ میانی کار، کوچک‌کردن یا حذف کلِ میانه است. راحت‌ترین راه، تقسیم‌کردن تجربه‌های بزرگ به تجربیات ریز است. این کار را به نام «جز‌ءکردن» می‌شناسند. شما می‌توانید هر تجربه‌ای را در چهارچوبی قرار بدهید و بگویید این یک تک‌پیشامد طولانی است یا آن را با درنظرگرفتن تجربیات ریز به بخش‌های بسیار کوچک تقسیم کنید. بیایید دوی ماراتن را در نظر بگیریم. این یک تک‌مسابقه است که باید در آن، ۴۲ کیلومتر و ۱۹۵ متر دوید. وقتی آن را محدود کنیم، می‌بینیم همین ماراتن زنجیره‌ای از هزاران تک‌گام است؛ برای دونده‌ای متوسط، چیز در حدود ۶۰هزار قدم. بسیاری از دوندگان با خود سرودِ «یک قدم یک قدم» را زمزمه می‌کنند؛ این درست در تلخ‌ترین لحظات ماراتن و ابرماراتن‌هاست؛ چراکه شما اصلاً نمی‌توانید در وسط راه، لحظه‌ای مکث کنید.

با این منطق می‌توانید با هر هدف درازمدتی، با یکی از این دو دیدگاه مواجه شوید: یا می‌توانید هدف را با تقسیم آن به قسمت‌های کوچک بررسی کنید و این بررسی در اصل باید بازتاب اجزای مختلف همین هدف باشد، یا اگر هدف را نمی‌شود به‌صورت طبیعی تقسیم کرد، باید دست به تقسیم مصنوعی آن بزنید. بیایید در نظر بگیرید هدف شما رسیدن از کار موردتنفر شماست به کار محبوبتان. این روند برای خیلی‌ها اذیت‌کننده است. شاید بتوانید فرایند را با تهیه‌ی فهرستی از کارهای متفاوت در نظر بگیرید: مثبت و منفی کارهای مد نظر را بنویسید و آن را در مقابل کار امروزتان قرار دهید. فهرستی از خواسته‌هایتان برای رسیدن به آن کارها بسازید، از «دل‌خواه‌ترین» تا «حداقلی‌ترین چیز». ببینید کدام کار در فهرست شما بالای «آستانه‌ی علاقه‌تان» است؛ به عبارت دیگر آن‌ها بهتر از کارِ امروز شما هستند؛ آن‌قدر که ارزش دارد برایشان اقدام کنید. در نهایت برای استخدام در آن کار اقدام کنید و امیدوار باشید کار بگیرد. این‌ها قسمت‌های مهمی در فرایند بهبود وضعیت کارتان است. پایان‌یافتن هر مرحله را برای خودتان با یک شیرینی جشن بگیرید. سایر اهداف به‌سادگی و به‌طور طبیعی قابل‌ریز‌کردن نیستند و در نتیجه نیاز دارید قطعات کوچک را خودتان برای خودتان بسازید. اگر سعی کنید ۳‌هزار دلار از اولین حقوقتان را برای خرید ماشین کنار بگذارید و بعد یک جدول بسازید که در آن این پول را به ده قسمت سیصددلاری تقسیم کردید، درست است. هربار که موفق شوید سیصد دلار پس‌انداز کنید، به خودتان شیرینی بدهید. قرار است این وسط گیر نیفتیم؛ حتی اگر لازم است، این‌طوری می‌شود میانه را کلاً از سر راه برداشت…


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]