بریده‌هایی از کتاب سووشون – سیمین دانشور

خواهر سعی کن روی پای خودت بایستی. اگر افتادی، بدان که در این دنیا هیچ کس خم نمی‌شود دست ترا بگیرد بلندت کند.

آدم باید پلها را خراب کند تا راه برگشتن نداشته‌باشد

«اما یک مرض بدخیم داری که علاجش از من ساخته‌نیست. مرضی است مسری. باید پیش از اینکه مزمن بشود ریشه‌کنش کنی. گاهی هم ارثی است.» زری پرسید: «سرطان؟» دکتر گفت: «نه جانم، چرا ملتفت نیستی؟ مرض ترس. خیلی‌ها دارند. گفتم که مسری است.»

درس اول شجاعت برای تو فعلاً این است. همان وقت که می‌ترسی کاری را بکنی، اگر حق با تست، در عین ترس آن کار را بکن.

آدمیزاد چیست؟ یک امید کوچک، یک واقعهٔ خوش چه زود می‌تواند از نو دست و دلش را به‌زندگی بخواند؟ اما وقتی همه‌اش تودهنی و نومیدی است، آدم احساس می‌کند که مثل تفاله شده، لاشه‌ای، مرداری است که در لجن افتاده.

بعضی آدمها عین یک گل نایاب هستند، دیگران به‌جلوه‌شان حسد می‌برند. خیال می‌کنند این گل نایاب تمام نیروی زمین را می‌گیرد. تمام درخشش آفتاب و تری هوا را می‌بلعد و جا را برای آنها تنگ کرده

«دوست‌داشتن که عیب نیست باباجان. دوست‌داشتن دل آدم را روشن می‌کند. اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می‌کند. اگر از حالا دلت به‌محبت انس گرفت، بزرگ هم که شدی آمادهٔ دوست‌داشتن چیزهای خوب و زیبای این دنیا هستی. دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است. اگر با محبت غنچه‌ها را آب دادی باز می‌شوند، اگر نفرت ورزیدی غنچه‌ها پلاسیده‌می‌شوند. آدم باید بداند که نفرت و کینه برای خوبی و زیبایی نیست، برای زشتی و بی‌شرفی و بی‌انصافی است. این جور نفرت علامت عشق به‌شرف و حق است.»

«گریه نکن خواهرم. در خانه‌ات درختی خواهدرویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت.» «و باد پیغام هر درختی را به‌درخت دیگر خواهدرسانید و درختها از باد خواهندپرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی!»

کاش دنیا دست زنها بود، زنها که زاییده‌اند یعنی خلق کرده‌اند و قدر مخلوق خودشان را می‌دانند. قدر تحمل و حوصله و یکنواختی و برای خود هیچ کاری نتوانستن را. شاید مردها چون هیچ وقت عملاً خالق نبوده‌اند، آنقدر خود را به‌آب و آتش می‌زنند تا چیزی بیافرینند. اگر دنیا دست زنها بود، جنگ کجا بود؟

راستی اسم نعره‌هایی که آدم از ته دل برمی‌آورد چه بود؟ کلمه‌ای بود که به‌این جور فریاد می‌خورد… باید لغتی باشد که معنای سوراخ‌کردن بدهد. یعنی آدم اگر نتواند در برابر سیل و صاعقه و سیلی زندگی آن جور فریاد را بزند دلش سوراخ می‌شود و آن وقت آدمهایی که دلشان سوراخ سوراخ شده، به‌جان هم می‌افتند و همدیگر را درب و داغون می‌کنند

آدم باید در این دنیا یک کار بزرگتری از زندگی روزمره بکند. باید بتواند چیزی را تغییر بدهد. حالا که کاری نمانده بکنم پس عشق می‌ورزم.

جانم، رعیت باید از ارباب بترسد. مثل فیلبان، باید بالا سر رعیت بود. باید رعیت را به‌چوب و فلک بست. از قدیم و ندیم گفته‌اند رعیت را باید همیشه دست‌به‌دهن نگهداشت.

«نمی‌دانم کجا خوانده‌ام که دنیا مثل اتاق تاریکی است که ما را با چشمهای بسته وارد آن کرده‌اند. یک نفر از ما، ممکن است چشمش باز باشد. ممکن است یک عده بخواهند با کوشش چشمهای خود را باز کنند و یا ممکن است بخت کسی بخواند و یک نوری از یک روزن ناگهان بتابد و آن آدم یک آن بتواند ببیند و بفهمد.

در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس. آدمیزاد می‌تواند اگر بخواهد کوهها را جا به‌جا کند. می‌تواند آبها را بخشکاند. می‌تواند چرخ و فلک را بهم‌بریزد. آدمیزاد حکایتی است. می‌تواند همه جور حکایتی باشد. حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت… و حکایت پهلوانی… بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا، به‌قدرت نیروی روحی او نمی‌رسد، به‌شرطی که اراده و وقوف داشته‌باشد.»

«خوب که فکرش را می‌کنم می‌بینم همهٔ ما در تمام عمرمان بچه‌هایی هستیم که به‌اسباب‌بازیهایمان دل خوش‌کرده‌ایم و وای به‌روزی که دلخوشیهایمان را از ما می‌گیرند، یا نمی‌گذارند به‌دلخوشیهایمان برسیم. بچه‌هایمان، مادرهایمان، فلسفه‌هایمان… مذهبمان…

«دیگر بزرگ شده‌اید. بچه وقتی خاطره پیدا کرد و توانست گذشته را بیادبیاورد، دیگر بچه نیست. هر چند این گذشته فقط چند ساعت پیش باشد.»

یک آن به‌این نتیجه رسید که زندگی زناشویی از اساس کار غلطی است. اینکه یک مرد تمام عمر پابند یک زن و بچه‌های قد و نیم‌قد باشد… یا بعکس زنی را تا به‌این حد وابسته و دلبستهٔ یک مرد و چند تا بچه کنند که خودش نتواند یک نفس راحت و آزاد بکشد، درست نیست. اما می‌دید که تمام لذتهای عمر خودش به‌این دلبستگیها وابسته. یاد آن روزهای عاری از وابستگی شدید دختری، نمی‌گذاشت خواب به‌چشمش بیاید…

«بعضی آدمها عین یک گل نایاب هستند، دیگران به‌جلوه‌شان حسد می‌برند. خیال می‌کنند این گل نایاب تمام نیروی زمین را می‌گیرد. تمام درخشش آفتاب و تری هوا را می‌بلعد و جا را برای آنها تنگ کرده، برای آنها آفتاب و اکسیژن باقی‌نگذاشته. به‌او حسد می‌برند و دلشان می‌خواهد وجود نداشته‌باشد.

مردم این شهر شاعر متولد می‌شوند اما شماها شعرشان را کشته‌اید. گفتم پهلوانهایشان را اخته کرده‌اید. حتی امکان مبارزه هم باقی‌نگذاشته‌اید که لااقل حماسه‌ای بگویند و رجزی بخوانند… گفتم سرزمینی ساخته‌اید خالی از قهرمان. گفتم شهر را کرده‌اید عین گورستان، پرجنب و جوش‌ترین محله‌اش محلهٔ مردستان است.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]